بهقلمِ آسمان یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴. ساعت 11:25
اثر هنری خوب و موفق، اینه که چنان تو رو از اول تا آخرش درگیر خودش کنه که متوجه گذر زمان نشی. اما متاسفانه سریال سووشون انگار با وجود تموم استعدادهای نهفته درش از بازیهای درخشان بگیر تا گریم و فضاسازی و داستان؛ داره حیف میشه. بعضی صحنهها چنان حوصلهسربر میشه که دلت میخواد سرعتپخش رو بالا ببری بره جلوتر. امیدوارم خانم نرگس آبیار اشتباهاتی که درین سریال کرده، در آثار دیگهش تکرار نکنه.
بهقلمِ آسمان یکشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۴. ساعت 14:51
فیلم « سیلویا Sylvia 2003» بهکارگردانی کریستین جف و بازی درخشانِ گوئینت پالترو در نقش سیلویا پلات و دنیل کریگ در نقش تد هیوز، یه تجربهی عاطفی قوی و نفسگیره. درامی زیبا و غمانگیز از زندگی شاعری پراحساس. انگار زندگیِ پلات رو با همون درد و زیبایی، تردید و شعلههای خلاقانه، جلوی چشم آدم زنده میکنه. سکانسهایی که سیلویا نیمهشبها بیدار میشه و مینویسه، وقتی با شوق پشتهم کیک و شیرینی میپزه، اونجاها که در وظیفهی مادریش بیپناه میمونه، روزای سخت آخر زندگیش، سرما و تاریکی خونه، خرد شدنش وقتی خیانت رو میبینه، عشقش به تد که هم نمیتونه پس بزنه هم سخته دل بکنه، کشاکشش با مادرش، نگاههایی که به تد هیوز میندازه، همه و همه پر از عشق و اندوه و زندگی و درد و زخم و تنهاییست. و پایانِ تلخش، با سکوت سرد و جانکاه، دقیقا همون حس خفقانآوریه که در شعرهاش جاریه. این فیلم نهتنها روایت زندگی سیلویاست، بلکه گویی نامهای تصویریست به تموم زنهایی که بین خلاقیت، عشق، و فشار نقشهای اجتماعی گیر میافتند. فیلم سیلویا Sylvia دلت رو میلرزونه؛ اون لحظههایی که سیلویا داره با خودش، با کلمات، با تنهایی، با تد، با دنیا کلنجار میره.. آدم حس میکنه داره از توی شیشهی دلش رد میشه. سکانسی که تو تاریکی صبحونه درست میکنه یا مینویسه، روایت یه زن خستهست که هنوزم امیدوارانه، دیوونهوار، عاشق نوشتنه و شوق زندگی. گوئینت پالترو، سیلویا رو فوقالعاده بازی کرده طوریکه انگار بهواقع داره از درون میسوزه، ولی لبخند میزنه. انگار زندگی سیلویا رو نه بازی کرده، بلکه زندگی کرده. دلم تنگ شده یه بار دیگه این فیلم رو ببینم.
بهقلمِ آسمان پنجشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴. ساعت 19:8
«درخشش» جزوِ فیلمهایی بود که سالها جرأت نمیکردم تماشاش کنم؛ دیشب اتفاقی تلویزیون رو نگاه میکردم دیدم داره نشون میده؛ از وسطاش بود چند دقیقه نگاه کردم باز جرأت نکردم و خاموشش کردم. امروز عصر که تنها بودم و داشتم کار میکردم، تلویزیون رو روشن کردم دیدم تکرار فیلم درخشش رو نشون میده و دقیق از همونجا که خاموش کردم! تصمیم گرفتم شجاع بمونم و تا آخر دیدم. این فیلم بر اساس رمانی از استیفن کینگ ساخته شده، فیلم مسیر سبز هم همینطور. با خودم فکر کردم استیفن کینگ که اینهمه کتاب جنایی در گونهی وحشت نوشته، خودش دیوونه نمیشه چنین فضاهای پُرهراس و خشونتی رو خلق میکنه و به قلم میاره؟! مجذوب طراحیصحنهی فیلم درخشش استنلی کوبریک شدم. اون هتل با فضا و معماری و چیدمانش به خونهای درندشت میمونه که هزارتوی خلوتش آدم رو در خودش گم میکنه. چون از وسطای فیلم دیدم، فکر کردم خونهست. بعد فهمیدم هتله. دلم میخواست اونجا رو از نزدیک میدیدم و در فضاش، راهروها و اتاقهاش قدم میزدم.
فیلم «خوشطعم Umami 2025» بهکارگردانیِ امراه شاهین؛ درامیست روانشناختی با فضایی پرتنش که بهخوبی اضطراب رو به تماشاگرم منتقل میکنه. سرآشپزی به نام سینا در رستورانی که کار میکنه با صاحب اونجا چنگیز شریکه و سعی میکنه در کارش بهترین باشه تا بدهیهاش رو بپردازه و شهرت رستوران و کارش رو حفظ کنه. صاحبرستوران بیهمانگی با سینا مشتریهای زیادی پذیرفته و از طرفی استادش رو که چهرهست در تلویزیون، دعوت کرده. سینا و گروهش آمادگی لازم برای چنین شب سختی رو ندارن. همه عصبی میشن و بههم میپرن. از سوییدیگه حالِ پدر سینا بد شده و همون شب باید قلبش رو عمل کنن. بوراک دنیز بهخوبی ویژگیهای فردی شخصیتِ سینا رو بازی کرده طوریکه منم باهاش استرس میگرفتم و کلافه میشدم و گاه ناامید و خسته. شخصیت دستیار سینا، ملیس رو دوست داشتم، شخصیتی آروم و حامی که سعی میکرد هوای همه رو داشته باشه و کنار همه باشه اما اونم در آخر کم میاره عاصی میشه. اغلب شخصیتهای خاکستری این فیلم هریک به نوعی از درون درگیر و در تلاطماند اما سعی میکنن آروم بمونن. میگن این فیلم اقتباسیست؛ به هر حال فضای خودش رو داره. فیلم «خوشطعم» بهخوبی فشارهای روانی و استرسزای فضایکاری آشپزی رو به تصویر میکشه. سینا یه کمالگراست که میخواد همهچیز بینقص پیش بره و بهش سخت میگذره. مدام احساساتش رو سرکوب میکنه و زیر اینهمه فشار بیرونی و درونی داره خرد میشه. در صحنههای آروم فیلم ناخودآگاه متوجه سبک فیلمبرداری میشی که بهش میگن فیلمبرداری تکبرداشت که بهنظرم برای این فیلم انتخاب خوبی بود بهویژه در سکانسهای پایانی.
یه نکتهی جالب دربارهی اسم فیلم؛ واژهی اومامی Umami واژهای ژاپنیست بهمعنای طعم خوشایند یا خوشمزگی عمیق. یعنی دلچسب و خوشطعم. این طعم، پنجمین طعمِ اصلیست در کنار چهار طعم دیگه یعنی شیرین، شور، ترش و تلخ. وقتی یه غذا طعم اومامی داره، اغلب حس عمیق و رضایتبخشی خاصی ایجاد میکنه. این طعم باعث میشه غذا «کامل» بهنظر برسه و آدم حس نکنه چیزی کم داره. در واقع Umami یه استعارهست؛ نه فقط برای طعم غذا، بلکه برای اون عنصر گمشدهای که زندگی، روابط یا شخصیتِ آدما رو کامل میکنه. و گویی سینا هم دنبال اومامی زندگیشه؛ چیزی که به وجودش معنا و غنا بده، چیزی فراتر از تکنیک و نظم.
بهقلمِ آسمان چهارشنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۴. ساعت 12:37
«شبگرد» بهکارگردانی فرزاد مؤتمن، فیلمیست نوآر و درام، با بازی امیر آقایی، مهشید افشارزاده، امیرحسین فتحی، روشنگ گرامی، و یاسر جعفری. شبگرد، روایت سرگشتگی آدمهایی ناامید و خستهست که در پی رابطهاند یا حفظ آن یا حتی پایاندادن بهش. وقتی رابطهها دونهدونه مثل یه پازل کنار هم چیده میشه، میبینی همه به هم مرتبطاند. وقتی دیدم خیلیچیزا داره حرصم رو درمیاره، فهمیدم از سر عمد بوده. با خودت میگی چرا باید آرایشش چنین غلیظ و بد باشه یا گریم موی امیر آقایی میتونست بهتر باشه، میفهمی اینم بهعمد هست انگار عامدانه گریمها بد و اغراقشدهست. سکانسهای بازی با کلمات هم میخواد بگه بهعمد همهچی رو به بازی گرفته. در شبگرد گویی هر آنچه که داره روایت میشه، هجوگونه به سُخره گرفته شده. نکتهی دیگهای که توجهم رو جلب کرد، زنگ گوشی شخصیتهاست. آهنگ گوشی همهشون مشترکه؛ قطعهی «Nothing Else Matters» بود یعنی «دیگه هیچی مهم نیست». با هر بار زنگخوردن گوشی و صدای آهنگش گویی دوباره گفته میشه هیچی دیگه مهم نیست و قصهای دیگه از سر گرفته میشه. مدتها بود دلتنگ بازی مهشید افشارزاده بودم و حضورش درین فیلم غافلگیر و خوشحالم کرد. امیرحسین فتحی فوقالعاده بازی کرده بود اما کاش بازیش اینقدر کوتاه نبود. سکانس امیر آقایی وقتی در برابر اتفاقی که میفته کم میاره و یه کنج بین دیوار و کمد کز میکنه و گریه میکنه، خیلی دوست داشتم. روشنگ گرامی حسِ آرومی در لحن و شخصیت و بازیش هست که ادا نیست جزو شخصیتشه و دوست دارم و از بازیش در شبگرد لذت بردم. شبگرد درسته که پیچیده نیست اما فیلم سادهای هم نیست و مخاطبِ عادی اگه ندونه که نگاه کارگردان در شبگرد چیه، شاید نتونه با این فیلم ارتباط برقرار کنه. فرزاد مؤتمن میگه «شبگرد پر از کلیشهست، اما نتیجهای که از کلیشهها میگیرد متفاوت است. از همان ابتدا مشخص است که با یک لحن جفنگ و هجوآمیز روبهرو هستیم. اما هجو چه چیزی؟ هر یک از داستانکهای فیلم، داستانهای یک درام اجتماعی بد است! هیچکدام از این داستانها، داستان یک فیلم خوب ایرانی نیستند. آدمهای این داستانها عملا مشترک هستند. ویژگی مشترک آنها افسردگی، ناامیدی، خستگی و بهدنبال رابطهبودن است. فیلم با پرسهزدن این آدمها همراه میشود و با یک اتمسفر جفنگ به پایان میرسد. برای من سینما قصه نیست، موضوع نیست، حرف فیلم نیست. سینما برای من یک اتمسفر است. اگر این فیلم را ساختم برای این بود که احساس کردم وسیله خوبیست که عشقم را به سینما یک بار دیگر نشان دهم. مؤتمن با اشاره به روایت متقاطع این فیلم میگه: «در این مدل، با شخصیتها همراه میشویم و شخصیتها داستان را به یکدیگر پاس میدهند. ولی در نهایت متوجه میشویم همه دارند یک داستان را تعریف میکنند. به جای اینکه این داستان را کلاسیک و طبق فرمولهای سهپردهای تعریف کنیم، به شکلی هجوآمیز با شخصیتها همراه میشویم. میتوان گفت شبگرد ضد داستان است و فیلم اتمسفر به حساب میآید.»
بهقلمِ آسمان دوشنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۳. ساعت 2:52
سیستم گرمایشی بهخاطر قطعی برق از کار افتاده بود و سرما به تموم خونه نفوذ کرده بود. هر دو زیر پتو نشسته بودیم؛ پسرم هدفونبهگوش انیمه نگاه میکرد و من کتاب میخوندم. کتابِ راه دور رو کنار گذاشتم و واسه اینکه گرم شم، پا شدم رفتم آشپزخونهم قهوه درست کنم. متوجه شد و از توی هال گفت: برا منم درست کن. تعجب کردم! گفتم: برا توام درست کنم؟! گفت آره. مدتها بود با هم قهوه نخورده بودیم؛ یا با دوستاش میرفت کافه یا توی باشگاه قهوه میخورد. با شوق دو ماگ قهوه درست کردم آوردم کنار هم قهوه نوشیدیم و قسمت جدید سریال آیا توام انسانی رو دیدیم.
بهقلمِ آسمان شنبه بیست و ششم آبان ۱۴۰۳. ساعت 18:45
فیلم «اسمرمز بنشی Code Name Banshee 2022» یه درام جناییست با بازی خوبِ آنتونیو باندراس و جِیمی کینگ. فیلم رو به خاطر بازی آنتونیو باندراس انتخاب کردم اما بازیش اونقدر درین فیلم کم بود که حالم گرفته شد. نباید شخصیتش اینقدر زود حذف میشد. گریم محاسن و رنگ موهاش هم خیلی مزخرف بود بهش نمیومد. بازی جِیمی کینگ چه خوب بود! و شخصیتشم دوست داشتم. فیلم صحنههای اکشن خوبی داره. یکی از ضعفهای فیلم، شخصیتپردازی ضعیفش بود و فیلمنامهش. در آخر، نمرهی متوسطی به این فیلم میدم.
بهقلمِ آسمان شنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۳. ساعت 20:58
عصر داشتم چای دم میذاشتم که بابام اومد. با اینکه ناهار براش نگه داشته بودم میل نداشت، خونه غذا خورده بود. همه که رفتند، من موندم و بابام. برام خیلی حرف زد. بعدش با همدیگه فیلم مصلحت رو دیدیم. دوباره برام حرف زد. دم غروب بود. برای شام سوپ بار گذاشتم و تا به غل بیفته که شعله رو کم کنم، واسه خودم کاپوچینو درست کردم. داشت با تلفن حرف میزد، بهش اشاره کردم شیر میخوری داغ کنم؟ گفت نه. شعلهی سوپ رو کم کردم و با کاپوچینوم برگشتم هال. دوباره بابام برام حرف زد. صحبت میکرد و من ساکت و صبور گوش میدادم. اینبار خاطرهی تازهای از مامان گفت. هم من چشام پر اشک شد هم خودش گریهش گرفت. تمام مدت کاپوچینو رو با بغض خوردم.. و جای نبودِ مامان در قلبم خیلی درد میکرد.
بهقلمِ آسمان سه شنبه بیستم شهریور ۱۴۰۳. ساعت 1:37
امشب چهقدر از تماشای تمساح خونی حظ کردم، فوقالعاده بود. فیلم «تمساح خونی» اکرانِ ۱۴۰۲، به کارگردانی جواد عزتی که با همین اولین تجربهش در کارگردانی، سیمرغ بلورین رو از آنِ خود کرد. ماهها بود اینقدر نخندیده بودم واقعا لحظاتی اندوه رو از دلم برد.
جواد عزتی نه تنها در کارگردانی خودش رو ثابت کرد بلکه سالهاست در بازیگری هم خوش درخشیده. حالات چهرهی جواد عزتی عالی بود.
انتخاب بازیگرها در این فیلم چه خوب و بجا بود حتی عزیزانی که افتخاری حضور داشتند. البته بازی جواد عزتی و الناز حبیبی و بهزاد خلج رو بیشتر دوست داشتم.
از سکانسهای تعقیب و گریز حظ کردم. لحظههای خندهدار رو چه خوب پیاده کرده بودند. کمی از فیلم بعد از تیتراژ هم ادامه داره که برای اونم خیلی خندیدم.
دیشب صدای مامان رو شنیدم؛ کی؟ وقتی که داشتم قسمت آخر سریال سلطنت ابدی رو میدیدم، سکانسی که مادر کانگ حقیقت رو میفهمه، در آغوشش میگیره و سخت گریه میکنه. اون لحظه صدای گریههای بلند مامان ملموس پیچید تو گوشم..
بهقلمِ آسمان سه شنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۳. ساعت 9:38
«جنگنده Fighter 2024»، با بازیِ ریتیک روشن و دیپیکا پادوکونه، فیلمیست جنگی و مهیج از سینمای هند که درگیری نبرد هواییست بین هند و نیروهای تروریسم در خاک پاکستان. خودم از فیلم هندی خوشم نمیاد و به ندرت هر چند سال یه بار ممکنه از فیلماشون جذبم کنه. اینم اتفاقی دیدم. اما خیلی خوشم اومد و دوسش داشتم؛ عاشق فیلمهاییام که فضاش در آسمان اتفاق میفته. «پتی Patty» خلبان مغروریست که بهترینه در گروهش و حتی در نیروی هوایی کشورش اما همین غرورش چند بار اتفاقهای تلخی رو رقم میزنه که توبیخ میشه با این حال با مهارت بالاش سعی میکنه دوباره خودش رو ثابت کنه و انتقامش رو از دشمن بگیره. بازی ریتیک روشن و نبردهای هوایی فوقالعاده جذاب بود. سه بار این فیلم رو دیدم انقدر دوست داشتم. دوبلهی خوبی هم داشت. سکانسهاش رو توی کانالم گذاشتم. پیشنهاد میکنم شما هم این فیلم رو ببینید.
فیلم «رمانتیسم عماد و طوبا» همونطور که از اسمش پیداست، عاشقانهایست آروم به کارگردانی کاوه صباغزاده. عماد و طوبا در تئاتر بر اثر یه اتفاق وسط اجرای طوبا، باهم آشنا میشن و اتفاقهای بعدی زندگی این دو رقم میخوره. از سبک ورق زدن کتاب زندگی عماد و طوبا و حضور راوی مثل قصهها، خوشم نیومد؛ دوست دارم به عنوان مخاطب خودم اتفاقات و شخصیتها رو کشف کنم. توضیح دادن راوی، شعور مخاطب رو زیر سوال نمیبره؟ بعضی سکانسها واقعا لوس بود و حذف میشد بهتر بود، مثل سکانسهای زایمان. و ابراز احساسات عاشقانهشون برام باورپذیر نبود مصنوعی و لوس بود. یه ساعت که از فیلم گذشت تازه فیلم بهتر شد چون سکانسهای جدی رو واقعیتر بازی کرده بودند و باورپذیرتر بود که در این سکانسها، الناز حبیبی و زندهیاد حسام محمودی فوقالعاده بودند.
از نکتههای قشنگ فیلم، وجود رنگهای شاد در طراحی صحنه و لباس بود که حس خوبی گرفتم. طراحی صحنه رو بویژه در کلبهی پدر طوبا خیلی دوست داشتم. یکی از چیزهایی که بدجور تو ذوقم خورد، این بود که دیدم یهو بال درآوردند و بدتر وقتی پرواز کردند. فیلم رو ضعیف کرد. آخه چرا اینقدر مصنوعی؟ اما سکانسی که صاحب فرزند میشه و عماد با پهنای بال طوبا و فرزندش رو حمایتگرانه در بر میگیره، حس خیلی خوبی بود و جلوههای ویژه اینجا بال رو خیلی طبیعی نشون داده بود.
سکانسهای زندهیاد علی انصاریان رو هم دوست داشتم که در نقش پدر طوبا بازی کرده بود. گریم جوانی پدر طوبا رو هم دوست نداشتم. هنوزم دلم میخواد یه بار دیگه سکانسهای جدی فیلم رو ببینم؛ وقتی عماد عصبانی میشه، وقتی طوبا داد می زنه، وقتی آرد رو پرت میکنه سرش، وقتی عماد رو عصبانی هل میده، وقتی عماد میذاره میره.
امروز فیلم «زندگی، و دیگر هیچ» عباس کیارستمی رو دیدم، اکران ۱۳۷۰؛ فیلمی که رنج مردم زلزلهزدهای رو به تصویر میکشه که بر لب باریک زندگی و مرگ، دارن به زندگی ادامه میدن با نگاهی شعرگونه که متعلق به عباس کیارستمیست. دیدن جهان از نگاه کیارستمی به شعر میمونه که دوسش دارم. پیش ازین که این فیلم رو ببینی، باید فیلم «خانه دوست کجاست؟» رو دیده باشی که من چند سال پیش دیدم. میانهی فیلم میفهمی که راننده و پسرش در پی خانهی بابک هست در واقع بابک، حال خودش شده همون دوست که از همه میپرسیم خونهش کجاست؟ بارها حس کردم انگار راننده همون شخصیت کیارستمیست؛ وقتی دیگران رو به گفتگو تشویق میکنه، انگار کیارستمیست که داره باهاشون حرف میزنه، به سبک خودش.
فیلم زندگی و دیگر هیچ، حس و حال عجیبی داشت و دوست داشتمش. دلم میخواست برم تو دل فیلم و توی اون فضا باشم و اون مکانها و جادهها رو از نزدیک ببینم. فیلم عجیبیست؛ با خودم میگم چهطور این فیلم رو ساخته؟! اونم تو اون زمان، در اون سالها، با امکانات کم. جذاب بود برام دیدنِ جادهای که الان چهرهی دیگهای داره؛ سال شصت و نه، هفتاد، چنان ساده و خالیتر بوده و بکر.
فیلم «تارا» بهنویسندگی و کارگردانیِ کاوه قهرمان، درام بسیار زیباییست که عاشق فضاش شدم. فیلم مرموز آغاز میشه و ذهنم رو درگیر میکنه داستان چیه و قراره چه اتفاقی بیفته. هر چی جلوتر رفت، بیشتر از پیچیدگیش خوشم اومد. من همیشه پیچیدگی رو دوست داشتم. تارا زنیست که گویی سه نفره، سه زنِ متفاوت اما در واقع نیست؛ همسرش بهرام هم همینطور. این تردید در تشخیصش برام جذابش کرد و این رفتنوآمدنها بین زمان. درعینحال که درگیرِ زمان میشی، بهموازاتش زمانِ گذشته و حال و آینده معناش رو از دست میده. فضا اونقدر در این فیلم پررنگ و برجستهست که ناخودآگاه حواسم جذبِ طراحی صحنه و انتخاب مکان و فضاها رفت. حتی دلم خواست توی اون گورستانی باشم که تارا و بهرام رفتند. طراحیصحنه و نیز طراحیلباس هوشمندانهست و فوقالعاده.
رنگ، به چشم میاد. میبینی حس میکنی حضور بیشترِ رنگ سبز و قرمز رو. نویسنده رنگ رو میشناسه، معنای رنگها رو میدونه و ازش بهخوبی بهره میبره. سردی و گاه حس دلخوری در رابطهی بین تارا و بهرام هست که برخوردِ سرد این ششنفر ذهنم رو با سوال مواجه میکنه که هر شخصیت لابهلای فیلم از زبان خودش و گاه با رفتار، علتش رو روشن میکنه.
بازیها درجهیک و دوستداشتنیاند. انتخاب مهدی پاکدل و همسرش رعنا آزادیور در کنار هم چه درست بوده. بازی مهدی پاکدل رو خیلی دوست داشتم. تماشای دوبارهی بازیِ نازنین فراهانی منو دلتنگ فیلم «نبات» کرد. سروش صحت با چهره و لحن آرومش و بازی متفاوتش چه غافلگیرم کرد. سروش صحتی که در کتابباز، چنان با هیجان حرف میزد، اینجا متفاوت بود. نگاهها و حالاتچهرهی معصومه بیگی و بازی مجید نوروزی رو هم خیلی دوست داشتم. فضای سرد و ساکتِ فیلم، ریتم آرومش، مکثها، نگاهها، حرفها، عبارتها، پیچیدگی، شیمبورسکا، زمان، خواب، تموم اینها برام جذاب و دلنشین بود؛ و دلم میخواد دوباره فیلم تارا رو ببینم. البته فکر کنم «تارا» برای اغلب آدما گنگ و نامفهوم باشه اما من این نظر رو ندارم و از تماشاش حظ کردم.
دیروز فیلم «ترومای سرخ» رو دیدم اکرانِ سال ۱۳۹۵ بهکارگردانیِ اسماعیل میهندوست؛ با بازی درخشان پریوش نظریه. خوشم اومد ازین که مکان فیلم در یه فضای بیرونی بود فقط در خیابانها. تروما چیه؟ تروما واژهایست یونانی بهمعنای «زخم و جراحت» زخمی در روانِ فرد. تروما پاسخیست به یک رویداد عمیقاً پریشانکننده یا نگرانکننده که رو توانایی فرد تاثیر میذاره و در درک طیفی از احساسات و تجربیاتش اختلال ایجاد میکنه. در این فیلم تروما، زخمیست که در واقع فرزین تجربه کرده و در پی مرگش شخصیت اول فیلم به گونهای دیگه تجربهش میکنه درگیرش میشه. سبکفیلمبرداری ترومای سرخ رو دوست داشتم. دلم میخواست داستان فقط یه شخصیت داشت یعنی نگار. فیلمنامه ضعفهایی داشت که ذهن منِ مخاطب رو با سوال موجه میکرد؛ مهمترینش این نذر چه چیزی بود که در پاسخ تروما بود؟ تماشای فیلم، سلیقهای متفاوت میطلبه که ممکنه در دید فردی عادی مزخرف به نظر برسه و از دید فردی دیگه فیلمی خوب و پرمعنا. نقطهی قوت و پررنگ فیلم بازی پریوش نظریهست که خیلی به دلم نشست. ترومای سرخ منو یاد یکی از فیلمای تام هاردی انداخت.
انیمهی بسیارزیبای «خانهی شناور 2022 Drifting Home» بهکارگردانی هیرویاسو ایشیدا، درام فانتزی جذابیست با فضای کمدی، دربارهی چند نوجوان کلاسششمی که سر از یه اتفاق عجیب درمیارن. کاسوکه و ناتسومه، دو نوجوان یازده سالهان که از کودکی باهم بزرگشدن و با پدربزرگِ کاسوکه «بابا یاسوجی» خاطرات مشترک بسیاری دارن. اما با مرگ او رابطهی بین این دو از هم گسسته میشه. ساختمونی در حوالی اوناست که فکر میکنن ارواح اونجا رو تسخیر کردن. یهروز کاسوکه و رفقاش میرن به اون ساختمون متروکه و با تعجب درِ یه کمد رو باز میکنن میبینن ناتسومه تو کمد تاریک کز کرده. از ترس سکته رو زدن :) دختر مغروری به اسم رِینا که هی حرص منو درمیآورد، سعی میکنه نظر کاسوکه رو به خودش جلب کنه. اونم با رفقاش میاد به اون ساختمون متروکه. ناتسومه اونا رو با پسر مرموزی به اسم نوپو آشنا میکنه که بازم سکته میزنن. این سکانس خیلی خندهداره :)
کاسوکه و ناتسومه روی پشت بوم باهم درگیر میشن، یهو بارونِ طوفانی میگیره و چشم که باز میکنن میببین خونه شناوره و وسط اقیانوس تک و تنهان. همه سعی میکنن با کمک همدیگه ازین وضعیت نجات پیدا کنن و برگردن به جایی که بودن. ناتسومه که خیلی تنهاست سعی میکنه دوباره با کاسوکه آشتی کنه اما هر دو سرسخت و لجوجاند. این انیمه پر از مفاهیم قشنگه و عمیق؛ همبستگی، خانواده، دوستی، سعی برای استحکام رابطه، شجاعت، از خودگذشتگی، بلوغ، ناامید نشدن. دوبلهی خوبی هم داره. من دوسش داشتم و تصور فضاش، بودن در وسط اقیانوس، و ویرانشهرش و بارونهای مکررش برام جذابه.
خیلیوقته از فیلم و سریالهایی که میبینم، چیزی ننوشتم. فرصت نمیکردم. دیگه میخوام دوباره دونهدونه ازشون بنویسم وگرنه فضاشون رو فراموش میکنم. دوست داشتم یکی دیگه از بازیهای «چارلی هونام» رو ببینم، که این فیلم رو انتخاب کردم. «Last Looks 2022» بهکارگردانی تیم کرکبی، فیلمیست جنایی معمایی که البته بیشتر معمایی بود. شخصیت اصلی فیلم، « والدو » با بازی خیلی خوبِ چارلز هونام که اتفاقا اینجا هم اسمش چارلی ست.
چارلی والدو در گذشته پلیس بوده که بهخاطر یه اشتباه، متهم رو اشتباهی تشخیص میده و اون فردِ بیگناه هفتسال الکی میفته زندون. والدو سر همین قضیه انقدر اذیتش میکنن که از همه فاصله میگیره و تنهایی تو دل طبیعت زندگی میکنه. دار و ندارش چیه؟ فقط ۱۰۰ چیز :) پینچ، با بازی مل گیبسون، بازیگر معروفیست که متهم به قتل همسرش شده و لورینا رفیق سابقِ والدو ازش میخواد بهعنوان کاراگاهخصوصی رو پروندهی پینچ کار کنه و نجاتش بده. مل گیبسون چه پیر شده. بازیش بامزه بود؛ فکر کن تصوری که از مل گیبسونِ فیلم «شجاع دل» داری، درین فیلم چهرهی دیگهای ازش میبینی :)
هیجان فیلم کم بود اما فضای معماییِ خوبی داشت. بازی چارلی هونام رو خیلی دوست داشتم. وقتی میانهی فیلم ریشش رو میزنه چهقدر قیافهش عوض میشه :) بامزه اینکه یکی از شخصیتهای فیلم که والدو دنبالش میگرده تا سرنخی گیر بیاره، ایرانی بود. دوبلهی فیلم هم حرفهای بود.
بهقلمِ آسمان سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 12:8
فیلمِ کمدی درامِ «جابهجایی Switch 2023» بهکارگردانی ما دائیون، دربارهی زندگی بازیگریست بهنام پارکگانگ با بازی «کوان سانگوو» که شبکریسمس با رانندهای آشنا میشه که صبح بیدار میشه میبینه به زمان دیگهای رفته و زندگیش جابهجا شده. کوان سانگوو، استعداد خوبی در فیلمهای کمدی داره. اولین سریالی که ازش سالها پیش دیدم «عشق بد Bad Love» بود اونجا نقش جدی داشت و چهار فیلم دیگه که همه کمدی بودند.
فیلم سوئیچ یا جابهجایی خیلی بامزه بود و خندهدار. دوسش دارم. سکانسهایی که یهدفعه از خونهای سر درمیاره با دو تا بچهی شیطون و زنی که در گذشته عاشقش بوده، بامزهست. دوبلهی خوبی هم داشت. خودم نسخهی کامل رو دیدم؛ سانسورش رو دانلود میکنم تا با پسرمم ببینم.
بهقلمِ آسمان سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 11:37
فیلم «تصاحب The Takeover 2022» بهکارگردانی آنماری ون دو موند، دربارهی دختریست بهنام مل که یه هکر سفید هست و در زمینهی امنیت سایبری برای شرکتهای بزرگ کار میکنه. یهروز که داشت فضای دادههای یه شرکت رو کنترل میکرد، متوجه راز مهمی میشه که به حریمخصوصی تموم مردم مربوط میشه. پس پنهانی دست به رسوایی میزنه و ناگزیر برای نجات جونش مدام فرار میکنه و توماس و دوستانِ مِل کمکش میکنند تا برای اثبات بیگناهیش به پلیس مدرک گیر بیاره. فیلمش خوب بود اما نمره خوبی بهش نمیدم، چون فیلمهای با موضوعِ هک و جاسوسی دوست دارم جذبش شدم اما انتظار بیشتری ازش داشتم دلم میخواد پیچیدهتر باشه.
بهقلمِ آسمان سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 11:7
سریال «شوالیه سیاه Black knight 2023» بهکارگردانی چو ییسوک، یه مینیسریالِ اکشنِ علمیتخیلیست در ۶ قسمت با بازی فوقالعادهی کیم وو بین. بازیهای «کیم وو بین» رو خیلی دوست دارم؛ تا اونجا که یادمه، ازش «وارثان»، «عشق بیپروا» و «راس هرم» رو دیدم. در شهری بهجامانده از یه ویرانیجهانی، که آلودگیهوا زندگی رو برای مردم سخت کرده و همه در پناهگاه زندگی میکنند، «شوالیه سیاه» ماموریست معروف به پنجهشت که از بهترین مامورانتحویل برای رسوندن اکسیژن و غذا بهدست مردم هست. ریو سوک، وارث ثروتمندِ شهر با پنجهشت درمیفته تا قدرت رو به دست بگیره و بیشتر زنده بمونه. جالبه که این سریال اصلا فضای عاشقانهای نداره. تا حدی کمدیه و سکانسهای اکشن جذابی داره. مثل همیشه از بازیِ کیم وو بین حظ کردم. بازیِ سونگ سونگهون رو هم دوست دارم. دوبلهی خوبی هم داشت.
بهقلمِ آسمان چهارشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 12:12
دیشب فیلم فرانسوی «بل و سباستین Belle and Sébastien 2022» رو دیدم؛ نسلجدیدی از انیمهی معروف ژاپنیِ بل و سباستین که در سال ۱۹۸۱ ساخته شده بود البته با داستانی متفاوت. در انیمهی ۵۲ قسمتی بل، سباستین پسر تنهاییست که با سگی بهنام بل آشنا میشه و پدربزرگش رو ترک میکنه تا مادرش رو پیدا کنه. در این فیلم، سِب پسربچهی جسور و دردسرسازیست که مادرش اون رو پیش مادربزرگش در کوهستان میذاره تا برای سفری به پراگ بره. اونجا سب با بل آشنا میشه که صاحبش بیرحمانه باهاش رفتار میکنه و سب بهش کمک میکنه. این سگ جذب سب میشه و دورادور هواش رو داره تا این که.. فیلمش قشنگ بود اما میتونست داستان قویتری داشته باشه. فکر کنم بچهها دوسش داشته باشند و فیلم خوبی برای تماشا کنار خانوادهست.
بهقلمِ آسمان یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 15:41
سریال «آقای آفتاب Mr. Sunshine 2018» بهکارگردانی لی یونگبوک، یکی از بهترین سریالهای کرهای بود که این اواخر دیدم. همین دیشب تمومش کردم. یه درام تاریخیِ عاشقانه با بازی دوستداشتی «کیم تهری» و «لی بیونگهان» و «یو یونسوک» که به بخشی از تاریخ کشور کره و ظلمی که ژاپن بهش روا داشته، میپردازه. کیم تهری رو یادتونه؟ توی فیلم جنگل کوچک هم بازی کرده بود.
داستان حول محور پنج شخصیتِ «ئهشین»، «یوجین»، «دونگمای»، «هوی سونگ» و «یانگهوا» میچرخه که عشق و رابطهی عاطفی بینشون لحظههای بامزه، عاشقانه، شاد، غمگین، پر خشم و غرورآفرینی رو خلق کرده. این سریال با داستانی گیرا، بهخوبی وطنفروشی و وطندوستی رو به تصویر کشیده. روایتِ استعمار و عطش سیریناپذیرِ سران قدرت در تصاحب سرزمینها. این سریال بارها منو یاد هشتسال دفاعمقدس ایران انداخت.
سریال، بیستوچهار قسمته با دوبلهی درجهیک. چه زباناصلی ببینیش چه دوبله، هر دو فوقالعادهست. این سریال رو خیلی دوست داشتم و بارها از اندوهِ صحنههاش گریهم گرفت. قسمت اولش رو که دیدم با سکانسهای جنگ شروع میشه؛ میخواستم کنار بذارمش اما شخصیتها که وارد داستان شدند، هر چه جلوتر رفت جذابتر شد. پیشنهاد میکنم شمام از تماشاش لذت ببرید.
حوالی پنج، پسرم داشت انیمه نگاه میکرد، وسطاش خوابش برد. رفتم قدری حلوا درست کردم، تزیینش کردم، گذاشتم کنار خنک شه. از ماه رمضون حلوا نخوردم. پنجرهها رو باز کردم و کولر رو خاموش کردم، وزش تندِ باد، پردهی هال رو برد هوا. قسمتچهارم سریال آقای آفتاب رو گذاشتم دیدم؛ فوقالعاده بود. کشاکش احساسات این چهار شخصیت برام جذابه. بعدِ سریال، پسرم رو صدا زدم بیدار نشد. حوالی هشت رفتم آشپزخونهم، قدری حلوا با نون تافتون آوردم. دوباره پسرم رو صدا کردم، روی تخت اتاقم خوابیده بود. گفتم: «پسرم، جانِ مامان، پاشو مامان. بیا حلوا درست کردم.» اما بازم پا نشد. نون و حلوا رو خوردم و رفتم اتاقم دوباره صداش کردم پا نشد؛ دلم گرفت.. من که دیروز تا چشم باز کردم هیشکی نبود تا دوی شب، تمام مدت تنها بودم و با هیشکی حرف نزدم.. حتی تا هفتِ شب انتظار کشیدم و ناهار نخوردم. خیلی ضعف کرده بودم. ساعت هفت، پا شدم نودل درست کردم خوردم که اذیتم کرد دلم درد گرفت. امروز با خودم قرار گذاشتم دیگه هیچوقت منتظر نمونم.
بهقلمِ آسمان شنبه سی و یکم تیر ۱۴۰۲. ساعت 19:33
گرما کلافه و عصبانیم کرده بود و با وجود کولر، آشپزی تو این گرما سخت بود. حتی چندبار با حرص سرِ وسایل پیرامونم داد زدم انگار که دارم با کسی حرف میزنم. مهمونام از نهار کیف کردند یه مرصعپلوی دلپذیر. بعد ناهار خوب استراحت کردم. میانهی خواب خیلی سردم شده بود با اینکه ملافهای روم انداخته بودم. عصر که همه رفتند و تنها شدم دیگه نخوابیدم سردرد میگرفتم. دمنوش پونهکوهی درست کردم و تا دم بکشه قسمتهفتم فصلدوم سریال «بازی تاج و تخت» رو دیدم. یه لیوان دمنوش ریختم و برگشتم هال همونطور که دمنوشم رو میخوردم کمی کتاب ورق زدم شعر زمزمه کردم. بیحوصلهم. بیحوصله و تهی. نت گوشیمم تموم شد حوصله نداشتم بسته جدید بگیرم گذاشتمش کنار اومدم کاپیوترم رو روشن کردم موسیقی گذاشتم. حوالی شش گرسنهم شد. یادم افتاد دیشب پرورده درست کردم، کمی مرغ و سیبزمینی سرخکرده از یخچال برداشتم با زیتون پرورده آوردم پشت میز کارم خوردم. موهام دوباره داره بلند میشه. میشه با یه گیره کوچیک بست اما با کش نه. دلم میخواد برم دوباره کوتاهِ کوتاه کنم که خیلی بهِم میاد اما تو این گرما حوصلهی رفتن به آرایشگاه رو ندارم. پا شم برم یه لیوان دیگه دمنوش بخورم و ادامهی کتابم رو بخونم.
فیلم «بیصدا حلزون» بهکارگردانی بهرنگ دزفولیزاده، اکرانِ سال ۱۴۰۲، درام زیباییست با بازی هانیه توسلی، مهران احمدی، پدرام شریفی، محسن کیایی و مجتبی شکری. الهام با بازی فوقالعادهی هانیه توسلی مادری کمشنواست که در آتلیهی فردی بهنام امیر با بازی مهران احمدی کار میکنه و تمام سعیش رو میکنه هزینه جراحی فرزندش مهرشاد رو برای کاشت حلزون جور کنه تا مهرشاد بتونه شنوایی خودش رو بدست بیاره و در مدرسهای عادی تحصیل کنه. سعید پدرش با بازی محسن کیایی با این مسئله سخت مخالفه و میخواد مهرشاد مثل خودش ناشنوا بمونه. اما برادرش ساعد با بازی پدرام شریفی به الهام کمک میکنه تا کاشت حلزون انجام شه. چیزی که ابتدای فیلم منو غافلگیر کرد، بازی درجهیکِ هانیه توسلی بود طوریکه حیرت کردم اینقدر خوب و باورپذیر نقش یه فرد کمشنوا رو ایفا کرده! طوریکه حتی به بازیش خوب دقت میکردم که چهطور میتونه اونطور حرف بزنه و حالاتچهره رو با تبحر بازی کنه!؟ واقعا لذت بردم ازین هنرش. بازی مهران احمدی هم عالی بود؛ نقشهای جدیِ مهران احمدی رو بیشتر از نقشهای طنزش دوست دارم. پدرام شریفی هم جزوِ بازیگرهای موردعلاقهم هست و مثل همیشه خوب بود اما به شخصیت ساعد و سعید اونقدر پرداخته نشده بود که روی بازیشون تاثیر میذاره. بازی مجتبی شکری در نقش مهرشاد هم نمرهی خیلی خوبی میگیره. از ویژگیهای قشنگِ بیصدا حلزون، سبک صداگذاری فیلم بود؛ بعضی سکانسها صدای پیرامون رو از دیدِ مهرشاد میشنیدیم گاهی سکوت بود و گاهی نویزهای تیز. چند سکانس هم سمعک الهام دچار مشکل میشه و صدای اطراف رو همونطور میشنویم که الهام میشنوه. چند جا اغلب متوجه نمیشدم افراد ناشنوا و کمشنوا چی میگن و خیلی دقت لازم بود. دلم میخواست گفتگوشون زیرنویس میشد اما فکر کنم نبودِ زیرنویس بهعمد بود تا دنیای اونا رو از دیدِ متفاوتی درک کنیم. نامِ فیلم رو خیلی دوست دارم و همین جذبم کرد کنجکاو شم فیلم رو ببینم چون چیزی از داستان فیلم نمیدونستم. سوژهی فیلم بکر و هوشمندانه بود. اما پایان فیلم؛ چیزی که توی ذهنم تکرار شد این بود که «چی؟! چرا آخه؟!» این فداکاری عجیب الهام برای فرزندش شوکهم کرد! فیلم زیبایی بود و پیشنهاد میکنم شمام تماشاش کنید.
بهقلمِ آسمان پنجشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۲. ساعت 10:28
فروپاشی رو امروز تموم کردم. «فروپاشی The Undoing 2020» مینیسریالیست ششقسمتی، بهکارگردانیِ سوزانه بیر. این درام جنایی روانشناختیِ زیبا، با بازی فوقالعادهی نیکول کیدمن، ذهن رو تا پایان سریال درگیر نگه میداره که دربارهی قاتل حدس درست رو بزنی اما هی تو رو به تردید میندازه که اشتباه حدس زدی. گریس، دکتر روانشناسیست که کنار شوهرش و پسرش زندگی آرومی داره اما بعدِ یه مهمونی کاریِ شبانه، همهچی بهم میریزه. با اینکه فیلم دلهرهآور نبود، اما فضا رو طوری پیش میبرد که با هیجان و ترس انتظار داری اتفاق جنایتبار دیگهای رخ بده. بازیها خوب بود اما از همه بیشتر بازیِ نیکول کیدمن و نوآ جوپ رو دوست داشتم. طی داستان، بارها شخصیتها از لحاظ روانشناختی تحلیل میشن و این ویژگی سریال جذاب بود. از جذابیتهای دوبلهی این سریال، صدای کیکاووس یاکیده بود که جای شخصیتِ جاناتان حرف میزد؛ صدای فوقالعادهی کیکاووس یاکیده رو خیلی دوست دارم.
بهقلمِ آسمان یکشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۲. ساعت 20:0
انیمهی «سوزومه suzume 2023» تازهترین اثرِ ماکوتو شینکای، محبوبترین کارگردان انیمههای ژاپنیست که مدتها بود انتظار رسیدنش رو میکشیدم. آثار شینکای رو خیلی دوست دارم و تموم انیمههاش رو دیدم. البته کیفیت بلوری این انیمه فکر کنم سپتامبر میاد. سوزومه، دختری هفدهسالهست که دانشآموز دبیرستانه و همراه خالهش زندگی میکنه. و سوتا، پسر دانشجوییست که آرزوش معلمیست. سوزومه روزی با دوچرخهش در حال رفتن به مدرسهش بوده که در مسیر، به سوتا برمیخوره که در جستجوی مکانی متروکهست. همین مکانمتروکه سوزومه رو کنجکاو میکنه به اونجا بره و ناخواسته اشتباهی رو مرتکب میشه که شهر رو به خطر میندازه و کار رو برای سوتا سختتر میکنه که وظیفهی خاصی در قبالِ مکانهای متروکه داره.
شینکای مهارت خوبی در گرهزدنِ دو دنیای مدرن و افسانه داره. تلفیق درامی دلنشین با کمدی ظریفی که لحظههایی خندهت میگیره و لحظههایی اشک روی گونهت میشینه. ایدهی سوزومه اینطور در ذهن شینکای شکل گرفته، که دوست داشته نسبت به کسانی که در اتفاقهای ناگوار زلزله و سونامی جان خود رو از دست دادند، یادبود و سوگواری زیبایی بهجا بیاره تا برای نسلجوان به فراموشی سپرده نشن. سوزومه و سوتا هر دو شخصیتهای جذاب و دوستداشتنیِ این انیمهی احساسیاند که در کنار شخصیتهای فرعی مثل دایجین و تاماکی و سِریزاوا، داستان رو خوب پیش میبرند. انیمهی سوزومه، پر از نشونهست و تا این نشونهها رو نبینی و حس نکنی، نمیتونی درک عمیقی ازش داشته باشی. اونجا که سوزومه مادرش رو صدا میزنه گریهم گرفت.. این دیدارِ سوزومه و کودکی خودش و باهم حرفزدن نگاه روانشاختی ظریف و زیبایی داشت که خوشم اومد. سوزومه از کودکی در اندوهی فرو رفته که گویی در دنیایی درونی گم شده. همراهشدن با سوتا کمکش میکنه تا خودش رو پیدا کنه و با سنگینی غم از دستدادن مادرش کنار بیاد. البته شینکای نذاشته به رابطهی عاشقانهی سوتا و سوزومه افراطی پرداخته شه و حد رو نگه داشته و این خوبه چرا که زندگی فقط عشق نیست بلکه واقعیتهای مهم دیگری نیز هست که باهاش درگیریم. تا حال سهبار این انیمه رو نگاه کردم :)
بهقلمِ آسمان پنجشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۲. ساعت 20:41
اولین چیزی که منو جذب این انیمه کرد، نامِ زیباش بود؛ شاه گوزن! «شاهگوزن» درواقع مجموعهرمان فانتزی بوده، نوشتهی «ناهاکو اوهاشی» که طی تجدیدچاپهای متفاوت، این انیمه رو بر اساسش ساختهاند. وَن، یه سرباز سابق بوده که طی جنگی اسیر شده و در اعماقزمین در معدنی کار میکنه. سیاهگرگها به معدن حمله میکنند و وَن و دختربچهای بهنام یونا رو زخمی میکنند. تنها این دو نفر نجات پیدا میکنند و از معدن فرار میکنند. ون و یونا بعدِ زخم گرگ بر تنشون، قدرت خارقالعادهای پیدا میکنند که افرادی سعی در بهسلطهدرآوردنشون دارند. زیبایی انیمههایژاپنی به اینه که به افسانههایکهن گره خورده و برای همینه که برام جذابه. شخصیت ون رو خیلی دوست داشتم و شاهگوزنی که برش سوار میشد. انیمهی شاهگوزن حدود دو ساعته و بهخاطر این که فرصت نمیکردم ببینمش دو هفته طول کشید تا تمومش کنم اما همین آرومدیدنش لذتش رو بیشتر کرد. دوبلهی خوبی هم داشت. یهکم برای بچهها ترسناکه اما فکر کنم نوجوان و بزرگسال دوسش داشته باشند.
دیشب یه فیلم از بردلی کوپر دیدم که فوقالعاده بود حظِ وافر بردم! فیلم «نامحدود Limitless 2011» بهکارگردانی نیل برگر، فیلمی علمیتخیلی و هیجانیست با بازی فوقالعادهی بردلی کوپر، دربارهی نویسندهایست بهنام ادی مورا که با تموم تلاشش هیچچیز نمیتونه بنویسه تا کتابش رو چاپ کنه و در همهچیز شکست خورده حتی در رابطهش با لیندی. ادوارد یهروز اتفاقی در خیابون برادر زنسابقش رو میبینه و اون قرصی بهش میده که عملکرد خاصی رو مغز داره. افراد در حالتعادی از بیستدرصد مغزشون استفاده میکنند اما با مصرف این قرص میشه از صد درصد مغز استفاده کرد. ادی قرص رو میخوره و میفهمه نسبت به همهچیز هشیارتر شده، مدتزمان یادگیریش بالا رفته برای مثال میتونه در عرض چند دقیقه زبانتازه یاد بگیره. اون قرص اونقدر روی حافظهی ادی نقش موثری داره که سریع کتابش رو مینویسه و برای انتشار میفرسته. از هوشش در تجارت بهره میبره و موفقیتهای بزرگی بهدست میاره. اما ناخواسته مصرفش رو بالا میبره و متوجه خطرناکبودنشون میشه و نیز کسانی که سعی در گرفتن قرصها ازش دارند تا اینکه راه کنترل خودش و قرصها رو پیدا میکنه. مبحث مغز و حافظه همیشه برام جذاب بوده و هست. تصور چنین اتفاقی، داشتن چنین بهرهی هوشی و حافظهی بالا خیلی جذابه. بردلی کوپر که بازیگر موردعلاقهمه و از بازیش حظ کردم. بازی ابی کورنیش هم دوستداشتنی بود. اما همچنان از رابرت دنیرو خوشم نمیاد. دوبلهی فیلم هم خوب بود. دوست دارم بازم این فیلم رو تماشا کنم. نکته جالب اینکه نیل برگر کارگردان فیلمِ شعبدهبازه که جزو فیلمهای موردعلاقهمه.
بهقلمِ آسمان دوشنبه بیست و نهم خرداد ۱۴۰۲. ساعت 12:26
تا نیمهشب بیدار بودم و خوابم نمیبرد و رفتم سراغ تماشایفیلم؛ فیلم «اسب حیوان نجیبی است» بهکارگردانی عبدالرضا کاهانی، اکرانِ سال ۱۳۹۰. فیلمی با چند سوژهی جنجالی؛ دربارهی فردی که با لباس مامور در شهر با موتور میچرخه و از مردم اخاذی میکنه. فیلم بازیگران خوبی داره و قابلقبول ایفای نقش کردند و چهرهها همه چه جوان بودند. جالبترین نکتهی فیلم برام که غافلگیرم کرد، حضور کارن همایونفر بود که در نقش پیمان بازی کرده بود. برام پر از حس خوب بود ازین که برای اولینبار بازی آهنگساز موردعلاقهم رو میدیدم. بازی بابک حمیدیان و پارسا پیروزفر رو هم مثل همیشه دوست داشتم. شخصیت حمید بامزه بود، هر چی بهش میگفتند بازم لبخند میزد. بازی مهتاب کرامتی و باران کوثری به دلم ننشست اما کوثری بهتر بود. مهران احمدی اونقدر خوب شخصیت رامین رو بازی کرده بود که عمیق در نقش رفته بود. با شخصیت رامین و نیز اخاذیهای مامور با بازی خیلیخوب رضا عطاران، تعجب کردم چهطور فیلم مجوز گرفته. رضا عطاران برای بازی در این فیلم جایزه هم برده؛ شخصیتی که بازی کرده یعنی شکیبا، قابلتامله. از جذابیتهای فیلم این بود که در شب هست. آدمهایی که آروم و صبور دنبال مامور در شب راه افتادند و اینهمه صبوری برام عجیب بود و غیرباور. انتهای فیلم با غافلگیری خوبی به پایان میرسه. اما فیلمی نیست که حوصلهم بگیره دوباره بخوام تماشا کنم ولی ارزش یهبار دیدن داره. فیلم «اسب حیوان نجیبی است» بهخاطر بعضی دیالوگها، مناسب بچهها نیست و رده سنی داره.
غروب وقتی داشتم سریال «رهایم کن» رو میدیدم، رسید به سکانسی که گفتند پدرش رو صدا کنید بیاد برای آخرینبار چهرهی پسرش رو ببینه؛ این سکانس، صحنهای رو آورد جلو چشام..؛ روزیکه مادرم رو داشتند دفن میکردند، گفتند راه باز کنید دخترش بیاد وداع کنه باهاش. تجربهش نکرده بودم و در تشییعها حین دفن بالا سرِ متوفی نمیرفتم. ایستادم بالا قبر. ازدحام زیاد بود و از ضعفِ گریه رو پا بند نبودم. عمو کوچیکهم منو محکم گرفته بود نیافتم. چهرهی مادرم رو میدیدم اما هرچی پلک میزدم نمیتونستم واضح ببینمش. دیدم تار بود. از اشکریختنهای زیاد؟ از افت قند خون و فشارپایین؟ نمیدونم. دست کشیدم به چشام و دوباره پلک زدم اما بازم تار میدیدم. انگار در دوردستها چهرهی مادرم در مه کمرنگی فرو رفته بود با اینکه فاصلهی کمی ازش داشتم. شاید اگه بهوضوح میدیدم، بعدها از تداعی تصویرش در ذهنم به جنون میرسیدم.
دیروز کتاب «جنگل نروژی» رو تموم کردم. این اثر موراکامی رو که بهسبک واقعگرایی بود بیشتر دوست داشتم. اواخر کتاب بودم که کنجکاو شدم فیلمشم ببینم. پس اول فیلم رو دیدم بعد کتاب رو تموم کردم که ادامهی کتاب رو برام لذتبخشتر کرد. با تماشای فیلم، تصویر بهتری از نائوکو و تورو داشتم. کتاب زیرِ تیغِ سانسور رفته و حذف زیاد داره اما قلم موراکامی اونقدر جذابه که چیزی از لذت خوندنش کم نمیکنه. فیلم «جنگل نروژی Norwegian Wood 2010» بهکارگردانیِ ترن آنهونگ، درام عاشقانهی فوقالعاده زیباییست که بر اساس رمانی از هاروکی موراکامی ساخته شده. البته کتاب جنگل نروژی مفصلتر از فیلمشه و در نسخهی فیلم تغییراتی در داستان داده شده. داستان، روایت دلبستگی متفاوت تورو و نائوکو به همدیگهست که در دههی ۱۹۶۰ اتفاق میفته. دربارهی مسئولیتپذیری در رابطه و بلوغ. تورو پسریست ساکت که ویژگیهای رفتاری خودش رو داره و نائوکو دختری که درگیر مسائل روحی پیچیدهایست که بر روابطشون تاثیر میذاره. راز پیچیدگی رابطهی این دو، دوست مشترکشون بهنام کیزوکیست. تورو چه صبور بود در برابر نائوکو. فضای درام و آرومِ داستان رو چه در کتاب چه در فیلم دوست دارم. انتخاب کنیچی ماتسویاما در نقشِ تورو و رینکو کیکوچی در نقش نائوکو بهترین انتخاب بود بهویژه تورو. شخصیت میدوری بامزهست اما نائوکو برام جذابتره. شخصیت ریکو همیشه حرصم رو درمی آورد و رفتارش عصبانیم میکرد. زندگی هاتسومی و ناگاساوا غمگینم میکرد.
اولینبار که چشمم خورد بهش، از اسم سریالش خوشم نیومد، خواستگاری تجاری؟! قسمتاولش رو دانلود کردم دیدم خیلی خندهدار بود و خوشم اومد و دیگه کامل تا قسمتدوازدهم تماشاش کردم. سریال کرهای «خواستگاری تجاری A Business Proposal 2022» یه کمدی عاشقانهی بامزهست بهکارگردانیِ پارک سونهو. شین هاری، با بازیِ کیم سهیونگ، اونقدر شخصیت بامزهای داره که از دیوونهبازیها و اشتباهات مکررش خیلی خندیدم و شادم کرد. آخه این دختر چهقدر شیرین و دیوونهست! همینطور رفیقش جین یونگسو، با بازیِ سول اینآه، که چهقدر در مقابل چا سونگهو، خنگ میشد و همهچی رو خراب میکرد :) شخصیت مقابلِ شین هاری یعنی کانگ تهمو، که ابتدا ازش چهرهی جدی میبینیم و شین هاری مدام سعی در فرار ازش و پنهونکردن خرابکاریاش و دروغاش داره؛ جذابیت سریال رو بیشتر میکنه. حتی دوست سرآشپزِ شین هاری که میشه رقیب کانگ تهمو. انقدر این دختر با کاراش شادم میکرد دلم نمیخواست سریال تموم شه. همیشه با دیدنش حال و هوام عوض میشد و لحظاتی غصههام رو فراموش میکردم. دوتایی با پسرم تماشا میکردیم و پسرم میپرسید مامان قسمتجدیدش رو دانلود نکردی! سریال کرهای رو برای همین دوست دارم؛ چون اغلب فضای شادی داره :)
بهقلمِ آسمان یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲. ساعت 10:49
دو هفته پیش فیلم پدر رو دیدم اما فرصت نکردم ازش بنویسم. فیلمِ «پدر 2021 The Father» بهکارگردانی فلوریان زلر، درام روانشناختی زیباییست دربارهی پیرمردی بهنام آنتونی با بازیِ فوقالعادهی آنتونی هاپکینز که بیآنکه متوجه بشه دچار زوال عقل یا آلزایمر شدهست. فیلمنامه چنان قدرتی داره که تا سکانس آخر بارها منو به اشتباه انداخت مثل اتفاقیکه برای حافظهی آنتونی افتاده و بارها به اشتباه میفته. همون سردرگمیای رو تجربه میکنیم که آنتونی داره تجربه میکنه. زوال عقل اونقدر غمانگیز و متاثرکنندهست که قلبم به درد میاد. اختلال در حافظه برجستهترین ویژگیِ آلزایمره؛ برایمثال آنتونی به خاطر نمیاره چهطور باید بلوزش رو بپوشه و مثل یهکودک بین آستینها و یقه گیر کرده و دخترش به کمکش میاد. آن، دختر آنتونی بهخاطر اتفاقیکه برای پدرش داره میفته بارها صبوری میکنه دلش میشکنه اشک میریزه و گاهی هم لبریز از خشم میشه دلش میخواد ازین وضعیت خلاص شه. از درماندگی و تنهایی آنتونی چنان دلم گرفت که یاد مادربزرگم افتادم و زوال عقلش رو در روزهای آخر به چشم دیده بودم. زوال عقل چنان ترسناکه که آرزو میکنم کسی گرفتارش نشه. فیلم پدر فضای آروم دنجی داشت که طراحیصحنهی بسیار خوبش در این حس موثر بود. پدر، فیلمیست که زمانی میتونی ازش لذت ببری که با حوصله و در سکوت تماشاش کنی. فیلم پدر بر اساس نمایشنامهای به همین نام ساخته شده که نوشتهی خودِ کارگردان فلوریان زلر هست که از سوی نشرِ علمیوفرهنگی با ترجمهی ساناز فلاحفرد منتشر شده. چند سال پیش که دربارهی کتاب خوندم، دوست داشتم بخرم مطالعهش کنم اما فرصت نشد تا اینکه این ماه فیلمش رو زودتر از خود کتاب دیدم. امیدوارم بتونم نمایشنامهش رو هم بخونم.
فیلم «گربهسیاه» اکران سالِ ۱۴۰۰، بهکارگردانی کریم امینی، یه درام اجتماعیست دربارهی شهرت و حواشی فضایمجازی. فیلم خوبی بود و حرف برای گفتن داشت. ارزش یهبار دیدن رو داره. فیلم بهخوبی نشون میده این مسئله رو که فضایمجازی چه سرِ زندگی آدما میاره. ترلان پروانه در نقش رها که گربه سیاه صداش میزنن، همراه رفیقش رویاهایی رو در سر دارن که هزینهی زیادی میطلبه تا اینکه از نزدیک بهرام رادان رو میبینه. بازی ترلان پروانه خوب بود اما در سکانسها فراز و فرود داشت با این حال تنها فیلمی بود که از بازیش لذت بردم. در سمت دیگر قصه، وحید با بازی حسین پورکریمی، از چهرههای مشهور فضایمجازیست که زندگی واقعیش فدای همین شهرت میشه. شهرت اونقدر مستش کرده که دیگه واقعیتهای زندگیش رو نمیبینه. بازی حسین پورکریمی فوقالعاده بود اتفاقا بازیش در سریال بیگناه رو هم دوست داشتم. بازی بهرام رادان خیلیخوب بود اما راضیم نکرد. در نقش خودش یعنی رادان بازی کرده بود. تهیهکنندگی همین فیلم نیز بهعهدهی بهرام رادان بود که به موضوع خوبی پرداخته بود. سکانس آغازیِ فیلم خیلی تصنعی بود. شخصیت آرمان با بازی کیا رکنی هم قابلتوجه بود. نقش بهاره کیانافشار هم اونقدر بسط داده نشده بود که دیده بشه. فیلم گربهسیاه، رده سنی داره و مناسب تماشا همراهِ فرزندان نیست.
دیروز فیلم «خط فرضی» رو دیدم که خیلی غمگینم کرد. خط فرضی، اکرانِ سال ۱۴۰۱، بهکارگردانیِ فرنوش صمدی؛ یه درام تلخ و غمانگیز دربارهی اتفاقها و تصمیمهاست. کوچیکترین تصمیمها گاهی چنان نقشی در زندگی آدما دارن که قدرت این رو دارن خیلیچیزها رو بههم بریزن و برعکس اثر مثبتی بذارن. چهقدر گفتنها و نگفتنها مهمه. چهقدر سکوتها و بهحرفاومدنها نقش کلیدی داره. سارا با بازی سحر دولتشاهی قراره به عروسی در شمال برن و همسرش حامد با بازی پژمان جمشیدی برای مخالفت دلایل خودش رو داره و دختر کوچیکشون شوق رفتن داره که سارا رو در گرفتن تصمیم درست دچار تردید میکنه. فضای شمال و شکل متفاوت عروسی در میان جنگل، جزو سکانسهای جذاب و زیبای فیلم هست. وقتی سارا تصمیمش رو میگیره هر لحظه که از فیلم میگذشت حس میکردم که آخری اتفاق تلخی خواهد افتاد. سحر دولتشاهی اونقدر خوب حالات روحی رو ملموس بازی کرده بود که اندوهش رو از نزدیک حس میکردم و قلبم به درد میومد و درعینحال بازیش رو خیلی دوست داشتم. چهرهی جدی پژمان جمشیدی رو هم دوست داشتم البته اگه نویسنده نقش حامد رو بهتر شخصیتپردازی میکرد، پژمان جمشیدی خودش رو بهتر در این نقش نشون میداد. ماجرای دانشآموزِ سارا خیلی عصبانیم کرد که چرا جوانان و نوجوانان باید چنین رابطههای ناآگاهانه و ناسالمی داشته باشن که به چنین نقطهای برسن! سکانسی که سارا به مادر دانشآموزش میگه به شما نگفته بود؟ مادرش میگه اون اصلا دربارهی مسائلشخصیش با ما حرف نمیزد، فیلم داره با مخاطب حرف میزنه. این خیلی بد و غمانگیزه که والدین و بچهها بهویژه نوجوانها اینقدر از همدیگه دورن. والدین باید یاد بگیرن برای فرزندانشون مثل یه دوست باشن طوریکه مَحرم حرفاشون بشن. پایان فیلم رو دوست نداشتم اما با خودم گفتم همه اونقدر قوی نیستن که از پس هضم چنین اتفاقهای سنگینی بربیان. شجاعبودن خیلیسخته و بعدِ بعضی اتفاقها، ادامهی زندگی خیلی شجاعت میخواد. آرزو میکنم انسانهای شجاعی در زندگی باشیم.
فیلم «علفزار» اکرانِ سال ۱۴۰۱، بهکارگردانی کاظم دانشی، یه درام جناییست درباره حادثهای بسیار تلخ که قربانیانش بهخاطر حفظ آبرو سعی در پنهانکردنش دارن و قصد شکایت ندارن اما یهنفر کوتاه نمیاد؛ سارا که در این اتفاق همسرش به کما رفته و مقابل همه میایسته و بهکمک بازپرسِ پرونده با جدیت پیگیر قصاص مجرمان پرونده میشه. علفزار فیلمنامه خوبی داشت با اینکه دست رو سوژهی تکاندهندهای گذاشته. در کنار اتفاقاصلی فیلم، دو داستان فرعی هم در کنارش پرداخته میشه که ذهن مخاطب رو درگیر میکنه. بازیها قابلقبول و خوب بود بهویژه بازی پژمان جمشیدی در نقشی جدی بهعنوان بازپرس، عالی بود و بازی صدف اسپهبدی در نقش فریبا که اونقدر در نقش فرو رفته بود، شوکه شدم. بازی سارا بهرامی رو هم در نقش سارا دوست داشتم اما دلم میخواست بازی متفاوتتری ازش ببینم. از بازی عرفان ناصری و مهدی زمینپرداز هم خوشم اومد. شخصیت بازپرس که شجاعانه ایستاد و کوتاه نیومد خیلیخوب بود و میتونست به زندگی خودِ شخصیت کمی بیشتر پرداخته بشه. علفزار برای تماشا در فضایخانوادگی مناسب نیست.
بهتازگی هِناس رو دیدم. فیلمسینمایی «هِناس» اکران سال ۱۴۰۱، بهکارگردانیِ حسین دارابی، درام بیوگرافی زیباییست دربارهی زندگیِ شهید داریوش رضایینژاد. بازی دوستداشتنیِ مریلا زارعی در نقش شهره، بهخوبی دلهرهها و تردیدها و عاشقانههای یک زن رو نشون میده. بازی بهروز شعیبی فوقالعاده بود بهویژه اون سکانس که در بالکن عصبانی میشه و نیز لحظهی ترور. و اما وحید بحرانی که چه فوقالعاده نقشِ منفی رو ایفا کرده بود و بازیش رو خیلی دوست داشتم. یکی از نقاطمثبت فیلم این بود که به اعتدال روایت شده بود نه افراط شده بود نه تفریط؛ البته این فیلم برداشتی آزاد بود از زندگی شهید رضایینژاد و همسرش.
ظهر دوباره حالم بد شد طوریکه از فشار جمجمه نمیتونستم حتی سر رو بالش بذارم. درد بیطاقتم کرده بود. قرص مسکن قوی خوردم، چشمبند و هندزفری زدم سعی کردم بخوابم. نشد. لعنتی درد دیوونهم کرده بود. سرم رو بین دستام گرفتم. نشستم تو خودم جمع شدم. لم دادم به بالش و سرم رو عقب بردم تکیه دادم دیوار. بدنم مثل همیشه مقاومت نشون میداد و سهساعت طول کشید تا قرص اثر کرد و درد کمی آروم و پلکام سنگین شد. نیمساعت عمیق خوابیدم اما شش و ربع یهو بیدار شدم. خوابم میومد عمیق، قرص گیجم کرده بود اما باید میرفتم بیرون. ناهار نخورده بودم و توانشم نداشتم برا خودم چیزی درست کنم. باید یادم باشه شمارههای چند رستوران و غذا بیرونبرِ این حوالی رو بگیرم تا سفارش بدم بیاره جلو در که این مواقع مراقب خودم باشم. فقط شماره یکیشون اونم فستفود رو دارم که برام ضرر داره. آه.. چرا این حوالی سوپ نمیفروشند.. از گشنگی ضعف داشتم و دستام میلرزید. حاضر شدم و از خونه زدم بیرون. و شام رو کامل خوردم تا جون بگیرم. ساعت، یک رو هم رد کرده و بیخوابم. به جز سرگیجه، خبری از درد نیست. هر وقت مسکنِ قوی میخورم تا چند روز بیخواب میشم. کتاب تازهای رو شروع کردم؛ یهکم که بخونم، بقیهی فیلم پدر رو تموم میکنم. ترجیح میدم بعدِ طلوع، سمتِ خواب برم.
بهقلمِ آسمان دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۲. ساعت 12:43
دیشب فیلم «آدمکش بوستون Boston Strangler 2023» رو دیدم. یه درام جنایی بهکارگردانی مت راسکین که بر اساس اتفاقیواقعی و از روی نسخهی کلاسیک همین فیلم ساخته شده. وقتی دیدم کایرا نایلی بازی کرده کنجکاو شدم ببینم. بازیش رو خیلی دوست دارم و فکر میکردم فیلم جاسوسی باشه اگه میدونستم جنایی بود نگاه نمیکردم. لورتا با بازی فوقالعادهی کایرا نایتلی، خبرنگاریست که دلش میخواد بخش هیجانانگیزتری از روزنامه رو به عهدهش بگذارند اما قبول نمیکنند تا اینکه با زرنگی، خبری رو به خبرهایی در گذشته ربط میده که درباره پروندهای جناییست. هیجان بعضی سکانسها اونقدر بالا بود تپشقلب گرفتم برای همینه دیگه جنایی نمیبینم قلبم درد میگیره. شخصیت لورتا خیلیخوب پرداخته شده بود اما از کل داستان فیلم انتظار بیشتری داشتم و پایانش رو دوست نداشتم میتونست بهتر تموم شه. بازی کری الکساندرا رو هم خیلی دوست داشتم. سماجت لورتا برای پیگیری پرونده اونقدر زیاد بود که هی میگفتم الان یه اتفاقی براش میفته و قاتل میاد سراغش! دوبلهی فیلم هم عالی بود. این فیلم رو بهاسم جانیِ بوستون هم میشناسند.
فیلم ژاپنی «تانگ Tang 2022» بهکارگردانی میکی تاکاهیرو، یک درامِ علمیتخیلی زیباست که تو را مدام یاد «وال ای WALL·E» همان ربات بامزه میانداخت که بارها فیلمش را دیدهای. تانگ رباتیست که توسط سازندهاش در جامعه رها شده تا بتواند قابلیتهای ربات را در مواجه با آدمها و اتفاقات بالا ببرد. و هر بار که ربات دوام نمیآورد، چیپِ آن را درمیآورد و در نسل دیگری از تانگ میگذارد. تانگ آنقدر باهوشست که فرار میکند و اتفاقی وارد حیاط خانهی کِن میشود؛ پسریکه آنقدر در بازیهایرایانهای غرق شده، همسرش را عاصی کرده. کِن برای تعمیر تانگ با او همراه میشود تا سازندهاش را پیدا کند و از شرش خلاص شود درحالیکه اتفاقها جور دیگری پیش میرود. تانگ آنقدر بامزه و بااحساس است که دلت میخواهد توی هم یک تانگ داشتی. صدای دوبلهای که روی تانگ گذاشتهاند عالیست و شخصیتش را بامزهتر کرده. وقتی نسخهی کامل فیلم را دوبله دیدی و خیالت راحت شد که میتوانی با خانوداه ببینی، دوست داری پسرت که بیدار شد فیلم را بگذاری و اینبار با او تماشا کنی. میدانی که او هم عاشق تانگ خواهد شد و کلی میخندد.
بهقلمِ آسمان دوشنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱. ساعت 19:21
گوشیم رو سر ساعت گذاشتم ۷ صبح زنگ خورد. خونه سکوت بود. پسرم رفته بود مدرسه و همسرم سر کار. صبحانه خوردم و تا یه دوش کوتاه بگیرم و سریع موهام رو سشوار بکشم، ساعت شد هشت و نیم. خواستم پیاده برم سالن دوستم اما دیدم بارون میاد پس برا اینکه زودتر برسم یه تاکسی گرفتم و رفتم پایین. موهام رو کوتاه کوتاه کردم و مثل همیشه عاشقش شدم. دوستم گفت چقدر خوشگل شدی. لبخند زدم گفتم از تابستان میخواستم بیام کوتاه کنم نمی شد تا امروز که شاخش رو شکستم. از سالن که دراومدم، قدمزنان راه افتادم مرکز شهر. هنوز بارون میومد؛ چتر تو کیفم بود اما دقت کردم دیدم هیشکی چتر نداره! منم بیخیال چتر شدم. وارد اولین فروشگاهبزرگ شدم یه دوری زدم و برای پسرم و همسرم لباس خریدم. دم گلفروشی طبقه زده بودند با ردیفهایی از پامچالهای خوشرنگِ دلبر و گلدونای کالانکوئه و جوانههای سبز پرتقال و گل ستارهای. کمی ایستادم با شوق نگاشون کردم. چند روز دیگه که دوباره بیام بیرون، میام اینجا و یه گلدون کوچیک پامچال میخرم. آخ.. یاد مامان افتادم.. ♡ روحش شاد، اگه بود یهدونه هم برای اون میخریدم. توی یه مغازه قالب خوشگل دسر خریدم؛ میخوام برای بچهها مسقطی زعفرونی و دسر کارامل که عاشقشم درست کنم. دیگه بارون بند اومده بود. پیادهرو تقریبا خلوت بود. رفتم جانبو و یه کرانچی و نوشیدنی آلوئهورا برای پسرم و بیسکویت غلات و شامپو برای خودم خریدم. بعدِ ناهار موهام رو شستم و اونقدر خسته بودم سر رو بالش گذاشتم خوابم برد. بیدار که شدم بیحوصله بودم پس قسمتهفتم سریال «ماجرایی در باران» رو دیدم. سرم خیلی درد میکنه. بهتره یه نوشیدنیگرم درست کنم بخورم و وایستم به کار و به امید خدا تا شب تمومش کنم. دلم میخواد زودتر سرم خلوت شه بشینم فقط کتاب بخونم.
امروز مادری رو دیدم؛ فیلمسینماییِ «مادری» اکرانِ سال ۱۳۹۶، بهکارگردانیِ رقیه توکلی، قصهی نوا با بازی نازنین بیاتی و خواهرش گلنار با بازی هانیه توسلی و سعید با بازی هومن سیدیست که درام زیباییست دربارهی احساساتآدمی هنگامیکه از سرِ دوستداشتن در تقابلِ باهم قرار میگیرند. از قشنگیهای فیلم طراحیصحنه و فضای شهر یزد و شنیدن لهجهی شیرین یزدی بود. بازی هانیه توسلی رو خیلی دوست داشتم برعکسش از بازی نازنین بیاتی خوشم نیومد. در بعضی سکانسهام بازی هومن سیدی رو دوست داشتم. نامِ فیلم رو هیچ دوست نداشتم؛ میتونست نام زیباتری داشته باشه نه اینقدر صریح و کلیشهای. نمرهی خوبی به فیلمنامه و خود فیلم نمیدیدم اما از تماشاش پشیمون هم نیستم و قشنگ بود.
بیرون انقدر سرده که نسیم از پشتپنجره میزنه پشت گردنم. قطعهی جدید مارتین چرنی رو زدم رو تکرار و مدام و مدام در سکوت گوش میدم. مدتیه اغلب شبها تا چهار صبح بیدارم. خواب به چشام نمیاد. اگه هم بیاد پُر هراس از خواب میپرم. روزام اینطور میگذره که وقتی نفس میکشم درد رو نفس میکشم. برا همین آروم یهجا لم میدم یا به پهلو دراز میکشم و آرومتر نفس میکشم که دردِ کمتری حس کنم.
امروز فیلم جنگل کوچک Little Forest 2018 رو دیدم. قصهی دختریست بهنام ههوون که از پیچیدگی مشکلات زندگیش بهسادگیِ خونهی دوران کودکیش پناه میبره. خونهای که مادرش به ناگهان گذاشته و رفته. این کنج خلوت و طبیعت زیباش و لحظههایی که آشپزی میکنه، حالش رو بهتر میکنه تا بتونه شجاعت مواجهه با مشکلاتش رو به دست بیاره. این فیلم پر از سکانسهای زیباست و آرامش دلنشینی داره.
این سریال بامزه رو بهتازگی تموم کردم؛ سریال کرهایِ «سی و نُه 2022 Thirty Nine» یه درام کمدی زیباست در ۱۲ قسمت، با بازی سون یهجین، کیم جیهیون و جون میدو که خیلی دوسش داشتم. میجو و چانیونگ و جوهی، سه دوست قدیمیاند که در نوجوانی باهم آشنا شدند. حال هر سه سیونُه سالهاند که ازدواج هم نکردند و پیش از اینکه پا به چهلسالگی بگذارند، میخوان در سیونه سالگی روزای متفاوتی رو بگذروند اما اتفاقاتی همهچی رو بهم میریزه و تصمیم متفاوتتری میگیرند.
این فضای دلپذیر و موسیقی آروم، اتفاقات خندهداری که میفته، این سادگی و صمیمیت، انرژی و حس بسیارخوبی رو از سریال به مخاطب میده. قسمتآخر بدون اینکه بخوام بارها گریه کردم.. و دوباره که گذاشتم دیدم بازم همون سکانسها رو گریهم گرفت.. شاید بهخاطر اینه که مدتهاست حال و روز خوبی ندارم و اندوه تموم قلبم رو گرفته.
امشب مستند «عملیات پلنگ» رو دیدم که برام جالب بود. درباره تلاشهای جذاب یه گروه مستندساز و محیطبانان بود برای رویت و زندهگیری یه یوزپلنگ ایرانی برای مطالعه و آشنایی بیشتر یوز ایرانی. امیدوارم یادم بمونه قسمت بعدیش رو ببینم.
هفتهی پیش دسیبل رو دیدم. فیلمسینمایی دسیبل Decibel 2022، با بازیِ خوبِ لی جونگسوک و کیم رهوون و چا اونوو، یه درام هیجانی دربارهی رشادت و فداکاریست و انتقام. با تلفنهای تهدیدآمیزی که به یه فرماندهی دریادار میشه، چندمین بمب در سطح شهر کار گذاشته شده که به دسیبلِ خاصی برسه منفجر میشه باید پیداش کنه. دسیبل واحد شدت و فشار صداست. و آخرین بمب خیلی متفاوتتره و ویژگی خاصی داره. برای فرماندهای که سرنوشت مرگ و زندگی نیروهاش دست اونه، تصمیمگیری خیلی سخت میشه. فیلم جذابی بود دوسش داشتم.
قرار بود دیشب برگردیم خونه اما دلم نیومد بابام رو تنها بذارم. گفتم خب صبحزود برمیگردم اما جور نشد. همسرم امروز کارهاش زیاد بود و خیلیزود رفته بود. اما قبلِ رفتن، صبونه رو برامون آماده کرده بود با نون بربریِ تازه :) صبونه رو که خوردم، ناهار براشون خورشقورمه گذاشتم. وسایلم رو جمع کردم. ظرفا رو شستم آشپزخونه رو مرتب کردم. آرد رو توی تابه ریختم کنار گذاشتم برای حلوا. صدای آهنگقدیمی اومد. برگشتم پذیرایی دیدم بابام بیدار شده. هر چی اصرار کردم برای صبونه گفت نمیخورم. براش یهلقمه نونپنیر گرفتم گفتم الان میخوای قرصایقلبت رو بخوری، نمیشه که معدهی خالی. این یهلقمه رو بخور. لقمه رو گرفت در حال خوردن گفت آدم که دو بار صبونه نمیخوره! خندهم گرفت پس بهِم رودست زده بود و صبونه خورده بود :) بساط صبونه رو جمع کردم. پنجشنبهی اول ماه بود؛ بهیاد مامان براش با عشق عمیقی از سر دلتنگی حلوا درست کردم به همسایهها دادیم. پسرم زودتر از من برگشت خونهمون. گفتم برو منم زود میام. اما کارها بیشتر از اون که فکر میکردم طول کشید. دیدم حال که نزدیک یازدهونیم شده برنج هم خودم گذاشتم. یهپیاله از خورش برا خودمون برداشتم توی ظرف ریختم که برای ناهارمون ببرم. یه تاکسی گرفتم برگشتم خونه. واسه ناهار برنج ساده گذاشتم که همراه قورمه بخوریم و خسته رو تختم دراز کشیدم. بعد ناهار سریع حاضر شدیم با پسرم و همسرم رفتیم سر مزارِ مامان تا توی ترافیک گیر نکنیم. چند شاخه داوودیسپید و گلاب و دو تا شمع کوچیک گرفتم. چهقدر شلوغ بود. جای پارک سخت پیدا کردیم. با لبخند سر مزار مامان زانو زدم بهش سلام دادم. خاکش رو با گلاب معطر کردم. پسرم شمعها رو کنار عکسش گذاشت و روشن کرد. داوودیهایسپید رو کنارِ نام زیباش و عکسش گذاشتم. کمی باهاش حرف زدم و هنگام خداحافظی در حال دورشدن با لبخند براش دست تکون دادم. سر مزار خلبان موردعلاقهمم رفتم و برگشتیم. خدا.. گاهی از دلتنگی واسه مامان به جنون میرسم میخوام دیوونه شم! دلم میخواد برم بالایکوه روی قله وایستم و از اعماق وجودم اونقدر فریاد بزنم: مامان..! مامان! مامان.. ♡ همسرم ما رو رسوند خونه و رفت سر کار. کمی از چهار گذشته بود، من و پسرم هر دو خسته خوابمون برد. ششِ عصر از خواب پریدم. کمی موسیقی گوش دادم و شام درست کردم و پسرم رو بیدار کردم که درس بخونه. نزدیکای نُه بود. سالاد درست کردم واسه خودم و خوردم. کمی هم واسه پسرم کنار گذاشتم. توی اتاق داشت درس میخوند. شام دیگه حاضر بود منتظر بودم همسرم برگرده. به این فکر کردم باید بیبرنامگی رو بذارم کنار و دوباره جدی مطالعهی کتابای تخصصیم رو شروع کنم. تلویزیون رو روشن کردم فیلمِ «بهسوی ستارگان Ad Astra 2019» رو نگاه کردم. بهکارگردانی جیمز گری. برد پیت در نقشِ روی، بهسمت نپتون میره تا پدرش رو پیدا کنه پدری که فکر میکردند در پی کاوشهای علمیش در فضا ناپدید شده و پدرش سرسختانه نمیخواد برگرده.
وسط تماشای فیلم، همسرم اومد. شام آوردم اما حین خوردن شام، من هنوز غرق فیلم بودم. وقتی نمایشگر کاوشگر فضایی به روی اعلام کرد سفرش به نپتون آغاز شده و ۷۹ روز طول میکشه، به همسرم گفتم ۷۹ روز!؟ یه آدم ۷۹ روز تنها بمونه دیوونه نمیشه؟! بی اینکه آدمی رو ببینه یا صدای کسی رو بشنوه؟ خیلی سخته. بازی برد پیت رو برعکسِ فیلم جدیدش که چند ماه پیش دیدم خوشم نیومده بود، درین فیلم خیلی دوست داشتم. اونجا که سرش رو بلند میکنه و بعدِ سالها باباش رو میبینه باهاش حرف میزنه و اونجا که به زمین میرسه و با دیدن اولین انسان برقِ اشک توی چشماش میشینه فوقالعاده بود. پایان فیلم رو دوست داشتم چون روی، دیگه تنها نبود و اون حجم از تنهاییِ عظیمش تموم شده بود.
غروب اولینقسمت سریال مترجم بهکارگردانی بهرام توکلی رو دیدم. مدتها بود انتظارش رو میکشیدم چون بازیهای صابر ابر رو خیلی دوست دارم. از بهرام توکلی فیلم زیاد دیدم؛ فیلمِ آسمان زرد کمعمق، اینجا بدون من، نزدیکتر، پرسه در مه، غلامرضا تختی و سریال نهنگ آبی. مترجم؛ یه درام هیجانی با قصهی متفاوت که شخصیتها یکییکی معرفی و وارد ماجرا میشن. بازیها خوب و هماهنگ با شخصیتها بود. گریم خاص صابر ابر و شخصیت مرموزش و خشونتش در انتها، غافلگیرکننده بود. حالا زوده صبحتِ بیشتر دربارهی سریال؛ باید منتظر قسمتهای بعد بمونم. پررنگ ترین ویژگی سریال مترجم برام، صحنه بود. طراحیصحنهی مترجم فوقالعاده بود طوریکه مدام حواسم رو به خودش جلب میکرد! حال میخواست صحنهی خونه باشه، اتاقها یا دارالترجمه یا مزون یا کافه؛ همهجا موفق بود. کنجکاو شدم ببینم طراحصحنه کیه، تیتراژ رو نگاه کردم؛ تهیهکنندهی مترجم، سعید ملکان، طراحصحنهی سریالشم بود. و واقعا لذت بردم ازین هنرش.
بهقلمِ آسمان چهارشنبه بیست و سوم آذر ۱۴۰۱. ساعت 17:28
سریالهایی رو که مامان دوست داره، چه طنز چه عاشقانه، قسمتهای جدیدِ همه رو براش نگه داشته بودم تا هروقت از بیمارستان مرخص شد براش بذارم نگاه کنه. چهقدر سریال جیران رو دوست داشت.. حالا که مامان نیست، میخوام چیکار! قسم به این بغض، دلخوشیم فقط دیدن خوشحالیِ مامان بود وقتی تنها بود مینشست با علاقه نگاه میکرد.. زنگ میزد میگفت فیلم جدید برام چی دانلود کردی.. همه رو زدم پاک کردم! هر وقت خودم بخوام، همونروز نگاه میکنم و پاک میکنم.
سریال کرهایِ حوا Eve 2022 ، یه ملودرام جنایی فوقالعادهست که امشب تمومش کردم. لحظههای درام و احساسی زیبایی داره حتی سکانسهای خشمِ هانسورا و نفرت لیرائل. شخصیت برجستهی سریال، لیرائل هست با بازی بسیارخوبِ سو یهجی؛ که قبلا ازش سریال زیبای «اشکال نداره اگه خوب نیستی» رو دیدم. لیرائل؛ زنی که لبریزه از نفرت و انتقام و سخته احساساتش رو پس بزنه اما هوشمندانه پیش میره. چند جا از بیرحمیِ رائل شوکه شدم اما بازم شخصیتش رو دوست داشتم.
شخصیت مقابلش کانگ، با بازی پارک بیونگاون هست که هیچ خوشم نیومد؛ انتخاب مناسبی برای نقش مقابل لیرائل نبود و بازی بیروح و سردی رو ارائه داده بود با حالات چهرهی بسیار ضعیف. کنار لیرائل، سو اونپیونگ بود با بازی خوبِ لی سانگیوب، که شخصیتش رو خیلی دوست داشتم و برام جذاب بود. و نیز ازین که رائل یکی مثل اونپیونگ رو داشت، خیلی دلنشین بود. آرامش سو پیونگ منو مثل رائل حیرتزده میکرد؛ فکر میکردم من آرومم اما شخصیت سو پیونگ..، با خودم میگفتم چطور میتونه در برابر اتفاقات و واکنشها اینقدر آروم باشه! البته جوابش مشخصه. سریال حوا رو دوبله و نسخهکامل دیدم که دوبلهش عالی و درجهیک بود. سریالِ «یه شب بهاری» هم فقط دو قسمت مونده، تمومش کنم دربارهش مینویسم. یه مستند موتورسواری هم چند ماه پیش دیدم بعد میگم که از دیدنش واقعا لذت بردم :)
بهقلمِ آسمان سه شنبه هفدهم آبان ۱۴۰۱. ساعت 16:27
آخجون خونه! تازه رسیدم. اول از همه، به ماهی فسقلیم غذا دادم و باهاش حرف زدم. بعدش یهکم خواب و یهفنجون قهوه و کار و کار و کار. انتهای قسمتچهاردهم حوا چهقدر قشنگ بود. سریال به اوج انتقام رسیده.
توی این دو هفته خیلی وزن کم کردم؛ امروز غروب وقتی داشتم توی هال رد میشدم، چشمم به ترازو افتاد و خودم رو وزن کردم و باورم نمیشد اینقدر کاهشوزن داشتم. فقط خودم درک میکنم چقدر بهِم سخت گذشت..؛ روزا و شبایی که نه فرصت خواب داشتم نه غذا، اغلب تعداد اضافه میشدند و به خودم غذا نمیرسید و شام و ناهارم رو میدادم به بچهها، فشارعصبی و خشمها و نگرونیها و اندوه سنگینی که همه رو تو خودم میریختم، بارها قلبم شکسته شد و دم نزدم، تا از خستگی خوابم میبرد و بیهوش میشدم منو صدا میکردند برای کار. یاد چند شب پیش افتادم..؛ خیلی داغون بودم و پر از درد و بهشدت خسته، سرِ شب بود توی دلم به خدا گفتم: خدا منو از اینجا ببر.. دیگه تحملش رو ندارم. و آخر شب خونهی خودم بودم با اینکه فرداش صبحزود دوباره باید برمیگشتم و برگشتم. دیشب وقتی درِ کوچه رو بستم و سمت ماشین راه افتادم تو دلم گفتم: خدا به خودت میسپرمشون. بعدِ مدتها خونهم که رسیدم نگاهی به ماهیکوچولوم کردم دیدم هنوز زندهست اما دلخور ازین که رها شده گوشهی تُنگ کز کرده ساکت. به خودم قول دادم صبح آبش رو عوض کنم و گلدونای تشنهم رو آب بدم. بعد تو تاریکی رو تختم ولو شدم و سعی کردم زود بخوابم اما از درد زمان برد تا خوابم برد. آب تُنگ ماهیم رو که عوض کردم از ذوقش در عمق هی میرفت و میومد. آبش اونقدر تبخیر شده بود که رسیده بود به دو بند انگشت. حال حکمِ عمق دریا رو براش داشت و دوباره باهام آشتی کرده بود و تا هر بار رد میشدم، به سمتم جستوخیز میکرد. چند هفتهست بهخاطر استراحت کم و نداشتن خواب درست اونقدر سرگیجه میگرفتم که بارها طی روز میخوردم به در و دیوار و وسایل. وقتی دوش گرفتم متوجه شدم چهقدر تنم کبود شده ازین که هی از سرگیجه خوردم به در و دیوار. امروز تا تونستم استراحت کردم و سریالهایی که چند هفته بود ندیده بودم، دانلود کردم و بیشترشون رو نگاه کردم. از سریال پوستشیر تا خونسرد. در اولین فرصت دربارهی پوستشیر و چند سریال جدید که دنبال میکنم مینویسم.
دیشب که برگشتم خونه دیر خوابم برد. تا دو بیدار بودم. قسمتاول سریال «یه شب بهاری» رو دانلود کردم دیدم؛ دوسش داشتم چهقدر حالم رو خوب کرد. خودم رو سرگرم فیلم کردم تا ذهنم رو دور کنم از هر چی فکر. صبح نُه که بیدار شدم حس کردم بعدِ مدتها یه خواب تقریبا کامل داشتم. دست و دلم نه به کار میره نه به هیچ چیز دیگهای. حتی دلم نمیخواد حرف بزنم فقط تو خودم باشم. حتی وقتی خواهرم زنگ میزنه حرف میزنه، دلم میخواد گوشی رو قطع کنم، وقتی پسرم ازم میخواد براش درس توضیح بدم با کلافگی ناچارم صبورانه بهش یاد بدم. سخته آدم هم کلافه باشه هم صبور. مدتهاست دیگه حالم از کلمهی صبر بهم میخوره از شنیدنش حالم بد میشه. اما چی میتونم بکنم؟ گریزی نیست. اگه من کارام رو انجام ندم، معجزه که نمیشه! فقط بیشتر و بیشتر رو هم تلبار میشن و شرایط رو برام سختتر میکنن. این اسمش زندگیه که هیچی از روزا و شبام نمیفهمم!؟ از شنیدن کلمات امیدوارکننده عصبانی میشم چون هیچ کمکی بهم نمیکنه. تنها چیزی که حالم رو بهتر میکنه و کمکم میکنه راحتتر رو به جلو گام بردارم سکوته.. غرقِ سکوت.
داشتم قسمتنهم سریال «یک فنجان قهوه میل دارید» رو می دیدم؛ اونجا که قرصای مامانش رو در نت جستجو کرد و تازه متوجه ماجرا شد و بهش زنگ زد گفت همون کافهم که همیشه میری و از خونه زد بیرون و تا کافه دوید و تو خیابون مامانش رو محکم بغل کرد و گریه کرد؛ بغضِ تموم فشارهایی که این مدت تحمل کرده بودم شکست و سخت گریهم گرفت.. به هقهق افتادم برای مامانم. اشکام آروم نمیگرفتند. مامان.. 💔
بهقلمِ آسمان دوشنبه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۱. ساعت 1:59
چه قشنگ گفت..؛ اینکه وقتی کافه رو بهتازگی باز میکنه، مردم بهجای اینکه به کافهی اون بیان، میرن صف میبندن جلوی اون دستگاهِ قهوه آماده. خیلی کنجکاو بوده ببینه مگه اون قهوه چهقدر خوبه که اینقدر دوسش دارن! یه شب پنهانی و تنها میره دکمه دستگاه رو میزنه و قهوهی آماده میاد بیرون و برمیداره مینوشه و میبینه چه خوشمزهست. اما رازش در این بود مردم اینجا جمع میشن تا یه فنجون قهوه بخورن. قهوه درستکردن، برای بودن با بقیه بود نه پیشیگرفتن ازشون :) سریال قهوه رو چند ماهی میشه در حال دیدنشم. و بامزهست امشب تازه فرصت کردم ادامهی قسمت پنجمش رو ببینم. چند ماه وقفه افتاد. این سریال به دردِ آدمای بیحوصله نمیخوره؛ قشنگیش به اینه صبورانه و آروم ببینیش. سریالِ 'یک فنجان قهوه میل دارید؟' یه درام اجتماعی کمدیست در ۱۲ قسمت؛ دربارهی پسری بهنام گوبی که اتفاقی با کافهای آشنا میشه و مصرانه از صاحبش پارکسوک میخواد بهش فوتوفن و رازهای قهوه و یه باریستای حرفهای رو یاد بده. شخصیت گوبی خیلی پرانرژی و بامزهست شیرینه و شخصیت صاحبکافه یعنی پارکسوک بهنظرم خارقالعادهست؛ مردی خیلی ساکت و آروم و متواضع که نگاه قشنگی به آدما داره. قهوه به پارکسوک درسهای زیادی آموخته. این سریال فقط دربارهی دنیای جذاب قهوه نیست؛ بیشتر دربارهی زندگی آدما و ظرافتهای دنیای سادهشونه. این سریال در کنار آرامش عجیبی که داره، خیلی حرف برای گفتن به مخاطب داره. دوسش دارم.
موهام دیگه داره بلند میشه و میتونم با گیرهی فسقلیم و گاهی هم کش ببندم اما هنوز نمیشه بافت باید صبورتر باشم. امروز توی آینه چشمم که به موهام افتاد یادِ شان Shun در «بچههایی که بهدنبال آواهای گمشده میگردند» افتادم. انیمیشن زیبایی که چند وقت پیش دیدم اما فراموش کردم ازش بنویسم. انیمهی «2011 children who chase lost voices» یه اثر بسیار لطیف، فلسفی و احساسیست از ماکوتو شینکای، همون خالق شاهکارهایی مثل Your Name و 5 Centimeters per Second. این انیمه یه درام علمیتخیلی زیبا و دوستداشتنی دربارهی دختریست حدود دوازدهساله بهنام آسونا Asuna که اغلب تنهاست درواقع تنها زندگی میکنه؛ پدرش رو از دست داده و مادرش پرستاره و بیشتر وقتش رو سر کاره. آسونا اوقات تنهاییش رو با گوشدادن به موسیقیِ مرموزی که از رادیوییقدیمی پخش میشه میگذرونه رادیویی که پدرش براش بهیادگار گذاشته. آسونا بعد از مدرسه تنها که میشه بر فراز کوهی میره و با اون دستگاه که بهکمک سنگی عجیب و درخشان کار میکنه، در پی صداهاییست که در فضا گم شدهاند و شناورند. صداهایی که هر فردی نمیتونه بشنوه. شان Shun که حدود چهاردهسالهست، متوجه میشه آسونا ندای پُراندوهِ قلبش رو شنیده و برای دیدنش به سرزمین آسونا میاد. شخصیت شان رو خیلی دوست دارم. شان Shun از سرزمینی زیرزمینی بهنام آگارتا Agartha برای آسونا حرف میزنه؛ جایی که افسانهها میگن آدم میتونه عزیزان از دست رفتهش رو اونجا دوباره ببینه.. آسونا با رفتن به این دنیای اسرارآمیز، وارد سفری میشه که بیشتر از یه ماجراجویی، سفری درونیه.. به عمق دردِ فقدان، عشق، پذیرش و جدایی. شخصیتها به شکلی نمادگونه با غم از دست دادن عزیزاشون دستوپنجه نرم میکنن. در رشدی درونی، آسونا از دختری تنها و بیپناه، تبدیل به کسی میشه که میتونه پذیرش رو یاد بگیره. این انیمه به رابطهی طبیعت و اسطورهها میپردازه؛ آگارتا الهامگرفته از افسانههای تمدنهای گمشدهست، مثل آتلانتیس یا شامبالا. طراحی بصری و موسیقی زیبا، تو رو عاشق این انیمه میکنه. موسیقیش اثر تنمون Tenmon، مثل یه قلب تپنده همراهت میاد تا عمق احساسهای زیبای آسونا و فضای عرفانی آگارتا.
دیشب فیلم زمین سرگردان رو دیدم. «زمین سرگردان 2019 The Wandering Earth» یه اثر علمیتخیلی چینیه که خیلی سروصدا کرد و جزو اولین بلاکباسترهای فضایی بزرگ چین محسوب میشه. در آیندهای نهچندان دور، خورشید داره به پایان عمرش نزدیک میشه و بهزودی کل منظومهی شمسی رو نابود میکنه. برای نجات بشریت، دستبهکار میشن؛ موتورهای عظیم در کرهی سطح زمین نصب میشن تا سیارهی زمین از مدارش خارج بشه و به سفری میانستارهای بره. زمین باید خودش رو به منظومهای جدید برسونه اما در این مسیر خطرات زیادی وجود داره؛ سیارات یخی، گرانشهای مرگبار، شورشها و غیره. جلوههای ویژه و بصری فوقالعاده در استانداردهای سینمای آسیا، داستانی حماسی و پر از احساسات انسانی مثل فداکاری، خانواده، وطندوستی و امید، مخاطب رو مجذوب این فیلم میکنه. ازین همه تخیل خارقالعادهی 'زمین سرگردان' برای رقمزدن آیندهی زمین لذت بردم و از بُعدِ علمیش به وجد اومدم. فیلمش رو خیلی دوست داشتم. و غافلگیر شدم که یه بازی فوقالعادهی دیگه از وو جینگ دیدم. یادمه وو جینگ توی فیلم 'کوهنوردان' هم بازی کرده بود که همین اواخر از تلویزیون دیدم؛ ماجرای تلاش عجیب گروهی کوهنورد که برای چندمین بار به کوه اورست صعود میکنن. فیلم گرگ مبارزِ وو جینگ رو هم چند سال پیش دیدم. برخلاف اکثر فیلمهای علمیتخیلی غربی که گاهی فردگرایی رو نشون میدن، توی این فیلم، روح جمعگرایی و فداکاری برای نجات جمع خیلی پررنگه. زمین سرگردان، یهجور 'میانستارهای' با طعم چینیه.
بابک حمیدیان، در فیلم فوقالعادهی بادیگارد، یکی از بهترین بازیهاش رو ارائه داده. این فیلم رو بارها دیدم و دوسش دارم. میدونی از زیباییهای درخشانِ این فیلم چیه؟ موسیقی بادیگارد، که هنرِ دلنشینِ کارن همایونفر هست. نمیشه بادیگارد رو نگاه کرد و حواست به موسیقیش نره. آلبوم باریگارد ۲۴ قطعه داره که شنیدنش حس خوبی رو به همراه داره بهویژه قطعهی یادها. آلبومش در کانال تلگرامم هست.
امروز فرصت کردم فیلمسینمایی «شَنل» رو دیدم. نامش بود که جذبم کرد، ادکلنِ شنل. با بازی خوب باران کوثری در نقشِ «صحرا» و البته بازی بهار کاتوزی در نقش «آیدا» رو هم دوست داشتم و شخصیت «هامون» هم برام جالب بود. فیلم رو زیاد دوست نداشتم تلخ و متاثرکننده بود اما قصهی تازه و خوبی که داشت، کنجکاوم نگه داشت که تا انتها پای تماشاش بنشینم. فیلمی که علاقهای ندارم دوباره ببینمش اما ارزش یه بار دیدن داره. «شنل» دربارهی هویت آدماست و نیز فضای داستانش پُر از بیاعتمادیست؛ طوریکه آدم وقتی داره فیلم رو میبینه دلش میخواد دیگه به هیشکی اعتماد نکنه ولی باید یاد بگیریم هشیاری بهتر از بیاعتمادیِ کامله. نقطهی روشن فیلم، پایانش بود که صحرا خسته از همهجا تصمیم میگیره شجاع باشه و پای همهچی وایسته؛ شجاعتی که طی فیلم خیلی زودتر ازینا انتظار داشتم انتخابش کنه اما همیشه تردیدهای ذهنی و ترسهای درونی، آدمی رو متوقف میکنه.
در حال مطالعهم که حواسم پرتِ خندههای خوشگلش میشه. بعدِ ماهها قسمتجدید لوفی اومده و داره نگاش میکنه و هر از گاهی از کارهای لوفی و دوستاش از ته دل میخنده. عاشق لحظههاییم که پسرم اینطور زلال میخنده.
بهقلمِ آسمان سه شنبه یازدهم مرداد ۱۴۰۱. ساعت 3:12
این روزها سریال زیبایی رو میبینم که خیلی دوسش دارم. سریال «گل برفی Snowdrop 2021» یه درام تاریخیسیاسی عاشقانهی زیبا که در عینِ کمدی سیاهش و ژانر جاسوسیش، خوب تونسته همه رو کنار هم در فضای داستان حفظ کنه. شناخت خوبی دربارهی سیاست دو کشورِ اون دهه از تاریخ میده. و البته متاثرکننده. اولین اثری بود که ژانر کمدیسیاه رو خوب درک کردم. فضای سریال در سال ۱۹۸۷ در کرهی جنوبی رخ میده؛ زمانیکه کشور درگیر جنبشهای دموکراسیخواهانه علیه حکومت نظامی بوده. دانشجویی بهنام ایون یونگرو، یهشب اتفاقی، مردی زخمی بهنام لیم سوهو رو پیدا میکنه و پنهانی توی خوابگاهدخترانه پنهونش میکنه. اما این مرد، اون چیزی نیست که به نظر میاد. و از همینجا، عشق و خیانت، اعتماد و سوءظن، و دنیای پرتنش سیاست و احساس در هم گره میخوره. از زیباییهای گلبرفی، تقابل احساسات متضاد «سوهو» و «یونگرو» هست که فیلم رو کمی پیچیده و جذابتر میکنه. تقابل عقل و احساس همیشه توی زندگی بوده و آدمی رو وارد عرصهی سختی میکنه. از موسیقی گرفته تا لباسها، همهچیز حالوهوای نوستالژیک و احساسی اون دوران رو خیلی خوب منتقل کرده. با این سریال و شخصیتهای پر شر و شورش خیلی خندیدم. اما تنها شخصیت جذاب سریال برام سوهو با بازیِ فوقالعادهی «جونگ ههاین» بود؛ سوهو بارها درگیر اتفاقاتی میشه که شخصیتش برجستهتر و عمیقتر از دیگر شخصیتهای سریاله. گلبرفی شکوفایی عشقه در دل دشمنی، اعتماد در میون سوءظن و امید در میونهی ناامنی. انس گرفته بودم به تماشای هر شبِ گلبرفی و ساعاتی دورم میکرد از لحظات سختم. دلم واسه این سریال تنگ میشه.
چندروزه سریال «پیوند: بخور، عشق بورز و بکش Link 2022» رو دنبال میکنم. یه درام معمایی جنایی در عین گاه بامزه و کمدی. خوشم میاد کرهایها همیشه فضای کمدی رو در سریال و فیلماشون حفظ میکنن. دوسش دارم این سریال رو، دیدنش شادم میکنه. سریال Link دربارهی گیهون سرآشپز جوانیست ماهر که تصمیم میگیره رستورانی در محله دوران کودکیش افتتاح کنه؛ همونجایی که خواهر دوقلوش سالها پیش ناپدید شده۰گیهون گاه بهناگهان اتصالِ ذهنی و قلبی عجیبی براش رخ میده که این پیوند اون رو از احساساتی که فردی دیگه درگیرش میشه مطلع میکنه. دختری بهنام دا هیون. و این فرد هر روز بیشتر به زندگیش نزدیک میشه. دا هیون دختری سادهست که بیشتر عمرش بدشانس بوده و ناخواسته وارد حلقهی احساسات گیهون شده. فضاسازی عاطفی و عاشقانه درعینحال معمایی و صحنههای دلپذیر آشپزی، این سریال رو جذاب کرده. قسمت آخرش رو دوست داشتم شیرین بود :)
هنوزم از اندوه و تنهایی، به فیلمها و کتابها پناه میبرم. داستانِ یک قناری یک کلاغ، اونقدر قدرت داره، که تونسته تنها با دو بازیگر، سنگینیِ تمام فیلم رو به دوش بکشه. چهقدر هنگامه قاضیانی فوقالعاده بازی میکنه درین فیلم. پرِ اندوه شدم از تماشای یک قناری یک کلاغ. زنی اینقدر صبور.. اینقدر تنها.. و پر از حسهای دلنشین. هنگامه انتهای فیلم چه زیبا میخونه. خودم این نسخه رو دانلود کردم و عالی بود. دلم میخواد تموم کسانی که دوسشون دارم و برام عزیزن، فیلم یک قناری یک کلاغ رو ببینن. البته این فیلم به سلیقهی آدمای بیحوصله نیست. یه درام بسیار زیباست یه فضای آروم و دنج.
فیلم «تیزهوش Gifted 2017» یه درام خانوادگی دلنشین و احساسی و فوقالعاده زیباست از رابطههای عمیق انسانی؛ بهکارگردانیِ مارک وب و با بازی درخشان کریس ایوانز و لینزی دانکن و نابغهی کوچولوی داستان، مکینا گریس، و بازی شیرینِ اکتاویا اسپنسر. مری دختر هفتسالهایست که نبوغ فوقالعادهای در ریاضی داره و این استعداد رو از مادرش دایان به ارث برده. مری بهتنهایی با داییش فرانک زندگی میکنه و وقتیکه مادربزرگش متوجه استعداد نوهش میشه، بهناگهان بیانصافانه سر و کلهش پیدا میشه. وقتی مدرسه متوجه نبوغ عجیب مری میشه، پیشنهاد میده اون رو به یه مدرسهی نخبهها بفرستن، ولی فرانک باهاشون مخالفت میکنه چون میخواد مری یه زندگی عادی و شاد داشته باشه، نه صرفا یه ماشین ریاضی. مادر بزرگ مری که خودش یه نخبه بوده، برای گرفتن حضانتش تلاش میکنه و بین فرانک و مادرش یه جنگ عاطفی و قانونی شکل میگیره. فیلم به این نکته توجه داره که چهقدر نبوغ یه کودک میتونه بار سنگینی باشه براش، اگه با مهربونی و انسانیت همراه نباشه. رابطهی فرانک و مری یکی از زیباترین رابطههای عاطفی سینماست. بااینکه پدر واقعی مری نیست اما براش پدرانهترین حضور رو داره. مکینا گریس اینجا بینظیره و احساسات پیچیدهی شخصیتش رو با ظرافت نشون میده. فیلم تیزهوش، فقط نمایش نبوغ نیست بلکه به پاسداشت مهر و انتخابهای سخته و امیدها و آرزوها. دایان آدلر، مادر مری، خودش یه ریاضیدان نابغه بوده؛ زنی بسیار باهوش، دقیق، اما تحت فشار و انتظارهای زیادی از سمت مادرش. دایان از کودکی وارد دنیای پیچیدهی ریاضی شده بوده، و بهخاطر نبوغش، زندگی شخصی و احساسیش خیلی لطمه خورده بود. دایان به زندگیش پایان میده و دلیلش در طول فیلم هیچوقت بهطور واضح و مستقیم گفته نمیشه، اما سرنخهای زیادیه که نشون میده دلیل مرگشم به فشار روانی ناشی از نبوغ و انتظارهای خانوادهش مربوطه. دایان قربانی سیستمی شد که فقط 'استعداد' رو میدید، نه خود فرد رو. اون نمیخواست دخترش مری، همون راه تاریکی رو بره که خودش رفته. برای همین، پیش از مرگش وصیت کرده بود که فرانک از مری مراقبت کنه و اجازه نده اون فقط بهخاطر ریاضیات زندگیشو از دست بده. با دیدن اندوه و مرگ دایان، از خودت این سوال رو میکنی که آیا موفقیت علمی یا هنری، وقتی به بهای تنهایی و غم تموم میشه، واقعا ارزشش رو داره؟ مادر مری، دایان آدلر، بهطرز عجیبی منو یاد مریم میرزاخانیِ عزیز میانداخت؛ نبوغ خارقالعادهش، موهای خیلی کوتاهش، نگاهش، غربتش. از تماشای این فیلم فوقالعاده لذت بردم؛ بارها در سکانسهاش سرشار از هیجان شادیآور شدم، چشام پرِ اشک شد و بغض نشست تو گلوم. خدای من.. اون سکانسی که فرانک مری رو میبره بیمارستان چهقدر شیرین بود، سکانس جدایی فرانک از خواهرزادهش خیلی متاثرکننده بود، سکانسی که معلمش رو توی خونه میبینه چهقدر خندهدار، و افشای راز دایان چهقدر غافلگیرکننده. از کریس ایوانز این چند سال فیلم زیاد دیدم که آخریش «Free Guy» بود اما فیلمِ «پیش از اینکه بریم Before We Go» بیشتر در خاطرم مونده.
پیش از اومدن، اینترنتی بلیط رزرو کرده بودم، وارد سالن شدم و بعد تایید بلیط گوشهای نشستم تا نوبت سانس فیلم بشه. سانس شب رو گرفتم که خنکای هوا باشه. ده دقیقهای به فیلم مونده بود. خنکای سالن آرامش خوبی میداد. دیدم بوفهی سینما، خوراکیها رو برای پرهیز از صدا هنگام تماشای فیلم، برعکس اوقاتدیگه داشت داخل نایلونپلاستیکی میریخت! خیلی تعجب کردم؛ چرا اینو جایگزینِ پاکتها و لیوانهای کاغذی کردند؟! چرا همیشه باید تو این جامعه بهجای پیشرفت، پسرفت ببینم!؟ واقعا دلم میخواست برگردم خونه سریع چندین پاکتکاغذی درست کنم بیارم سینما بدم بوفه بگم، لطف میکنی خوراکی رو تو این پاکتا بریزی و دیگه از نایلون استفاده نکنی؟ آخرینباری که سینما رفتم، قبلِ کرونا بود چند سال پیش. امشب برا فیلم کمدیِ «انفرادی» بلیط گرفته بودم. بااینکه خیلی خندیدم اما دوست داشتم فیلم جدی ببینم «علفزار» یا «بدون قرار قبلی» ولی خب همراهام دوست داشتند انفرادی رو ببینند.
چند شب پیش فیلم «حوالی اتوبان» رو دیدم. با این که قدیمیست و برای سالِ ۱۳۸۷، اما ندیده بودم؛ در حوالی اتوبان، پردیس دوستِ سیما اتفاقی بعد سالها وارد زندگی اون و پاشا میشه و رازهایی برملا میشه که همه رو هدف قرار میده. قصهی این فیلم روایت قضاوتها بود؛ قضاوتهایی که بیرحمانه بیاینکه بخواد بشنوه و بپرسه، عصبانی حمله میکنه. کاری که آدما خیلی راحت بلدن چرا که انگار همیشه قضاوت آسونترین راه بوده و هست برای همه. بازی نورا هاشمی رو خیلی دوست داشتم. بازی همه خوب بود؛ شهاب حسینی، گلچهره سجادیه و دیگران. و دلم واسه دختر کوچیک پردیس خیلی گرفت.
بهقلمِ آسمان شنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 17:7
تا نیمههای شب خوابم نمیبرد، رفتم سراغ پروانهی سیاه که تازه گرفته بودم. «پروانهی سیاه Black Butterfly 2017» به کارگردانیِ برایان گودمن، یه فیلم روانشناختی رازآلود و معمایی و کمی اکشنه که با فضای پرتنش و بازیهای ذهنی بین دو شخصیت اصلی، داستانش رو پیش میبره. پل با بازیِ فوقالعادهی آنتونیو باندراس، نویسندهای منزوی و شکستخوردهست که در حومهی شهری کوهستانی تنها زندگی میکنه. با گذشتهای تلخ و ذهنی آشفته، در تلاشه تا آخرین شانس خودش رو واسه نوشتن یک فیلمنامه موفق امتحان کنه. سرِ اتفاقی و توی جاده با مردی مرموز و خشن بهنام جک با بازیِ درخشان و جذابِ جاناتان ریسمیرز آشنا میشه که بعدش اتفاقات مرموز در پی هم رخ میده. اون پل رو مجبور میکنه تا درباره خودش و داستانی که مینویسه، تجدیدنظر کنه. و اینجاست که مرز بین خیال و واقعیت شروع به محو شدن میکنه. فیلم با پیچشهای داستانی و دیالوگهای سنگین، مخاطب رو توی یه بازی معمایی جذاب میندازه که تا پایان نمیشه مطمئن بود چه چیزی واقعیه و چه چیزی توی ذهن نویسندهست. از ابتدا و در طی فیلم همهش این حس رو داشتم که الان یه اتفاق جنایی رخ میده و هیجان فیلم، کمی بالا بود. بیشتر فیلم در یک کلبهی کوهستانی اتفاق میافته؛ این فضای بسته، خودش حس خفقان و تنش رو بیشتر به مخاطب منتقل میکنه. داستان، فضای معماگونه و پیچیدگی خوبی داشت. بااینکه انتظار بیشتری از فیلم داشتم اما قشنگ بود بهویژه بازی جاناتان در نقشِ جک رو خیلی دوست داشتم و آنتونیو که همیشه نگاهها و حالات چهرهی فوقالعادهای داره. آخر فیلم چنان غافلگیریای داره که ذهنت تموم آنچه دیدی رو حیرتزده زیر سوال میبره.
فیلم دیگهای با بازی فوقالعادهی آنتونیو باندراس دیدم بهنام «رمز مجهول Code 2009» بهکارگردانیِ میمی لدر. مهیج و کمی اکشن. داستان فیلم دربارهی سارقی حرفهایست بهنام ریپلی با بازی مورگان فریمن که به کمک گابریل با بازی آنتونیو باندراس نیاز داره تا مافیای روس که یه بدهی سنگین بهشون داره، دست از سرش بردارن. گابریل اولش تمایلی نشون نمیده ولی وقتی با آلکساندرا، دخترخوانده ریپلی آشنا میشه، نظرش تغییر میکنه. در کنار آشناییِ گابی با آلکساندرا، ریپلی با گابی برای برداشتن عتیقهها نقشه میچینه که سکانسهای خوب و جذاب فیلم بود. ریپلی میخواد دست به سرقت دو تا تخممرغ فابرژه بزنه همون تخممرغهای تزئینی گرونقیمت و تاریخی. مثل همهی فیلمای سرقت، همهچی اونطوری که فکر میکنی پیش نمیره. هرکسی یه چیزی برای پنهون کردن داره، همه به هم شک دارن، و تو کل فیلم داری فکر میکنی کی داره کیو بازی میده؟ بااینحال، انگیزهها و نقشهی واقعی گابریل هنوز مبهمه و ممکنه هر لحظه داستان رو پیچیدهتر کنه. همیشه از بازی آنتونیو باندراس لذت میبرم. یه سکانس حتی تام هاردی هم بازی کرده و چهقدر جوان! انتهای فیلم غافلگیری خوبی داشت که اگه چنین نبود از فیلم ناامید میشدم. توقع بیشتری از فیلم داشتم اما بهخاطر بازی باندراس دیدم و از تماشای رمز مجهول لذت بردم.
انیمهی «حباب Bubble 2022» بهکارگردانیِ تتسورو آراکی، یه درام فانتزی بسیار زیباست که در کنار داستانی احساسی بهمعرفی ورزشِ پارکور نیز میپردازه. در آیندهای نزدیک، یه انفجار عجیب از حبابهایی با قوانینفیزیکی خاص، توکیو رو به شهری متروکه و شناور تبدیل کرده. بعدش دیگه کسی اونجا زندگی نمیکنه جز یهسری جوون که واسه هیجان، میرن و روی ساختمونا پارکور میکنن. یکی ازین بچهها پسری نوزدهسالهست منزوی و تنها بهنام هیبیکی که مهارت خاصی در پارکور داره در یه حادثهی سقوط وقتی میفته تو آب، دختری مرموز و پونزدهساله بهنام اُتا نجاتش میده. اما این دختر یه انسان معمولی نیست. اُتا رازِ حبابهایی که تموم شهر رو فرا گرفته میدونه. حباب، یه شاهکار تمامعیاره. هر فریمش مثل یه نقاشیه. موسیقیش، ترکیبی از حماسه و لطافته که آهنگسازش هیرویوکی ساوانو سنگتموم گذاشته. حباب، یهجور قصهی عاشقانهی مدرنه با ریشههایی از افسانهی پری دریایی. ریتمش گاهی کند میشه، ولی بیشتر از اونکه به هیجان تکیه کنه، رو احساس و زیبایی تمرکز داره. این انیمه به انزوا، ارتباط انسانی، فداکاری، عشق، مواجهه با مرگ، و معنای زندگی میپردازه. و یهجور بازیست با قوانین طبیعت و قلب انسان. این انیمه اونقدر پر از حس خوبه که به فرد انگیزه میده ناامید نشه و دست از تلاش برنداره. وقتی حباب رو همراه پسرم دیدم، دوتایی از تماشاش به وجد اومدیم و لذت بردیم. هیبیکی منو خیلی یادِ خودم میندازه برایهمین این انیمه رو دوست دارم. خیلی جالب و هوشمندانهست که ژاپنیها در اغلب سریالها و انیمهها با گنجاندن ورزشهای مختلف در جریانِ داستان، کودک و نوجوان، و حتی بزرگسال رو به ورزش علاقمند میکنند. یادمه پسرم انیمهسریالِ «آبشار سرنوشت» رو که دربارهی والیباله خیلی دوست داشت، با تماشای سریال «رکابزنانِ کوهستان» عاشق دوچرخهسواری شده بود، با دیدن ریوما ایچیزن در «قهرمانان تنیس» میگفت من ریومام، «فوتبالیستها» که همه ازش خاطره دارند، این روزام یه انیمهسریالِ تازه نشون میده دربارهی ورزش کبدی که پسرمم دنبال میکنه میبینه. انیمهی حباب، یه فضای علمیتخیلی شاعرانهست که ممکنه برات جذاب باشه. نه بهخاطر پیچیدگی داستان، بلکه بهخاطر نگاه فلسفی و حس عجیبی که تهش تو دلت جا میذاره.
بهقلمِ آسمان سه شنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۱. ساعت 23:39
کتابی رو که در دستِ مطالعه داشتم، تموم کردم. رفتم سراغ کتابخونهم تا کتاب تازهای رو بردارم و بخونمش. کتاب جویس رو که برداشتم، دلم سمتِ کتاب هالینا پر کشید؛ اونم بیرون کشیدم. روی تختم نشستم و مجموعهشعرش رو ورق زدم. هندزفری زدم گوشم و موسیقی گذاشتم. یه شعر خوندم، دو شعر.. سه شعر.. چهار. به خودم که اومدم دیدم آهنگ تموم و خاموش شده و نفهمیدم. و بیاینکه بفهمم دارم تموم شعرها رو میخونم. اندوه سرودههای هالینا اونقدر به جانم ریخت که قلبم درد گرفت و تیر کشید. از اندوه زیاد کتاب رو بستم و کنارم گذاشتم و خسته چشمام رو بستم. یاد سکانس سریال 'عشقِ بد' افتادم که دیشب داشتم نگاه میکردم. این سریال رو بعدِ چند سال دوباره دارم از اول نگاه میکنم به هشتم رسیدم. از بین شخصیتهاش لیسو رو خیلی بیشتر دوست داشتم چون هر بار که حالش بد میشد و قلبش درد میگرفت، انگار خودم رو میدیدم و منو یادِ خودم میانداخت و چشام پرِ اشک میشد.
زیر پنجره نشستهم و «کابوس گرگ» رو میبینم که عطر بارون زودتر از صداش در اتاقم میپیچه. هوا طوفانی شده؛ سرما میزنه به صورتم و بازوم. باد زوزهکنان میکوبه به شیشهی پنجرهی اتاقم. بذار باورت کنم بهار.. نگاه به روی دیوار میکنم ساعت تازه از پنج و نیم گذشته و افطار نزدیکه. برم افطاری و کمی سحری درست کنم. دلم میخواست منم میتونستم روزه بگیرم.
انیمهی «جوزه، ببر و ماهی Josee, the Tiger and the Fish 2020» یکی از بهترین انیمههاییست که این اواخر دیدم؛ انیمهی جوزه، بهکارگردانیِ کوتارو تامورا، یه داستان خیلی لطیف و شاعرانهست و پر از حسهای انسانی عمیق. یه کمدی درامِ عاشقانهست دربارهی دختری بهنام جوزه که بهخاطر شرایطی که داره خیلی تنهاست و کاملا از آدما و اجتماع فاصله گرفته تا اینکه یه شب اتفاقی با تسونئو آشنا میشه. تسونئو رویاهای بزرگی داره که برای رسیدن بهش خیلی زحمت کشیده مثل رفتن به دانشگاه مکزیک بهبهانهی از نزدیک دیدنِ ماهی موردعلاقهش. تسونئو بهسختی به جوزه نزدیک میشه و باهاش ارتباط برقرار میکنه، رابطهای که درش اتفاقای زیادی رقم میخوره. تسونئو برای پولدرآوردن، قبول میکنه از دختری به اسم کومیکو مراقبت کنه، که خودش رو جوزه صدا میکنه، نامی الهامگرفته از کتاب فرانسواز ساگان نویسندهی فرانسوی. جوزه توی داستانای ساگان یه دختر باهوش، تلخوشیرین، خودمختار و گاهی مغروره. همون مدلی که توی انیمه هم کمکم از جوزهی گوشهگیر، یه شخصیت قوی، سرسخت و عاشق درمیاد. جوزه دختریه که نمیتونه راه بره و روی ویلچره. توی دنیای خودش زندونی شده؛ پر از کتاب، نقاشی، خیالپردازی.. اما دنیای بیرون براش ترسناکه. با این حال، وقتی تسونهئو وارد زندگیش میشه، کمکم یه پیوند لطیف و انسانی بینشون شکل میگیره. انیمهی جوزه دربارهی رؤیاها، محدودیتها و شجاعت روبهرو شدن با زندگی واقعیه. سبک بصریش خیلی زیبا و شاعرانهست، بهخصوص وقتی دریا و ماهیها رو نشون میده. موسیقی اونقدر ظریفه که انگار داره باهات حرف میزنه. شخصیتهای داستان رو دوست دارم. با خندههای آدماش خندیدم و با غماشون ناخودآگاه اشک ریختم. خیلی دوست دارم این انیمه رو. بعضی صبحها که خیلی بیانگیزهم، جوزه رو توی گوشیم روشن میکنم و توی سفره روبروم میذارم و همونطور که آروم صبونه میخورم، کمی جوزه میبینم که قدری حالم رو خوب میکنه. پیشنهاد میکنم نسخهی کاملِ انیمه رو ببینید و دوبلهش هم عالی بود.
بهقلمِ آسمان سه شنبه دهم اسفند ۱۴۰۰. ساعت 23:59
چند وقت پیش فرصت کردم و فیلمِ خاندان گوچی رو دیدم. سینماییِ خاندان گوچی House of Gucci 2021، بهکارگردانیِ ریدلی اسکات؛ یه درام جنایی زیباست دربارهی زندگی مائوریتزیو گوچی و همسرش پاتریتسیا و برند مشهور مُدِ ایتالیاییِ گوچی، با حالوهوای روانشناختی و کمی طنز سیاه. اسکات این فیلم رو برگرفته از کتابی به همین نام و بر پایهی داستان واقعی یکی از پرحاشیهترین جنایات دنیای مد و فشن شکل گرفته و ساخته شده. فیلم روایت زندگی پاتریسیا رجیانی، زنیست از طبقهی متوسط که با مائوریتزیو گوچی، وارث یکی از بزرگترین برندهای مد جهان، ازدواج میکنه. این رابطه در ابتدا عاشقانهست، اما کمکم وارد مسیر قدرت، طمع، خیانت و در نهایت قتل میشه. ماجرای قتل شوهر توسط همسرش و مسائل خانوادگی، رقابتهای درون برند گوچی، و افول تدریجی ارزشهای خانوادگی همه در این فیلم بهخوبی به تصویر کشیده شدند. طراحی لباسها بینظیره. چون با برند گوچی سروکار داریم، فیلم از نظر زیباییشناسی بسیار غنیست. داستان فیلم بهنظرم پرداختِ خوبی داشت و نقشآفرینی بازیگران قابلقبول بود، بااینکه من فقط از بازی لیدی گاگا در نقشِ پاتریتسیا خوشم اومد. همیشه وسوسهی قدرت، درون آدما رو دگرگون میکنه. در پس تمام زرقوبرق و دنیای لوکس برند گوچی، این فیلم، تصویری تاریک از قدرت، وسواس، فریب و سقوط اخلاقی ارائه میده. فیلم رو دوست داشتم.
«کوچه کابوس 2021 Nightmare Alley» بهکارگردانی گییرمو دل تورو، فیلمیست تاریک، مرموز و روانشناختی قدری دلهرهآور و نئو نوآر. فیلم در فضایی از واقعیت و حس کابوسگونه، به روایت مردی بهنام استنتن کارلایل با بازی بردلی کوپر میپردازه که از گذشتهای مبهم و تلخ فرار میکنه و به یه سیرک دورهگرد میپیونده. اونجا با شعبدهبازها و پیشگوها آشنا میشه و بهسرعت یاد میگیره چهطور ذهن مردم رو بخونه و فریب بده. کمکم وارد دنیای فریب و تردستیهای روانشناختی میشه و در مسیر جاهطلبی، تصمیم میگیره افراد ثروتمند رو گول بزنه و از اسرار روانشون سوءاستفاده کنه. اما این بازی خطرناک، به بهای سنگینی براش تموم میشه. فیلم پایانی دایرهوار داره، که خیلی از منتقدان تحسینش کردند. میبینی که چهطور یک انسان میتونه چنان در نقشی فرو بره، تا جایی که خودِ واقعیش رو گم کنه. کوچه کابوس، نه از نظر ترسناکبودن بلکه از نظر سنگینی روانی و حس تراژدی تدریجی، تأثیرگذاره. طراحیصحنه و نورپردازی عالیه؛ و فضای فیلم خیلی سینمایی و حسابشدهست. برخلاف بیشتر فیلمهای دل تورو، اینجا خبری از موجودات فانتزی نیست ولی همچنان حس دنیاییجادویی و پر رمز و راز رو داره. اما فیلم رو دوست نداشتم. از هیچکدوم از شخصیتهای فیلم خوشم نیومد. بردلی کوپر اشتباه کرد درین فیلم بازی کرد. فیلم، مرموز و با مرگ آغاز میشه، کمی پیچیده جلو میره و سعی میکنه فضای معماگونهش رو حفظ کنه. آنچه منو تا انتهای فیلم کشوند، حل معمای فیلم و بازی بردلی کوپر در نقشِ استن بود. و عاقبتِ استن ناامیدم کرد.
این سرمای عجیب..، و خونه گرم نمیشه. گرمایِ شوفاژِ اتاقم جواب نمیده انگار اتاقم سیبری شده. کتاب رومن رو برمیدارم و میام توی هال و کنار بخاری به بالش تکیه میدم تا گرم شم. این سکوت خوبِ خونه و تنهاییم رو دوست دارم. و فقط صدای زوزه باد سکوت رو میشکنه. فکر کنم دوباره برف تو راهه. یه کم از فیلمی حرف بزنم که تازه دیدم. فیلمسینماییِ اسپنسر Spencer 2021 بهکارگردانیِ پابلو لارائین که یه درام روانشناختیِ شاعرانه و متفاوته دربارهی زندگی پرنسس دایانا. فیلم روایتگر سه روز بحرانی از زندگی دایاناست در تعطیلات کریسمس سال ۱۹۹۱ در عمارت سلطنتی سندریگهام. همونجا که دایانا تصمیم میگیره زندگیش با چارلز رو تموم کنه. ولی این یه فیلم زندگینامهای عادی نیست؛ انگار داری وارد ذهنِ آشفته و تنها و بغضکردهی دایانا میشی.. فیلم اسپنسر؛ با فضایی سنگین، کابوسوار و هنری ساخته شده. و موسیقی جانی گرینوود، با ترکیبی از جاز و موسیقی کلاسیک، تو رو میبره وسط تنهاییهای دایانا، بین نگاههای سرد و فشارهای دربار. کریستن استوارت در نقش دیانا فوقالعاده بازی کرده حتی تا نامزدی اسکار هم اونو پیش برد. کریستن با بازی خیلی کنترلشده و درونی، دایانا رو نهفقط یه زنِ محبوب، بلکه یه انسانِ خسته، شکننده و در جستوجوی آزادی نشون میده. خودش گفته که برای این نقش، ماهها تمرین لهجه و حرکات بدن کرده. کریستن، منو یاد گرگومیش میانداخت. چند سال پیش هر وقت کتاب گرگومیشِ استفانی میِر رو میخوندم، کریستن میومد توی ذهنم؛ بااینکه فیلمش رو ندیدم. و چه فضای مهآلود و مرموزی داشت. نام «اسپنسر» برگرفته از نامخانوادگی اصلی دایاناست؛ پیش از ازدواج با چارلز. این یعنی فیلم میخواد دایانا رو جدا از عنوان «پرنسس» و جایگاه سلطنتیش نشون بده. فقط خودِ او، یک زن، یک انسان. پابلو لارائین همون کارگردان فیلم Jackie جکیست که دربارهی ژاکلین کندی بود. لارائین یهجورایی متخصصِ نشوندادن درونِ زنهای بزرگ و تنها توی لحظات بحرانیه. در جکی Jackie، ژاکلین کندی رو وسط عزاداری، سیاست و ازدستدادن هویتش میذاره،و در اسپنسر Spencer هم، دایانا رو وسط یه قفس طلایی، با شبحِ گذشته و آینده تنها میذاره.. در هر دو تا فیلم، هیچچیز شرححال کلاسیک نیست بلکه بیشتر انگار داری یه رویا یا کابوس رو حس میکنی تااینکه فقط قصهی زندگی جکی و دایانا باشه. و خیلی جالبه که تو جفت فیلمها، اون زن، در حال ساختنِ دوبارهی خودشه؛ وسط فروپاشی، وسط تردید. دلم خواست یهروز پابلو لارائین فیلم زندگی ویرجینیا وولف رو هم بسازه. چراکه لارائین خوب بلده چهطور به زوایای پنهان زنانگی و روح زن بپردازه. اون بخشهایی از زنبودن که نه رسانهها نشون میدن، نه تاریخ رسمی، نه حتی خیلیوقتا خود آدما جرات دیدنش رو دارن. لارائین انگار با دوربینش میره توی اتاقهای بستهی ذهن، جاییکه زن داره با وجدان، تنهایی، تردید، و ترس از بینامی دستوپنجه نرم میکنه. زنانی که بین نقشی که جامعه براشون نوشته و خود واقعیِ زخمیشون گیر کردن.. ولی یه جایی تصمیم میگیرن دیگه بازی نکنن. توی جکی، اون مکالمههای درونی که ژاکلین با مرگ و خاطره داره، و توی اسپنسر، اون صحنههایی که دایانا با شبح آن بولین ‹ملکهای که قربانی سلطنت شد› حرف میزنه، همهش دربارهی یه چیزه؛ بازگردوندن صدای زن، از لابهلای روایتهای خاموش و پنهان در آنسوی سکوتِ تاریخ. فیلم اسپنسر رو خیلی دوست داشتم و دیانا رو خیلی خوب و عمیق درک میکنم. دلم میخواد بازم بذارم اسپنسر و نیز جکی رو ببینم
بهقلمِ آسمان جمعه بیست و چهارم دی ۱۴۰۰. ساعت 23:56
این قسمتِ سریال خاتون یعنی قسمتیازدهم، یکی از فوقالعادهترین قسمتاش بود. بارها و بارها.. و بارها، در سکانسهای این قسمت چشمام پر اشک شد و بغض سخت نشست گلوم. بهویژه سکانسی که بانوی لهستانی آواز میخوند و زنان تبعیدی با اندوه در سکوت دورش نشسته بودند، سکانسهای رضا و خاتون، سکانس دایی خاتون که اون رو یاد خواهرش انداخت، سکانس سفارت، سکانس رضا و گوهر، سکانس رضا و خواهرش، سکانسی که خاتون داشت اتو میکرد؛ و در کل این قسمتِ خاتون رو خیلی بیشتر دوست داشتم. با تموم بغضهایی که به گلوم نشست..
بهقلمِ آسمان سه شنبه بیست و یکم دی ۱۴۰۰. ساعت 0:47
فیلم گورکن رو بهخاطر بازی خیلیخوب ویشکا آسایش، کنجکاو بودم ببینم بیاینکه بدونم قصهی فیلمش چیه؛ تااینکه چند روز پیش فرصت کردم دیدم. «گورکن» بهکارگردانیِ کاظم ملایی، درامی روانشناختیست که بیشتر بر شخصیت درونی و ابعاد روانشناختی تاکید داره. فیلم با یه تیترازِ آغازیِ خیلی دوستداشتنی و زیبا شروع شد. راستش دلم نمیخواست تیتراژِ آغازی فیلم تموم شه :) سوده، پسر یازدهسالهش ماتیار که همهی زندگیشه، یهو ناپدید میشه. همهچی از همینجا شروع میشه ولی داستان فقط دربارهی گمشدن یه بچه نیست؛ دربارهی گمشدن خود سودهست.. زنی که داره زیر بار گذشته، حال، و تصمیمای سخت له میشه، اما نمیذاره کسی بفهمه و تا ته تهش میجنگه. این فیلم مانند این میمونه یهروز صبح از خواب بیدار شی و ببینی زندگیت مثل یه خونهی موریانهزدهس، ظاهرش سالمه ولی از درون پوسیده. فیلم، با همون فضاهای تنگ و تاریک، با سکوتها، با نگاههای سنگین، داره اینو فریاد میزنه که زندگیِ خیلیامون پر از راز و خستگیه، ولی مجبوری لبخند بزنی. سوده نماد زنیست که هم باید مادری کنه، هم زخمای گذشته رو به دوش بکشه، هم به آینده فکر کنه، هم گناهِ نکردهش رو جواب بده. پیمان و روزبه و افرا و سیروس، بیاینکه با شخصیتشون آشنا بشیم، وارد قصهی فیلم میشن و گاهی ذهن رو دربارهی رابطهی افراد با همدیگه با سوال روبرو میکنه. از انتهای فیلم شوکه شدم! مثل ویشکا آسایش در نقش سوده که غافلگیر شد. اما نمرهی خوبی به گورکن نمیدم. چرا شخصیتها کمی پرداخت نشده بود؟ بااینکه بازی مهراوه رو خیلی دوست دارم اما افرا کی بود؟ چه کارهی سوده بود؟! بازی حسن معجونی رم دوست دارم و آخرین بازیای که ازش دیده بودم در فیلم لتیان بود؛ ولی چرا شخصیت پیمان بهعنوان پدر ماتیار، در ابهام بود؟ و نیز شخصیت روزبه. شاید انتخاب نویسنده این بوده مستقیم به اصل بپردازه. وجود بعضی سکانسها کمکی به فیلم نمیکرد و درست درک نمیکردم. مثل سکانسهای خالهی سوده و نیز مهیندخت و سکانسهای تلویزیون. گورکن که تموم شد، هنوز شوکه بودم و رفته بودم توی فکر. تا شب اتفاقِ گورکن ذهنم رو درگیر کرده که چرا؟ خیلی متاثر شدم مثل سوده.
خوابم نمیبرد؛ قسمتدوم مستند معماری رو توی گوشیم گذاشتم دیدم. مستندی که فوقالعاده دوست دارمش. اونقدر عمیق حواسم بهش میره که میتونم اون معماریها رو از نزدیک لمس کنم. معماری که اینطور با احتیاط و مهربانانه به درختها نزدیک میشه و هواشون رو داره، چهقدر خوبه. 🍃
بهقلمِ آسمان یکشنبه دوازدهم دی ۱۴۰۰. ساعت 23:59
دلم خیلی برای تماشای تئاتر تنگ شده.. خیلی تنگ شده. غروب بیحوصله بودم، فیلمِ خورشید رو گذاشتم تماشا کردم که خیلی دوسش داشتم و واقعا زیبا بود. بهویژه بازی و شخصیتِ جواد عزتی و بازی خوبِ روحالله زمانی. آخر شبم فیلمِ 2016 Valentine Ever After رو دیدم. یه فیلم با فضای آروم و برفی بود که با وجودِ سادگیش دوست داشتم.
دیشب بهخاطر درد و کسالت خیلی دیر خوابم برد. امروز بهسختی تونستم دوازده ظهر بیدار شم و از تختم بیام پایین. متاسفانه الانم باید برم جایی و هنوز بهتر نشدم. امیدوارم حداقل جمعه رو بتونم استراحت کافی داشته باشم. ساعاتی که خیلی درد دارم ناگزیرم در کنار قرص مسکن، خودم رو درگیر و سرگرم کاری کنم تا زمان برام زودتر بگذره. دیشب با وجود بدحالی برایاینکه متوجه زمان نشم، ادامهی فیلم Colewell رو نگاه کردم. با اندوههای نورا، اشک توی چشام جمع شد.. و با لبخنداش لبخند نشست رو لبم و با سکوتِ تنهاییش، ساکت نظارهگر خلوتش بودم. و چهقدر فضای این فیلم رو دوست داشتم.
جوکر رو الان دیدم. خدای من.. چهقدر خندیدم! خیلیوقت اینقدر نخندیده بودم. نخندیدن هم راحته هم سخت؛ اما اینکه آدمایی بخوان نخندن که کارشون خندوندنه، سخته و جذاب. در جوکر، قانونش اینه که نباید خندید؛ نخندیدنی که خودش ختم میشه به اینکه پقی بزنیم زیر خنده. دمشون گرم که لحظاتی خنده به لب ما نشوندن :)
فیلمِ تلماسه رو تا دقیقهی پنجاه و یکم دیدم؛ بعد به کارام رسیدم و تمومشون کردم و برگشتم ادامهی فیلم رو دیدم. فوقالعاده بود! از تماشاش حظِ وافر بردم. یه فیلمِ علمی تخیلیِ پیچیده با بازیگرانِ خوب و دوبلهی حرفهایِ رنگینکمان سخن. و صدای فوقالعادهی کیکاووس یاکیده که جای لُرد لتو حرف میزد غافلگیرم کرد. بازیِ جذاب تیموتی شالامی و ربکا فرگوسن و جیسون موموآ و اسکار آیزاک. تلماسه از اون فیلمهایی بود که دلم نمیخواست تموم شه.
فیلم تلماسه Dune از روی کتابی با همین نام ساخته شده البته با کمی تغییرات. تلماسهی فرانک هربرت، از نگاهِ بسیاری، محبوبترین کتاب علمیتخیلیست که هنوز جایگاه خودش رو حفظ کرده. دنیایی که فرانک هربرت در ذهنش خلق کرده، خارقالعادهست. کتابش رو خیلی دوست دارم بخونم توی برنامهم قرار دادم اما با توجه به اینکه بیش از هشتصد صفحهست کمی گرونه امیدوارم بتونم بخرم.
خوشحالم که خوبی حتی با وجود اندوههایی که پشتِ نگاه مهربونت پنهون میکنی و در مشلغهی کار غرق میشی. بعد در انتهای روز خستگیات رو در چای حل میکنی و مینوشی. خوشحالم که هنوز بودنت رو لمس میکنم. قلبم مدتیست در طی روز چندینبار سخت درد میگیره. نه، منظورم درد جسمی نیست. بااینکه گاهی خودِ قلبمم درد میگیره مثل الان. منظورم روحِ قلبم هست.. دلم. قلبم اونقدر از اندوه مچاله میشه درد میکشه که همهچیز برام تیره و تار میشه و سپیدی مرگ ذهنم رو میگیره. اونوقته که هر بار برای تسکین قلبم ازین همه درد، پناه میبرم به هیچ. دیشب بافتن رو شروع کردم. دونهبهدونه.. رجبهرج.. آروم و ساکت میبافم. به یه شالگردن فکر میکنم و یه دستکش و پاپوش و هدبند و یه شال برای لیوانم. سارافونم رو برداشتم حاضر شم، وقتی زیرسارافونی و سارافونم رو پوشیدم متوجه شدم آزادتر شده. خواهرمم هفته پیش میگفت لاغر شدی. بهش گفتم این مدت اینقدر حالم بد بود خیلی انرژی ازم گرفت. ست آبیکلاسیک زدم و رفتم بیرون کمی خرید کردم. کوکیهای موردعلاقهم رو دوباره پیدا کردم خیلی خوشمزه.اند. کوکی جویدوسر با سیب خشکشده و دارچین. فسقلی و ترد و خوشعطر. شیفتهی اون تکههای سیبم که مثل آجیل میاد زیر دندونم. سیبسرخ خریدم تا قدری مربایسیب درست کنم. چغندر سرخ خریدم برای شب لبوی داغ بپزم یاقوتیرنگ. یهبار یه مهمون گفت چهطور لبو میپزی که اینقدر قرمزِ پررنگ میشه؟ شیرهانگور میزنی؟ لبخند زدم گفتم نه. شیره انگور دوست ندارم. و براش شرح دادم طرز پختم رو. شکر سرخ خریدم کوکی بادوم درست کنم. گفتم بادوم، دلم بادومزمینی خواست. یه لیوان بلور دیدم طرح گلسرخ. برداشتم بخرم اما منصرف شدم گذاشتم سر جاش. لیوان رو ششتایی میداد. شاید جای دیگهای پیدا کنم تک بده. یه خانوم مهربون توی اینستا برام یه عکس خوشگل فرستاده. نه من اون رو میشناسم نه اون منو. با این که همیشه از پیامای دایرکت گذر میکنم و حوصلهی غریبهها رو ندارم اما این پیام رو تایید کردم و از مهربونیِ زیباش تشکر کردم. برای مامان، فیلم و سریال جدید دانلود کردم. هفته پیش میگفت چرا واسم فقط یه فیلم توی فلش ریختی. خندیدم گفتم عزیزِ من.. هنوز فیلم و سریالی نیومده بود از طرفی حالم خوش نبود وقت نکردم. گفت: خیلی خوشحالم میکنی برام سریال میدی همهشون قشنگن. سریال میدانسرخ رو دوست دارم خیلی قشنگه. تعجب کردم میدانسرخ و خشونتش! گفت: توی خونه حوصلهم سر میره، میذارم دوباره چندبار فیلما رو نگاه میکنم. خدا خیرت بده. دلم گرفت که ما نمیتونیم زیاد کنارشون باشیم و از تنهایی فیلما رو میذاره دوباره میبینه. گفتم: ای جانم.. عزیزِ منی تو. سریال جدید زیاد اومده برات میریزم. ادامهی سریال بریجرتون هم که دوست داری برات دانلود میکنم. خوشحال شد. دلم پر میزنه برای کتابای جدیدم تا هرچه زودتر بخونمشون. دلم گرفت ازین که امروزم بارون نیومد.. کاش صبح زود بیدار شم ببینم اتاقم در نیمهتاریکی هوایبارونیِ شهر فرو رفته. لعنتی.. قلبم خیلی درد میکنه برم قرصم رو بخورم. 🎶 منو ببر..
فیلم «اوفلیا Ophelia 2018» یه درام تاریخی عاشقانهی بسیارزیباست بهکارگردانیِ کلر مککارتی که بر اساس رمانی به همین نام و نیز برگرفته از هملتِ شکسپیر نوشته شده. درین فیلم بهنظرم تاریخ نیست که روایت میکنه بلکه راوی خودِ اوفلیاست، پس داستان گونهای دیگه پیش میره و سرنوشتِ اوفلیا رو تغییر میده. دیزی ریدلی، نقش اوفلیا رو اونقدر دلنشین بازی میکنه که لذت بردم و خیلی دوستداشتنی بود. و البته بازی خیلیخوبِ جرج مککی در نقشِ هملت، تکمیلکنندهی زیبایی شخصیت اوفلیاست. شخصیتِ هملت، جذابیتهایی داره که آدم دوست داره بیشتر و بیشتر در موردش شناخت پیدا کنه. جوایزی که این فیلم برده ثابت میکنه واقعا ارزش تماشای فیلم رو داره. اوفلیا رو خیلی دوست داشتم.
امروز یه کم وقتم آزادتر شد تونستم سریال جزیره رو ببینم؛ خوشم اومد قشنگ بود. بهویژه که بازیگرای موردعلاقهم میترا حجار و هنگامه قاضیانی و حمیدرضا پگاه و کاظم سیاحی در جزیره بازی کردند. از بازی کاظم سیاحی در میدان سرخ هم خیلی خوشم میاد. یکی از نکتههای جالب سریال، توجه به فرهنگ مطالعه بود؛ غیرمستقیم دو کتاب و یه فیلم معرفی کرد، اتفاقا فیلمش رو دو بار دیدم سالها پیش و کتاب گریزها نوشتهی اولگا توکارچوک و کتابِ صلحی که همهی صلحها را بر باد داد و نیز از آنا آخماتوا شاعر روسی و راخمانینف پیانیست روسی نام برد. شخصیتِ صحرا، جسارت و شهامتش جذاب بود. شخصیتِ ارشد، با بازی امیر مقاره، منو یاد حس تنهایی انداخت. و فکر کنم در قسمتهای بعد بهتر به تصویر کشیده میشه. امیدوارم مثل اغلب سریالها، در ادامه مخاطب رو ناامید از تماشا نکنه. فکر کنم امشب بتونم فیلم ' مدیترانه ' رو ببینم. 🎶 Heyf 🎶 Amir Maghare 🎶
بهقلمِ آسمان جمعه بیست و سوم مهر ۱۴۰۰. ساعت 0:28
فیلم Be With You در همهجا نامش بهنظرم اشتباه و ضعیف ترجمه شده. عبارت «با تو بودن» یه ترجمهی تحتاللفظیِ دور از معناست و بیروح. تا اونجا که میدونم Be معنای 'موندن' هم میده. و With you معنای 'کنارِ تو' هم میده. پس بهنظرم بهترین ترجمه برای نامِ فیلم Be With You عبارت «کنارت میمونم» میشه. معنا و ترجمهای که بهخوبی با خودِ این فیلم زیبا همخوانی داره.
بهقلمِ آسمان جمعه بیست و سوم مهر ۱۴۰۰. ساعت 0:9
- دنبالِ چی میگردی؟ - دنبال شبدرِ چهار برگ. خودت گفتی ده تا پیدا کنیم آرزومون برآورده میشه.. - آرزوت چیه جم؟ - اینکه تو خوب بشی - باشه.. مامان زود خوب میشه :) - قول میدی؟ - قول میدم.. 🍀🍃
فیلم کنارت میمونم Be With You 2018 بهکارگردانیِ جانگ هونلی، یه درام کمدیِ عاشقانهی بسیارزیباست دربارهی عشق، خانواده، زندگی و حسِ زیبای مادری. چندین جایزه برده. فضای لطیف این فیلم و حس خوبش رو خیلی دوست دارم.
بهقلمِ آسمان چهارشنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۰. ساعت 19:46
فرداش که برای نهارم، بقیهی سوپ رو داغ کردم داشتم میخوردم، قاشق های آخر با خودم گفتم چرا این سوپ برام عجیب به نظر میاد؟! درحالیکه سوپ ورمیشلِ همیشگیم بود و خیلی خوشمزه؛ توش نخود سبز و فلفلدلمهای قرمز و رشته و هویج و رب و قدری ادویه زده بودم و سیبزمینی که اغلب اضافه نمیکنم. یهو متوجه شدم اوه.. خدای من! یادم رفته توی سوپم، سبزی بریزم :) دلم برای کارکردن تنگ شده بود؛ برای ظرفشستن، آشپزی، شوخی و خنده با پسرم، برای خریدکردن، برای فیلم و موسیقی. خدای مهربونم ازت خیلی سپاسگزارم که بهترم. فکر کنم امشب فرصت کنم بتونم فیلم «تکتیرانداز امریکایی» بردلی کوپر رو ببینم.
بهقلمِ آسمان چهارشنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۰. ساعت 18:36
تماشای فیلم «پسر نانوا 2021 The Baker's Son» بهکارگردانی مارک جین و با بازیِ برانت داگرتی و الوییز مامفورد، برام پُر از حس خوب بود و عطرِ دلپذیر. جوانی بهنام مت Matt که نون میپزه و یه رفیق خوب داره به نام اِنی Annie که از بچگی با هم بزرگ شدند و هنگامی رابطهی بین این دو پیچیده میشه که مت با دختری بهنام نیکول آشنا میشه. همین بهونهای میشه برایاینکه مت خودش رو بهتر بشناسه؛ همون چیزی که استعدادش در پختِ نان و رفیقش اِنی بهش نیاز داره. هر بار که مت نون میپخت، دلم تنگ میشد برای روزایی که نون میپختم. خیلی این فیلم رو دوست داشتم و تا الان دو بار دیدمش. البته هنوز هیچ فیلمی برام جایِ فیلمسینماییِ سوخته رو نمیگیره. یادم باشه یه روز مفصل از فیلم سوخته بنویسم. فیلمِ پسر نانوا هنوز دوبلهش نیومده. پیشنهاد میکنم یه بار با نسخه زیرنویس فارسی ببینید، بعد که گفتگوها و ماجرای فیلم رو فهمیدید، دیگه دفعات بعد فقط زبان اصلی و نسخهکامل تماشا کنید.
بهقلمِ آسمان چهارشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۰. ساعت 20:43
این هفته بهخاطر کسالت، اتاقم رو نتونستم مرتب کنم. بهخاطر تب، پنجره مدام باز بود و روی همهچیز خیلی خاک نشسته. روی میز کارم یهعالمه کتاب مثل برج بالا رفته و تلنبار شده. و امروز اونقدر آبمیوه و چای خوردم که روی میزم پر شده از لیوان و استکان و فنجون اما خب حداقلش خوبیش اینه گلودرد لعنتیم بهتر شده و قدری تبم پایین اومده. فیلم «جولت» رو تا نیمه دیدم یه فیلم اکشنِ فوقالعاده! فیلم رو کنار گذاشتم فعلا. فنجونها و لیوانها و پاکت آبمیوه رو از روی میزم جمع کردم بردم آشپزخونه. کتابام رو دستمال کشیدم و مرتب توی کتابخونهم چیدم. خدای من.. قدِ یه قرن خاک روشون نشسته بود از بزرگراه اومده. میز و کامپیوترم رو اسپری و دستمال زدم. روی تختم رو مرتب کردم. لباسها رو توی لباسشویی ریختم. رفتم سراغ یخچال یه شام سبک برای خانواده درست کنم تا پیش ازین که برگردند.
بهقلمِ آسمان چهارشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۰. ساعت 19:3
وقتی سکانس مهمونی فیلم «پلهی آخر» رو دیدم، چهقدر دلم برای مهمونیهای قبل از کرونا تنگ شد؛ اون خندههای دستهجمعی، اون گپوگفتهای توی آشپزخونه و هال حتی ایستاده توی حیاط هنگام خداحافظی، شور و شوق زیباییِ مهربونی و پذیرایی از مهمونها. فیلمسینمایی «پلهی آخر» بهکارگردانی علی مصفا و با بازی خودش و همسرش لیلا حاتمی، یه درام زیباست دربارهی «مرگ». بازی این زوج کنار هم، من رو یاد فیلم «مردی بدون سایه» انداخت و نیز فیلم قدیمی «لیلا» که خیلی دوسش دارم و بیش از ده بار دیدمش. بازی لیلا حاتمی در نقشِ لیلی در بعضی سکانسها خیلی برام دلنشین بود. بازیهای علیرضا آقاخانی رو هم دوست دارم. بعدِ این که «پلهی آخر» رو دیدم، تازه فهمیدم جوایز زیادی هم برده. این فیلم اقتباسیست از کتاب مرگ ایوان ایلیچ نوشتۀ تولستوی و مردگان نوشتۀ جیمز جویس. مرگ ایوان ایلیچ، خیلی تعریفش رو شنیدم و مدتهاست توی فهرست مطالعاتیم گذاشتم که بخونمش اما هنوز نگرفتمش. حس کردم علی مصفا با مفهوم مرگ در پلهی آخر در پی معنای زندگیست. خوب که نگاه کنیم گاهی معنای زندگی در خودِ مرگ هست. فیلم رو آنلاین دیدم و کیفیتش عالی بود.
بهقلمِ آسمان سه شنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۰. ساعت 4:39
› ۴:۳۸ صبح خیلی گرسنهم ضعف کردم. خیلی زوده برای چای و صبونه. آروم توی تاریکیِ خونه راه میرم که کسی بیدار نشه. یهدونه بیسکویت از آشپزخونه برمیدارم و برمیگردم اتاقم.
› ۶:۴۶ صبح تکهای نونسنگک تازه میذارم دهنم و میایستم جلوی پنجرهی اتاقم. به کوههای روبرو خیره میشم که هنوز خورشید کاملا طلوع نکرده اما پشتِ کوهها رو بهزیبایی سرخِ رو به نارنجی کرده.
› ۱۲:۰۵ ظهر پیک، کتابهای جدیدم رو آورد. همیشه اومدن پستچی و رسیدنِ بستههام حسِ خوبی داره
› ۱۸:۱۰ عصر بعد از هفتهها، فرصت کردم ادامهی قسمتدوم سریالِ «پاپ جوان» رو ببینم. بهکارگردانی پائولو سورنتینو. خیلی سریال عجیبیه برام. و برای درک بهترش کمکم نگاه میکنمش. یه سریالِ عجیب و متفاوت و پیچیده.
› ۲۳:۱۲ شب خستهی دردم و چهقدر به خواب احتیاج دارم. این چند شب و روزم که از تب، هیچی از خواب نفهمیدم انگار بهکل بیدار بودم. اطرافیانم همه رفتند واکسن زدند به جز من.
این روزها سریال دوستداشتنیِ «شکلات» خیلی حالم رو خوب میکنه. بهتازگی شروعش کردم و فعلا ده قسمت ازش دیدم. عاشق سکانسهاییام که «چا یونگ» آشپزی میکنه و عشقِ «چا یونگ» به «لیکانگ» و آرامش و حس لطیفی که فضاش داره. سریال درامِ شکلات، عاشقانهایست لطیف با عطرِ خوش. تموم حسهای خوبِ فضاش حالم رو قدری خوب میکنه. چا یونگ خیلی جاها منو یادِ خودم میندازه. من نسخهکامل سریال رو با دوبله فارسی دیدم و کیفیتش عالی بود. حتی تیتراژِ ابتدای سریال هم آرامش قشنگی داره.
امروز سریالِ «مردان واقعی The Right Stuff 2020» رو تموم کردم. مردان واقعی یه درام تاریخیست دربارهی پروژهی سعی اولین فضانوردانی که ناسا به فضا فرستاد. باید عاشقِ فضا باشی که بتونی ازین سریال لذت ببری. با شوق، هر هشت قسمت رو عمیق و کامل تماشا کردم و واقعا لذت بردم البته شاید برای کسی که علاقهای درین زمینه نداشته باشه، پیچیده به نظر برسه ولی برای من فوقالعاده بود و دوسش داشتم. پاتریک آدامز در نقشِ جان گِلِن و جک مکدورمن در نقشِ آلن شپارد و نیز کالین اُدانهیو در نقشِ گوردون، چهقدر خوب و دوستداشتنی بازی کردند. من نسخهیکامل سریال رو دانلود کردم و دوبلهش عالی و حرفهای بود.
داشتند چمنها رو میزدند. بااینکه خواب بودم اما عطر چمن و صدای ممتد دستگاه چمنزنی رو از پشت پنجرهی بسته حس میکردم. دوست نداشتم روزم رو شروع کنم. بالشم رو جابهجا کردم و دوباره چشمام رو بستم. اما آخرش که چی؟ از تختم پایین اومدم جلوی آینه ایستادم موهام رو شونه کردم محکم بستمش. دیشب از قسمتدوم سریال افرا هم مثل قسمتاولش لذت بردم. قسمتاول رو بیرون بودم کامل ندیدم که بعدا رفتم از سایت تلویبیون، آنلاین نگاه کردم. از ماهها پیش انتظار این سریال رو میکشیدم بهخاطر اینکه درباره محیطبانان و طبیعت بکر هست. فیلمبرداری سریال فوقالعادهست؛ این طبیعت بکر که نشون میده، پرندهها، اون قارهای برفی خوشگل رو دیدی ابتدای قسمتاول؟ خوش به حال اونایی که در شمالِ ایران و چنین جای سرسبزی زندگی میکنند. سه تا فیلم این اواخر دیدم که قشنگ بود و حتی پسرم خیلی دوسش داشت؛ میام بعدا دانلودش رو میذارم. دستگاه چمنزنی صداش خستهم کرده برم پنجره رو ببندم یه قهوه درست کنم به کارهای امروزم برسم.
آخری موفق شدم وقت بذارم امروز صبح یکی از قسمتهای برنامهی کافه آپارات رو ببینم. اولینبار بود میدیدم و قسمتی که مدتها بود دلم میخواست ببینم. فرصت نمیکنم وگرنه حتما تمام قسمتهای این برنامه رو تماشا میکردم. علاقهم به برنامههای نقد سینما برمیگرده به دوران نوجوانیم؛ همون روزهایی که اگه پول دستم میومد گاهی مجلهسینمایی میخریدم میخوندم و شبها تا دیروقت بیدار میموندم نقد فیلم تماشا میکردم. اگه برنامهریزی کنم شاید دوباره بتونم فرصت کنم کافه آپارات رو دنبال کنم و ببینمش.
فیلم «کروئلا Cruella 2021» بهکارگردانی کریگ گیلِسپی، یه کمدی فانتزی زیباست دربارهی طراحی مُد حتی بهنظرم نگاه روانشناختی داره. اِما استون در نقش کروئلا، اونقدر فوقالعاده از پس احساسات مختلف در نقشِ استلا و کروئلا برمیاد که یکی از برجستهترین ویژگیهای خوب فیلم محسوب میشه؛ جایی روی تراس با عمق اندوه به شهر خیره میشه، جایی دیگه که کروئلاست بسیار شرور میشه، اونجا که استلاست نبوغ و هیجانش رو به خوبی به نمایش میذاره، و درعینحال گاهی رفیق مهربون برای دوستانش هست و گاهی پر از شور و شوقی که به دنیای مُد داره. جذابیتهای بصری و پر زرق و برقِ دنیای مد درین فیلم اونقدر زیباست که مخاطب رو سمت خودش میکشه. شخصیت کروئلا، نوستالوژیایست که از دل انیمیشن صدویک سگ خالدار بیرون اومده. و بارونس زنی که استلا دستیارش میشه، صنعت مد رو توی مشتش گرفته و این موفقیت چنان خودشیفتهش کرده که نبوغ استلا رو برنمیتابه و میخواد همهچیز رو از آن خود کنه. اما قدرتِ حس انتقام استلا در نقش کروئلا بر او پیروز میشه. کروئلا، منو یادِ آرتور در فیلم جوکر و مالک در سریال زخم کاری میندازه؛ آنچه استلا و آرتور و مالک رو بهسمت چنین بدیِ جنونآمیزی میبره، «از آنِ خود کردن» نیست بلکه زخمهای درونیست که اونقدر زیاد شده، برای التیام این زخمها طغیان کردند و سرکش شدند تا انتقام بگیرند. انتقامِ زخمهایی که خوردند. فیلم کروئلا رو دوست داشتم از نبوغ استلا لذت بردم و وجهِ مُد فیلم برام جذاب بود. خودم نسخهب دوبلهسورن رو با پسرم دیدم که براتون میذارم.