نزدیک‌تر

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۴. ساعت 16:34

«زخم سینه‌ات را باز کردم
نشستم به تماشای آسمان!

تو را نمی‌توان نوشت

چرا که مثل رودخانه‌ای طولانی در جریانی
و همزمان که آفتاب
بر پاهایت طلوع می‌کند
در سرت غروب کرده است

تو را نمی‌توان نوشت

تو زیبایی
و این
هیچ ربطی به زیبایی‌ات ندارد

حرف نمی‌زنی!
چرا که می‌دانی
یک پرنده وقتی حرف می‌زند انسان است
وقتی سکوت می‌کند، آسمان

عصر،
بر روح پله‌ها می‌نشینی
رنج چای را می‌نوشی
و بعد می‌گویی:

خدا نزدیک‌تر شده
آن‌قدر
که وقتی درخت را می‌تکانم
ابرها بر زمین می‌ریزند.»



گوشۀ دیوانۀ اتاق

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۳. ساعت 18:33

«عمقِ آخرین حرف‌ها
مثلِ ایستادن کنارِ دره‌ای
می‌ترساندم
و سنگ‌ریزه‌ای
که به اعماق
می‌غلتد
همه‌چیز را با خود بُرده است
ماجرا برای تو کوچک بود
مثلِ سوزنی که در قرنیه‌ام فرو کنی
و تازه می‌فهمم
این رگِ سرخِ کاموا
که روزهاست بر میز رها شده،
از گردنم شکافته است
نبودنت
نقشۀ خانه رو عوض کرده
و هر چه می‌گردم
آن گوشۀ دیوانۀ اتاق را
پیدا نمی‌کنم
احساس می‌کنم
کسی که نیست
کسی که هست را
از پا درمی‌آورد.»

› کتابِ پذیرفتن
› سروده‌ی گروس عبدالملکیان › نشر چشمه

پس زندگی همین‌قدر بود؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه پنجم مرداد ۱۴۰۳. ساعت 23:55

«و درد
که این‌بار پیش از زخم آمده بود
آنقدر در خانه ماند
که خواهرم شد!
با چرک پرده‌ها
با چروک پیشانی دیوار کنار آمدیم
و تن دادیم
به تیک‌تاک عقربه‌هایی
که تکه‌تکه‌مان کردند
پس زندگی همین‌قدر بود؟
انگشت اشاره‌ای به دوردست؟
برفی که سال‌ها
بیاید و ننشیند؟»

نبودنم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۳. ساعت 22:54

«حالا که نیستم،
پیراهنم را اتو بزن
دکمه‌هایم را ببند
کفش‌هایم را برق بیانداز
بُگذار
نبودنم مرتب باشد!»

که نبودم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 22:39

«می‌خواستم بمانم
رفتم‌.
می‌خواستم بروم
ماندم.
نه رفتن مهم بود وُ
نه ماندن…
مهم
من بودم که نبودم.»

ابرها بر زمین می‌ریزند

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه شانزدهم آبان ۱۴۰۱. ساعت 11:9

«زخم سینه‌ات را باز کردم
نشستم به تماشای آسمان!

تو را نمی‌توان نوشت

چرا که مثل رودخانه‌ای طولانی در جریانی
و همزمان که آفتاب
بر پاهایت طلوع می‌کند
در سرت غروب کرده است

تو را نمی‌توان نوشت

تو زیبایی
و این
هیچ ربطی به زیبایی‌ات ندارد

حرف نمی‌زنی!
چرا که می‌دانی
یک پرنده وقتی حرف می‌زند انسان است
وقتی سکوت می‌کند، آسمان

عصر،
بر روح پله‌ها می‌نشینی
رنج چای را می‌نوشی
و بعد می‌گویی:

خدا نزدیک‌تر شده
آن‌قدر
که وقتی درخت را می‌تکانم
ابرها بر زمین می‌ریزند.»

و ساعت‌ها در خودم قدم می‌زنم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۱. ساعت 21:33

«تنهاتر از آنم
که واقعیت داشته باشم

به خیابان می‌روم
و ساعت‌ها در خودم قدم می‌زنم

از تو تنها
خاطره‌ای مانده است
که امشب
چون اسبی زین‌اش می‌کنم
بر آن می‌تازم و
از استخوان‌هایم
بیرون می‌زنم.»

آب مُرده است

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۰. ساعت 15:33

از روزهای بی‌آبی و سخت مردمِ عزیزِ خوزستان و برخی شهرها خیلی ناراحتم. عصبانی‌‌ام از هر آنکه با نالایقیِ تمام مسئول هست و هنوز بر سِمت خود نشسته‌اند و فقط نگاه می کنند! یاد این شعر می‌افتم:

«آب مُرده است
و رودخانه دارد
جنازه‌اش را به دریا می‌برد.»

بُگذار رودخانه از تو بُگذرد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه یکم مهر ۱۳۹۹. ساعت 10:28

«چشم‌هاى بسته، بازترند
و پلک، پرده‌اى ست
كه منظره را عميق‌تر مى‌كند

بُگذار
رودخانه از تو بُگذرد
و سنگ‌هاش در خستگى‌ات ته‌نشين شوند
بُگذار
بخشى زنده از مرگ باشى
و ريشه‌ها به اعماقت اعتماد كنند

جنگل،
تنها يک درخت است
كه در هزاران شكل
از خاک گريخته است.»

سنگ‌هاش در خستگى‌ات ته‌نشين شوند

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه سی ام دی ۱۳۹۷. ساعت 18:0

«چشم‌هاى بسته، بازترند
و پلک، پرده‌اى‌ست
كه منظره را عميق‌تر مى‌كند

بُگذار
رودخانه از تو بُگذرد
و سنگ‌هاش در خستگى‌ات ته‌نشين شوند
بُگذار
بخشى زنده از مرگ باشى
و ريشه‌ها به اعماقت اعتماد كنند

جنگل،
تنها يک درخت است
كه در هزاران شكل
از خاک گريخته است.»

خزر  

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۷. ساعت 10:27

خورشیدِ روزهای رفتگی!
تاریکی، از نبودنت نَشت می‌کند به اتاق،
پلک می‌زنم
و کاسه‌ى چشمانم با اولین قطره پر می‌شود

کبریت می‌کشم!

فسیلِ پنج انگشت
افتاده بر فسیلِ گیسوانی آشفته
افتاده بر دیواره‌ی غار.
انگار
مردی از قرن‌ها قبل
بر موی زنی در قرن‌ها بعد دست می‌کشد
زمان بر دیواره‌ی غار شکست خورده است و باد…

کبریت می‌کشم!

کتیبه‌ها در آتش عرق کرده‌اند
و گل‌ها از درد بر دیوار
سایه‌های برجسته می‌اندازند.
شیرها که در ایوان قدم می‌زدند
برای ابد به سَر ستون‌ها گریختند.
آتش
هر چه روشن‌تر
خاموش‌تر می‌کرد…

کبریت می‌کشم!

آخرین چشم‌ها را درآورده
و چشم‌ها به هم خیره‌اند
چشم‌ها با هم حرف می‌زنند
و کرمان
با آن‌همه چشم
نمی‌تواند گریه کند

کبریت می‌کشم!

خون می‌پاشد به کاشی‌ها
می‌چرخد در پاشویه
می‌رود به لوله‌ی رگ‌ها…
زنده می‌شود حمام!
بلند می‌شود
مشت می‌کوبد بر کاشیان
خون می‌پاشد به شعله‌ی کبریت…

کبریت می‌کشم!

تاریک روشن است،
قندیل‌ها، انگشت‌های زمستانند بر گلوی درختان
تاریک روشن است
و بوته‌ای لابه‌لای درخت‌ها یخ زده
بوته‌ای که حرف می‌زد، راه می‌رفت، تفنگ می‌کشید
و آنقدر پرنده در سر داشت
که جنگل صدایش می‌کردند…

کبریت می‌کشم!

سیاهکل
سیاه‌تر از آن بود که روشن شود

کبریت می‌کشم!
کبریت می‌کشم!
کبریت می‌کشم!…

خزر، سیگارش را با آن روشن می‌کند!
خزر که آن روز آمده بود…
خزر که ریخته بود
خزر که در فنجان‌ها
خزر که در چشم‌ها
خزر که بر آستین‌ها…
خزر که شور
که شوریده
خزر که شوره زده بر لباسِ این‌همه سال.
خزر در خیابان
خزر با خیابان
خزر با موهایی از خزه
خزر با موهایی از لجن
خزر که ماهی شد که می‌لغزید از ماشین‌به‌ماشین
خزر که می‌خشکید از اتاق‌به‌اتاق.
خزر با خیابان خزر با موهای مشکیِ بُلند
خزر با موهای روسیِ بلُند

"بلند شو دیگه خزر
تا کسی نیومده از اتاق برو بیرون!"
خزر همینطور که ملافه را به خودش می‌پیچید،
به نقشه‌ی روی دیوار خیره بود
گفت: "می‌دونی گروس؟
احساس می‌کنم این مرز
خطیه که دورِ یه جسد کشیدن."
بعد بلند شد وُ رفت تو حموم
همون‌جا پشت در وایساد
همون‌جا پشت در،
صدای موج می‌اومد…

این حفرۀ کهنه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷. ساعت 0:32

تمامِ روز، این خستگی را با خودم این‌طرف و آن‌طرف کشیدم. استقامت کردم تا کم نیاورم و به مسئولیت‌های زندگی‌ام برسم چرا وقتی از عمقِ خستگی‌ام؛ از این عبارتِ 'خسته ام..' حرف می‌زنم؛ هیچ‌یک از اطرافیانم عمقِ عجیبِ این حفرۀ کهنه را باور نمی‌کنند؟

.
.
«کدام پُل
در کجایِ جهان
شکسته است
که هیچ‌کس
به خانه‌اش نمی‌رسد؟»

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه