با این‌همه برفِ بارانده در سینه‌ام

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه هفدهم دی ۱۴۰۲. ساعت 23:30

«سرد و سنگین بیایی اگر،
چاره چیست؟
جز اینکه با تمام شاخه‌هایم شکست را بپذیرم
منی که شانه‌های بسیارم را
برای تنها گریستن‌های بسیارم
نیاز دارم

زمستانِ کوچک من!
که شبیه تمام فصل‌های دیگرم سردی
و بی‌تفاوتی‌‌ات چون دانه‌های کوچک برف تکثیر می‌شود،
آیا قلب من سزاوار مهربانیِ بیشتری نبود؟
قلبی که از دیدنت می‌لرزید
از ندیدنت می‌لرزید
و چون سرزمین زلزله‌خیزی معلوم بود
سرانجام از روی نقشه محو خواهد شد

زمستان عزیز من!
که با این‌همه برفِ بارانده در سینه‌ام
هرشب آغازِ حکومتِ یک فصلِ سرد را اعلام می‌کنی
و هرصبح
دست‌هایت را که روی قلبم می‌گذاری،
آفتاب ظهر مرداد
چشم‌هایت را می‌زند،

زمستان عزیز من!
که ایمانم را به لباس‌های گرمم به سُخره می‌گیری
و در همان‌حال آغوشت را دریغ می‌کنی از من،

لااقل به خوابم که می‌آیی
با آغوشت بیا،
برای برگشتن شتاب نکن،
و ـ چه اشکالی دارد اصلاً؟ خواب است دیگر! ـ
گاهی جا بمان؛
فکر کن خواب بوده‎‌ای
فکر کن خواب دیده‌ای
فکر کن خواب مانده‌ای.»

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه