تو عینهو اکسیژنی جانم!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۷. ساعت 8:17

با هیجان اتفاقات امروزش و بازی با دوستانش را برایم تعریف می‌کرد و قلب من مادرانه از هیجان در انفجار بود. حرف‌هایش که تمام شد گفتم:
- آخ تو نفس منی! جان منی! جان!
- نفس؟!
- آره نفس! اگه نباشی، نفسم بند میاد! تو عینهو اکسیژنی!
با شیطنت چشمانش از ذوق درخشید و گفت:
- یعنی وقتایی که من نیستم تو نمی‌تونی نفس بکشی؟!
با دستم یک بشکن بلند زدم لبخند زدم گفتم:
- دقیقا! خفه می‌شم!
بعد خودم را به خفگی زدم دستم را روی گلویم گذاشتم به سرفه افتادم انگار که اکسیژن نیست بعد افتادم زمین خودم را به بیهوشی و مردن زدم. از حرکتم یک‌دفعه با صدای بلند قهقهه زد! یهو زنده شدم گفتم:
- ای جان قربون خنده‌هات برم :)

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه