کهکشونِ چشمات
بهقلمِ آسمان
چهارشنبه چهارم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 17:14

عاشق لحظههاییام که وقتِ برگشتنش از مدرسه میشه و میاد زنگِ خونه رو میزنه؛ میرم پشت در و از چشمی نگاه میکنم. میدونه که اول از چشمی نگاه میکنم پس بهعمد یه چشمش رو اونقدر نزدیک میاره که میچسبونه به چشمی. میگم: «اوه..، یه کهکشون پشتِ دره!». حتی خندهش رو میبینم که میریزه به چشماش و کهکشون زیباش میدرخشه. در رو باز میکنم و میگم: «سلام نفسِ مامان!» لبخند شیرینش حالم رو خوب میکنه. عزیزِ من.. ، تو به گلِ دُردونهای میمونی که میونِ یه دشت سرسبز قد کشیدی و قامت سروِ تو در میانهش گم نمیشه.