بچه‌زبل معلوم نیست کی رفته سراغ عکسام

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه شانزدهم خرداد ۱۳۹۹. ساعت 15:59

هوا گرم بود و بعد شام رفتم بالای اتاق روبروی کولر نشستم تا خنک شم. پسرم توپ پلاستیکی‌ش رو از گوشه‌ی اتاق برداشت و گفت:
- مامان؟ میای بازی؟
- نه.
- مامان، من یه عکس دیدم تو عکسات که با دوستات توی باشگاهی و داری تیراندازی می‌کنی! حالا بیا بازی کن ببینم والیبالتم مثل تیراندازیت خوبه یا نه!
شوکه شدم این کی رفته سراغ آلبوم عکسای دانشجویی‌م؟! توقع شنیدن چنین حرفی رو ازش نداشتم و خنده‌م گرفته بود. پس قبول کردم چند ضربه بازی کردم اما گفتم:
- بدنم گرم نیست ممکنه شونه‌م بگیره. کافیه.
خندیدم و به‌شوخی گفتم:
- بیا توپ رو به‌‌جا پرتاب، رو زمین قل بدیم.
- مامان! مگه دو سالمه؟! این بازی واسه بچه‌هاست!
- آخ.. یادش بخیر انقد باهات این‌جوری بازی می‌کردم.
- چرا چشاتو بستی؟
- بیا با چشم بسته بازی کنیم هیجانش بیشتره از صداش بفهمیم توپ کدوم سمت می‌ره بگیریمش :)

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه