خودم از درون شکسته و تا شده بودم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و چهارم آبان ۱۳۹۴. ساعت 18:35

روزایی که پسرم املا داره پراسترس‌ترین روزاشه. هفته‌ی پیش از صبح که بیدار شد چون می‌دونست املا داره، شروع کرد بهانه‌گرفتن که؛
ـ مامان خوابم میاد بذار بخوابم..
ـ مامان فکر کنم سرما خوردم حالم خوب نیست ببین صدام گرفته!
ـ این مشقا چه‌قدر سخته نمی‌تونم بنویسم! اصلا بلد نیستم..
یعنی هر جور بهونه بلد بود از اول صبح تا ظهر ردیف کرد که منو راضی کنه مدرسه نره. منم با صبوری همه‌جوره راه اومدم. اما از خستگی دلم می‌خواست سرش داد بزنم.
آخری با بازیگوشی مشقاش رو نوشت باهاش املا کار کردم تا حدی خوب بود. چند خطی از سرمشق کتاب نوشتاری‌ش مونده بود، گفتم:
ـ تا این چند خط رو بنویسی برات نهار می‌کشم که بخوری.
ـ نه دیگه! من نمی‌نویسم خسته شدم.
کلافه سرم رو به میز مطالعه تکیه دادم سرم رو بین دستام گرفتم آه کشیدم.. خدایا!
ـ عزیزِ من! فقط دو خطر مونده زود تموم می‌شه. باید بنویسی دوستاتم دارن می‌نویسن.
سمت آشپزخونه‌م راه افتادم زیرچشمی دیدم با اخم کتابش رو جلو کشیده می‌نویسه. وقتی با یه بشقاب پلو برگشتم با چهره‌ی خیلی ناراحتی گفت:
ـ مامان.. من امروز مدرسه نمی‌رم نمی‌خوام برم حالم خوب نیست
ـ پنج دقیقه دراز بکش رو تختم بهتر می‌شی. این قانونشه همه باید برن عزیز من. منم سن تو بودم رفتم. بالاخره گاهی‌م سخته دیگه. همیشه که بازی نیست.
لجوجانه و عصبانی داد زد: «چرا هست!» با بغض سر رو بالش گذاشت. تحملم تموم شده بود اما مجبور بودم خودم رو کنترل کنم.
ـ از املا می‌ترسی؟ که نکنه بلد نباشی؟
بغضش آروم ترکید. مادر بودم از پریشانی‌ش دلم لرزید. جواب داد:
ـ اوهوم..!
ـ ای جانم..! می‌خوای بیام بغلت کنم دوتایی با هم پنج‌دقه استراحت کنیم خوب شی؟
با گریه سرش رو تکون داد. هنوز کودکی بیش نبود لازم داشت با محبت مادرانه آروم بگیره. بشقاب رو گوشه‌ی تخت گذاشتم رفتم پهلوش دراز کشیدم دستم رو دور گردنش حلقه کردم در آغوشش کشیدم با بغض سرش رو تو گودی گردنم فرو برد.
ـ الهی من فدای پسر گلم برم.
نگاهی به ساعت کردم بیست دقیقه وقت داشت. چشم رو هم گذاشتم، خیلی خسته بودم از روز قبل با مشکلات درگیر بودم و حال پسرم کلافه‌م کرده بود. موهای کوتاهش رو نوازش کردم گفتم:
ـ پسرخوب! تو که املا بلدی. اگه هم بلد نبودی اشکال نداره. آدم که نباید همیشه همه‌چیز رو بلد باشه!
نیم‌خیز شد نشست آروم‌تر شده بود گفت:
ـ ولی من می‌ترسم. وقتی املا می‌گه نمی‌فهمم چی می‌گه.
ـ ببین پسرم منم کلاس‌اول بودم گاهی بلد نبودم گاهی‌م همه رو بلد بودم
ـ‌ یعنی مدرسه می‌رفتی مثل من، هی بلد بودی، بلد نبودی، بلد بودی، بلد نبودی؟!
ـ آره. همیشه که نباید برچسب و صد آفرین بگیری. مهم اینه که یاد بگیری.
انگار حرفام آرومش کرده بود.
ـ حالا بیا نهارت رو بخور دیر نشه
ـ بیا با هم بخوریم! یه‌قاشق من یه‌قاشق تو!
با شوخی و شیطنت خوردیم. می‌خندید و استرس یادش رفته بود. تا حاضر شه و حتی تموم طی مسیر مدرسه، سعی کردم با حرفا و شوخیام حواسش رو پرت کنم تا فکر پریشون نکنه. به‌همین‌راحتی‌م نبود خودم از درون از خستگی زیاد شکسته و تا شده بودم..

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه