میلیاردها نورون مانند ستاره‌ها

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴. ساعت 21:47

پسرم، من همون‌قدر که عاشق ستاره‌هام، عاشق شگفتی‌های مغزم. می‌دونی؟ مغز ما مثل یه کهکشون بی‌انتهاست، پر از میلیاردها نورون که مانند ستاره‌ها نور و پیامای خودشون رو رد و بدل می‌کنن. هر فکر، هر خیال و هر ایده‌ای که به ذهنت میاد، درواقع یه انفجار کوچیکِ الکتریکی بین این نورون‌هاست که داره یه مسیر تازه خلق می‌کنه. وقتی یه چیز تازه یاد می‌گیری یا یه مسئله رو حل می‌کنی، شبکه‌های مغزی‌ت مانند یه شهر نورانی فعال می‌شن و به هم وصل می‌شن، و این یعنی هر کنجکاوی کوچیک، تو رو یه قدم به کشف‌های بزرگ نزدیک‌تر می‌کنه. می‌بینی چه جذابه؟
می‌دونی؟ دانشمندا فهمیدن وقتی ما با هیجان و شگفتی چیزی رو کشف می‌کنیم، مغزمون هورمونی به‌نام دوپامین ترشح می‌کنه که مانند سوخت راکت عمل می‌کنه و یادگیری و خلاقیت رو سرعت می‌ده. این یعنی هر وقت از چیزی خوشحال یا هیجان‌زده می‌شی، مغزت درواقع داره خودش رو واسه فکرکردن و خلق‌کردن آماده می‌کنه.
لئوناردو داوینچی وقتی یه نقاشی می‌کشید، مغزش همزمان داشت جزئیات علمی، مهندسی و آناتومی بدن رو پردازش می‌کرد. یا زکریای رازی، وقتی آزمایش‌هاش رو انجام می‌داد، مغزش مثل یه شبکه‌ی ستاره‌ای به‌دنبال الگوها و رازهای طبیعت بود. حتی نویسنده‌ها، وقتی داستان می‌نویسن، مغزشون دنیای ذهن آدما و احساسات‌شون رو با ظرافتی شبیه نورون‌ها به هم وصل می‌کنه.
تو هم می‌تونی مثل اونا باشی، دلیر من. هر سؤال عجیب، هر فکر متفاوت، هر کنجکاوی کوچیک، یه نورون جدید توی مغزت روشن می‌کنه و مسیرت رو می‌سازه. هیچ مسیر درستی، یکسان یا صاف نیست، اما هر کشف کوچیک، هر تجربه و هر تلاش، تو رو به ستاره‌ی خودت نزدیک‌تر می‌کنه.
پس هر روز با یه نگاه به آسمون، یه فکر تازه، یه سؤال متفاوت داشته باش و به مغزت اعتماد کن پسرم؛ اون همیشه آماده‌ی خلق معجزه‌های کوچیک و بزرگه.

چرا ستاره‌ها ثابتن و تکون نمی‌خورن؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۴. ساعت 22:4

پسرم، عزیزِ مادر، تا حالا دقت کردی انگار ستاره‌ها ثابتن و تکون نمی‌خورن؟ به‌خاطر اینه که اونا اون‌قدر دورن که ما حرکت‌شون رو نمی‌بینیم، ولی همیشه در سفرن.. درست مثل ما.
تو هم در سفری. حتی اگه الان حس نکنی. هر روز، یه ذره از خودِ واقعی‌ت رو پیدا می‌کنی. یه‌جایی بین خستگی‌ها و لبخندهای نصفه‌نیمه، داری معنا می‌سازی.
می‌دونی قشنگی‌ش چیه؟ این‌که همین حالا، شاید متوجه‌ش نشی اما داری می‌درخشی. آروم، ولی واقعی.
هر وقت حس کردی جا موندی، فقط به آسمون نگاه کن. اون بالا یه ستاره مخصوص توئه.. و همیشه منتظر نگاهت می‌مونه، سرو من. ✨

مغزت حتی وقتی می‌خوابه در حال تمرینه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۴. ساعت 23:4

پسرم، عزیزِ مادر؛ می‌دونی وقتی خواب می‌بینی، مغزت داره چی‌کار می‌کنه؟ درواقع، داره نقاشی می‌کشه. یه نقاشی زنده، از خاطره‌ها، خیال‌ها و آرزوهای کوچیکی که توی دلت داری. وقتی خوابت می‌بره، بخش خاصی از مغزت به اسم آمیگدالا فعال می‌شه؛ همون جایی که احساسات رو مدیریت می‌کنه. یعنی رویاها فقط تصویر نیستن، بلکه احساس خالصن.
دانشمندا می‌گن موقع خواب، مغز مثل یه نویسنده می‌شه که با تکه‌تکه‌ی خاطره‌ها داستان تازه‌ می‌نویسه. یه‌بار ممکنه تو رو ببره روی قله‌ی یه کوه خیالی، یه‌بار بندازت وسط دریا، یه‌بارم برگردونه به وقتی که کوچیک‌تر بودی.
اما راز جالبش اینه که این سفرهای شبانه، مغزت رو قوی‌تر می‌کنن عزیز من. چون موقع خواب، مغزت در حال تمرینه. داره یاد می‌گیره چه‌طور احساسات رو بفهمه، چه‌طور تصمیم بگیره، و حتی چه‌طور خلاق‌تر فکر کنه.
ادیسون، انیشتین، و حتی سالوادور دالی، خیلی‌وقتا ایده‌هاشون رو از خواب‌هاشون می‌گرفتن. چون ذهنِ خسته‌ی روز، شب‌ها توی خواب، از نو شروع به ساختن می‌کنه.
پس اگه یه شب خواب عجیبی دیدی، بدون که مغزت داره تمرین خلاقیت می‌کنه. حتی خواب‌های عجیب و رنگی هم بخشی از یادگیری‌ت هستن.
تو یه ذهن داری که مثل آسمونه؛ پر از ستاره، پر از سفر، پر از راز. فقط یادت باشه هیچ فکری کوچیک نیست، هیچ خوابی بی‌اهمیت نیست.
دوستت دارم سرو من، با عشقی عمیق و همیشه بیدار. ✨

نور ستاره‌های دور

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیستم مهر ۱۴۰۴. ساعت 11:18

پسرم، می‌دونی وقتی به آسمون شب نگاه می‌کنی، ستاره‌هایی هستن که میلیون‌ها ساله روشن شدن اما نورشون تازه به چشم ما می‌رسه؟
این یعنی گاهی چیزایی که ما امروز می‌بینیم، حاصلِ تلاش و مسیر آدمایی بوده که پیش از ما بودن و هیچ‌کس اون لحظه‌ها رو نمی‌دیده.
مثل آلبرت اینشتین که وقتی نوجوون بود، معلم‌ها فکر می‌کردن ذهنش کُندِه، اما آلبرت روی چیزایی که دیگران ساده می‌دیدن فکر می‌کرد و مسیر خودش رو ساخت.
ستاره‌ها، زمان، آدمای بزرگ، همه یه نکته رو بهمون نشون می‌دن؛ گاهی برای ساختن چیزی که ارزش داره، باید متفاوت دید، صبور بود و حتی وقتی کسی نمی‌فهمه، راه خودت رو ادامه بدی.
دوستت دارم سرو من؛ همیشه و تا همیشه.. ✨

به‌زیبایی نور رو نگه می‌‌داره

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴. ساعت 23:53

سرو چمان من، می‌دونی دریا چرا آبیه؟ چون رنگِ آسمون رو قرض گرفته، اما فقط بخشِ آبیِ نور رو نگه می‌داره و بقیه‌ش رو برمی‌گردونه. یعنی حتی دریا هم یاد گرفته هر چیزی رو نگه نداره. پسرم، یادت بمونه جهان پر از چیزای خارق‌العاده‌ست کافیه نگاه متفاوتی داشته باشی.


پیش از این‌که از ذهنم بُگریزن

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۴. ساعت 0:47

هر وقت بهش می‌گفتم قهوه می‌خوری واسه توام درست کنم، می‌گفت نه. تو باشگاه قهوه می‌خورد یا وقتی با دوستاش می‌رفت کافه. این‌بار که پرسیدم چیزی نگفت و این یعنی آره. از آخرین‌باری که باهم قهوه خوردیم ماه‌ها یا حتی یه سال می‌گذشت.
بطری رو که از یخچال درآوردم، دیدم روش نوشته شیر بدون لاکتوز. همسرم از خستگی حواسش نشده اشتباه گرفته. لاکتوز شیر که گرفته می‌شه، انگار خوشمزگی شیر ازش گرفته می‌شه و شیر بی‌لاکتوز طعم شیرین‌تری داره. به‌هرحال باهاش دو ماگ قهوه درست کردم برگشتم اتاقم. قهوه‌ی پسرم رو گذاشتم روی میز و خودم ماگ به دست از اتاقم اومدم بیرون تو هال نشستم که ازش سرماخوردگی نگیرم.
آروم آروم قهوه‌م رو نوشیدم و نقد کتابی که داشتم می‌نوشتم کامل کردم گذاشتم کنار. باید واژه‌ها رو پیش از این‌که از ذهنم بُگریزن، به بندِ قلم بکشم.

که به کتاب‌خوندن پناه ببرم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴. ساعت 13:12

دیشب دلشکسته از درد، با گریه خوابم برد. بالشم خیس اشک شده بود. صبح که گوشی‌م زنگ خورد، بی‌این‌که چشم باز کنم کنار بالشم در پی‌ش دست کشیدم و خاموشش کردم. صداها رو می‌شنیدم اما می‌ترسیدم بیدار شم و درد دوباره سرم آوار شه.
هی چند بار هشیار شدم اما دلم نمی‌خواست بیدار شم روزم رو شروع کنم. ده دقیقه مونده بود به دوازده دیگه تنم خسته شد از خوابیدن زیاد که بهش عادت ندارم. از تختم اومدم پایین تلوخوران و گیج رفتم سمت آینه و شونه‌م رو برداشتم دوباره افتادم رو تخت. موهام رو شونه کردم محکم گیره کردمش پشت‌سرم. یه کوت موی ریخته‌شده رو با دست جمع کردم ریختم دور.
همین که اومدم هال، متوجه شدم درِ اتاق پسرم بازه. تعجب کردم! یادش رفته درِ اتاقش رو ببنده؟! رفتم جلو و آروم درِ نیمه‌باز اتاقش رو بازتر کردم؛ غرق خواب بود. مگه نباید الان مدرسه باشه؟! حتما گلودردش بدتر شده نتونسته بره. اگه می‌دونستم، زودتر بیدار می‌شدم.
منگ از سرگیجه قدری روی مبل نشستم. خیلی ضعف کرده بودم اما می‌ترسیدم چیزی بخورم. رفتم آشپزخونه‌م برای پسرم سوپ گندم گذاشتم و برگشتم هال نشستم رو مبل که به کتاب‌خوندن پناه ببرم..


قراره آهسته‌آهسته با همه‌چیز کنار بیای

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه پنجم مهر ۱۴۰۴. ساعت 10:51

پسرم، جانِ مادر؛ یه روزی می‌فهمی که «آروم‌بودن» از «خوشحال‌بودن» مهم‌تره. خوشحالی گاهی یه لحظه‌ست، یه خنده، یه اتفاق، یه موفقیت.. اما آرامش، یه هاله‌‌ست. یه هاله‌ی نرم و ساکت که دور قلبت می‌پیچه و بهت می‌گه: «همه‌چی خوبه، حتی اگه درواقع نباشه.»
یاد بگیر خودتو توی این هاله نگه داری. آدمای زیادی میان توی زندگی‌ت، بعضیا پرهیاهو، بعضیا با لبخند، بعضیا با خشم. ولی تو فقط کسایی رو نگه دار که آرامش میارن، نه هیجانِ زودگذر.
بزرگ‌ترین نشونه‌ی بلوغ اینه که بدونی قراره آهسته‌آهسته با همه‌چیز کنار بیای، نه این‌که همه‌چیز رو درست کنی.
در آرامش بمون پسرم؛ دنیا صدای تو رو وقتی سکوت می‌کنی بهتر می‌فهمه.. ✨

برای درخشش نگاهت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۴. ساعت 19:22

قشنگ دلیر من، می‌خوام برات از چیزی بگم که سال‌ها بعد، وقتی بزرگ شدی و توی یه شب خلوت، از دنیا خسته بودی، به یادت بیاری.
زندگی همیشه مثل یه خط صاف نیست. گاهی مثل یه خط مواج می‌مونه، موجی که می‌زنه و برمی‌گرده، گاهی هم شبیه یه مارپیچه که هی بالا پایین می‌ره، اما حس می‌کنی دور خودت می‌چرخی. و آدم توی این چرخیدن‌ها، یه وقتایی خودش رو گم می‌کنه.
ولی سرو رعنای من، یه چیز هست که باید بدونی؛ تو بیشتر از چیزی هستی که اتفاق‌ها ازت می‌سازن. یعنی اگه یه روزی ترسیدی، اون فقط ترسه، نه خودِ تو. اگه شکست خوردی، اون فقط یه اتفاقه، نه نشونه‌ی بی‌ارزشی. و اگه کسی ناراحتت کرد، بدون که دردِ اون لحظه، حقیقت تو نیست.
تو قراره هر روز خودت رو بشناسی، با سؤال‌هات، با اشتباه‌هات، با خنده‌هات. هیچ‌کس قرارت نداده که کامل باشی. فقط کافیه صادق باشی؛ با خودت، با دنیات، با من.
عزیزِ مادر؛ یه روزی شاید از من فاصله بگیری، شاید حتی باهام بحث کنی یا ازم دلخور بشی مثل این روزا که باهم بحث می‌کنیم از هم قدری دلخور می‌شیم. و اون روز، یادت باشه که من تو رو برای خودت دوست دارم، نه برای چیزی که انجام می‌دی. تو رو نه به‌خاطر نمره‌هات، نه دست‌آورد‌هات، نه حتی خوبی‌هات؛ بلکه به‌خاطر اون نوری که توی نگاهته عاشقتم، وقتی داری خودِ خودت رو زندگی می‌کنی.

یادت نره عزیزم، جهان خیلی بزرگه، اما دل تو از اون هم بزرگ‌تره. بزرگ و عمیق.. ✨

نه ساده نه واضح

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و چهارم تیر ۱۴۰۴. ساعت 23:8

می‌دونی، زندگی گاهی مثل یه معمای پیچیده‌ست؛ جواب‌هاش نه همیشه ساده‌اند، نه همیشه واضح. اما یه چیز رو یاد بگیر؛ ارزش واقعی یه سوال، فقط در جوابش نیست، بلکه در خود جستجو و پرسیدنشه. وقتی با تردید و کنجکاوی به دنیا نگاه کنی، هر روزت پر از کشف‌های کوچک می‌شه که دنیا رو برات جادویی می‌کنه.
شجاعت واقعی یعنی قبول کنی نمی‌دونی، و دل به دریا بزنی تا بفهمی. اشتباه‌کردن، عقب‌رفتن، و دوباره شروع‌کردن، همه بخشی از رشد تو هستند، نه شکست. پس هیچ‌وقت از مسیر پرسیدن و کاوش نترس، حتی اگر تاریک باشه. عزیز من؛ تو یک کاشفی، نه فقط یک مسافر. دنیا منتظر کشف‌های توئه.

عمیق باش جانم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۴. ساعت 18:59

سرو چمان من، جانم؛ گاهی فکر می‌کنم اگه یه روز نباشم، چه چیزایی هست که باید بهت می‌گفتم و نگفتم؟ چه حرفایی که توی دلم موند، چون خیال کردم وقت هست، چون فکر کردم همیشه فرصت داریم.
نفس من، می‌خوام بدونی که زندگی ساده نیست، اما قشنگه. اگر بلد باشی چه‌طور نگاش کنی. هیشکی قول نداده همه‌چیز طبق نقشه پیش بره، ولی تو همیشه می‌تونی انتخاب کنی که چه‌طور با اتفاق‌ها روبه‌رو شی.
یاد بگیر که به‌جای فرار کردن از سختی‌ها، ازشون معنا بیرون بکشی. به‌جای گلایه از تاریکی، چراغی هرچند کوچیک روشن کنی.
دلیر من، قوی‌بودن فقط به‌معنای محکم‌موندن نیست. گاهی قوی‌ترین آدما اونایی‌اند که بلد شدند اشک بریزند، اعتراف کنند که نمی‌دونم، که شکست خوردند، ولی بازم بلند شدند. پس نترس از افتادن. و نترس از اشتباه. فقط یاد بگیر ازش که چی برات داره و چی می‌خواد بهت بگه.
زیبای جذاب من؛ یادت باشه آدمای درخشان هم درد کشیدند ولی درد رو به نفرت تبدیل نکردند. یه چیزی رو همیشه گوشه‌ی قلبت نگه دار؛ که مهربون‌بودن، یه انتخابه. که نجیب‌بودن، یه تصمیمه.
و در دنیایی که خیلی‌ها فقط دنبال قوی‌تر بودنن، تو دنبال عمیق‌تر بودن باش.
آرزو ندارم فقط موفق باشی. آرزو دارم انسانی باشی که وقتی کسی ازت یاد می‌کنه، ته دلش گرم شه. کسی که بودنش آرامشه، نه فقط افتخار.
اگه روزی به دوراهی رسیدی، و ندونستی راه درست کدومه، دنبال راهی برو که توش وجدانت آسوده‌تره. نه راه آسون‌تر، نه راه محبوب‌تر. اون راهی که آخر شب بتونی با خیال راحت سر رو بالش بذاری.
پسرم؛ هیچ‌وقت فکر نکن عشق، و حرف‌زدن ازش نشونه‌ی ضعفه. دوست‌داشتن رو بلد شو. و نترس از گفتنش. آدمی که دوست‌داشتن بلد نیست، هیچ‌چیز بلد نیست. عزیزترینی برام، نه فقط به‌خاطر این‌که پسرمی بلکه به‌خاطر خودت و همه‌ی آنچه که می‌تونی باشی.

دایره واژگانی‌ش به من رفته

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیستم بهمن ۱۴۰۳. ساعت 12:0

بیدار که شدم و از اتاق پسرم رد شدم، دیدم مدرسه نرفته و توی جاش خوابِ خوابه. تازه یادم اومد دیشب گفت به‌خاطر برودت هوا همه‌جا تعطیله. لبخند زدم ازین که گفت برودت. دایره واژگانی‌ش به من رفته.
ذوق کردم ازین که خونه‌ست. همیشه روزایی که مدرسه نمی‌ره خوشحال می‌شم که می‌تونم بیشتر ببینمش.
روی تختم گرم مطالعه بودم که صدای شلیکِ بازیِ گوشی‌ش رو شنیدم. رفتم هال و پرانرژی بهش گفتم:
ـ سلام نفسِ مامان. جیگر من. خوشگلم :)
تنبل‌خان هیچ جوابی نداد. گفتم برات صبونه بیارم، با بالابردن ابرو گفت نه. منم بی‌اعتنا رفتم ناهار گذاشتم و یه سیب برداشتم برگشتم اتاقم.
کامپیوترم رو روشن کردم و موسیقی گذاشتم صداش رو بالا بردم. سیب رو حلقه‌حلقه کردم و حین خوردن، سر ادامه‌ی کتاب‌خوندنم برگشتم.
برام عجیبه چه‌طور بعضیا چندتا میوه رو همزمان می‌خورن؟ من یه سیب یا هر میوه‌ای می‌خورم، به نصف که می‌رسه دیگه نمی‌تونم ادامه بدم و سیر می‌شم.

شاید عصبانی می‌شد شایدم نه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه هفتم بهمن ۱۴۰۳. ساعت 2:42

سر شب لباسای مدرسه‌ی پسرم رو ریختم لباس‌شویی که بشوره؛ خیلی سرگیجه داشتم و رفتم رو تختم دراز کشیدم. الان که بلند شدم رفتم آب بخورم، یهو چشمم به لباسای مونده توی لباس‌شویی افتاد! همسرمم فراموشش کرده بود، وگرنه خودش درمی‌آورد پهن می‌کرد.
با وجود سرگیجه، چهارپایه‌ی کوچیکی برداشتم نشستم و لباسا رو بیرون کشیدم و فقط جون داشتم لباس پسرم رو پهن کنم روی شوفاژ که خشک شه تا صبح. به این فکر کردم اگر خوابم می‌برد نمی‌دیدمش، پسرم عصبانی می‌شد شایدم نه، با شلوار لی و پلیور می‌رفت.

مامان؟ بدو تیرامیسو!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه چهارم دی ۱۴۰۳. ساعت 19:36

پریشب پسرم دو بسته بیسکویت پتی‌بور و پتی‌مانژ گرفته بود که براش تیرامیسو درست کنم. امروز غروب تا یادش افتاد، با ابرو به یخچال اشاره کرد گفت «مامان! تیرامیسو.. بدو درست کن.» گفتم «باشه، صبر کن کارم تموم شه.» دوباره نیم‌ساعت بعد گفت «مامان؟ تیرامیسو!»
رفتم آشپزخونه‌م، قدری قهوه در آب‌جوش حل کردم و همراه قالب باقلوا، بیسکویت، خامه، وانیل، موز و شکلات اومدم توی هال نشستم و سرگرم تیرامیسو شدم. دوباره سرانگشتم عطر قهوه و وانیل گرفته..

برا منم درست کن

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۳. ساعت 2:52

سیستم گرمایشی به‌خاطر قطعی برق از کار افتاده بود و سرما به تموم خونه نفوذ کرده بود.‌ هر دو زیر پتو نشسته بودیم؛ پسرم هدفون‌به‌گوش انیمه نگاه می‌کرد و من کتاب می‌خوندم.
کتابِ راه دور رو کنار گذاشتم و واسه این‌که گرم شم، پا شدم رفتم آشپزخونه‌م قهوه درست کنم. متوجه شد و از توی هال گفت: برا منم درست کن. تعجب کردم! گفتم: برا توام درست کنم؟! گفت آره.
مدت‌ها بود با هم قهوه نخورده بودیم؛ یا با دوستاش می‌رفت کافه یا توی باشگاه قهوه می‌خورد. با شوق دو ماگ قهوه درست کردم آوردم کنار هم قهوه نوشیدیم و قسمت جدید سریال آیا توام انسانی رو دیدیم.

چه عطر قشنگی داره این دونات و کلوچه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۳. ساعت 2:51

داشتیم سریال مهیار عیار رو می‌دیدیم که کلید انداخت و اومد تو. با اومدنش عطر خوش پیراشکی تازه پیچید توی خونه. دیدم توی دستش دو تا دونات و یه بسته کلوچه‌فومن داغِ داغ و تازه‌ست. پسرم کلوچه‌ها رو گرفت و یکی از پیراشکی‌ها رو داد دستم. لبخند زدم گفتم آخ‌جون پیراشکی :)
پوست دستاش از سرما سرخ و خشک شده بود. از سرمای سخت بیرون گفت. گفتم بیا دستات رو بین دستام بگیرم گرم شه. گفتم نه یخ می‌زنی. گفتم نه گرمم. انگشتاش رو با دو دستم گرفتم کمی ماساژ دادم که گرم شه. پیراشکی رو با اشتها گاز زدم و بهش گفتم می‌خوری؟ گفت نه خودت بخور. گفتم نه دیگه باید توام بخوری. نصفش کردم و دادم بهش. بسته‌ی کلوچه فومن رو باز کردم و عطرش رو توی ریه‌هام کشیدم عجب عطری داشت و چه گرم بودند و تازه. الهی شکرت خدا ازین برکت.

یه نسخه‌ی دیگه از من

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و ششم آبان ۱۴۰۳. ساعت 19:0

امروز حواسم شد پسرم مثل خودم، وقتی خیلی عصبانی می‌شه؛ سرِ وسایل پیرامونش داد می‌زنه و خشمش رو این‌طوری با داد زدن سر اشیاء خالی می‌کنه. بامزه بود که دیدم این‌قدر شبیه من داره می‌شه.

وقتی رپ می‌خونه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه هجدهم آبان ۱۴۰۳. ساعت 1:34

غروب روی تختم داشتم کتاب می‌خوندم که پسرم اومد اتاقم، پشت میز کارم نشست کامپیوتر رو روشن کرد موسیقی گذاشت و سرگرم کار با کامپیوتر شد. موسیقی‌ش رسید به آهنگ‌های رپ؛ برعکس پسرم، من اصلا از رپ خوشم نمیاد اما اون دوست داره و بهش احترام می‌ذارم.
با هر آهنگ رپ که خواننده‌ش می‌خوند، شروع کرد زمزمه کردن. و هر جا که اوج می‌گرفت برمی‌گشت سمتم خندون با حرکاتِ رپ‌وار، آهنگ رو بلند می‌خوند. لبخند می‌زدم و شگفت‌زده می‌شدم که چطور این‌همه رو حفظ می‌کنه و این‌قدر تند می‌خونه!؟
دفعه‌ی دوم که برگشت سمتم و شروع کرد زمزمه‌وار خوندن، یواشی ضبطِ گوشی‌م رو زدم و بی‌خبر صداش رو ضبط کردم. و حالا که فرصت کردم ارپاد زدم دارم تو تاریکی گوش می‌کنم، خوشم میاد از صداش و از حس خوبی که واسه خودش داره.
جانِ من است او.

بیا یه روز درستش کنیم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۲. ساعت 0:29

با پسرم آشپزی نگاه می‌کردیم؛ یهو گفتم: «یه‌روز بیا تجربه کنیم دوتایی نونِ سیر بپزیم با باگت مثل سه‌ شب‌ پیش که دوتایی بعدِ مدت‌ها کیک پختیم.» گفت: «چرا حس می‌کنم خوشمزه نیست؟» لبخند زدم گفتم: «چرا حس می‌کنم خیلی خوشمزه‌ست؟ یه‌روز درستش می‌کنیم با این‌که سیر دوست ندارم.»

الان تو این برف چطور برم خرید؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه دوازدهم بهمن ۱۴۰۲. ساعت 9:40

دیشب دیر خوابیدم نزدیکای سه بود؛ گوشیم رو سر ساعت نُه گذاشتم که بیدار شم به کارام برسم و برم خرید. بیشتر از صدای زنگ گوشیم، از سرما بیدار شدم.
نگاهی به بیرون کردم، آسمون کمی نارنجی به نظر می‌رسید.‌ ناخودآگاه انگار چیزی منو سمت پنجره کشوند؛ پرده رو بالا زدم، دیدم داره برف می‌باره. غافلگیر شدم! خدای من.. پسرم اگه بیدار شه چه ذوقی می‌کنه و میگه «مامان! دیدی گفتم فردا برف میاد!» براش خوشحالم :)

امشب و فردا شب بخونی تمومه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۲. ساعت 23:38

روبرو تلویزیون نشسته بودم و ارپاد به گوشم زده بودم، داشتم موسیقی گوش می‌دادم. پسرم اومد کنارم لم داد، به کتاب کلر نورث اشاره کرد و گفت
- کتابت رو هنوز تموم نکردی؟
- نه :)
- چقدر ازش خوندی؟
- بیشتر از نصفش
- چند صفحه‌ست مگه؟
- ۵۲۳ صفحه‌ای می‌شه. این چند شب انقدر حالم بد بوده درد داشتم، نتونستم اصلا کتاب بخونم. بهتر شم تمومش می‌کنم.
- امشب و فردا شب بخونی تمومه :)

چشماتو ببند

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه چهاردهم دی ۱۴۰۲. ساعت 0:47

بابام رو زنگ زدم ظهر بیاد پیشم که عصر بریم سر خاک مامان. ناهار مرصع‌پلو گذاشتم، که چه‌قدر خوشمزه شده بود همه با اشتها خوردند. برای پسرمم که مدرسه بود کنار گذاشتم.
بعدِ ناهار تیزوفرز حاضر شدیم رفتیم سر خاک مامان. همه‌مون، بچه‌هاش دورش بودیم. خیلی جاش خالی بود. اون‌قدر سرد بود که بیشتر از چند دقیقه نمی‌شد موند. بعدش رفتیم سر خاک مامان‌بزرگ.
از عصر که برگشتم خونه، تنها بودم تا شب. خوابم برد تا غروب. پسرمم از راه مدرسه رفته بود سر کار همسرم که باهم برگردند. از نُه شب گذشته بود، سریال‌تلویزیونی تماشا می‌کردم که برگشتند.
حواسم به تلویزیون بود؛ پسرم رفت اتاقش که لباس عوض کنه، زودی اومد جلوم وایستاد لبخند زد گفت: روزت مبارک.. چشماتو ببند :)
غافلگیر شدم! قربون‌صدقه‌ش رفتم و خندون چشمام رو بستم. ساک هدیه‌ش رو جلوم گرفت و گفت بازش کن. بازم قربون‌صدقه‌ش رفتم و گفتم اول باید یه بوس بهم بدی. خندید گفت فقط یه‌دونه. لپش رو که آورد، اندازه‌ی چند بوسه، یه‌دونه محکم و آهنربایی ماچش کردم.
با چشای بسته، جعبه‌ای رو از ساک‌دستی کشیدم بیرون و با هیجان گفتم این چیه؟! چه سنگینه. از جعبه که بیرون کشیدم و دیدمش، چشام از شادی برق زد و گفتم خدای من.. چه‌قدر خوشگله این! به سطحش با سرانگشتام دست کشیدم و قشنگ نگاش کردم. عزیز دل من..، خودش رفته بود و با دوستش این اثر هنری رو برام خریده بود. دوباره ازش تشکر کردم.
بعدش همسرم کادوش رو آورد و پسرم گفت دوباره چشاتو ببند! خندیدم گرفتم و بازم با شوق و چشای بسته بازش کردم. خدای من.. چیزی بود که مدت‌ها بود دلم می‌خواست. ذوق کردم. گونه‌ی همسرم رو محکم بوسیدم و خیلی ازش تشکر کردم. همسرم شیرینی موردعلاقه‌مم گرفته بود.
شکر خدای‌مهربون برای امشب. کاش مادرم بود و در شادی ما سهیم می‌شد. کاش بود و بازم با کادوهایی که براش می‌گرفتم ذوق می‌کرد. عاشق سلیقه‌ی من بود..

غیب شم هیچ‌جا نباشم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه سی ام آذر ۱۴۰۲. ساعت 16:3

تازه داشت ظهر می‌شد، با پسرم از خونه زدیم بیرون، رفتیم مرکز شهر. مغازه‌ها رو گشتم واسه خواهرزاده‌هام کادو گرفتم. قالب سلیکونیِ شکلات خریدم که شب میرم مهمونی، براشون شکلات و ژله‌های فسقلی درست کنم.
آخرش رفتیم فروشگاه، شامپو بخریم که نداشتیم. یه‌جعبه پشمک‌های توپی خوشگل دیدم برای مهمونی خریدم بچه‌ها خوشحال می‌شن.
هوا سرد بود و بادی که می‌وزید سوز داشت. دلم می‌خواست زودتر برگردیم خونه. مغازه‌هایی که مرتبط به شب‌یلدا بود، شلوغ بود. این شور و شوق مردم رو دوست دارم.
خودم دلم می‌خواد امشب اصلا هیچ‌جا نباشم غیب شم؛ جای خالی مامان آزارم می‌ده اما ناگزیرم واسه دلخوشی عزیزام کنارشون باشم. امیدوارم امشب حال جسمی‌م بد نشه، نگرانم.

صدای تخمه و دربی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه بیست و سوم آذر ۱۴۰۲. ساعت 16:50

هیچ فکرش رو نمی‌کردم پسرم یه‌روز این‌قدر طرفدار فوتبال شه؛ دیدم داره حاضر می‌شه، گفتم کجا، گفت الان دربی شروع می‌شه برم تخمه بخرم بیام. و حالا صدای مسابقه فوتبال میاد و تخمه‌شکستنِ پسرم؛ و لبخندی که روی لبم می‌شینه.

خب نیاد خودم میرم :)

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۲. ساعت 23:0

به پسرم گفتم:
- فردا کی میری مدرسه؟
- یازده به بعد
- پس باهم بریم :)
- واسه چی؟!
- بریم قدم بزنیم :)
- برو بابا! این سوسول‌بازیا چیه!
بلند خندیدم و تو دلم با لبخند گفتم تو کی این‌قدر بزرگ شدی؟ بچه‌زبل یادش رفته وقتی خیلی‌کوچیک بود، چه‌قدر باهم می‌رفتیم بیرون و قدم می‌زدیم شهر رو می‌گشتیم.

این اتفاقی نیست

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲. ساعت 16:36

بارون می‌زنه به شیشه. و حس خوب صداش روی سطح بزرگراه. برای چندمین‌بار پنجره رو باز می‌کنم عطر بارون و سرمای نمناکش رو عمیق توی ریه‌هام می‌کشم. بازوهام یخ می‌کنه اما دلم نمیاد از پنجره بیام کنار.
با شوق بهشون می‌گم: «بیا این هوا رو بکنیم تو شیشه تا هر وقت دلمون خواست بکشیم تو ریه‌هامون حال‌مون جا بیاد!» هیچ‌کدومشون حواسشون نیست و حرفی نمی‌زنن. دوباره با لبخند هوا رو عمیق نفس می‌کشم و پنجره رو می‌بندم.

سروِ چمانِ من برو کنار :)

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۲. ساعت 20:51

پنجره‌ی هال و آشپزخونه رو باز گذاشتم هوای‌تازه در جریان باشه. کنار پنجره ایستادم و سرگرم سرخ‌کردن سیب‌زمینی‌ها شدم. نسیم پاییز می‌خورد به بازو و گردنم، یاد خنکای بارونیِ بهار افتادم.
داشتم اتاق رو جاروبرقی می‌کشیدم که از راه رسید. سلام داد و بی این‌که لباسش رو عوض کنه گفت: بده من جارو بکشم، تو خسته شدی. خوشحال شدم و جارو رو گرفتم سمتش.
خلال‌های سیب‌زمینی رو که داشت سرخ می‌شد هم زدم و از یخچال شیشه‌ی زرشک رو درآوردم کمی تو پیاله ریختم تا پاک کنم و تفت بدم. پسرم تازه از مدرسه برگشته و گرسنه‌ش بود، کمی خورش رو برنج ریخته بود جلو پنجره داشت می‌خورد.
چراغ آشپزخونه خاموش بود و تنها نور پنجره بود؛ با لبخند گفتم: سروِ چمانِ من، برو کنار، تاریک کردی، بذار نور بیاد دارم زرشک پاک می‌کنم. با پررویی گفت: همینه که هست :)

عاشقتم ازین که استقلالت رو می‌بینم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲. ساعت 11:37

عاشقتم؛ وقتی متعجب دیدم خودت امروز صبح زود بیدار شدی، واسه خودت سوسیس‌تخم‌مرغ درست کردی خوردی، حاضر شدی، موهات رو جلو آینه شونه کردی، از خونه زدی بیرون، و حالا برام پیام دادی: «مامان، لوازم‌تحریر چی بخرم؟ لیستش رو می‌فرستی؟» براش نوشتم فرستادم. آره عاشقتم جانِ مادر.. که داری بزرگ می‌شی و مستقل :)

منو از خودت نرنجون

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۲. ساعت 23:20

چند روزه کتاب نخوندم، تمرکز ندارم و بی‌حوصله‌م. اما چند تا فیلم خوب و درجه‌یک دیدم که به‌مرور فرصت کنم، درباره‌ش می‌نویسم.
نیم‌ساعتی توی هال دمِ خنکای پنجره خوابم برد که از صدا پریدم. پا شدم تیشرت پسرم رو انداختم لباسشویی و روشنش کردم.
اومدم اتاقم، سرم درد می‌کنه، ارپاد رو برداشتم بزنم گوشم که دراز بکشم موسیقی گوش بدم شارژ نداشت. زدم به شارژ. بیرون صدای بهونه‌گیری و گریه‌ی بچه‌ای میاد که کلافه‌م کرده.
ارپاد رو می‌زنم گوشم و سر رو بالش به ستاره‌ی پر نورِ کنج پنجره‌م خیره می‌شم؛ کاش یه تلسکوپ داشتم. دلم بارون و هوای ابری می‌خواد بارونِ چند‌روزه‌ی یکریز. خیلی خسته‌م اما ناگزیرم بیدار بمونم.

بغض سرد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه هشتم شهریور ۱۴۰۲. ساعت 23:55

این بی‌انصافی و بی‌معرفتی بزرگی‌ست که دیگران سهم بیشتری از بودن با شما دارن و سهم من این‌قدر کمه. این بی‌رحمی نیست که بیرون با دیگرون می‌گن می‌خندن از خودشون برای غریبه‌ها می‌گن اما به من که می‌رسن، انرژی براشون نمی‌مونه؟

امروز اولین حقوقش رو گرفت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه دوم شهریور ۱۴۰۲. ساعت 15:23

برعکس اغلب مادرهای دیگه که بچه‌هاشون رو توی کلاس‌های مختلف تابستانی ثبت‌نام می‌کنن، من هیچ‌وقت این‌طور نبودم. پسرم رو تابستان جایی گذاشته بودم، کار می‌کرد. خودش فضاش رو دوست داشت و کارش سبک بود. و گاهی هم خواب می‌موند یا حوصله نداشت، نمی‌رفت. همین که به‌مرور عادت کنه به هدفمند زندگی‌کردن، خوبه.
و امروز پسرم اولین حقوقش رو گرفت. خیلی خوشحال بود. اون‌قدر انرژی گرفته بود که وقتی برای ناهار برگشت خونه، هی برام با هیجان حرف می‌زد. آخری خودش گفت: «نمی‌دونم چرا امروز این‌قدر حرف می‌زنم؟!» لبخند زدم گفتم: «به‌خاطر اینه که خوشحالی اولین دسترنج و حقوقت رو گرفتی.» چشماش می‌خندید. عزیزِ من، نفسِ مامان 💕 .

قدم‌زدن توی آشپزخونه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه یکم شهریور ۱۴۰۲. ساعت 1:26

بعد از مطالعه، از تختم آروم پایین میام و میرم آشپزخونه‌م آب بخورم که حالم گرفته می‌شه بطری‌ها خالی‌اند. آهسته جوری که همسرم و پسرم بیدار نشن، بطری‌ها رو پر می‌کنم می‌ذارم یخچال.
توی فضای عریض آشپزخونه کمی راه می‌رم. هی می‌رم و میام همون اندک جا رو. به سویه‌ی جدید ویروس کرونا فکر می‌کنم؛ می‌ترسم. می‌ترسم چون اون‌قدر آسیب‌پذیر شدم که با کوچیک‌ترین آلودگی و ویروس مبتلا می‌شم. تو همین دو ماهِ تابستون سه بار سرما خوردم و الانم.
یادم میفته گلدونام رو آب ندادم. بطری رو برمی‌دارم و می‌رم سمت پنجره. تو تاریکی گل‌ها رو سیراب می‌کنم. نگاهی به بیرون می‌اندازم، خلوته پرنده پر نمی‌زنه. ساکت برمی‌گردم به تختم کمی موسیقی گوش بدم و فیلم تماشا کنم.

باید یه سر به کتابفروشی بزنم :)

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 11:42

باد خنکی می‌وزه و سکوته. پسرم هنوز بیدار نشده حتی با سروصداهای من. برای ناهار خوراک لوبیاسبز گذاشتم و عطر خوشش خونه رو پر کرده.
باد پرده‌ی اتاقم رو تا سقف می‌بره. درین سکوت و هوای خوب دلم می‌خواد بشینم کتاب بخونم اما وقت نمی‌کنم باید برم برای خوراک، سیب‌زمینی خلال کنم و سرخ کنم. قدری هم سالاد کاهو درست کنم.
یه کتاب تموم کردم و دو تا کتاب تازه شروع کردم. صفحات رو تقسیم‌بندی زمانی کردم تا به‌موقع تمومش کنم. دیگه کتابام داره تموم می‌شه؛ باید یه‌ سر به کتابفروشی بزنم کتابای تازه بخرم :)

یه جاهایی دیگه می‌بُرم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 21:23

حوالی پنج، پسرم داشت انیمه نگاه می‌کرد، وسطاش خوابش برد. رفتم قدری حلوا درست کردم، تزیینش کردم، گذاشتم کنار خنک شه. از ماه رمضون حلوا نخوردم.
پنجره‌ها رو باز کردم و کولر رو خاموش کردم، وزش تندِ باد، پرده‌ی هال رو برد هوا. قسمت‌چهارم سریال آقای آفتاب رو گذاشتم دیدم؛ فوق‌العاده بود. کشاکش احساسات این چهار شخصیت برام جذابه. بعدِ سریال، پسرم رو صدا زدم بیدار نشد.
حوالی هشت رفتم آشپزخونه‌م، قدری حلوا با نون تافتون آوردم. دوباره پسرم رو صدا کردم، روی تخت اتاقم خوابیده بود. گفتم: «پسرم، جانِ مامان، پاشو مامان. بیا حلوا درست کردم.» اما بازم پا نشد.
نون و حلوا رو خوردم و رفتم اتاقم دوباره صداش کردم پا نشد؛ دلم گرفت.. من که دیروز تا چشم باز کردم هیشکی نبود تا دوی شب، تمام مدت تنها بودم و با هیشکی حرف نزدم.. حتی تا هفتِ شب انتظار کشیدم و ناهار نخوردم. خیلی ضعف کرده بودم. ساعت هفت، پا شدم نودل درست کردم خوردم که اذیتم کرد دلم درد گرفت. امروز با خودم قرار گذاشتم دیگه هیچ‌وقت منتظر نمونم.

تا عمق رازهای آسمون

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه سی و یکم خرداد ۱۴۰۲. ساعت 23:34

از ماشین پیاده می‌شم و نسیم خیلی سردی می‌زنه توی صورتم. لبخند می‌زنم و می‌گم: «خدای من.. سمت ما چه‌قدر خنکه! هوا بهشته. هوم، توی ریه‌هات بکش این هوا رو، چه عطر جنگلی میاد» پسرم می‌خنده.
همون‌طور که سمت ورودی خونه می‌رم، سرم رو بالا می‌برم سمت آسمون و غافلگیر به وجد میام: «آسمون رو نگاه! پُر از ستاره‌ست!» پسرمم سرش رو سمت آسمون می‌بره. با لبخند می‌گم: «خدا.. چه‌قدر قشنگه..» و دلم برای پشت‌بومِ بابابزرگ تنگ می‌شه که می‌خوابیدیم و خیره به ستاره‌ها. دلتنگ خونه‌ی‌قدیمی پدری که توی حیاط می‌خوابیدیم و از تماشای ستاره‌ها، ذهنم تا عمق رازهای آسمون می‌رفت.

ای شمعِ روی کیک ‌که خاموش می‌شوی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه دهم خرداد ۱۴۰۲. ساعت 23:59

صبح زود از صدا بیدار شدم، همسرم داشت چای دم می‌کرد که صبونه بخوره بره سر کار، لبخند زد و بهم یادآوری کرد که تولدمه. لبخند زدم دوباره گیج خواب چشام رو بستم یه‌کم دیگه خوابیدم. یه‌ساعت بعد که بیدار شدم، سرگرم کار شدم بعد رفتم سراغ گوشی‌م دیدم پیام اومده بازش کردم دیدم پسرم دیشب پیام داده تولدم رو تبریک گفته، دلم غنج رفت ازین که حواسش بوده و بی‌خبر با گوشی‌ش برام پیام فرستاده. بیدار که شد قربون‌صدقه‌ش رفتم :)
دو تا از دوستای خوب و صمیمی‌م دیشب، تا ساعت دوازده شده بود، برام پیام گذاشته بودند و مفصل تولدم رو تبریک گفته بودند. برای اولین‌بار اینستا هم تولدم رو تبریک گفته بود شاید چون سال‌های پیش تنظیماتش رو انجام نداده بودم. آخر شبم دوست صمیمی دیگه‌م تبریک گفت.
بعدازظهر رفتم خونه‌ی بابام و عصر تا شب تنها بودم و کلافه شدم ازین تنهایی. نه به‌خاطر این‌که چرا روز تولدم کنارم نیستند و هنوز نیومدند؛ به‌خاطر این‌که دلم می‌خواست امروز خونه‌ی خودم باشم اما به اصرار پسرم اومدیم.
ظهرش رفتم برای خودم یه‌بغل گل و کیک تولد خریدم. چون می‌دونستم شب خانواده‌م می‌خوان غافلگیرم کنند و خودشون فرصت نمی‌کردند، خودم کیک رو خریدم. همسرم یه هدیه‌ی فوق‌العاده برام گرفته بود. سال‌ها صبوری کرده بودم برای داشتنش :)
برادرم هدیه‌ای گرفته بود که مدت‌ها بود دلم می‌خواست داشته باشم. و بابام که چه‌قدر از هدیه‌ش ذوق کردم و چشماش از شوقِ من شادمانه برق می‌زد و به اشک نشسته بود. کاش مامان هم بود.. می‌دونستم اگه مامان بود مثل همیشه اولین‌نفر بود که برام هدیه می‌آورد. آخ.. مادر من :(

شب پیش، عمیق فکر کردم؛ به روزهایی که سپری شده، روزهایی که پیش رو دارم، به ارتقا فکر کردم و تغییر و گام‌های تازه. هر سال نزدیک تولدم که می‌شه همین کار رو می‌کنم و با خودم قرارهای تازه می‌ذارم. مادرم که روحش قرینِ آرامش و شادی؛ ازش ممنونم که منو به دنیا آورد و بهترین چیزها یادم داد.
سال‌های گذشته‌ی عمرم با تموم رنج‌ها و اندوه‌ها.. تلخی‌ها و شیرینی‌هاش.. برام عزیز بوده اگه غیر از این می‌بود به اینی که الان هستم تبدیل نمی‌شدم به کسی‌که آدما خیلی دوسش دارند و از صمیم قلب قدردانِ این دوست‌داشتن‌ها و لطف خدای مهربونم هستم.
«با خود تمامِ عمرِ مرا دود کن بِبَر
ای شمعِ روی کیک، که خاموش می‌شوی» :)

ردِ بوی خوشِ ادکلنش

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه دهم خرداد ۱۴۰۲. ساعت 12:42

داشت برای رفتن سر جلسه‌ی امتحان، تند و تند حاضر می‌شد.‌ ادکلنش رو که زد رایحه‌ش از اتاقش تا اینجا اومد. اومد اتاقم گفت: «نمی‌دونی انگشترم کجاست؟» گفتم: «نمی‌دونم جلوی آینه رو نگاه کن. یادت بیار آخرین‌بار کجا گذاشتی.» وقتی دید پیدا نمی‌کنه بی‌خیال شد.
قبلِ این‌که از خونه بزنه بیرون، بهش گوشزد کردم دیر نکنه و زود برگرده نگران می‌شم. حال که رفته، نسیمی که از پنجره می‌زنه، ردِ بوی خوشِ ادکلنش رو که ملایم شده به شامه‌م می‌رسونه.‌ عمیق‌تر نفس می‌کشم و ریه‌هام خنک می‌شه از رایحه‌ی دلپذیرش و لبخند می‌زنم ازین که با وجود سن کمش عادتش دادم‌ از ادکلن استفاده کنه و به خودش اهمین بده :)

🎶 Reza Bahram 🎶 Sedam Kon 🎶

واج‌آرایی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه ششم خرداد ۱۴۰۲. ساعت 18:48

پسرم داشت برای امتحانش می‌خوند و منم سرگرم خوندن ادامه‌ی کتاب موراکامی که ازم پرسید: «مامان؟ واج‌آرایی یعنی‌چی؟» گفتم: «یعنی یه حرف، چندین‌بار توی یه بیت تکرار شه و وقتی گوش بدی یه آهنگ خوبی داره. مثل این بیت: خیزید و خز آرید که هنگامِ خزان است / بادِ خنک از جانبِ خوارزم وزان است. خب چه حرفی هی به گوشِت خورد و تکرار شد؟ خ. ز»
گفت: «شعرش چه جالب بود! یه بار دیگه بخونش!» . بیت رو دوباره براش خوندم و گفتم : «هر وقت استادمون و حتی معلم های دبیرستانمون می‌خواستن برای این آرایه مثال بزنن، این شعرِ منوچهری دامغانی رو می‌خوندن.»
اون‌قدر از آهنگ بیت خوشش اومده بود که دیدم یه‌ساعت بعد در‌حالی‌که داره توی خونه راه میره، این بیت رو با خودش می‌خونه :)

پیراشکی داغ شکلاتی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه پنجم خرداد ۱۴۰۲. ساعت 14:10

روی تختم نشسته بودم و با پسرم داشتیم حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم، متوجه اومدن همسرم نشدم. جلوی در اتاقم با لبخند ایستاده و نگامون می‌کرد. یه‌ظرف تلق مستطیل‌شکل دستش بود. پسرم ازش گرفت برگشت سمتم گفت: مامان! ببین دوباره برات چی خریده! پیراشکی :)
ذوق کردم گفتم: از کجا می‌دونستی من خیلی‌وقته دلم پیراشکی می‌خواد؟ و یه پیراشکی از توی ظرف برداشتم و گاز زدمش. چه داغ و خوشمزه بود :)

سریال A Business Proposal 2022

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه یکم خرداد ۱۴۰۲. ساعت 8:44

اولین‌بار که چشمم خورد بهش، از اسم سریالش خوشم نیومد، خواستگاری تجاری؟! قسمت‌اولش رو دانلود کردم دیدم خیلی خنده‌دار بود و خوشم اومد و دیگه کامل تا قسمت‌دوازدهم تماشاش کردم. سریال کره‌ای «خواستگاری تجاری A Business Proposal 2022» یه کمدی عاشقانه‌ی بامزه‌ست به‌کارگردانیِ پارک سون‌هو.
شین هاری، با بازیِ کیم سه‌یونگ، اون‌قدر شخصیت بامزه‌ای داره که از دیوونه‌بازی‌ها و اشتباهات مکررش خیلی خندیدم و شادم کرد. آخه این دختر چه‌قدر شیرین و دیوونه‌ست! همین‌طور رفیقش جین یونگ‌سو، با بازیِ سول این‌آه، که چه‌قدر در مقابل چا سونگ‌هو، خنگ می‌شد و همه‌چی رو خراب می‌کرد :)
شخصیت مقابلِ شین هاری یعنی کانگ ته‌مو، که ابتدا ازش چهره‌ی جدی می‌بینیم و شین هاری مدام سعی در فرار ازش و پنهون‌کردن خرابکاریاش و دروغاش داره؛ جذابیت سریال رو بیشتر می‌کنه. حتی دوست سرآشپزِ شین هاری که می‌شه رقیب کانگ ته‌مو.
انقدر این دختر با کاراش شادم می‌کرد دلم نمی‌خواست سریال تموم شه. همیشه با دیدنش حال و هوام عوض می‌شد و لحظاتی غصه‌هام رو فراموش می‌کردم. دوتایی با پسرم تماشا می‌کردیم و پسرم می‌پرسید مامان قسمت‌جدیدش رو دانلود نکردی! سریال کره‌ای رو برای همین دوست دارم؛ چون اغلب فضای شادی داره :)

› دانلود سریال A Business Proposal 2022 دوبله

شش‌دانگ حواسشون به فوتبال بود

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۲. ساعت 19:4

کلافه صدایشان زدم گفتم درِ اتاقم رو ببندند صداشون بلند. نشنیدند. سرم رو روی بالش جابه‌جا کردم و دوباره خوابم برد. چند دقیقه بعد باز از صدای فوتبال پریدم. به‌سختی از تختم پایین اومدم. گیج و گنگ از درد و خواب به چارچوب درِ اتاقم تکیه دادم و نگاهشان کردم. چنان متمرکز مسابقه بودند که بازم متوجه نشدند. مردها وقتی فوتبال تماشا می‌کنند عجیب‌ترین‌اند.
ازم عذرخواهی کردند که متوجه نشدند. بهشون حق دادم.‌ درِ اتاقم‌ رو آروم بستم و دوباره رو تخت دراز کشیدم.

دلتنگ داوودی‌ها

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۲. ساعت 11:22

بلوز زرد قناری‌ش رو که خیلی دوست دارم پوشید و کیفش رو از شونه‌ش رد کرد و یه‌ور انداخت بعد جلو آینه ایستاد داشت موهاش رو مرتب می‌کرد آماده می‌شد برای رفتن به کلاس‌تقویتی ریاضی. داشتم چای‌نعنا می‌خوردم؛ چشمم بهش افتاد بلوزش رو تازه شسته بودم. به‌جای این‌که بگم لباست چروکه نپوش یکی‌دیگه بردار، گفتم: «هر وقت لباست چروکه بده من برات اتو کنم. هیچ‌وقت لباس چروک نپوش.» بچه‌ها از لحن دستوری خوششون نمیاد. خب امروز خوش‌اخلاق بود و غر نزد. بلوزش رو درآورد رفت سمت اتاقش گفت: «‌الان یکی‌دیگه می‌پوشم» لبخند زدم.
بلوز سبز مخملش رو پوشید. با ذوق قربون‌صدقه‌ی تیپش رفتم. ازم خداحافظی کرد و گفت: «‌مرکز شهر، بعد کلاس می‌بینمت» و رفت. باید وقت بذارم بهش اتوکردن و کار با لباسشویی رو یاد بدم. دیگه وقتشه استقلال رو یاد بگیره تا اگه من نبودم یا کسالت داشتم، بتونه لباسش رو بندازه لباسشویی و لباسش رو اتو کنه. لباسشویی رو بهش یادم دادم اما تا حال خودش انجام نداده. این استقلال برای آینده‌ی خودش خوبه.
ادویه‌هایی که تموم شده رو به لیست خریدم اضافه می‌کنم. یهو یادم میفته قهوه تموم شده اونم ابتدای لیست توی گوشی‌م می‌نویسم. امیدوارم پولم برسه بتونم برای خودم چند شاخه گل‌داوودی بگیرم. با این‌که سرم درد می‌کنه اما دیگه حاضر شم برم بیرون به کارام برسم.

🎶 Majid Razavi 🎶 Ghalbami Pas 🎶

پسرم روزت مبارک :)

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۲. ساعت 22:6

عصری که پسرم از مدرسه اومد، بهش به شوخی گفتم: پسرم روزت مبارک! من ازت خیلی چیزا یاد گرفتم معلمِ خوبِ من بودی :)
یه نگاهِ چپ بهِم کرد و گفت: برو بابا! معلم کجا بود! :)

بهِم وقت بده خوب شم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۲. ساعت 11:14

این نسیم خیلی‌چیزا رو خاطرم می‌آورد؛ یادِ سنجاب‌هایی افتادم که هر سال لب جاده می‌دیدم، یادِ اون درخت و بساط صبونه‌ای که زیرش پهن بود نون‌تازه ارده چای‌خوشرنگ، یادِ خیابونایی که ساعت‌ها پیاده می‌رفتم و تنها می‌گشتم، یادِ پشت‌بوم‌ بابابزرگ که صبح‌های‌زود از سرما مچاله می‌شدیم زیر پتو، یادِ صبح‌هایی که می‌رفتم سالن‌مطالعه و تا ظهر توی کتاب‌ها غرق می‌شدم، یادِ اون‌روز که چهارپایه گذاشتم دم پنجره‌ی بازِ آشپزخونه و چای می‌نوشیدم و به بارون خیره شده بودم، یادِ اون صبح که مامان گفت نعناها قد کشیده برو از باغچه نعنا بچین، یادِ روزایی که با پسرم می‌رفتیم پارک و من کتاب می‌خوندم اون بازی می‌کرد صدای شادیش هنوز تو گوشمه، یادِ صبح‌های پرحوصله‌ای که کیک می‌پختم، یادهای بسیار از لحظه‌های درخشانی که در خاطرم نقش بسته اما دیگه نمی‌تونم اون آدم باشم و سعیم به جایی نمی‌رسه. تهی شدم از حوصله و انگیزه..

🎶 گذشته ها 🎶 با صدایِ احسان خواجه امیری 🎶

تا فهمید ناهار چیه گفت میاد :)

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۲. ساعت 11:15

گوشی چند زنگ خورد تا بابام برداشت؛
- سلام چشم قشنگِ من. خوبی؟ :)
- سلام. آره. داشتم صبونه می‌خوردم
- منم هنوز نخوردم. تازه الان می‌خواستم بخورم :)
ناهار غذای موردعلاقه‌ت رو گذاشتم، میای پیشم؟
- باشه.
صدای آهنگ قدیمی شادی از پشت گوشی آمد.
- نوه‌ت صدای آهنگت رو شنیده رقصش گرفته :)
- جانِ منه :)
- داره حاضر می‌شه بره مدرسه. قرصات رو خوردی؟
- نه.
- چرا؟ پس برای چی رفتی قرصای جدیدت رو گرفتی :)
صبونه‌ت رو که خوردی حتما قرصات رو بخور. باشه؟
- باشه :)
- پس من منتظرتم، ناهار یادت نره بیای پیشم!
- :)

برای سال‌های بالاتر

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۲. ساعت 11:13

داشت شعر حفظ می‌کرد، با حرص گفت:
- مامان، این معلم ما دیگه شورش رو درآورده!
- چطور مگه؟
- هی می‌گه این شعر رو حفظ کنید اون شعر رو حفظ کنید!
- داره شما رو واسه سال‌های سخت‌تر آماده می‌کنه :)

نذرِ ساندویچ

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۲. ساعت 1:12

ساعت از دوازده گذشته بود که با همسرم از احیا برگشت. روبرو تلویزیون نشسته بودم و فرازِ نودِ جوشن‌کبیر رو زمزمه می‌کردم. اومد روبروم ایستاد و با لبخند، بسته‌ای دراز از جیب شلوارش بیرون کشید گرفت سمتم. گفتم:
- این چیه؟!
- ساندویچ هات‌داگ :)
- مسجد داده؟
- آره بعدِ مراسم.
- خودت و بابا خوردین؟
- من آره. بابا نه. منم توی بسته‌بندی ساندویچ‌ها و پذیرایی‌ش کمک کردم :)
- جانِ منی تو نفسِ من. اجرت با مولا :)
ساندویچ را دو نیم کردم و یه نیمه‌ش را سمتش گرفتم گفت میل ندارد، اصرار کردم و گرفت. در دلم دعا کردم برای آن آدمِ مهربانی که آن‌همه ساندویچِ هات‌داگ نذر کرده بود. یادم آمد سال گذشته‌م یکی پیتزا نذر کرده و پخش کرده بود.

اولین روزه‌ای که می‌گیرد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه سوم فروردین ۱۴۰۲. ساعت 14:56

هنوز به سن تکلیف نرسیده اما اولین‌بار است که روزه می‌گیرد. خودش دوست داشته؛ تو دلت نمی‌خواهد روزه بگیرد اما پدرش اصرار دارد که بگیرد تا عادت کند. به پسرت سخت نمی‌گیری و به او می‌گویی هر وقت که دیدی داری اذیت می‌شوی روزه‌ات را بخور.

دوباره از اینجا رد شم گل پامچال می‌خرم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱. ساعت 19:21

گوشیم رو سر ساعت گذاشتم ۷ صبح زنگ خورد. خونه سکوت بود. پسرم رفته بود مدرسه و همسرم سر کار. صبحانه خوردم و تا یه دوش کوتاه بگیرم و سریع موهام رو سشوار بکشم، ساعت شد هشت و نیم. خواستم پیاده برم سالن دوستم اما دیدم بارون میاد پس برا این‌که زودتر برسم یه تاکسی گرفتم و رفتم پایین.
موهام رو کوتاه کوتاه کردم و مثل همیشه عاشقش شدم. دوستم گفت چقدر خوشگل شدی. لبخند زدم گفتم از تابستان می‌خواستم بیام کوتاه کنم نمی شد تا امروز که شاخش رو شکستم.
از سالن که دراومدم، قدم‌زنان راه افتادم مرکز شهر. هنوز بارون میومد؛ چتر تو کیفم بود اما دقت کردم دیدم هیشکی چتر نداره! منم بی‌خیال چتر شدم. وارد اولین فروشگاه‌بزرگ شدم یه دوری زدم و برای پسرم و همسرم لباس خریدم.
دم گل‌فروشی طبقه زده بودند با ردیف‌هایی از پامچال‌های خوشرنگِ دلبر و گلدونای کالانکوئه و جوانه‌های سبز پرتقال و گل ستاره‌ای. کمی ایستادم با شوق نگاشون کردم. چند روز دیگه که دوباره بیام بیرون، میام اینجا و یه گلدون کوچیک پامچال می‌خرم. آخ.. یاد مامان افتادم.. ♡ روحش شاد، اگه بود یه‌دونه هم برای اون می‌خریدم.
توی یه مغازه قالب خوشگل دسر خریدم؛ می‌خوام برای بچه‌ها مسقطی زعفرونی و دسر کارامل که عاشقشم درست کنم. دیگه بارون بند اومده بود. پیاده‌رو تقریبا خلوت بود. رفتم جانبو و یه کرانچی و نوشیدنی آلوئه‌ورا برای پسرم و بیسکویت غلات و شامپو برای خودم خریدم.
بعدِ ناهار موهام رو شستم و اون‌قدر خسته بودم سر رو بالش گذاشتم خوابم برد. بیدار که شدم بی‌حوصله بودم پس قسمت‌هفتم سریال «ماجرایی در باران» رو دیدم.
سرم خیلی درد می‌کنه. بهتره یه نوشیدنی‌گرم درست کنم‌ بخورم و وایستم به کار و به امید خدا تا شب تمومش کنم. دلم می‌خواد زودتر سرم خلوت شه بشینم فقط کتاب بخونم.

عکس‌هایی که یادگار می‌گذاریم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و یکم اسفند ۱۴۰۱. ساعت 19:22

دنبال فضای‌خالی برای فیلم‌ها می‌گشتم که سراغ یکی از فلش‌هام رفتم اطلاعاتش رو بریزم روی فلش دیگه‌م، دیدم فلشِ عکسای قدیمیه. اولین عکسی‌که دیدم از خودم بود تاریخش رو زده بود ۲۰۱۶ یعنی حوالی سال ۹۴.
تصویر رو زوم کردم آوردم جلوتر. همه‌چیزِ این عکس رو دوست داشتم؛ مکانش که تو دل طبیعت بود، حسش لبخندِ رو لبم، نگاهم حتی چشمام در اوج آرامش توش لبخند بود، رنگ شالم که رنگ موردعلاقه‌م بود.
وقتی مامان پر کشید رفت و بچه‌ها می‌خواستند عکس‌بزرگی ازش قاب کنند عکس‌تکی جدیدی ازش نداشتیم چون توی همه عکساش همیشه بچه‌ها و نوه‌هاش کنارش بودند. یه عکس‌تکی سه‌ در چهار برای مدارکش تازه گرفته بود که دوست نداشتم چون هیچ حسی تو چهره‌اش نبود برای‌این‌که همیشه همین رو برای عکس پرسنلی از آدم می‌خوان! چه‌قدر ازین قانون متنفرم! عکس‌هایی‌ که برای مهم‌ترین چیز مثل شناسنامه و کارت‌هوشمند می‌گیرند بی‌هیچ لبخند. اگه به من بود قانونی می‌گذاشتم که در عکس حتما باید لبخند ملایمی روی لبشون باشه.
به این فکر رفتم که چرا این‌قدر کم عکس دارم اگرم هست عکسای دسته‌جمعی و خانوادگی بوده. شاید مهم‌ترینش اینه که اغلب عکاسِ لحظه‌های آدما خودم بود. یه‌بار دوستم گفت تو باید برای پسرت و خانواده‌تم که شده عکس بگیری و براشون به یادگار بذاری.
دوباره به عکسم خیره شدم. شاید اگه یه‌روز منم می‌مُردم، دوست داشتم این عکسم رو انتخاب کنند. فکر غمگینی‌ست اما به هر حال یه اتفاقه. امسال عید اگه برم طبیعت‌گردی، چند تا عکس خوب تکی می‌گیرم.
تماشای عکس‌ها همیشه حس خوبی رو به همراه داره. و روشنی عکس‌ها به لبخندهای درش هست که توی اون لحظه ثبت شده.
‹پی‌نوشتِ سه سال بعد: هنوزم عکس تکی نگرفتم..›

تنها نذار

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه دوازدهم اسفند ۱۴۰۱. ساعت 0:34

ظهر با وجود درد هال پذیرایی رو مرتب کردم و به‌سختی جاروبرقی کشیدم. ناهار خیلی مختصری خوردم و استراحت کردم اما نتونستم بخوابم. شبش هم بیدار بودم تا چهار صبح.
عصر یه‌کم چای گل و دارچین دم کردم خوردم و دراز کشیدم. فکرم پیشش بود پس بهش زنگ زدم. گفتم شام چی دوست داری برات بپزم؟ حرف که زد متوجه گرفتگی صداش شدم. پرسیدم گریه کردی؟ انکار کرد.
به حرف‌زدن که ادامه داد، گریه‌ش گرفت. خدای من.. نه، طاقتش رو ندارم.‌ خودم رو کنترل کردم. خدا نه، دیروز و امروز خیلی گریه کردم جونش رو ندارم دیگه. تمام مدت حرفاش آمیخته با بغض و گریه شد. قلبم داشت آتیش می‌گرفت. و آخری مظلومانه خداحافظی کرد.
به پسرم گفتم پاشو حاضر شیم بریم پیشش. گفت الان؟! گفتم آره، همه‌ش گریه کرد حرف زد. تنهاست. می‌ریم، شب برمی‌گردیم. سریع حاضر شدم و به تاکسی زنگ زدم. یه تیشرت و شلوار راحتی انداختم تو کیفم و کتابِ شکسپیر رو از کنار تختم برداشتم و از خونه زدیم بیرون.‌
تازه برگشتم خونه و چه خوب شد تنهاش نذاشتم.

نفهمیدم یه‌ساعت گذشت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه شانزدهم بهمن ۱۴۰۱. ساعت 18:10

سریال «در این جهان نمی‌گنجم» رو نگاه می‌کردم که خوابم برد. یهو با سرفه‌های مکرر از خواب پریدم. به حالت خفگی به پایین تخت خم شدم و هی سرفه کردم. علت این‌همه سرفه‌ی ناگهانی رو نفهمیدم. سر برگردوندم دیدم پسرم کنارم خوابش برده.
از تختم پایین اومدم رفتم کمی آب خوردم. یه سیب و نارنگی برداشتم پوست گرفتم توی بشقاب گذاشتم اومدم هال. آهسته برگشتم اتاقم کتاب اروین رو برداشتم نشستم توی هال، آروم میوه خوردم و کتاب خوندم.
با زنگ گوشیم سر از کتاب برداشتم، وقت داروها بود. یه ساعت جدی و متمرکز کتاب خونده بودم و متوجه زمان نشده بودم. قلمِ اروین خیلی خوش‌خوان و شیرینه.

غمگنانه واسه روح مامان آواز می‌خوندم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه چهاردهم بهمن ۱۴۰۱. ساعت 1:29

امروز اون‌قدر آفتابیِ ملایم بود که وقتی عصر رفتم سر مزارِ مامان، نه ژاکت پوشیدم نه پالتو. خلوت بود. بقیه که رفتند سر قبرهای دیگه، سر قبر مامان تنها شدم. خلوت بود. روی نیمکت نشستم و غمگنانه واسه روحِ مامان، آروم آواز خوندم. تو حال خودم بودم که یکی آروم سلام کرد. یکی از آشنایان بود متوجه اومدنش نشده بودم. خلوتم رو بهم نزد ساکت برا مامان فاتحه‌ای خوند و خداحافظی کرد رفت.
پیرمردی رو که به چهره‌ش می‌خوره نزدیک نود سالش باشه و همیشه یه کنج می‌شینه آروم و موقر قرآن می‌خونه، دوست دارم. نون خرمایی که سر مزار، خیرات تعارف کرده بودند و برداشته بودم، دادم بهش. موقرانه گرفت و مهربونانه دعام کرد.
شب بعد شام، لباسشویی رو خاموش کردم و سبدِ پر از لباس‌های شسته رو که برداشتم برم پهن کنم، حس کردم صدای بارش بارون شنیدم روی جاده؛ رفتم سمت پنجره و گوشه‌ی پرده رو کنار زدم، غافلگیر شدم از برفی که داشت میومد و همه‌جا رو سپید کرده بود. اون آفتاب ظهر و این برف شب؟! جاده و دوردست‌ها از مِه و دونه‌های متراکم برف معلوم نبود. تا به پسرمم گفتم "برف!" با شوق اومد دم پنجره :)

قیافه‌ی من؟!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه دوازدهم بهمن ۱۴۰۱. ساعت 18:38

سرم هنوز درد می‌کرد اما دیگه خواب رو کنار گذاشتم که برم به کارام برسم. پسرم گفت: مامان، وقتی از خواب بیدار می‌شی قیافه‌ت خیلی بامزه‌ست :)
خندیدم گفتم: قیافه‌ی من؟! آخه انقدر خوابم کمه که وقتی به‌زور بیدار می‌شم گیجِ خوابم هنوز. وقتی می‌شینم طول می‌کشه تا هشیار شم چشمم وا شه :)

رو بخار شیشه اسمت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه هفتم بهمن ۱۴۰۱. ساعت 0:11

قرار بود دیشب برگردیم خونه اما دلم نیومد بابام رو تنها بذارم. گفتم خب صبح‌زود برمی‌گردم اما جور نشد. همسرم امروز کارهاش زیاد بود و خیلی‌زود رفته بود. اما قبلِ رفتن، صبونه رو برامون آماده کرده بود با نون بربریِ تازه :)
صبونه رو که خوردم، ناهار براشون خورش‌قورمه گذاشتم. وسایلم رو جمع کردم. ظرفا رو شستم آشپزخونه رو مرتب کردم. آرد رو توی تابه ریختم کنار گذاشتم برای حلوا.
صدای آهنگ‌قدیمی اومد. برگشتم پذیرایی دیدم بابام بیدار شده. هر چی اصرار کردم برای صبونه گفت نمی‌خورم. براش یه‌لقمه نون‌پنیر گرفتم گفتم الان می‌خوای قرصای‌قلبت رو بخوری، نمی‌شه که معده‌ی خالی. این یه‌لقمه رو بخور. لقمه رو گرفت در حال خوردن گفت آدم که دو بار صبونه نمی‌خوره! خنده‌م گرفت پس بهِم‌ رودست زده بود و صبونه خورده بود :)
بساط صبونه رو جمع کردم. پنج‌شنبه‌ی اول ماه بود؛ به‌یاد مامان براش با عشق عمیقی از سر دلتنگی حلوا درست کردم به همسایه‌ها دادیم. پسرم زودتر از من برگشت خونه‌مون. گفتم برو منم زود میام. اما کارها بیشتر از اون که فکر می‌کردم طول کشید. دیدم حال که نزدیک یازده‌ونیم شده برنج هم خودم گذاشتم.
یه‌پیاله از خورش برا خودمون برداشتم توی ظرف ریختم که برای ناهارمون ببرم. یه تاکسی گرفتم برگشتم خونه. واسه ناهار برنج‌ ساده گذاشتم که همراه قورمه بخوریم و خسته رو تختم دراز کشیدم.
بعد ناهار سریع حاضر شدیم با پسرم و همسرم رفتیم سر مزارِ مامان تا توی ترافیک گیر نکنیم. چند شاخه داوودی‌سپید و گلاب و دو تا شمع کوچیک گرفتم. چه‌قدر شلوغ بود. جای پارک سخت پیدا کردیم.
با لبخند سر مزار مامان زانو زدم بهش سلام دادم. خاکش رو با گلاب معطر کردم. پسرم شمع‌ها رو کنار عکسش گذاشت و روشن کرد. داوودی‌های‌سپید رو کنارِ نام زیباش و عکسش گذاشتم. کمی باهاش حرف زدم و هنگام خداحافظی در حال دورشدن با لبخند براش دست تکون دادم. سر مزار خلبان موردعلاقه‌مم رفتم و برگشتیم.
خدا.. گاهی از دلتنگی واسه مامان به جنون می‌رسم می‌خوام دیوونه شم! دلم می‌خواد برم بالای‌کوه روی قله وایستم و از اعماق وجودم اون‌قدر فریاد بزنم: مامان..! مامان! مامان.. ♡
همسرم ما رو رسوند خونه و رفت سر کار. کمی از چهار گذشته بود، من و پسرم هر دو خسته خوابمون برد. ششِ عصر از خواب پریدم‌. کمی موسیقی گوش دادم و شام درست کردم و پسرم رو بیدار کردم که درس بخونه.
نزدیکای نُه بود. سالاد درست کردم واسه خودم و خوردم. کمی هم واسه پسرم کنار گذاشتم. توی اتاق داشت درس می‌خوند. شام دیگه حاضر بود منتظر بودم همسرم برگرده. به این فکر کردم باید بی‌برنامگی رو بذارم کنار و دوباره جدی مطالعه‌ی کتابای تخصصی‌م رو شروع کنم.
تلویزیون رو روشن کردم فیلمِ «به‌سوی ستارگان Ad Astra 2019» رو نگاه کردم. به‌کارگردانی جیمز گری. برد پیت در نقشِ روی، به‌سمت نپتون می‌ره تا پدرش رو پیدا کنه پدری که فکر می‌کردند در پی کاوش‌های علمی‌ش در فضا ناپدید شده و پدرش سرسختانه نمی‌خواد برگرده.

وسط تماشای فیلم، همسرم اومد. شام آوردم اما حین خوردن شام، من هنوز غرق فیلم بودم. وقتی نمایشگر کاوشگر فضایی به روی اعلام کرد سفرش به نپتون آغاز شده و ۷۹ روز طول می‌کشه، به همسرم گفتم ۷۹ روز!؟ یه آدم ۷۹ روز تنها بمونه دیوونه نمی‌شه؟! بی این‌که آدمی رو ببینه یا صدای کسی رو بشنوه؟ خیلی سخته.
بازی برد پیت رو برعکسِ فیلم جدیدش که چند ماه پیش دیدم خوشم نیومده بود، درین فیلم خیلی دوست داشتم. اونجا که سرش رو بلند می‌کنه و بعدِ سال‌ها باباش رو می‌بینه باهاش حرف می‌زنه و اونجا که به زمین می‌رسه و با دیدن اولین انسان برقِ اشک توی چشماش می‌شینه فوق‌العاده بود. پایان‌ فیلم رو دوست داشتم چون روی، دیگه تنها نبود و اون حجم از تنهاییِ عظیمش تموم شده بود.

🎶 سال بی‌بهار › با صدایِ محسن چاوشی

رایحه‌ی کاپوچینو رو می‌گیره جلو بینی‌م

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه یکم بهمن ۱۴۰۱. ساعت 15:14

دیشب کتاب گاوالدا رو فرصت کردم تموم کنم اما مثل کتابای دیگه‌ش دوست نداشتم به جز بعضی سطراش. کتاب شکسپیر رو دست گرفتم.
از صبح که بیدار شدم، شونه‌م خیلی درد می‌کنه؛ به خاطر اینه که بد خوابیدم. اما با وجود درد آزاردهنده‌ش، سعی کردم کارهام رو تموم کنم. تا صبونه حاضر کنم، کلاس‌آنلاین پسرم شروع شد. هنوز خواب بود جاش حاضر زدم و رفتم ناهار گذاشتم بپزه.
پسرم از صدای پیامای پشتِ همِ همکلاسیاش توی گروه، دست از خواب کشید. تا بیاد سفره صبونه رو چیدم. هر از گاهی شونه‌م رو ماساژ می‌دادم اما درد اذیت می‌کرد.
پسرم سرگرم کلاس شد و رفتم روبالشی‌ها رو درآوردم ریختم توی لباسشویی بشوره. اتاقم رو جاروبرقی کشیدم. یه‌کم دراز کشیدم استراحت کردم.
پسرم بعد کلاس واسه خودش کاپوچینو درست کرد و آورد جلوی بینی‌م گرفت رایحه‌ش رو حس کنم. دو‌تایی لبخند زدیم. دلم قهوه خواست اما ترجیح می‌دادم به‌خاطر قلبم نخورم.
خواستم یه‌کم دیگه شکسپیر بخونم اما از درد شونه دراز کشیدم موسیقی گوش می‌دم. شخصیت هملت قدرتی داره که دلم می‌خواد بیشتر اون حرف بزنه تا دیگر شخصیت‌های نمایشنامه‌.
امروز هی دلم واسه مامان پر می‌زنه. روبالشی‌ها رو که درمی‌آوردم آه می‌کشیدم می‌گفتم: مامان.. مامان.. مامان آخه تو کجا رفتی! هی تو خونه راه می‌رم با مامان حرف می‌زنم یا برای عکسش که رو دیوار داره بهِم لبخند می‌زنه بوس می‌فرستم خندون قربون‌صدقه‌ش می‌رم.

جا گذاشته

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۱. ساعت 14:45

چه برفی اومده! همه‌جا سپید شده. هنوز داده یکریز می‌باره. امروز حوصله‌ی هیچی رو ندارم تازه بیدار شدم. اون‌قدر هوا سرده که گلوم یه کم درد می‌کنه.
شاد هنگه و هیچی بالا نمیاد. معلما قید کلاس رو زدند از بس نت سرعتش لاک‌پشتی شده.
حوصله‌ی موهامم ندارم! سخت دلم می‌خواد برم موهام رو کوتاه کوتاه کنم. اما تو این یخبندون کی می‌ره مو کوتاه کنه :/

«او که دردهایم را در آغوش گرفته بود
بعدها آغوشی پُر از درد
در من جا گذاشت.»

برو دورِ دور

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه پنجم آذر ۱۴۰۱. ساعت 16:43

حالم بد شده بود و دیگه نمی‌تونستم بایستم. از بیمارستان که بیرون اومدم خیلی سردم شد. سوار ماشین شدم و تکیه کردم به پنجره دلم می‌خواست چشام رو ببندم. غم تموم وجودم رو گرفته بود..
دیگه وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم، تعادل نداشتم و حین راه‌رفتن تاب می‌خوردم. خودم رو به آسانسور رسوندم و خوب بود که تا چند ثانیه‌ی دیگه توی خونه‌م.
تا وارد شدم، خوب دستام رو ضدعفونی کردم. ساعت از چهار گذشته بود. ناهار نخورده بودم. کمی غذا از دیشب مونده بود خواستم با نون بخورم نداشتیم. توی فریزر چند برش سنگک پیدا کردم، گذاشتم رو بخاری تا یخش باز شه. با این‌که نشسته بودم سرم خیلی گیج می‌رفت. ناهارم رو خوردم و از گرمای بخاری کمی جان گرفتم.
اومدم اتاقم از رو تختم ژاکت توربافتم رو برداشتم پوشیدم. پسرم به‌شوخی گفت "یه‌وقت یخ نزنی!" لبخند زدم گفتم "نُچ". سرم هنوز دَوَران داره. به تاج تختم تکیه می‌دم و به ریتم آرومِ برگ‌های پاییزی گوش می‌سپرم. از سرگیجه چشام رو می‌بندم و می‌ذارم ذهنم دور بشه.. دورِ دور.

پس نون‌ساندویچ من کو؟!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۱. ساعت 10:34

فقط برا خودم سالاد درست کرده بودم بقیه نمی‌خوردند. تا سالادم‌ رو بخورم، دیدم ماشاء‌الله همه ساندویچ‌هاشون رو خوردند و کنار کشیدند و حتی یه‌نصفه نون‌ساندویچ هم برام نذاشتند :)
در حسرت یه خواب راحتم که درد بیدارم نکنه..

من یه قطره‌ی بارونم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه دهم آبان ۱۴۰۱. ساعت 0:37

داشتیم شام می‌خوردیم؛ یه لیوان آب برداشت خورد و گفت:
- وای مامان، من واقعا بدون آب نمی‌تونم زندگی کنم!
- برا همینه میگن آب، مایه‌ی حیاته :)
- اگه آب نبود چی می‌شد!؟
- من که آب نباشه می‌میرم! انقدر که آب برام مهمه، غذا برام مهم نیست. می‌دونی چیه، من بارونم.
خودم رو مثل قطره‌بارون کمی کوچولو و جمع کردم و ادامه دادم:
- نه! من یه قطره‌ی بارونم :)
بلند خندید گفت:
- برو! من اقیانوسم، تو من غرق شی، می‌برمت.
- اقیانوسم رو قربون :)

ضرباهنگ لبه‌ی فنجونش

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه نهم آبان ۱۴۰۱. ساعت 12:35

شب‌های پردرد کشنده! دلم می‌خواد زار بزنم فریاد بزنم. کمک بخوام. دستی رو به امید کمک محکم بگیرم بی رهاکردنی. درد دوباره مچاله‌م کرده دیوونه‌م کرده!
نزدیکای صبح کلافه از درد اومدم توی هال‌پذیرایی خوابیدم. ساعت شش پسرم داشت صبونه می‌خورد بره مدرسه. برای این‌که بیدارم کنه، با قاشق‌چای‌خوری به لبه‌ی فنجون ضربه می‌زد. آروم چشم باز می‌کردم نگاش می‌کردم لبخند می‌زدم و دوباره چشام رو می‌بستم. به‌شوخی دوباره به لبه‌ی فنجون ضربه می‌زد، دوباره از صدا چشم باز می‌کردم با لبخند می‌بستم. دوباره ضربه می‌زد. با چشمای بسته و لبخند گفتم خوابم میاد بذار بخوابم دیشب نخوابیدم. مهربون، دیگه بیدارم نکرد.

دیرهنگام

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه هفتم آبان ۱۴۰۱. ساعت 14:18

با کابوس دیوونه‌کننده‌ای چنان هول از خواب پریدم که قلبم سخت تکان خورد. از درد، دست رو قلبم گذاشتم. گوشیم رو از کنار آباژور برداشتم نگاه کردم ساعت یکِ ظهر بود. سرم سخت گیج می‌رفت و تنم درد می‌کرد. به مامان زنگ زدم حالش رو پرسیدم. بعد از تختم پایین اومدم رفتم هال. همسرم بساط صبونه رو برام گذاشته بود.
خیلی ضعف کرده بودم اما اول برای ناهار استانبولی‌پلو گذاشتم که تا برگشت خانواده‌م زود آماده شه و بعد یه استکان برداشتم برگشتم هال و نشستم برا خودم چای ریختم.
ساعت یک‌ونیم شده بود. داشتم اولین لقمه‌ی نون‌پنیر رو برمی‌داشتم که در باز شد، همسرم و پسرم از راه رسیدند. همسرم گفت: تازه الان داری صبونه می‌خوری؟! گفتم: تازه تونستم سرپا شم.
پسرم با شوق شروع کرد به تعریف‌کردن اتفاقات مدرسه و این‌که امروز رو چه‌طور گذرونده. پدر و پسر باهمدیگه شوخی می‌کردند و گرم گفتگو بودند. لبخند زدم و سرم به دوران افتاد آروم به بالش تکیه دادم.

چه خوشحال بود امشب

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و نهم مهر ۱۴۰۱. ساعت 1:51

امشب اجازه دادم پسرم چیزایی رو که دوست داره بخره. چیزای خوبی گرفت و خوشحال بود. توی خیابونا دوتایی ساک‌های خرید به دستمون قدم می‌زدیم و باهمدیگه شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم.
بعد از مدت‌ها برای خودمم خرید کردم؛ یه رژ و خط‌لب و لباس و گل‌سر و مداد برای یادداشت و حوله‌ی‌کوچیک مسافرتی. می‌خواستم کفشم بخرم فرصت نشد هر دو تا کفش‌اسپرت و پاشنه‌بلندم پاره شدند. فقط کتونی‌ها وفادار موندند و سالم. امیدوارم خدا به جیبم برکت بده که هفته‌بعد برم واسه خریدای دیگه‌م.
برای مامان هم خرید کردم که بی‌هوا خوشحالش کنم. حتی برا بچه‌ها هم جایزه گرفتم. جوراب طرح توت‌فرنگی هم خریدم؛ وقتی پام کردم ذوق کردم انقدر خوشگل و پرِ انرژی‌اند :)
فهرست کارهای فردا صبحم رو تو گوشی‌م نوشتم که قبل از رفتن یادم باشه انجام بدم. گوشی‌م رو برای کارهام و داروهام سر ساعت می‌ذارم تا از چیزی جا نمونم. ساعت چه زود دوی شب شد. بازم وقت نشد مطالعه کنم. یادم باشه فردا با خودم کتاب ببرم. گرسنه‌م شده، برم چند تا دونه بادوم‌زمینی بردارم بخورم وگرنه مثل اون‌دفعه از گرسنگی خوابم نمی‌بره :)

🎶 Majid Razavi 🎶 Negine Ghalbami 🎶

قدم‌‌زدن درین هوای سرد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۱. ساعت 17:52

از جر و بحث‌ها فاصله گرفتم. به خونه‌م که برگشتم آروم‌تر شدم. به‌طرز غم‌انگیزی تموم سعی‌م رو کردم که آروم بمونم؛ اندوه میاره ازین که آدم واسه آرامشش اغلب تلاش یه‌طرفه داشته باشه و بقیه این‌قدر خودخواه باشند.
ظهر خسته خوابم برد و عصر که بیدار شدم از کابوس‌ها گیج و گنگ بودم. به هر حال بهتر از نخوابیدن بود.
یه‌کم چای دم کردم تا سرحالم بیاره و یه دوش کوتاه بگیرم و برم بیرون خرید. بعدِ مدت‌ها خیلی نیاز به خرید دارم هم برا خونه هم برا خودم و خانواده‌م.
این خوبه که کتونی‌هام رو بپوشم و تو این هوای سرد با پسرم برم بیرون قدم بزنم و خرید کنم. دلم رفتن به کتاب‌فروشی رو می‌خواد که ممکن نیست.

آرامشِ دمنوش عناب

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و دوم مهر ۱۴۰۱. ساعت 23:13

امروز غروب، همسرم برام دمنوش عناب درست کرد. اولین‌بار بود دمنوش عناب می‌خوردم؛ طعمش خوب بود و خوشرنگ. برای آرامش و کاهش استرس خوبه.
این چند هفته همسرم خیلی کمک حالم بود و برای گذروندن این روزای سخت با همراهی‌ش کمکم می‌کرد؛ با وجودی که خودش خسته از سرِ کار بر می‌گشت و رسیدگی به درس‌های پسرم به عهده‌ی او بود.

هیچی جز سکوت نتونسته کمکم کنه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه بیستم مهر ۱۴۰۱. ساعت 13:7

دیشب که برگشتم خونه دیر خوابم برد. تا دو بیدار بودم. قسمت‌اول سریال «یه شب بهاری» رو دانلود کردم دیدم؛ دوسش داشتم چه‌قدر حالم رو خوب کرد. خودم رو سرگرم فیلم کردم تا ذهنم رو دور کنم از هر چی فکر. صبح نُه که بیدار شدم حس کردم بعدِ مدت‌ها یه خواب تقریبا کامل داشتم.
دست و دلم نه به کار می‌ره نه به هیچ چیز دیگه‌ای. حتی دلم نمی‌خواد حرف بزنم فقط تو خودم باشم. حتی وقتی خواهرم زنگ می‌زنه حرف می‌زنه، دلم می‌خواد گوشی رو قطع کنم، وقتی پسرم ازم می‌خواد براش درس توضیح بدم با کلافگی ناچارم صبورانه بهش یاد بدم. سخته آدم هم کلافه باشه هم صبور. مدت‌هاست دیگه حالم از کلمه‌ی صبر بهم می‌خوره از شنیدنش حالم بد می‌شه.
اما چی می‌تونم بکنم؟ گریزی نیست. اگه من کارام رو انجام ندم، معجزه که نمی‌شه! فقط بیشتر و بیشتر رو هم تلبار می‌شن و شرایط رو برام سخت‌تر می‌کنن. این اسمش زندگیه که هیچی از روزا و شبام نمی‌فهمم!؟ از شنیدن کلمات امیدوارکننده عصبانی می‌شم چون هیچ کمکی بهم نمی‌کنه.
تنها چیزی که حالم رو بهتر می‌کنه و کمکم می‌کنه راحت‌تر رو به جلو گام بردارم سکوته.. غرقِ سکوت.

هوای خفه‌ی بیمارستان

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۱. ساعت 11:43

از صبح، پرستارها چندین‌بار اومدند و رفتند. دو بارم دکتر اومده سر زده. خیلی گرسنه‌م. از خستگی و بی‌خوابی سرم گیج می‌ره. دلم می‌خواد برم حیاط بیمارستان کمی بشینم هوای‌آزاد تنفس کنم اما نمی‌شه. فکرم پیش پسرمه، دو بار زنگ زدم حالش رو پرسیدم. الان دوباره دکتر سوم اومد همه‌چی رو بررسی کرد رفت. امیدوارم اتفاقای خوب بیفته و دوره‌ی درمان زود پیش بره.

براونی به‌هوای لبخند پسرم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه چهاردهم شهریور ۱۴۰۱. ساعت 13:30

دیروز و دیشب از درد زیاد نمی‌تونستم گوشی دستم بگیرم. جلو تلویزیون نشسته بودم و فقط فیلم می‌دیدم و کمی هم مطالعه کردم. پسرم به‌شوخی برای این که نتونم مطالعه کنم صدای موسیقی رو بالا برده بود و شیرین می‌خندید.
امروز از تاثیر داروها خیلی دیر بیدار شدم و خواب موندم. حوالی یازده بود. چندروزه دلم می‌خواد براونی درست کنم، نمی‌شه؛ جونش رو ندارم.

تلسکوپ :)

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه سوم شهریور ۱۴۰۱. ساعت 0:47

توی مسیر بودیم و سوار ماشین داشتیم برمی‌گشتیم خونه. یادم نیست حرف چی شد، من با شوق گفتم: من یه روزی تلسکوپ می‌خرم و باهاش آسمون و ستاره‌ها رو نگاه می‌کنم. پسرم به‌شوخی و با لحن طعنه گفت: تو!؟ تو اصلا قد و قواره‌ت به داشتن تلسکوپ می‌خوره؟! محکم گفتم: آره! من عاشق آسمونم. خندید گفت: عمرا! منم شادمانه گفتم: می‌خرمش :)

صدای روشنِ خنده‌هات

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه چهاردهم مرداد ۱۴۰۱. ساعت 15:36

در حال مطالعه‌م که حواسم‌ پرتِ خنده‌های خوشگلش می‌شه. بعدِ ماه‌ها قسمت‌جدید لوفی اومده و داره نگاش می‌کنه و هر از گاهی از کارهای لوفی و دوستاش از ته دل می‌خنده. عاشق لحظه‌هایی‌م که پسرم این‌طور زلال می‌خنده.

خرابِ همین مرامتم :)

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه نهم مرداد ۱۴۰۱. ساعت 14:42

تا از خونه بزنم بیرون، دوازده شد. برای پسرم یه تیشرت خوشرنگ خریدم. بعد رفتیم فروشگاه خرید؛ خیلی چیزا تو خونه تموم شده بود.
دو تا از ساک‌دستی‌های خرید رو من برداشتم و دو تا پسرم، آخری رو از جلو صندوق برداشت و تا از فروشگاه اومدیم بیرون، با لبخند مشکوکی داد دستم. تا گرفتم از وزنش دستم کشیده شد پایین. با شیطنت خندید. گفتم:
- این که خیلی سنگینه. اونو بده من، اینو تو بگیر. باشه؟
- نه دیگه! خودت بیار.
- بدجنس نشو. منم وسیله دستمه :)
- نُچ :))
- شوینده‌ها سنگینش کرده. این بزرگه دسته داره بیا از دسته‌ش بگیر بیار عوضش همه رو بده خودم میارم.
گفت نه و راهش رو کشید رفت. ناچار به زور دستم گرفتم راه افتادم. به یه دقیقه نکشیده برگشت عقب نگام کرد گفت:
- بده من، بده من! الان با مغز می‌خوری زمین :)
ساک دستی‌هامون رو باهم عوض کردیم خندیدم گفتم:
- خرابِ همین مرامتم نفس :)

تو چشای تو خزر خوابیده

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه نهم مرداد ۱۴۰۱. ساعت 11:14

از خواب بیدار شدم؛ انگار توی روزی از فصل پاییز برخاستم هوا خنک و ابری. چرخیدم سمت ساعت تازه ده شده بود و خواب مونده بودم. باید زودتر پا می‌شدم می‌رفتم بیرون خرید. صبح کمی از چهار گذشته بود که خوابیدم‌.
پسرم هنوز خواب بود. رفتم یه دوش کوتاه گرفتم شامپوم تموم شده بود، شامپوی پسرم رو برداشتم واسه اونم تهش بود، که ناگزیر شدم موهام رو با شامپو بدن بشورم خنده‌م گرفت. اتفاقا توی فهرست خریدم شامپو هم نوشته بودم.
کتری رو گذاشتم رو شعله و برگشتم اتاقم. به بیرون خیره شدم؛ این هوای ابری دوستِ چشمای منه و دوسش دارم. برم تی‌شرت پسرم رو اتو کنم و بیدارش کنم برای رفتن بیرون و کمی خرید.

🎶 Khazar 🎶 Sina Sarlak 🎶

سرگیجه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه سوم مرداد ۱۴۰۱. ساعت 0:16

از آفتابی که توی صورتم افتاده بود هشیار شدم و چشم باز کردم. ساعت نزدیکای هشت‌و‌نیم بود. حس می‌کردم خواب خوب و کاملی داشتم. لب تخت نشستم و به خودم توی آینه نگاه کردم. دست دراز کردم شونه رو برداشتم موهام رو آروم شونه کردم. پا شدم از اتاقم دراومدم برم آبی به صورتم بزنم، وسط پذیرایی خفیف سرم گیج رفت اعتنا نکردم. داخل دستشویی تا نشستم، به سرعتِ ناگهانی و عجیبی حالم بد شد. تعادلم رو از دست دادم. داشتم می‌افتادم. چنگ زدم سمت دیوار و محکم شیر آب رو گرفتم. با وجودی که شیر رو گرفته بودم اما داشتم می‌افتادم. سرم سنگین شده بود و حس می‌کردم همه چی داره می‌چرخه. چشام رو بستم و سعی کردم بلند شم. قدرتش رو نداشتم. نویزِ توی سرم قطع نمی‌شد. جمجمه‌م فشار آورد. به‌سختی از دستشویی دراومدم بیرون و از دیوار گرفتم‌ برگشتم اتاقم.
رو تخت دراز کشیدم. از سرگیجه‌ی شدید، سرم رو نمی‌تونستم رو بالش ذره‌ای حرکت بدم. باوجودی‌که چشام رو بسته بودم حس می‌کردم اتاق دور سرم می‌چرخه انگار تو ننو بودم. حس می‌کردم رو هوا معلق و شناورم. نیاز داشتم از کسی کمک بخوام. دست دراز کردم گوشیم رو بردارم زنگ بزنم نمی‌دونم همسرم، اورژانس، نمی‌دونم فقط می‌خواستم یکی بیاد. اما گوشی افتاد. چشم رو هم گذاشتم و بی‌این‌که بفهمم خوابم برد.
نیم‌ساعت بعد هشیار شدم. انگار خوب شده بودم. آروم و با احتیاط پا شدم رفتم آشپزخونه. حتما باید چیزی می‌خوردم افت فشار برام خوب نبود. چای گزینه‌ی خوبی نبود. حتی نون پنیر. کتری چایساز رو زدم. یخچال رو باز کردم در پی چیزی واسه خوردن. یه موز مونده بود برداشتم پوست گرفتم توی پیاله حلقه‌حلقه کردم و همراه یه فنجون آبجوش برگشتم اتاقم. سرم رو به تاج تختم تکیه دادم و آروم میوه رو خوردم و آب رو سر کشیدم. دوباره استراحت کردم.
حوالی یازده دوباره پا شدم. پسرم هنوز خواب بود. رفتم آشپزخونه یه نیمرو درست کردم خم شدم وسیله بردارم دوباره سرم به دوَران افتاد. نیمرو رو برداشتم برگشتم تختم، صبحانه‌م رو خوردم و کمی فیلم دیدم.
هنوز دلم می‌خواست زنگ بزنم همسرم بیاد خونه کمی مراقبم باشه اما احتمال دادم پیداش نکنم. باید کمی بیشتر به خودم می‌رسیدم. کمی بهتر بود حالم پس برا ناهار کباب‌تابه‌ای درست کردم.
عطر کباب و پلوی تازه‌دم خونه‌م رو برداشته بود. پسرم رو صدا کردم چند بار. به هوای کباب‌تابه‌ای که خیلی دوست داشت بیدار شد. ساعت از یک گذشته بود. زیر غذا رو خاموش کردم برگشتم اتاقم استراحت کردم. خوابم برد.

نباید خواب می‌موندم!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۱. ساعت 11:27

دیشب ساعت از یک گذشته بود خوابم برد اما صبح توی خواب، ناخودآگاه انگار که چیزی یادم بیفته هراسون از خواب پریدم. گوشیم رو از میز تختم برداشتم و چشمم چرخید سمت ساعت. خدای من.. خواب موندم. زود گوشیم رو از حالت پرواز درآوردم. یادم رفته بود کد رو بهش بدم. شاید وقتی خواب بودم و گوشی رو حالت پرواز، زنگ زده. هیچ پیامکی برام نیومده بود؛ الانم دیگه بی‌فایده بود زنگ زدن بهش و کد دادن. امیدوارم به مشکل برنخورده باشه.
درد لعنتی بیدار شد. گوشی رو از سکوت درآوردم گذاشتم کنارم. رفتم صورتم رو شستم برگشتم دوباره رو تختم دراز کشیدم. یه پیم هندزفری رو زدم گوشیم، موسیقی گذاشتم صداش رو کم کردم و از درد چشام رو بستم. مدتی ساکت همون حال موندم. هجوم دردها بود اما استراحت هیچ کمکی بهِم نمی‌کرد. افت‌فشار بدترم می‌کرد، باید اول به فکر صبونه باشم. کلافه لب تخت نشستم. رفتم جلو آینه موهام رو شونه کردم. چه‌قدر رنگم پریده بود. ویتامینه‌ی لب رو برداشتم و زدم. بعدش رژ مدادی‌م رو برداشتم نذاشتم ردِ درد رو چهره‌م بمونه.
رفتم آشپزخونه‌م کتری رو گذاشتم و برگشتم اتاقم پشت میز کار نشستم. حس می‌کنم هنوز خسته‌م و خواب درست‌درمونی نکردم. دیروزم همین‌طور هول بیدار شدم تا اولین نوبت دکتر رو بگیرم و جا نمونم. حوالی ده هم تا می‌خواست خوابم ببره، پسرم گفت قول دادی بریم بیرون خرید پس پاشو. ظهر که گرمازده برگشتم نتونستم استراحت کنم و فقط کار کردم.

نسیم تنهایی Lonely Wind

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه دوم تیر ۱۴۰۱. ساعت 10:59

همون‌طور که توی اتاقم داشتم آلبومِ نسیم تنهایی دان پونگ رو گوش می‌کردم و در حال نوشتن بودم؛ پسرم از خواب بیدار شد و اومد اتاقم لبه‌ی تختم نشست با تعجب به کامپیوتر خیره شد و گفت:
ـ مامان!؟ منو سر کار گذاشتی؟!
ـ من؟ چه‌طور :)
ـ تو اینجا واسه خودت نشستی ازین آهنگای..
ـ بی‌کلام؟
ـ آره! واسه خودت آهنگ بی‌کلام گذاشتی، اون‌وقت من صداشو خواب می‌دیدم! فکر می‌کردم صدای پیانو توی خوابِ منه!
با صدای بلند قهقهه زدم گفتم:
ـ اینه! منم همین رو می‌خواستم. بهش می‌گن تاثیر موسیقی در خواب :)
گاهی صبح‌ها که زودتر ازش بیدار می‌شم و خوابه، موسیقی سنتی به‌ویژه از شجریان و افتخاری و قربانی می‌ذارم و صداش رو ملایم می‌کنم تا ذهن ناخودآگاهش توی خواب بشنوه و بهش انس بگیره. گاهی هم پیانو و ویولن و پن فلوت و قطعه‌های دیگه‌ای از موسیقی بی‌کلام می‌ذارم تا گوشش انس بگیره به موسیقیِ خوب. و خوشبختانه تاثیرش رو خیلی خوب دیدم.

تماشایی‌ترینی وقتی آشپزی می‌کنی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و هشتم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 21:25

سردردم خوب شده و برای‌این‌که از صدای زیاد موسیقی که ساعت‌هاست از خیابون میاد و صدای بلند سریال طنز که پسرم داره می‌بینه، درد برنگرده؛ به تاریکی اتاقم پناه بردم و قدری رو تختم دراز کشیدم.
گفته 'مامان برنج رو من برات می‌ذارم' و صداش از آشپزخونه میاد که داره خورش رو هم می‌زنه و لبخند می‌شینه رو لبم؛ می‌دونم با خوشحالی در حال ناخنک‌زدن گوشت‌شم هست. چه‌قدر خوبه که بهش با وجود سن کمش آشپزی یاد دادم و خودش هر وقت دوست داره سمتش میره بی‌اجبار. گرسنه‌م و فقط یه فنجون قهوه خوردم.

نمایش عروسکی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و چهارم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 0:21

امشب یاد روزایی افتادم که پسرم خیلی کوچیک بود و با عروسک‌های انگشتی‌ش، براش نمایش عروسکی اجرا می‌کردم. از تغییر لحن‌ها و شخصیت‌های خیالی که همون لحظه بداهه می‌گفتم خوشش میومد و چه‌قدر می‌خندید. گاهی‌م خودش وارد بازی می‌شد.

بُرنده‌های توی زباله

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و سوم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 19:48

تکه قوطیِ رانی که بُرنده و تیز جلو پام افتاده بود برداشتم
- آخه آبمیوه می‌خوری دیگه چرا این‌جوری می‌کنی؟
- می‌خواستم ببینم می‌تونم از وسط نصفش کنم :)
تکه‌ی دیگه‌ش رو برداشتم توی پاکت پفک انداختم مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله. با لحن آروم بهش گفتم:
- دیگه قوطیِ رانی رو این‌طوری سخت مچاله و دو‌ نیم نکن، می‌ندازی آشغال، یه بنده‌خدایی می‌ره پلاستیک جدا کنه یا گربه‌ای دنبال غذا می‌گرده، می‌بُره زخمی‌شون می‌کنه. فلزش خیلی نازک و تیزه.
- باشه :)

بی‌رحمی کابوس‌ها

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و دوم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 14:10

قرص مسکن خوردم و خوابیدم. مدتی بعد برای چندمین‌بار هراسان از خواب پریدم. می‌خواست گریه‌م بگیره. چشام پر اشک شده. آخری کابوس‌ها جانم رو می‌گیرن. گیجِ درد دنبال گوشی‌م کنار بالشم گشتم. زنگ زدم همسرم، دو بار سه بار چهار اما هیشکی گوشی رو برنداشت. پسرم رو چندین‌بار صدا کردم کسی جواب نداد خونه سکوت بود. یعنی کجان؟ چرا هنوز برنگشتن خونه؟ کلافه از درد و کابوس، بغضی ته گلوم نشسته که پایین نمی‌ره. از گرسنگی ضعف کردم اما سعی می‌کنم دوباره چشم رو هم بذارم بخوابم.

انیمه‌ی حباب Bubble 2022

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه یازدهم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 23:53

انیمه‌ی «حباب Bubble 2022» به‌کارگردانیِ تتسورو آراکی، یه درام فانتزی بسیار زیباست که در کنار داستانی احساسی به‌معرفی ورزشِ پارکور نیز می‌پردازه.
در آینده‌ای نزدیک، یه انفجار عجیب از حباب‌هایی با قوانین‌فیزیکی خاص، توکیو رو به شهری متروکه و شناور تبدیل کرده. بعدش دیگه کسی اونجا زندگی نمی‌کنه جز یه‌سری جوون که واسه هیجان، می‌رن و روی ساختمونا پارکور می‌کنن.
یکی ازین بچه‌ها پسری نوزده‌ساله‌‌ست منزوی و تنها به‌نام هیبیکی که مهارت خاصی در پارکور داره در یه حادثه‌ی سقوط وقتی میفته تو آب، دختری مرموز و پونزده‌ساله به‌نام اُتا نجاتش می‌ده. اما این دختر یه انسان معمولی نیست. اُتا رازِ حباب‌هایی که تموم شهر رو فرا گرفته می‌دونه.
حباب، یه شاهکار تمام‌عیاره. هر فریمش مثل یه نقاشیه. موسیقی‌ش، ترکیبی از حماسه و لطافته که آهنگسازش هیرویوکی ساوانو سنگ‌تموم گذاشته. حباب، یه‌جور قصه‌ی عاشقانه‌ی مدرنه با ریشه‌هایی از افسانه‌ی پری دریایی. ریتمش گاهی کند می‌شه، ولی بیشتر از اون‌که به هیجان تکیه کنه، رو احساس و زیبایی تمرکز داره.
این انیمه به انزوا، ارتباط انسانی، فداکاری، عشق، مواجهه با مرگ، و معنای زندگی می‌پردازه. و یه‌جور بازی‌ست با قوانین طبیعت و قلب انسان.
این انیمه اون‌قدر پر از حس خوبه که به فرد انگیزه می‌ده ناامید نشه و دست از تلاش برنداره. وقتی حباب رو همراه پسرم دیدم، دوتایی از تماشاش به وجد اومدیم و لذت بردیم. هیبیکی منو خیلی یادِ خودم می‌ندازه برای‌همین این انیمه رو دوست دارم.
خیلی جالب و هوشمندانه‌ست که ژاپنی‌ها در اغلب سریال‌ها و انیمه‌ها با گنجاندن ورزش‌های مختلف در جریانِ داستان، کودک و نوجوان، و حتی بزرگسال رو به ورزش علاقمند می‌کنند.
یادمه پسرم انیمه‌‌سریالِ «آبشار سرنوشت» رو که درباره‌ی والیباله خیلی دوست داشت، با تماشای سریال «رکابزنانِ کوهستان» عاشق دوچرخه‌سواری شده بود، با دیدن ریوما ایچیزن در «قهرمانان تنیس» می‌گفت من ریومام، «فوتبالیست‌ها» که همه ازش خاطره دارند، این روزام یه انیمه‌سریالِ تازه نشون می‌ده درباره‌ی ورزش کبدی که پسرمم دنبال می‌کنه می‌بینه.
انیمه‌ی حباب، یه فضای علمی‌تخیلی شاعرانه‌ست که ممکنه برات جذاب باشه. نه به‌خاطر پیچیدگی داستان، بلکه به‌خاطر نگاه فلسفی و حس عجیبی که تهش تو دلت جا می‌ذاره.

› انیمه‌ی حباب Bubble 2022. دوبله. 591MB

یک‌میلیون‌سال پیش

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه دهم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 22:42

از صبح که بیدار شد تا شب چندین‌بار با هیجان ازم پرسید 'خبری نشد؟ کسی تولدت رو تبریک نگفت؟' آروم لبخند زدم گفتم نه. دوتایی از کیک‌سیب و مافین‌های‌فسقلی که پخته بودم، خوردیم و فیلم تماشا کردیم.
شب ساعت از ده گذشته بود، گفت 'مامان تو خیلی مظلومی. هیشکی نه بهت زنگ زد نه پیام داد نه اومد پیشت.' لبخند زدم. امروز خیلی زیبا شده بودم.

یک مشت توتِ سرخ

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه هشتم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 19:51

از مدرسه که برگشت، از درخت‌توت توی محوطه برام یه مشتِ کوچیک توت‌قرمز چیده و آورده بود. از بچگی عاشق توت‌های این درخته و فصلش که می‌رسه ازش می‌ره بالا و توت می‌چینه همون‌جا می‌خوره.
عاشق درخت توتِ کنار خونه‌م؛ در هر فصلی زیباست. چه در بهار که سرخ و شاد میوه می‌ده، چه توی تابستان که سایه‌ای خنک و چتروار برای همه‌ست، چه در پاییز که طلایی‌پوش می‌شه، و چه در زمستون که بی‌هیچ برگی استوار زیر لایه‌ای از برف لبخند می‌زنه.
اغلب دم پنجره که می‌رم، با شوق بهش خیره می‌شم مثل یه دوسته برام که هر گاه سراغش برم، لبخندش رو ازم دریغ نمی‌کنه. همین که از دورم نگاش می‌کنم برام غنیمته. گاهی‌م باهاش حرف می‌زنم.

به روشنای عطرِ تمشک

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه هشتم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 10:43

شب رو خوب خوابیده بودم و این نعمت بزرگیه. اما صبح که بیدار شدم از رفتار اشتباه آدما احساس حماقت می‌کردم و این حس اذیتم می‌کرد. طوری رفتار نکنید که فرد نسبت به خودش احساس حماقت کنه. با این وجود تصمیم گرفتم به حس بدم اجازه پیشروی ندم.
از تختم پایین اومدم، موهام رو شونه زدم و رفتم صورتم رو شستم. همسرم صبحِ زود سنگک تازه گرفته بود و رفته بود. کتری رو روی شعله گذاشتم و برگشتم اتاقم.
ابروهام رو مرتب کردم، وایستادم جلو آینه رژ ملایم زدم و ادکلن. گوشواره‌های آویزم رو انداختم گوشم و به زیبایی‌ش توی آینه لبخند زدم :)
برگشتم آشپزخونه‌م و چای دم کردم. چندبار پسرم رو مهربونانه صدا زدم. رفتم روی ترازو، عددش رو نگاه کردم، باز وزنم پایین اومده بود و برام عجیب بود. پنجره‌های آشپزخونه و هال و اتاقم رو باز کردم. خنکای دلپذیری تموم خونه رو در بر گرفت. یه کم سردم شد اما کِیف کردم از طراوت بهار و لحن خوشِ پرنده‌ها. پسرم از سرما پتو رو بیشتر دور خودش پیچید :)
دیدم بی‌فایده‌ست منتظر موندن. این روزا به‌طرز دلگیری خسته شدم از انتظار کشیدن برای آدما. پس بی‌خیال، بساط صبونه رو پهن کردم، از گوشی‌م موسیقی گذاشتم. برا خودم مربای تمشک گرفتم، یه صبونه‌ی تمشکی زدم و انرژی گرفتم. کارای امروز رو توی ذهنم نظم دادم و برنامه‌ریزی کردم، حال وقت انجام‌شونه. الهی به امیدِ تو :)

کهکشونِ چشمات

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه چهارم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 17:14

عاشق لحظه‌هایی‌ام که وقتِ برگشتنش از مدرسه می‌شه و میاد زنگِ خونه رو می‌زنه؛ می‌رم پشت در و از چشمی نگاه می‌کنم. می‌دونه که اول از چشمی نگاه می‌کنم پس به‌عمد یه چشمش رو اون‌قدر نزدیک میاره که می‌چسبونه به چشمی. می‌گم: «اوه..، یه کهکشون پشتِ دره!». حتی خنده‌ش رو می‌بینم که می‌ریزه به چشماش و کهکشون زیباش می‌درخشه. در رو باز می‌کنم و می‌گم: «سلام نفسِ مامان!» لبخند شیرینش حالم رو خوب می‌کنه. عزیزِ من.. ، تو به گلِ دُردونه‌ای می‌مونی که میونِ یه دشت سرسبز قد کشیدی و قامت سروِ تو در میانه‌ش گم نمی‌شه.

دووم بیار

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۱. ساعت 20:47

خسته از کار، تازه برگشتم خونه و انرژی برام نمونده کارهای خودم رو انجام بدم. تمام تنم از سرماخوردگی درد می‌کنه و خوابم میاد. اما ناگزیر جای استراحت به کافئینِ قهوه پناه می‌برم و همون‌طور که پذیرایی رو مرتب می‌کنم و آب ماهی‌کوچولوم رو عوض می‌کنم و شام می‌ذارم، یه فنجون قهوه درست می‌کنم و کنار اجاق می‌ذارم و سبزیجات رو تفت می‌دم.
هنگام آبکش‌کردن پاستا، تازه چشمم به فنجون قهوه میفته و با یه کلوچه کنارش میام تو هال و پایین پنجره می‌شینم. چشام درد می‌کنه. با عجله قهوه رو می‌نوشم و هال و آشپزخونه رو جاروبرقی می‌کشم. دیگه جون برام نمونده، خسته دم پنجره دراز می‌کشم. پسرم تا دید پاستا گذاشتم، برای شام رفت سراغ شستن گوجه‌گیلاسی‌هایی که خودش خریده بود. ✨

بارون بیدارم کرد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه هفتم اردیبهشت ۱۴۰۱. ساعت 12:55

امروز خونه‌م و بیرون نرفتم. صبح زود صدای حاضرشدن همسرم و پسرم رو می‌شنیدم که داشتند می‌رفتند. در سکوتِ خونه، خوب خوابیدم استراحت کردم. گاه صدای بارون رو هم می‌شنیدم.
بیدار که شدم حس صبونه‌خوردن نداشتم. ناهار گذاشتم. با یه فنجون چای برگشتم اتاقم. پشت میز کارم نشستم و سرگرم کار شدم.
مقاله‌های مختلفی رو خوندم. دستورالعمل‌ها و مصوبه‌های جدید رو بررسی کردم. دو سه تاش رو که تخصصی بود و حجیم، دانلود کردم تا ببرم چاپ کنم و دقیق‌تر مطالعه کنم و به خاطر بسپرم. صفحات‌شون می‌شه در حد دو کتاب. امیدوارم خیلی هزینه نبره.
کارم که تموم شد، خسته از پشت میز پا شدم رفتم آشپزخونه‌م، نگاهی به ناهارم کردم. پسرم که از مدرسه برگرده، خوشحال می‌شه ببینه غذای مورد‌علاقه‌ش رو پختم. گرسنه، نگاهی به یخچال انداختم چیزی واسه خوردن که برام ضرر نداشته باشه، نیافتم. برگشتم اتاقم، روی تختم دراز کشیدم و کتاب مونرو رو برداشتم.

مِه غبار

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیستم فروردین ۱۴۰۱. ساعت 8:17

تا صبح چندین‌بار از خواب پریدم؛ انگار هیچ نخوابیدم. به‌خاطر شرایط جوی، هوا ابری به نظر میاد مانند مِه غباری که همه‌جا رو فرا گرفته. به‌خاطر آلودگی هوا، پسرم امروز مدرسه نرفته. امیدوارم این هوا با اونایی که ریه و قلبِ خسته‌ای دارند، نامهربون نباشه.

معلمت در تدریس اشتباه می‌کنه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه شانزدهم فروردین ۱۴۰۱. ساعت 14:11

بعضی واژه‌ها و عبارت‌ها رو بلد بود سریع می‌خوند، بعضی رو حتی نمی‌تونست حروف رو تشخیص بده. بهش گفتم 'داری از ذهنت می‌خونی نه چیزی که می‌بینی. نباید هر چی که خاطرت میاد جایگزین کنی، اول حروف و بعد کلمه‌ها رو تلفظ کن.‌'
تا سه درس روخوانی و معنی تمرین کنیم، خیلی بهش سخت گذشت. آروم گفتم 'خیلی باید تمرین کنی، هر شب حداقل سعی کنی نیم‌ساعت زبان کار کنی' مظلومانه گفت 'باشه..'. متاثرم که معلم‌ها در تدریس و آموزش این‌قدر ضعیف‌اند.

روحمون شاد :)

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه یازدهم فروردین ۱۴۰۱. ساعت 17:9

بیرون طوفان شده و مِه همه‌جا رو گرفته. صدای زوزه‌ی شدید باد و هوای ابری خونه رو غریب و نیمه‌تاریک کرده. پسرم پنجره رو باز می‌کنه طوفان رو ببینه، خاک می‌ره توی چشماش. یه لحظه برق از شدت طوفان چشمک زد خواست قطع بشه. بارون خیلی تندی باریدن می‌گیره‌ ساختمون می‌لرزه و به چپ و راست موج برداشته. پسرم با لحن بامزه‌ای می‌گه: خدا بیامرزت‌مون! روح‌مون شاد! و ناگهان آسمون رعد و برق مهیبی می‌زنه :)

خنده‌های نخودی‌ت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه سوم فروردین ۱۴۰۱. ساعت 1:42

این وقتِ شب، داشتم لباس‌های شسته رو پهن می‌کردم که خوردم به صندلی و با صدای خیلی بلندی از پشت افتاد سقوط آزاد! هول شدم از صداش توی سکوت. همه عینِ برق گرفته‌ها بیدار شدند.. فکر کنم همسایه پایینی و کناری هم از جا پرید! خوشگلی‌ش خنده‌ی نخودیِ پسرم به کار من بود و شصت پام که درد گرفت :)

مامان، سبزی خریدم :)

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و یکم اسفند ۱۴۰۰. ساعت 14:32

قربونش برم من.. بعدِ مدرسه رفته برام سبزی‌خوردن خریده. سبزی خیلی دوست داره. از سبزی موردعلاقه‌شم دو بسته خریده. تا در رو باز کرد اومد توی هال، با خوشحالی نایلون خریدش رو بالا گرفت و گفت: مامان، سبزی خریدم :)

و پیش ازین که بفهمم، میومد و می‌رفت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه نوزدهم اسفند ۱۴۰۰. ساعت 16:57

سه چهار سال پیش که خبری از کرونا نبود، بابام خیلی بهِم سر می‌زد. روزایی که میومد و می‌دید حالم خوب نیست و روی تختم استراحت می‌کنم یا از درد خوابیدم، می‌رفت آشپزخونه ظرفام رو می‌شست.
گاهی متوجه می‌شدم و اجازه نمی‌دادم. گاهی‌م زورم به اصرارش نمی‌رسید. گاهی هیچی نمی‌فهمیدم، بیدار می‌شدم و می‌دیدم اسباب‌بازی‌های پسرم جمع شده و ظرف‌ها شسته شده و پیش ازین که بفهمم، بابام اومده رفته.
بابام نمی‌دونه چه‌قدر دلتنگِ اون روزام که بیشتر بهِم سر می‌زد و هوام رو داشت. طوری هوام رو داشت که به هیشکی نمی‌گفت میاد پیشم و کمکم می‌کنه. پسرم رو سرگرم می‌کرد تا من بیشتر استراحت کنم. از دلتنگی گریه‌م گرفته..

جان؟! از سرِ تقصیراتِ ما بگذره؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۰. ساعت 13:42

یکی از پرتقال‌های توی یخچال کاملا کپک زده بود در حدِ یه توپِ مخملیِ سبز! همون لحظه پسرم اومد آشپزخونه. گفتم: ببین اینو حواستون نشده بخورید، چه کپکی زده. به‌شوخی اما لحن جدی بامزه‌ای سرش رو تاسف‌بار تکون داد و گفت: 'خدا از سرِ تقصیراتِ ما بگذره..' از حرفش خنده‌م گرفت و هم تعجب کردم اینو از کجا یاد گرفته!؟

این روشناییِ دوست‌داشتنی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۰. ساعت 13:39

از دیروز که پرده‌ها رو درآوردم شستم، هنوز فرصت نکردم اتو کنم بدم همسرم بره بالا نصب کنه. اتاقم پُرِ نور شده. دوست دارم توی این نور فوق‌العاده بشینم و آسوده کتاب بخونم؛ اما نمی‌شه هم باید حواسم به پسرم و کلاس‌آنلاینش باشه هم کلی کار برای انجام مونده.

🎶 مگه داریم.. 🎶 با صدایِ سامان جلیلی 🎶

• ساعتِ ۱۷:۲۰

ظهر یه کم مافین شکلاتی پختم. روی چند تاش تکه‌های سیب گذاشتم که عاشقشونم. شیر نداشتم که به جاش خامه عسلی داشتم رقیق کردم و جایگزین شیر کردم، خیلی خوب شد.

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه