باید یه سر به کتابفروشی بزنم :)

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 11:42

باد خنکی می‌وزه و سکوته. پسرم هنوز بیدار نشده حتی با سروصداهای من. برای ناهار خوراک لوبیاسبز گذاشتم و عطر خوشش خونه رو پر کرده.
باد پرده‌ی اتاقم رو تا سقف می‌بره. درین سکوت و هوای خوب دلم می‌خواد بشینم کتاب بخونم اما وقت نمی‌کنم باید برم برای خوراک، سیب‌زمینی خلال کنم و سرخ کنم. قدری هم سالاد کاهو درست کنم.
یه کتاب تموم کردم و دو تا کتاب تازه شروع کردم. صفحات رو تقسیم‌بندی زمانی کردم تا به‌موقع تمومش کنم. دیگه کتابام داره تموم می‌شه؛ باید یه‌ سر به کتابفروشی بزنم کتابای تازه بخرم :)

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه