خرابِ همین مرامتم :)

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه نهم مرداد ۱۴۰۱. ساعت 14:42

تا از خونه بزنم بیرون، دوازده شد. برای پسرم یه تیشرت خوشرنگ خریدم. بعد رفتیم فروشگاه خرید؛ خیلی چیزا تو خونه تموم شده بود.
دو تا از ساک‌دستی‌های خرید رو من برداشتم و دو تا پسرم، آخری رو از جلو صندوق برداشت و تا از فروشگاه اومدیم بیرون، با لبخند مشکوکی داد دستم. تا گرفتم از وزنش دستم کشیده شد پایین. با شیطنت خندید. گفتم:
- این که خیلی سنگینه. اونو بده من، اینو تو بگیر. باشه؟
- نه دیگه! خودت بیار.
- بدجنس نشو. منم وسیله دستمه :)
- نُچ :))
- شوینده‌ها سنگینش کرده. این بزرگه دسته داره بیا از دسته‌ش بگیر بیار عوضش همه رو بده خودم میارم.
گفت نه و راهش رو کشید رفت. ناچار به زور دستم گرفتم راه افتادم. به یه دقیقه نکشیده برگشت عقب نگام کرد گفت:
- بده من، بده من! الان با مغز می‌خوری زمین :)
ساک دستی‌هامون رو باهم عوض کردیم خندیدم گفتم:
- خرابِ همین مرامتم نفس :)

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه