رفتن
«فقط از راهها و رفتن
با من حرف بزنید
میخواهم تنهاییام
بزرگتر شود.»
«فقط از راهها و رفتن
با من حرف بزنید
میخواهم تنهاییام
بزرگتر شود.»
«شاید هم خاک
از اینکه عزیزانمان را
با خود یکی کرده
این چنین بوی خوبی میدهد.»
«کسی دستمان را نگرفت
و تابستانِ باشکوه هم
تمام شد.»
«به هر لحظه از زندگی
که نگاه میکنم
و تو را نمیبینم
یک جایی در درونِ من میمیرد.»

«هر آنچه از دوستداشتن گفتهاند
انگار که از تو نوشتهاند
هر شعر زیبا که سروده شده
انگار کلمات تنِ توست
و موهای تو
که اندوهِ ساعتها را با خود میبَرَد.
تویی که نمیدانی من
جهان را با دیدنِ تو، تماشا میکنم.»
«من حتی در روزهایی
که حالم با خودم خوب نبود
میخواستم حال تو را خوب کنم.»
«تو اما هیچوقت فراموش نکن
روزی که افتاده باشی
از زمین بلندت میکنم
اگر هم نتوانم
کنارت دراز میکشم.»
چه برفی اومده! همهجا سپید شده. هنوز داده یکریز میباره. امروز حوصلهی هیچی رو ندارم تازه بیدار شدم. اونقدر هوا سرده که گلوم یه کم درد میکنه.
شاد هنگه و هیچی بالا نمیاد. معلما قید کلاس رو زدند از بس نت سرعتش لاکپشتی شده.
حوصلهی موهامم ندارم! سخت دلم میخواد برم موهام رو کوتاه کوتاه کنم. اما تو این یخبندون کی میره مو کوتاه کنه :/
«او که دردهایم را در آغوش گرفته بود
بعدها آغوشی پُر از درد
در من جا گذاشت.»
«سپس شب میشد
و ما به ستارهها خیره میشدیم
تو
دنبال بزرگترین ستاره میگشتی
و من غرق در تو
پیِ چشمانت میگشتم
سردمان میشد
اما زیبا بود
آن روزهای دیر و دور
آن عاشقانهها که دیگر کهنه شدهاند.»