گم لا‌به‌لای سطرهایش

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه سی و یکم تیر ۱۴۰۴. ساعت 15:29

«برای هر کسی
یک نفر هست که با تمام وجود
می‌خواهد او را در آغوش بگیرد،
و یک شهر، که دیوانه‌وار
می‌خواهد به آنجا برود
و یک کتاب،
که لا‌به‌لای سطرهایش گم شود.»

یک روز

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه هفدهم مهر ۱۴۰۳. ساعت 0:13

«یک روز که از همه‌چیز دست کشیدم
تا برای تو خانه‌ای باشم،
پشتِ در ماندم.
قلبی اگر داشتی، برای این جمله
ساعت‌ها گریه می‌کردی.»

بی‌قرار

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۲. ساعت 22:3

«پرده‌ها را کنار می‌کشم
دو کبوتر از لب پنجره پر می‌کشند.
همیشه همین بوده است؛
پرده‌ها که کنار می‌روند
همیشه یک سمت ماجرا
بی‌قرار می‌شود.»

می‌توانستم با تو بمیرم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۲. ساعت 21:55

«نفسم را نفسِ دیگری نمی‌بُرد.
من، زنی را می‌شناسم
که زبان گل‌ها را می‌داند
و چشمِ تمام چاه‌ها را می‌بوسد.
و تنها بوی خاک خیس‌خورده می‌داند
که من آن شب
می‌توانستم با تو بمیرم.»

اما وقتی که نیستی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 13:22

«از زیبایی‌ات، سرزمین‌های بی‌شمار
کشورهای بسیار می‌توان ساخت؛
اما وقتی که نیستی،
همه‌چیز مرگ است و تاریکی.

در حضورت همه‌چیز شعر
در حضورت همه‌جا
شاعرانه می‌شود.»

انگار کلمات تن توست

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۲. ساعت 20:13

«هر آنچه از دوست‌داشتن گفته‌اند
انگار که از تو نوشته‌اند
هر شعر زیبا که سروده شده
انگار کلمات تنِ توست
و موهای تو
که اندوهِ ساعت‌ها را با خود می‌بَرَد.
تویی که نمی‌دانی من
جهان را با دیدنِ تو، تماشا می‌کنم.»

🎶 Sohrab Pakzad 🎶🎶 Adat 🎶

یعنی بفهم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۱. ساعت 16:52

«دیگر نمی‌توانم هیچ سطری بنویسم.
دیگر دلم می‌خواهد
فقط صدایت را بشنوم
و فقط به چشمانت نگاه کنم.
یعنی بفهم که دلتنگی و حسرت
امانم را بریده است.»

🎶 پناه آخر › با صدایِ رضا بهرام

آخرین گل جهان

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و ششم دی ۱۴۰۱. ساعت 0:6

اون‌قدر سرده هوا انگار تو کوچه خوابیدم تااین‌که توی اتاق. خدا.. نکنه توی این یخبندون، کسی بیرون مونده باشه؟ خدا حفظ کن اونایی که در سختی دارن از سرما می‌لرزن :(
از سرما متوسل به ژاکت و جورابِ گرم شدم. با این سرما چه‌طوری کار کنم؟

«و من او را
طوری نگاه می‌کردم
انگار آخرین گلی بود
که در جهان باقی مانده بود.»

جا گذاشته

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۱. ساعت 14:45

چه برفی اومده! همه‌جا سپید شده. هنوز داده یکریز می‌باره. امروز حوصله‌ی هیچی رو ندارم تازه بیدار شدم. اون‌قدر هوا سرده که گلوم یه کم درد می‌کنه.
شاد هنگه و هیچی بالا نمیاد. معلما قید کلاس رو زدند از بس نت سرعتش لاک‌پشتی شده.
حوصله‌ی موهامم ندارم! سخت دلم می‌خواد برم موهام رو کوتاه کوتاه کنم. اما تو این یخبندون کی می‌ره مو کوتاه کنه :/

«او که دردهایم را در آغوش گرفته بود
بعدها آغوشی پُر از درد
در من جا گذاشت.»

انگار که عذرخواهیِ دنیاست

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه هجدهم دی ۱۴۰۱. ساعت 0:5

از دیشب تا الان کمتر از یه ساعت خوابیدم. دیگه از گرسنگی کتری رو پر کردم گذاشتم رو شعله. امیدوارم امروز به تموم کارام برسم.
حال کسی رو به‌خاطرِ کار، و این‌که بهش نیاز دارید نپرسید. این رفتار قشنگی نیست. هر وقت که به کسی نیاز نداشتی، جویای حالش شدی؛ معرفت نشون دادی.

«پاداش هر بار در آغوش کشیدنِ تو،
انگار که عذرخواهیِ دنیاست
از منی که تمامِ دردها را تحمل کرده‌ام.»

🎶 Kojaei 🎶🎶 Erfan Tahmasbi 🎶

پی چشمانت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۱. ساعت 11:44

«سپس شب می‌شد
و ما به ستاره‌ها خیره می‌شدیم
تو
دنبال بزرگ‌ترین ستاره می‌گشتی
و من غرق در تو
پیِ چشمانت می‌گشتم

سردمان می‌شد
اما زیبا بود
آن روزهای دیر و دور
آن عاشقانه‌ها که دیگر کهنه شده‌اند.»

سطرهای تو

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه یکم شهریور ۱۴۰۱. ساعت 22:32

«من، با سطرهای تو به زندگی برمی‌گردم
که اگر نامه‌ات به دستم می‌رسید
دقیقه‌های این دوری سنگین و طاقت‌فرسا
این ملالِ لحظه‌های نبودنت
بال درآورده
و تنهایی‌ام به پرواز درخواهد آمد‌.»

در قلبم خانه داشت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۱. ساعت 0:41

«در دنیایی که دیگر هیچ‌کس
باران را به تماشا نمی‌نشیند
من در تنهاییِ عشق‌بازی با ستاره‌ها
روزبه‌روز بیشتر به انزوا رسیدم.
و لحافی که تا شانه‌هایم آمده
بال‌های کوچک و مضطربِ گنجشکی بود
که در قلبم خانه داشت.»

شهر یک نفره توی چمدونم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه دوم تیر ۱۳۹۷. ساعت 21:10

عجیب دلم گرفته و دوباره؛ کتاب شهر یک نفره را به دست گرفتم و مرور می‌کنم. عادتِ غریبی شده هرگاه دلم می‌گیرد، دلم می‌خواهد شهر یک نفره را ورق بزنم. فکر کنم اگر روزی بخواهم سازِ رفتن بزنم حتما کتابِ شهر یک نفره را در چمدانم جا می‌دهم! امشب که از مهمانی برگردم، دوباره شهر یک نفره را در آغوش می‌گیرم و زمزمه‌اش می‌کنم. اصلا دلم می‌خواهد الان با خودم ببرمش به مهمانی..

پیوست سه‌ساعت بعد: همین‌که خواستم کفش بپوشم از خونه بیام بیرون، با تعجب دیدم بدون اینکه حواسم بشه کتاب شهر یک نفره توی دستمه همون‌طور داشتم میومدم بیرون! واقعا متوجه نشدم. انگار مثل گوشیم وسیلۀ شخصیم بود که باید همرام باشه!

دلم نیامد بیدارت کنم!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه یکم خرداد ۱۳۹۷. ساعت 9:2

«یک روز گونه‌ی این شهر را
بوسیده،
یادداشتی کوتاه نوشته
و خواهم رفت؛

آن‌قدر آرام خوابیده بودی
که هرگز دلم نیامد بیدارت کنم!»

› کتابِ شهر یک‌ نفره › ص ۹۱
استانبول را گوش می‌کنم با چشمان بسته

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه