اشتباه میکنند
«زنها
همیشه عاشق مردانِ اشتباه میشوند
و مردها
همیشه در قبال زنان درست
اشتباه میکنند.»
«زنها
همیشه عاشق مردانِ اشتباه میشوند
و مردها
همیشه در قبال زنان درست
اشتباه میکنند.»

«برای هر کسی
یک نفر هست که با تمام وجود
میخواهد او را در آغوش بگیرد،
و یک شهر، که دیوانهوار
میخواهد به آنجا برود
و یک کتاب،
که لابهلای سطرهایش گم شود.»
«آهنگ بعضی از ترانهها،
جای زخم آدمها در زندگیست.»
«کاش در روح تو
بارانهای آبی ببارد
تا یک روز بتوانی مرا فراموش کنی»
«تمام گورستانها، بیهودهاند
زیرا که آدمی
نهایت در درون خویش دفن میشود.»
«اما فراموش نکن که آدمی
ترسناکترین کابوسهایش را
وقتی که بیدار بود، میدید.»

«یک روز که از همهچیز دست کشیدم
تا برای تو خانهای باشم،
پشتِ در ماندم.
قلبی اگر داشتی، برای این جمله
ساعتها گریه میکردی.»
«فقط از راهها و رفتن
با من حرف بزنید
میخواهم تنهاییام
بزرگتر شود.»
«مدام داری به یاد من میآیی.
دیدی که دیگر تو هم
جایی برای رفتن نداری؟»
«تو را از زخمهایی که در سینهات داری،
میبوسم.
و میگویم:
تمام حال خوبهای دیر شده
دیگر جزئی از زندگی نیستند.
من اما دوست داشتم کمی از زندگیات باشم.»
«آدمی هر قدر هم
کسی را دوست داشته باشد
بعد از چندین ماه ندیدن
آرامآرام او را از یاد خواهد برد.»
«میخواهم برگردم،
اما آیا
اصلا از اول آنجا بودم؟
حتی دیگر از این هم مطمئن نیستم.»
«نه به خاطر دوست نداشتن
بلکه از ناامید شدن است
که از آدمها و رابطهها
دست میکشیم.»
«صدایم را بشنو
و به من گوش بده
که دریاهای درونم
دارند یکدیگر را تکهتکه میکنند.»
«کاش میتوانستم سرم را
روی پاهایت بگذارم
و چهار روز و چهار شب
سکوت کنم.»
«در تو
چیزهایی از جنس جاودانگی هست
که آدم دلش میخواهد
شعر را باور کند.»
«صبح
پشت تلفن
یادم رفت بگویم؛
صدایت را که میشنوم
دنیا فراموشم میشود.»
«تو را
همانند بوییدن یک کتاب
دوست دارم.
زیرا که من
برای پیدا کردن تو
صفحههای زیادی را گشتهام.»
«جدایی یعنی دیگر کسی را نداری
که برایش آواز بخوانی
یعنی مردی که در دوردستها سردش است
یعنی زنی که در امتداد ناچاری به فکر فرورفته است.»
«حتی میان شلوغی آدمهای شهر
رنج گم کردن تو
کمرنگ نمیشود.
هیچ شکلی از زندگی
رنج جای خالی تو را پر نمیکند.»
«برایت نمینویسم
که دلتنگم
اما به ترانهای که تو را یادم میآورد
بارها تا صبح گوش میکنم.»
«تو اما باز هم
پردهها را باز نکن.
بگذار نبودنِ من
از اتاقت بیرون نرود.»
«پردهها را کنار میکشم
دو کبوتر از لب پنجره پر میکشند.
همیشه همین بوده است؛
پردهها که کنار میروند
همیشه یک سمت ماجرا
بیقرار میشود.»
«نفسم را نفسِ دیگری نمیبُرد.
من، زنی را میشناسم
که زبان گلها را میداند
و چشمِ تمام چاهها را میبوسد.
و تنها بوی خاک خیسخورده میداند
که من آن شب
میتوانستم با تو بمیرم.»
«سکوتها در سکوت
بزرگتر میشوند.
سکوتهایی
که صدای همدیگر را شنیدهاند.»
«تمام شعرها شبیه هماند
تنها وقتی که شاعر،
سراغ یک زن میرود
شعرها عوض میشوند.»
«کمدوستداشتن را
بلد نیستم.
تمام زخمهای من
از دوستداشتنهای زیادِ من است.»
«در جغرافیایی که حتی پروانهها هم
از کودکان بیشتر عمر میکنند
شما بگویید
من چه شعری بنویسم؟»
«دستهای روشنت را
از روزهای تاریکم
دور نکن.
این روزها
تنها تویی که زیبا ماندهای.»
«از این که در ذهنم
همیشه تو را داشته باشم
در چشمان هیچکس نگاه نکردم.»
«چیزی درون من
چنان نهری که به سمت دریا
مایل باشد
به تو جاری بود.»
«شاید هم خاک
از اینکه عزیزانمان را
با خود یکی کرده
این چنین بوی خوبی میدهد.»
«زنی که قلبش شکسته
خیلی زیبا سکوت میکند.
آنقدر که تو
در حسرت همهچیز با او
غرق میشوی.»
«بسیار دلم شکستهست
زیرا که من را، من شکستم.
خوب نیستم
انگار که دیگر خستهام.
به اندازهی همهچیز
به اندازهی همهکس
به اندازهی تو.»
«اکنون بی سر و صدا
از اینجا میروم.
در سکوت و تنهایی؛
شاید یک روز
وقتی که کسی در جواب صدایم
آوازی سر دهد
دوباره برگردم.»
«کاش میتوانستم
از گریههای بسیاری
که پشت سکوتم جمع شده
حرف بزنم.»
«کسی دستمان را نگرفت
و تابستانِ باشکوه هم
تمام شد.»
«از زیباییات، سرزمینهای بیشمار
کشورهای بسیار میتوان ساخت؛
اما وقتی که نیستی،
همهچیز مرگ است و تاریکی.
در حضورت همهچیز شعر
در حضورت همهجا
شاعرانه میشود.»
«عشقها
از فاصلهها نه
که از تردیدها میمیرند»
«کاش آن موقعها
حتی شده بیربط و نابجا
حرفهایم را زده بودم.
آدمی را
سکوت نابود میکند.
بعدها فهمیدم..»
«کاش میشد از بوها
از صداها
از جای خالی آدمها
برای روزهای دلتنگی
عکس گرفت..»
«زنی که قلبش شکسته
خیلی زیبا سکوت میکند.
آنقدر که تو
در حسرتِ همهچیز با او
غرق میشوی.»
«به هر لحظه از زندگی
که نگاه میکنم
و تو را نمیبینم
یک جایی در درونِ من میمیرد.»
«از هفتهی پیش
از ماهِ پیش
حتی از سالِ پیش،
درونم ویرانهای بیش نیست
زیرا که تو، کنارم نبودی.»

«درست همان وقتها
که با هر تپش قلبم
مرگ را میخواستم
لبخند تو،
یک پنجرهی باز
از سمت کوچههای زندگی بود.»

«هر آنچه از دوستداشتن گفتهاند
انگار که از تو نوشتهاند
هر شعر زیبا که سروده شده
انگار کلمات تنِ توست
و موهای تو
که اندوهِ ساعتها را با خود میبَرَد.
تویی که نمیدانی من
جهان را با دیدنِ تو، تماشا میکنم.»
«و عشق
خانهایست که آدمها
از کنار هم گذاشتنِ زخمهایشان میسازند.»
«و من کمی بعد
ممکن است دیگر نباشم.
شاید هر نگاهم
نگاه خداحافظی باشد.»
«به وقت جمعکردن تکههای یک پازل
از چیزهایی که نابودشان کردهای
من
آن تکهای خواهم بود
که هیچوقت پیدایش نمیکنی.»
«برایت باران آوردهام.
بیا
چراغ را روشن کن
تا ببارانم.»
«من حتی در روزهایی
که حالم با خودم خوب نبود
میخواستم حال تو را خوب کنم.»
«آدم وقتی عاشقِ یک نفر میشود
که در او
پنجرههای یک زندگیِ دیگر را ببیند.
آدمی عاشقِ کسی میشود
که زخمهایش شبیهِ زخمهای او باشد.»
«دیگر نمیتوانم هیچ سطری بنویسم.
دیگر دلم میخواهد
فقط صدایت را بشنوم
و فقط به چشمانت نگاه کنم.
یعنی بفهم که دلتنگی و حسرت
امانم را بریده است.»
«تو اما هیچوقت فراموش نکن
روزی که افتاده باشی
از زمین بلندت میکنم
اگر هم نتوانم
کنارت دراز میکشم.»
اونقدر سرده هوا انگار تو کوچه خوابیدم تااینکه توی اتاق. خدا.. نکنه توی این یخبندون، کسی بیرون مونده باشه؟ خدا حفظ کن اونایی که در سختی دارن از سرما میلرزن :(
از سرما متوسل به ژاکت و جورابِ گرم شدم. با این سرما چهطوری کار کنم؟
«و من او را
طوری نگاه میکردم
انگار آخرین گلی بود
که در جهان باقی مانده بود.»
چه برفی اومده! همهجا سپید شده. هنوز داده یکریز میباره. امروز حوصلهی هیچی رو ندارم تازه بیدار شدم. اونقدر هوا سرده که گلوم یه کم درد میکنه.
شاد هنگه و هیچی بالا نمیاد. معلما قید کلاس رو زدند از بس نت سرعتش لاکپشتی شده.
حوصلهی موهامم ندارم! سخت دلم میخواد برم موهام رو کوتاه کوتاه کنم. اما تو این یخبندون کی میره مو کوتاه کنه :/
«او که دردهایم را در آغوش گرفته بود
بعدها آغوشی پُر از درد
در من جا گذاشت.»
از دیشب تا الان کمتر از یه ساعت خوابیدم. دیگه از گرسنگی کتری رو پر کردم گذاشتم رو شعله. امیدوارم امروز به تموم کارام برسم.
حال کسی رو بهخاطرِ کار، و اینکه بهش نیاز دارید نپرسید. این رفتار قشنگی نیست. هر وقت که به کسی نیاز نداشتی، جویای حالش شدی؛ معرفت نشون دادی.
«پاداش هر بار در آغوش کشیدنِ تو،
انگار که عذرخواهیِ دنیاست
از منی که تمامِ دردها را تحمل کردهام.»
«آنگونهام
که انگار مرا
درست وسط کتابی غمگین
فراموش کردهاند.»
«سپس شب میشد
و ما به ستارهها خیره میشدیم
تو
دنبال بزرگترین ستاره میگشتی
و من غرق در تو
پیِ چشمانت میگشتم
سردمان میشد
اما زیبا بود
آن روزهای دیر و دور
آن عاشقانهها که دیگر کهنه شدهاند.»
«مرا در ابتدای این سطر
تنها مگذار.
که این جای خالی را
هیچ داستانی نمیتواند پُر کند.»
«من، با سطرهای تو به زندگی برمیگردم
که اگر نامهات به دستم میرسید
دقیقههای این دوری سنگین و طاقتفرسا
این ملالِ لحظههای نبودنت
بال درآورده
و تنهاییام به پرواز درخواهد آمد.»
«دل این انسانهای زیباتر از گل را شکستید.
کاش باغهایتان
هیچوقت بهار نبیند.»
«در دنیایی که دیگر هیچکس
باران را به تماشا نمینشیند
من در تنهاییِ عشقبازی با ستارهها
روزبهروز بیشتر به انزوا رسیدم.
و لحافی که تا شانههایم آمده
بالهای کوچک و مضطربِ گنجشکی بود
که در قلبم خانه داشت.»
«هیچکس اندوهی را از دلم درنیاورد.
من
همیشه تک و تنها در گوشه کناری
همه را بخشیدم.»

«کسی چه میداند
شاید در گوشه کناری، جایی
هنوز چند نفر با قلبی مهربان باشند
که پرنده میخرند
تا آنها را رها کنند.»
«گلها وقتِ پژمردن
بهسمت ساقهشان خم میشوند؛
میدانی
این واقعیتِ تنهاییست.»
«برایم گُل نه
برایم درختی از پرندهها بفرست
تا اگر کسی دست بر پیشانیام گذاشت
بگوید حالش خوب شدهست..»

«کلمات گاهی مثل خُردههای شیشهاند؛
دهانِ آدمی را پُر میکنند.
اگر سکوت کنی، درد میکشی
اگر حرف بزنی، دهانت پُر از خون میشود.»
«آدمیست دیگر؛
حتی در اقیانوس هم زنده میماند
اما گاهی در یک جرعه دلتنگی غرق میشود.»
«زخمها حافظه دارند
پس از خوبشدن هم به یاد میآورند.»

«من همانم که حتی پرواز کبوتران را
در امتداد آبی آسمان
با تو قسمت میکرد.»

«محبوب من؛
اگر مىتوانستم،
جاىِ گل
صدايت را در گلدانى مىكاشتم.»

«هوایَم داشت
رفتهرفته
خرابتر میشد
و اشک،
در چَشمانَم
بیشتر ُ بیشتر
به گُمانم
شباهنگام
چیزی شبیه به تو
درونم
شروع به باریدن کرده بود.»
عجیب دلم گرفته و دوباره؛ کتاب شهر یک نفره را به دست گرفتم و مرور میکنم. عادتِ غریبی شده هرگاه دلم میگیرد، دلم میخواهد شهر یک نفره را ورق بزنم. فکر کنم اگر روزی بخواهم سازِ رفتن بزنم حتما کتابِ شهر یک نفره را در چمدانم جا میدهم! امشب که از مهمانی برگردم، دوباره شهر یک نفره را در آغوش میگیرم و زمزمهاش میکنم. اصلا دلم میخواهد الان با خودم ببرمش به مهمانی..
پیوست سهساعت بعد: همینکه خواستم کفش بپوشم از خونه بیام بیرون، با تعجب دیدم بدون اینکه حواسم بشه کتاب شهر یک نفره توی دستمه همونطور داشتم میومدم بیرون! واقعا متوجه نشدم. انگار مثل گوشیم وسیلۀ شخصیم بود که باید همرام باشه!

«یک روز گونهی این شهر را
بوسیده،
یادداشتی کوتاه نوشته
و خواهم رفت؛
آنقدر آرام خوابیده بودی
که هرگز دلم نیامد بیدارت کنم!»
› کتابِ شهر یک نفره › ص ۹۱
استانبول را گوش میکنم با چشمان بسته