بهقلمِ آسمان سه شنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۴. ساعت 12:38
از صدای هشدار گوشیم هشیار شدم. فکر کردم خواب موندم و کارام مونده. چشام هنوز تشنهی خواب بود باز نمیشد. کنارم دنبال گوشی گشتم و زنگش رو خاموش کردم. از تختم پایین اومدم رفتم آبی به صورتم زدم. روی مبل لم دادم ساکت به میز صبونه خیره شدم. چشمم به ساعت افتاد که هنوز هشت نشده؛ تعجب کردم. پس زود بیدار شدم. خسته همونجا توی هال بالش گذاشتم خوابم برد. یادم نیست چهقدر گذشت، دوباره گوشیم زنگ خورد. چشمبسته خاموشش کردم. تو خواب خیلی سردم شد میلرزیدم. چند بار تو خودم از سرما مچاله شدم اما دیدم نه نمیشه. پا شدم برگشتم اتاقم رو تختم، چشمبند زدم پتو کشیدم خوابیدم. هی گوشیم زنگ میخورد بس که هشدارهای جورواجور واسه انجام کارام گذاشتم، اونقدر خوابآلود و خسته بودم تشخیص نمیدادم صدا از کجاست و هی چشمبسته دست میکشیدم کنارم پیداش میکردم و خاموش. خواب مامان رو دیدم. دلم میخواست هر وقت که خواب مامان رو میبینم هیچوقت از یادم نره. تقریبا هر شب خوابش رو میبینم. و خواب دیدم به مهمونی شلوغی دعوت بودم که آخرین نفر رسیدم. اما چیزی که شوکهم کرد کسانی رو اونجا دیدم که مدتهاست دلتنگشونم. دلتنگی چیز غریبیست.
بهقلمِ آسمان دوشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۳. ساعت 12:56
واسه ناهار لوبیاپلو گذاشتم؛ وقتی داشتم ادویههای معطرش رو لابهلا میون برنج میریختم که بذارم دم بکشه، یاد مامان افتادم.. یاد عطر قشنگ لوبیاپلوهایی که درست میکرد. بارها پیش میومد چه مجرد بودم چه بعدش که متاهل شدم، وقتی از خونهی خودم یا دانشگاه برمیگشتم خونه، کلید میانداختم میومدم تو، میدیدم مامان قشنگم توی آشپزخونه ساکت و با حوصله نشسته داره لابهلا برنج و خورش لوبیا رو میریزه و هر از گاهی هم ادویه و هل و دارچین میون پلو میپاشه. دلم پر کشید واسه در آغوش گرفتن مامان و لبخندش. گاهی دلتنگی، بد امونِ آدم رو میبُره و هیچ کاری از دستت برنمیاد.
بهقلمِ آسمان شنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۳. ساعت 20:58
عصر داشتم چای دم میذاشتم که بابام اومد. با اینکه ناهار براش نگه داشته بودم میل نداشت، خونه غذا خورده بود. همه که رفتند، من موندم و بابام. برام خیلی حرف زد. بعدش با همدیگه فیلم مصلحت رو دیدیم. دوباره برام حرف زد. دم غروب بود. برای شام سوپ بار گذاشتم و تا به غل بیفته که شعله رو کم کنم، واسه خودم کاپوچینو درست کردم. داشت با تلفن حرف میزد، بهش اشاره کردم شیر میخوری داغ کنم؟ گفت نه. شعلهی سوپ رو کم کردم و با کاپوچینوم برگشتم هال. دوباره بابام برام حرف زد. صحبت میکرد و من ساکت و صبور گوش میدادم. اینبار خاطرهی تازهای از مامان گفت. هم من چشام پر اشک شد هم خودش گریهش گرفت. تمام مدت کاپوچینو رو با بغض خوردم.. و جای نبودِ مامان در قلبم خیلی درد میکرد.
از سه گذشته بود خوابم برد. که برای چندمین بار کابوس دیدم و پُرهراس از خواب پریدم. هنوز داشت بارون میبارید و صبح نشده بود. دوباره از خستگی پلکام سنگین شد و خوابم برد. ساعت هفت صبح بین خواب و بیداری از سروصداها حس کردم همه رفتند و خونه سکوته. بازم نیاز داشتم بخوابم. صدای بارون تو گوشم بود و آرامش قشنگی داشت. ساعت نُه دوباره از خواب پریدم. برای اینکه هشیارتر شم، گوشیم رو از کنار تختم برداشتم و موسیقی گذاشتم که بتونم پا شم. با فکر به دیوار تکیه دادم و مسواک زدم اما اصلا حواسم به مسواکزدن نبود، ذهنم درگیر بود. اول از همه فکری برای ناهار کردم و گوشت از فریزر درآوردم که کتلت بذارم بعد توی فضای نیمهتاریک و ابری خونه راه رفتم. دلم نمیخواست چراغها رو روشن کنم. اونقدر سرد بود که به خودم لرزیدم؛ رفتم اتاقم ژاکت مامان رو که برام به یادگار مونده بود برداشتم پوشیدم و برگشتم آشپزخونهم فنجان و پنیر و گردو برداشتم نشستم توی هال صبونه خوردم. این خلوت و سکوت رو دوست داشتم. برگشتم اتاقم موسیقی گذاشتم و سرم رو به تاج تخت تکیه دادم. انگشتام هنوز کمی درد میکنه. کاش امروز کارام زیاد و دورم شلوغ نباشه که تو این هوای قشنگ بارونی به کتابخوندن و نوشتن بپردازم و در آرامش به کارهای شخصی و عقبافتادهم برسم. خداجون بذار این حس خوب کش بیاد و تموم نشه.
دیشب صدای مامان رو شنیدم؛ کی؟ وقتی که داشتم قسمت آخر سریال سلطنت ابدی رو میدیدم، سکانسی که مادر کانگ حقیقت رو میفهمه، در آغوشش میگیره و سخت گریه میکنه. اون لحظه صدای گریههای بلند مامان ملموس پیچید تو گوشم..
دیشب تا سهونیم بیدار بودم و صبح خواب موندم. یهو از صدا بیدار شدم و دیدم ده صبح شده. سریع صبونه خوردم و پشت سیستم کارام رو انجام دادم و حاضر شدم کتونی پوشیدم از خونه زدم بیرون. هوا خنک بود. بین مغازهها قدم زدم و خریدم کردم. کادو خریدم. واسه خونهی بابامم چند تا وسیله گرفتم. تا برمیگشتم فرصتی نمیموند برای آشپزی، از فروشگاه یه بسته الویهی مرغ و نونساندویچی خریدم برای ناهار. دلم میخواست گل بخرم اما دستم پر بود منصرف شدم. اگه خواب نمیموندم بیشتر تو شهر قدم میزدم اما وقت نداشتم برای دو برگشتم. مجموعهی پستراک که امروز گذاشتم کانالم گوش کن، قشنگه.
برام عجیبه، نمیدونم چهطور تا دوازدهونیم ظهر خواب بودم! اونقدر خسته بودم که عمیق خوابیده بودم. جبران بیخوابیها و استراحت کمِ این چند روزم شد. هوا هنوز ابریه و گاهبهگاه میباره. با اینکه هنوز هیچی نخوردم اما باید حاضر شم برم بیرون. روز پدر هنوز پیش بابام نرفتم. برم پیشش خوشحالش کنیم.
بهقلمِ آسمان پنجشنبه چهاردهم دی ۱۴۰۲. ساعت 0:47
بابام رو زنگ زدم ظهر بیاد پیشم که عصر بریم سر خاک مامان. ناهار مرصعپلو گذاشتم، که چهقدر خوشمزه شده بود همه با اشتها خوردند. برای پسرمم که مدرسه بود کنار گذاشتم. بعدِ ناهار تیزوفرز حاضر شدیم رفتیم سر خاک مامان. همهمون، بچههاش دورش بودیم. خیلی جاش خالی بود. اونقدر سرد بود که بیشتر از چند دقیقه نمیشد موند. بعدش رفتیم سر خاک مامانبزرگ. از عصر که برگشتم خونه، تنها بودم تا شب. خوابم برد تا غروب. پسرمم از راه مدرسه رفته بود سر کار همسرم که باهم برگردند. از نُه شب گذشته بود، سریالتلویزیونی تماشا میکردم که برگشتند. حواسم به تلویزیون بود؛ پسرم رفت اتاقش که لباس عوض کنه، زودی اومد جلوم وایستاد لبخند زد گفت: روزت مبارک.. چشماتو ببند :) غافلگیر شدم! قربونصدقهش رفتم و خندون چشمام رو بستم. ساک هدیهش رو جلوم گرفت و گفت بازش کن. بازم قربونصدقهش رفتم و گفتم اول باید یه بوس بهم بدی. خندید گفت فقط یهدونه. لپش رو که آورد، اندازهی چند بوسه، یهدونه محکم و آهنربایی ماچش کردم. با چشای بسته، جعبهای رو از ساکدستی کشیدم بیرون و با هیجان گفتم این چیه؟! چه سنگینه. از جعبه که بیرون کشیدم و دیدمش، چشام از شادی برق زد و گفتم خدای من.. چهقدر خوشگله این! به سطحش با سرانگشتام دست کشیدم و قشنگ نگاش کردم. عزیز دل من..، خودش رفته بود و با دوستش این اثر هنری رو برام خریده بود. دوباره ازش تشکر کردم. بعدش همسرم کادوش رو آورد و پسرم گفت دوباره چشاتو ببند! خندیدم گرفتم و بازم با شوق و چشای بسته بازش کردم. خدای من.. چیزی بود که مدتها بود دلم میخواست. ذوق کردم. گونهی همسرم رو محکم بوسیدم و خیلی ازش تشکر کردم. همسرم شیرینی موردعلاقهمم گرفته بود. شکر خدایمهربون برای امشب. کاش مادرم بود و در شادی ما سهیم میشد. کاش بود و بازم با کادوهایی که براش میگرفتم ذوق میکرد. عاشق سلیقهی من بود..
تازه داشت ظهر میشد، با پسرم از خونه زدیم بیرون، رفتیم مرکز شهر. مغازهها رو گشتم واسه خواهرزادههام کادو گرفتم. قالب سلیکونیِ شکلات خریدم که شب میرم مهمونی، براشون شکلات و ژلههای فسقلی درست کنم. آخرش رفتیم فروشگاه، شامپو بخریم که نداشتیم. یهجعبه پشمکهای توپی خوشگل دیدم برای مهمونی خریدم بچهها خوشحال میشن. هوا سرد بود و بادی که میوزید سوز داشت. دلم میخواست زودتر برگردیم خونه. مغازههایی که مرتبط به شبیلدا بود، شلوغ بود. این شور و شوق مردم رو دوست دارم. خودم دلم میخواد امشب اصلا هیچجا نباشم غیب شم؛ جای خالی مامان آزارم میده اما ناگزیرم واسه دلخوشی عزیزام کنارشون باشم. امیدوارم امشب حال جسمیم بد نشه، نگرانم.
بهقلمِ آسمان دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۲. ساعت 15:5
دیشب کتابی رو که روز پیش شروع کردم، میتونستم تموم کنم، اما مهمون اومد. امروزم مهمون اومد. نمیخوام کند پیش برم و برنامههام رو زمین بمونه؛ اما کاری نمیشه کرد گاهی اتفاقای خارج از برنامه پیش میاد. دیشب خواب مامان رو دیدم؛ خاطرم مونده تموم مدت در خوابم حضور داشت. و اندوهش رو طی روز با خودم به دوش میکشم. دلم میخواد کار کنم اما خستهم و پلکام سنگین شده.
مادرِ من.. عزیز قلبم، کجا رفتی که اینهمه آدم از نبودنت، مهربونی رو فراموش کردند؟ تو ستون این خونه بودی، برکت این دلها که باهات قرار میگرفتند. نبودت، پریشونی و کلافگی براشون آورده. لبریز دلتنگیاند که همدیگه رو درک نمیکنند. مامان حق بده، بهشون خیلی داره سخت میگذره. کاش دست هم رو میگرفتند. قشنگِ من، هر جا که هستی، از دیدنشون غمگین نشو.. اشک به چشمای مهربونت نیاد.. غصه نخور درست میشن. من؟ منم خوبم، تن خستهم رو آروم از ابتدای روز میکشونم به انتهای شب و ساکت ادامه میدم.
دیشب خیلی دلم شکست ازین همه غربتِ مادرم. آخر شب بغضم شکست و در سکوت گریه کردم. قلبم درد میکرد ازین همه اندوه. قلبم داشت آتیش میگرفت. تا چهار صبح بیدار بودم. خوابم که برد یه لحظه از شوک شدید و بند اومدن نفسم توی خواب پریدم. برای قلبم ترسیدم. اما دوباره به خواب پناه بردم. چشم که باز کردم، فکر کردم تازه هفت صبحه، هوا نیمهتاریک و ابریه. اما چشمم به ساعت افتاد شوکه شدم ده و نیم بود و تا الان خواب بودم. طبیعیه، چهار شبه تا صبح خوابم نمیبره و استراحت درست ندارم. دلم نمیخواد روزم رو شروع کنم هنوز دلشکستهم. خستهم ازین مسئولیتهای سنگینِ رو دوشم. سخت دلگیرم. سرم رو به تاجتختم تکیه میدم و به هوای ابری بیرون پنجرهم خیره میشم و به این فکر میکنم چهطور اینهمه روزِ سخت رو از سر بگذرونم و مدیریتش کنم؟ خدا تنهام نذار، به کمکت نیاز دارم.
داده بودم برام دو تا ساک تازه دوخته بودند و یکی هم برای او، هفتهی پیش ساک خریدم رو با ساک خودش اشتباه گرفته و برده بود خونه که امروز آورد برام. تا باشه ازین اشتباههای قشنگ که بشه بهونهای واسه دوباره دیدنِ آدما.
یهکم وقت بذار؛ هر از گاهی، تموم قرصهای خونهی مامان بابات و مامانبزرگ و بابابزرگت رو نگاهی بنداز، هر کدوم تاریخش گذشته بنداز دور. این عزیزای دل، حواسشون نمیشه میخورن مریض میشن. تاریخ امروز 2023/09/29 هست، هر کدوم قبل ازین تاریخ بود بریز دور. تاریخ رو لبهی ورقِ قرصها و تهِ پمادها میزنه.
منِ بیمادر، دیگه مادری ندارم که بگه پاشو چند روز بیا اینجا خودم ازت مراقبت کنم. یا پاشه بیاد اینجا پیشم هوام رو داشته باشه. دلم پرستار میخواد کسی که کمی ازم مراقبت کنه. چندروزه خستهی دردم.
دیشب قلبم خیلی درد میکرد البته از صبح، و چندروزه. ضربانم رو گرفتم، چند تا نمیزد و دوباره میزد. نفسم به شماره افتاده بود. هیشکی نبود. رو تختم دراز کشیدم و سعی کردم آروم نفس بکشم. با روح مامان حرف زدم. هوا خیلی خنک بود و پنجره باز. از کوچیکترین صدای بیرون چنان شوکی به قلبم وارد میشد که میخواست از حرکت بایسته. اونقدر بیجون شدم که حتی ارپاد و بلوتوث گوشیم رو خاموش نکردم گذاشتم کنار تختم و چشم رو هم گذاشتم. تازه الان بیدار شدم و از خدا ممنونم که هنوز هستم.
صبح که چشم باز کردم هیشکی خونه نبود، سکوت. غروب هم دوباره چشم باز کردم دیدم خونه تاریک تاریکه و هیشکی نیست. اگه مامان بود میگفت: «خونه شده ظُلَمات، پاشو چراغ رو بزن» دوباره چشام رو بستم و سرم رو بیشتر در بالش فرو بردم. ناهار نخورده بودم. دلم نمیخواست پا شم. دلگیر بودم. یهدفعه یکی صدا کرد: «هیشکی خونه نیست؟!» به پهلو شدم چشم باز کردم دیدم چراغ هال روشن شده و صدای دسته کلید میاد. بابام بود؛ کلید خونهم رو داره. زنگ زده دیده جواب ندادم، کلید انداخته اومده تو خونه. از تخت پایین اومدم رفتم توی هال. گفت: «فکر کردم نیستین خونه، داشتم میرفتم.» وسایلم رو آورده بود. کتری رو گذاشتم رو شعله واسه چای. گفت چای نمیخواد براش آب خنک ببرم. همراه پارچ و کمی کیک برگشتم هال.
بهقلمِ آسمان سه شنبه هفدهم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 1:3
این آهنگ، منو یاد آخرین روزی میندازه که مامان برای آخرینبار از خونه رفت بیمارستان و دیگه برنگشت.. شب حالش خیلی وخیم شد؛ صبح حاضرش کردیم، برادرم ماشین رو آورد تو حیاط، کمک کردیم بهسختی سوار ماشین شد جونی براش نمونده بود. چون من حالم مساعد نبود، قرار بود خواهرم همراهشون بره. دمِ درِ ورودی اتاق ایستاده بودم ساکت نگاش میکردم. یهو حواسش به من شد، دستش رو آروم بالا آورد به نشونهی خداحافظی تکون داد.. آخ قلبم.. بهش لبخند زدم و دستم رو براش آهسته تکون دادم. چشماش از خاطرم نمیره..؛ انگار با نگاش داشت بهِم میفهموند من دیگه دارم برای همیشه میرم. چشماش اونقدر غم داشت که.. خدای من، اشکام آروم نمیگیرن..
با این که صبح خیلی زود بیدار شدم اما از درد، دوباره به خواب پناه بردم. و خواب موندم، بیدار که شدم ساعت یازده بود و هیشکی خونه نبود. دوباره خواب مامان رو دیدم؛ وقتی خوابش رو میبینم دلتنگتر میشم براش. باد میوزه و پردهی اتاقم رو تا سقف میبره و موهام رو روی پیشونیم پریشون میکنه. از درد سرم رو به تاج تختم تکیه دادم و ساکت به بزرگراه و گذر ماشینها خیره شدم. نیاز به استراحت دارم تا بهتر شم اما باید برم بیرون. نه تنها نیاز به مرخصی، که دلم کسی رو میخواد ازم قدری پرستاری کنه. که ممکن نیست.
گفت "میخواستم بیام دنبالت ببرمت سر خاکِ مامان اما گفتم شاید نیای." گفتم "نمیتونستم بیام حالم خوش نبود خوابیده بودم و هر کی هم زنگ زد نتونستم جواب بدم." این چندروز اونقدر حالم بد بوده که قابل بیان نیست. عصر رفتم روی ترازو و خودم رو وزن کردم دیدم تو این سهچهار روز دو کیلو کم کردم. بهسختی کارها رو انجام میدم حتی اغلب منصرف میشم و فقط دراز میکشم استراحت میکنم تا بهتر میشم. بهقول ابتهاجِ عزیز، "غم اگر به کوه گویم بگُریزد و بریزد".
بهقلمِ آسمان سه شنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۲. ساعت 12:18
مُحرم که میشد، مادرم سر درِ خونه پرچم مولام حسین رو میزد. به بابام گفتم: «امسال دیگه مامان نیست.. اما اگه بود با عشق این کار رو میکرد، فردا به یادش و به عشقِ مولا، بالای درِ کوچه مثل هر سال پرچم زیبای مولام حسین رو بزن.»
بهقلمِ آسمان سه شنبه سی ام خرداد ۱۴۰۲. ساعت 23:58
از ظهر خونه پدرم بودم، درگیر کار. و تنهایی خیلی خسته شدم کمکی نداشتم. غروب پیچیدهتر شد مهمونناخونده اومد و همهچی تو هم گره خورد. از طرفی کلافهی درد بودم از یه طرف حجم کار که خیلی عصبانیم کرده بود! حرصم دراومده بود از بیملاحظگی آدما! یهلحظه به خودم اومدم گفتم: «هی هی! صبر کن ببینم، چرا اصلا باید اینقدر پریشون و عصبی بشی؟! این حالِ تو یعنی توکلت کم شده. به خدا اعتماد کن و بیخیال باش.» و آروم شدم و نذاشتم چیزی عصبیم کنه. نذاشتم مدیریت اوضاع از دستم در بره و بُرد با من شد :)
از عیادت یکی از دوستاش برگشته بود؛ محکم بغلش کردم و بوسهای نرم روی موهای تُنُک و تازه کوتاهکردهش نشوندم. تا نشست رو صندلی، گرم تعریفکردن اتفاقهای چند روز اخیرش برام شد. کار رو کنار گذاشته بودم و مشتاق به حرفاش گوش میکردم. گذاشتم یهعالمه برام درددل کنه. بین حرفها چندبار بغض کرد.. دلم گرفت اما مراقب بودم بهخاطر وضعیتجسمیم اشکام نیاد. در مقابل، چند جا اونقدر شاد و پرهیجان تعریف میکرد که حین صحبت دو تا آرنجش رو جلو آورد روی میز قائم کرد. تشنهش شد، براش یه پارچ آب خنک آوردم، از خنکیش کیف کرد. چند لیوان پشتهم آب خورد. بهش گفتم گشنه نیستی؟ میخوای برات چیزی بیارم بخوری؟ گفت نه. با این حال رفتم سراغ یخچال؛ میوه نداشتیم جز شیش تا دونه گیلاس که نخریده بودم یهنفر همون چندتا رو تعارف داده بود و وقت نکرده بودم بخورم. گیلاسها رو شستم توی پیاله آوردم گذاشتم جلوش. چقدر به من مزه داد وقتی دیدم همون ششدونه گیلاس رو اونطور با اشتها داره میخوره. قربونصدقهش رفتم. گفت رفتم سر خاک مامان، دیدم گل گذاشتند فهمیدم کار تو بوده. لبخند زدم. بابامم با اون چشمای خوشگلش بهِم لبخند زد.
دلم میخواد برگردم به اون صبح زمستونی.. ؛ که گرگومیشِ هوا بود تاریک. داشت برف یهریز میبارید. همه خواب بودند، ساکت دم پنجرهی حیاط پدریم ایستاده بودم و ماتِ دونههای برف و آسمونِ سرخ. برگردم به همونروز که مامان هنوز زنده بود و برای ناهار آشجو پخت.. همونروزی که گرمای قلبهامون سرمای برف رو برامون دلپذیر کرده بود..
غروب وقتی داشتم سریال «رهایم کن» رو میدیدم، رسید به سکانسی که گفتند پدرش رو صدا کنید بیاد برای آخرینبار چهرهی پسرش رو ببینه؛ این سکانس، صحنهای رو آورد جلو چشام..؛ روزیکه مادرم رو داشتند دفن میکردند، گفتند راه باز کنید دخترش بیاد وداع کنه باهاش. تجربهش نکرده بودم و در تشییعها حین دفن بالا سرِ متوفی نمیرفتم. ایستادم بالا قبر. ازدحام زیاد بود و از ضعفِ گریه رو پا بند نبودم. عمو کوچیکهم منو محکم گرفته بود نیافتم. چهرهی مادرم رو میدیدم اما هرچی پلک میزدم نمیتونستم واضح ببینمش. دیدم تار بود. از اشکریختنهای زیاد؟ از افت قند خون و فشارپایین؟ نمیدونم. دست کشیدم به چشام و دوباره پلک زدم اما بازم تار میدیدم. انگار در دوردستها چهرهی مادرم در مه کمرنگی فرو رفته بود با اینکه فاصلهی کمی ازش داشتم. شاید اگه بهوضوح میدیدم، بعدها از تداعی تصویرش در ذهنم به جنون میرسیدم.
صبح زود از صدا بیدار شدم، همسرم داشت چای دم میکرد که صبونه بخوره بره سر کار، لبخند زد و بهم یادآوری کرد که تولدمه. لبخند زدم دوباره گیج خواب چشام رو بستم یهکم دیگه خوابیدم. یهساعت بعد که بیدار شدم، سرگرم کار شدم بعد رفتم سراغ گوشیم دیدم پیام اومده بازش کردم دیدم پسرم دیشب پیام داده تولدم رو تبریک گفته، دلم غنج رفت ازین که حواسش بوده و بیخبر با گوشیش برام پیام فرستاده. بیدار که شد قربونصدقهش رفتم :) دو تا از دوستای خوب و صمیمیم دیشب، تا ساعت دوازده شده بود، برام پیام گذاشته بودند و مفصل تولدم رو تبریک گفته بودند. برای اولینبار اینستا هم تولدم رو تبریک گفته بود شاید چون سالهای پیش تنظیماتش رو انجام نداده بودم. آخر شبم دوست صمیمی دیگهم تبریک گفت. بعدازظهر رفتم خونهی بابام و عصر تا شب تنها بودم و کلافه شدم ازین تنهایی. نه بهخاطر اینکه چرا روز تولدم کنارم نیستند و هنوز نیومدند؛ بهخاطر اینکه دلم میخواست امروز خونهی خودم باشم اما به اصرار پسرم اومدیم. ظهرش رفتم برای خودم یهبغل گل و کیک تولد خریدم. چون میدونستم شب خانوادهم میخوان غافلگیرم کنند و خودشون فرصت نمیکردند، خودم کیک رو خریدم. همسرم یه هدیهی فوقالعاده برام گرفته بود. سالها صبوری کرده بودم برای داشتنش :) برادرم هدیهای گرفته بود که مدتها بود دلم میخواست داشته باشم. و بابام که چهقدر از هدیهش ذوق کردم و چشماش از شوقِ من شادمانه برق میزد و به اشک نشسته بود. کاش مامان هم بود.. میدونستم اگه مامان بود مثل همیشه اولیننفر بود که برام هدیه میآورد. آخ.. مادر من :(
شب پیش، عمیق فکر کردم؛ به روزهایی که سپری شده، روزهایی که پیش رو دارم، به ارتقا فکر کردم و تغییر و گامهای تازه. هر سال نزدیک تولدم که میشه همین کار رو میکنم و با خودم قرارهای تازه میذارم. مادرم که روحش قرینِ آرامش و شادی؛ ازش ممنونم که منو به دنیا آورد و بهترین چیزها یادم داد. سالهای گذشتهی عمرم با تموم رنجها و اندوهها.. تلخیها و شیرینیهاش.. برام عزیز بوده اگه غیر از این میبود به اینی که الان هستم تبدیل نمیشدم به کسیکه آدما خیلی دوسش دارند و از صمیم قلب قدردانِ این دوستداشتنها و لطف خدای مهربونم هستم. «با خود تمامِ عمرِ مرا دود کن بِبَر ای شمعِ روی کیک، که خاموش میشوی» :)
بهقلمِ آسمان شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۲. ساعت 20:4
از وقتی که مامان از دنیا رفته، گوشیم زیاد زنگ میخوره؛ هر حرفی که دارند بهجای مامان به من میزنند. من که این سالها گوشیم بهندرت زنگ میخورد و نیز خودمم به ندرت به کسی زنگ میزدم، حالا مسئله فرق کرده. و هنوز عادت ندارم به اینهمه صحبتکردنها پشت تلفن. با حرفاشون خستهم میکنند سرم درد میگیره. اما گریزی ازش نیست. دوست ندارم جای مامان باشم! دلم میخواد مثل همیشه جای خودم باشم ولی به من نیاز دارند. اینطورم نیست خودم رو فدا کنم بلکه در حد خودم همراهی میکنم. بهخاطر سلامتیم در شرایطی نیستم که مدام پاسخگو باشم.
با اینکه دیر خوابیدم، صبحزود هشیار شدم اما از درد انگشتام نمیتونستم بیدار شم. تا نُهونیم دو سه بار چشم باز کردم و از درد دوباره به خواب پناه بردم. دیشب حتی نمیتونستم تایپ کنم و گوشی دستم بگیرم. از تختم اومدم پایین و دیدم برگههای دستخطِ مامان افتاده جلوی پام. پنجره از دیشب باز مونده و هوا نیمهابری و باد برگهها رو از روی میز اونم اونورِ تخت به پرواز درآورده بود و از بالا سرم اومده بود افتاده بود اینورِ تخت؟! عجیبه که متوجه نشدم. حوصلهی صبونهی درستودرمون نداشتم. یهلیوان چای از فلاسک که همسرم برام گذاشته بود ریختم و در یخچال رو باز کردم دیدم کلوچه داریم همسرم کی خریده بودش که متوجه نشدم؟! برگشتم اتاقم و پشت میز کارم نشستم سرم گیج میرفت. آروم چای و کلوچه رو خوردم. پنجره رو بستم. باد مثل همهمهی کویر با صدای بلندی زوزه میکشه. لحظههایی که کنار مامان بودم، جرات نمیکردم براش آهنگ غمگین بذارم.. مبادا که دلش ابری بشه. وقتی هم که همهی آهنگام رو از گوشیم براش میذاشتم، بعدِ یه آهنگ شاد که یهو آهنگی غمگین میومد سریع رد میکردم. اما حال که دیگه نیست.. این آهنگ رو بهش تقدیم میکنم با اینکه خودم ابری میشم..
اشکام که آروم نمیگیرن رو با سرانگشتام پاک میکنم و به عکس روی دیوار به لبخند قشنگ مامان به چشمای زیباش خیره میشم و میگم "مامان.. چطور با اینهمه غربت روزم رو شروع کنم؟"
این بیرحمی رو زودتر از اینا منتظرش بودم. وقتی مامان از دنیا رفت، نیاز داشتم حرفِ بیرحمانهای بشنوم که آتیشم بزنه، که این بیرحمی کمک کنه دردِ زخمهای قلبم رو کمتر حس کنم. هیچ تسکینی نبود. اما حال، پیدرپی دارم این لحنِ بیرحمانه رو میخونم و قلبم یخ میزنه و درعینحال به قلبم خنجر میخوره. و غمگین و مات یهنقطه خیره میشم. شبهایی که قرص مسکن قوی میخورم، درد میره اما تا صبح بیخواب میشم. بیدار که بودم وقتی صدای اذان شنیدم تازه متوجه شدم صبح شده. درد نداشتم اما سخت سرگیجه داشتم. دیگه حوالی چهار، حس کردم از سرگیجه دارم پرت میشم حتی نمیتونستم لم بدم که دراز کشیدم و خوابم برد. و هنوز از خواب سیر نشده، نُه و نیم از صداهای روز بیدار شدم. از سرِ شب تا الان هنوز بغضی توی گلوم گیر کرده که نه به اشک میرسه نه پایین میره.
این نسیم خیلیچیزا رو خاطرم میآورد؛ یادِ سنجابهایی افتادم که هر سال لب جاده میدیدم، یادِ اون درخت و بساط صبونهای که زیرش پهن بود نونتازه ارده چایخوشرنگ، یادِ خیابونایی که ساعتها پیاده میرفتم و تنها میگشتم، یادِ پشتبوم بابابزرگ که صبحهایزود از سرما مچاله میشدیم زیر پتو، یادِ صبحهایی که میرفتم سالنمطالعه و تا ظهر توی کتابها غرق میشدم، یادِ اونروز که چهارپایه گذاشتم دم پنجرهی بازِ آشپزخونه و چای مینوشیدم و به بارون خیره شده بودم، یادِ اون صبح که مامان گفت نعناها قد کشیده برو از باغچه نعنا بچین، یادِ روزایی که با پسرم میرفتیم پارک و من کتاب میخوندم اون بازی میکرد صدای شادیش هنوز تو گوشمه، یادِ صبحهای پرحوصلهای که کیک میپختم، یادهای بسیار از لحظههای درخشانی که در خاطرم نقش بسته اما دیگه نمیتونم اون آدم باشم و سعیم به جایی نمیرسه. تهی شدم از حوصله و انگیزه..
بهقلمِ آسمان یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۲. ساعت 0:19
تازه بعدِ سههفته، دیگه جای کبودیهای تزریق داروها روی ساعدم داره محو میشه و میره. واسه هر کی بود همون هفتهی اول خوب میشد. خوشحالم که بابام جای کبودی روی دستم رو ندید که دلش بگیره. خدا.. ♡
بهقلمِ آسمان شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲. ساعت 15:21
از یه چیز خیلی دلم میگیره.. مدتیه خیلی دچار فراموشی میشم.. و میترسم. میترسم چیزها و کسانی رو فراموش کنم که برام مهمه. گریهم گرفت.. نمیدونم این فراموشیها از تاثیر داروهاست یا اندوهِ عمیقی که مغزم رو احاطه کرده. فکر کنم هر دو. برای همین سعی میکنم بیشتر از گذشته، همهچیز رو بنویسم؛ از لحظههام، روزام، خاطراتم، شادیهام، تلخیهای مهمم، آرزوهام، آدما، حسهای خوب و بدم، فیلمها و کتابام، زندگیم. مامان.. روحش پرِ نور؛ برام خاطراتی از گذشته گفته که بعضیاش رو با اینکه همین اواخر گفته، یادم نمیاد. خدا.. خاطرات مامان یادم نره. یادم بیار تا ازش بنویسم. من حافظهم تا یکی دو سال پیش فوقالعاده بود. طوریکه لینک وبها، کانالها و اینستا رو ذخیره نمیکردم حفظ میکردم و همیشه خاطرم بود اما الان اونا که خاطرم مونده کمتر از ده تاست. شمارهتلفنا رو از بر بودم الان کد ملی خودمم یادم نمیمونه. باید بیشتر از خودم مراقبت کنم. اصلا در وضعیت خوبی نیستم. برای هیچکس نگفتم که چهقدر نگران ریههام و قلبم هستم. تمام سعی خودم رو برای سلامتیم میکنم. دلشکستهم.. خیلی. از دردِ زیاد، دلشکستهم.
بهقلمِ آسمان جمعه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۲. ساعت 19:6
برای افطار کمی حلوا پختم تا برای شادی روح مامان، به همسایه هم بدم. رشتهها رو شسکتم و توی آش ریختم. همونطور که هم میزدم بیاینکه بخوام یهو گریهم گرفت به هقهق افتادم.. یادِ مامان در دلم غوغا کرد و سخت دلتنگش شدم. یاد روزاییکه مامان افطاری درست میکرد و آش میپخت.. لحظههایی که آش هم میزد.. با یهدست آش هم میزدم و با دست دیگه چشام رو گرفته بودم و از هقهق شونههام تکان میخورد. خدا داغونم..
طاقت نداشتی اشک اینطور غریبانه مدام بر چشمانش بنشیند. گفت چند روز پیش رفته سر خاک مامان، گریهاش گرفته گفته: «خدا.. من که زنم رو از دست دادم تنها شدم..، دیگه نمیخوام دخترمم از دست بدم.. دخترم رو ازم نگیر..» بغض داشت خفهاش میکرد. خیلی بهم ریختی از حرفش اما آرام لبخند زدی دستت را جلو بردی و دلجویانه ساعدش را نوازش کردی و اطمینان دادی که بهتر شدی. اما سخت دلت گرفته و هیچکس نمیداند در دلت چه طوفانیست..
هفتههاست دلت کیکسیب میخواهد کیکسیبی که خودت همیشه میپزی اما جانش را نداری. به انتهای روز که میرسی، بهمانندِ یک روح میشوی چیزی ازت نمیماند. امروز هیچ خوب نبودی طوریکه میخواستی همهچیز را رها کنی و بروی. از همهچیز ببُری. هر چه هم گذشت، بد و بدتر هم شدی حتی الان که داری مینویسی. سرت را هر از گاهی از سرگیجه عقب میبری و به بالش تکیه میدهی چشم بر هم میگذاری و دوباره مینویسی. چه، تو را نگه داشته؟ کدام نخ، تو را وصل نگه داشته؟ امروز چندمست؟ نمیدانی. اما این را میدانی از آخرین پنجشنبهی آخرِ سال، که سر خاک مامان رفتی؛ دیگر نتوانستی بروی یعنی امسال هنوز سر خاک مامان نرفتی. آرامش و سکوت و درد، تو را در خود بلعیده و کسی آنقدر زرنگ نیست حواسش شود که چهقدر اوضاعت وخیمست. برایت هم مهم نیست. داری تقلا میکنی دوام بیاوری. حیران ماندهای از اینهمه رنج اینهمه درد. مغزت نمیکِشد. قلبت هم نمیکشد. اما داری ادامه میدهی ببینی کی به انتها میرسی.
بهقلمِ آسمان چهارشنبه دوم فروردین ۱۴۰۲. ساعت 22:58
برگشتنی، هدفون به گوشت میزنی و موسیقی میگذاری و تمام مسیر ساکت به بیرون خیره میشوی؛ بهتماشای کوههای طی مسیر که هنوز سپید از برف بودند، توسهای دوستداشتنی که همیشه از دیدنشان به وجد میآیی، ابرهای تیرهای که تمام آسمان را گرفتهاند به هوای باران و جاده را در تاریکی فرو بردهاند. هم خسته بودی هم دلت سکوت میخواست. همونطور که به جاده خیره شدهای، ناگهان سخت دلت برای مادرت تنگ میشود.. بیصدا گریهات میگیرد. از روی داشبورد یک دستمالکاغذی برمیداری و اشکهایت را پاک میکنی اما بیشتر گریهات میگیرد. همسرت نگران برمیگردد سمتت و میگوید چی شده؟! با بغض میگویی هیچ و کمکم اشکهایت آرام میگیرند.
بهقلمِ آسمان سه شنبه یکم فروردین ۱۴۰۲. ساعت 23:59
پیش از سالتحویل حالت بد میشود. میروی اتاق دیگری کمی دراز میکشی. سر و صدای بچهها خستهات کرده و اندوه نبودن مادرت، خم. دلت نمیخواهد پیششان باشی. میخواهی تنها باشی اما آنها به تو امید بستهاند. دو سه دقیقه مانده تحویل سال به هال نزدِ همه برمیگردی. در دلت برای حضرت صاحبالامر دعا میکنی. هر بار که یا مقلبالقلوب را آغاز میکنی، اشتباه میخوانی و از نو میخوانی. اصلا تمرکز نداری. سال، نو میشود و همه با بغضی پنهان همدیگر را میبوسند. اشک به چشمان پدرت نشسته؛ با لبخندی آرام سرش را در آغوش میگیری و میبوسیاش. به مادرت فکر میکنی و چهرهاش جلوی چشمانت میآید که با لبخند مهربانش سر سفره هفتسین نشسته و دستانش را رو با آسمان بالا آورده و دارد برای همه دعا میکند. سخت دلتنگ میشوی و قلبت اذیتت میکند.
بهقلمِ آسمان دوشنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱. ساعت 19:21
گوشیم رو سر ساعت گذاشتم ۷ صبح زنگ خورد. خونه سکوت بود. پسرم رفته بود مدرسه و همسرم سر کار. صبحانه خوردم و تا یه دوش کوتاه بگیرم و سریع موهام رو سشوار بکشم، ساعت شد هشت و نیم. خواستم پیاده برم سالن دوستم اما دیدم بارون میاد پس برا اینکه زودتر برسم یه تاکسی گرفتم و رفتم پایین. موهام رو کوتاه کوتاه کردم و مثل همیشه عاشقش شدم. دوستم گفت چقدر خوشگل شدی. لبخند زدم گفتم از تابستان میخواستم بیام کوتاه کنم نمی شد تا امروز که شاخش رو شکستم. از سالن که دراومدم، قدمزنان راه افتادم مرکز شهر. هنوز بارون میومد؛ چتر تو کیفم بود اما دقت کردم دیدم هیشکی چتر نداره! منم بیخیال چتر شدم. وارد اولین فروشگاهبزرگ شدم یه دوری زدم و برای پسرم و همسرم لباس خریدم. دم گلفروشی طبقه زده بودند با ردیفهایی از پامچالهای خوشرنگِ دلبر و گلدونای کالانکوئه و جوانههای سبز پرتقال و گل ستارهای. کمی ایستادم با شوق نگاشون کردم. چند روز دیگه که دوباره بیام بیرون، میام اینجا و یه گلدون کوچیک پامچال میخرم. آخ.. یاد مامان افتادم.. ♡ روحش شاد، اگه بود یهدونه هم برای اون میخریدم. توی یه مغازه قالب خوشگل دسر خریدم؛ میخوام برای بچهها مسقطی زعفرونی و دسر کارامل که عاشقشم درست کنم. دیگه بارون بند اومده بود. پیادهرو تقریبا خلوت بود. رفتم جانبو و یه کرانچی و نوشیدنی آلوئهورا برای پسرم و بیسکویت غلات و شامپو برای خودم خریدم. بعدِ ناهار موهام رو شستم و اونقدر خسته بودم سر رو بالش گذاشتم خوابم برد. بیدار که شدم بیحوصله بودم پس قسمتهفتم سریال «ماجرایی در باران» رو دیدم. سرم خیلی درد میکنه. بهتره یه نوشیدنیگرم درست کنم بخورم و وایستم به کار و به امید خدا تا شب تمومش کنم. دلم میخواد زودتر سرم خلوت شه بشینم فقط کتاب بخونم.
بهقلمِ آسمان یکشنبه بیست و یکم اسفند ۱۴۰۱. ساعت 19:22
دنبال فضایخالی برای فیلمها میگشتم که سراغ یکی از فلشهام رفتم اطلاعاتش رو بریزم روی فلش دیگهم، دیدم فلشِ عکسای قدیمیه. اولین عکسیکه دیدم از خودم بود تاریخش رو زده بود ۲۰۱۶ یعنی حوالی سال ۹۴. تصویر رو زوم کردم آوردم جلوتر. همهچیزِ این عکس رو دوست داشتم؛ مکانش که تو دل طبیعت بود، حسش لبخندِ رو لبم، نگاهم حتی چشمام در اوج آرامش توش لبخند بود، رنگ شالم که رنگ موردعلاقهم بود. وقتی مامان پر کشید رفت و بچهها میخواستند عکسبزرگی ازش قاب کنند عکستکی جدیدی ازش نداشتیم چون توی همه عکساش همیشه بچهها و نوههاش کنارش بودند. یه عکستکی سه در چهار برای مدارکش تازه گرفته بود که دوست نداشتم چون هیچ حسی تو چهرهاش نبود برایاینکه همیشه همین رو برای عکس پرسنلی از آدم میخوان! چهقدر ازین قانون متنفرم! عکسهایی که برای مهمترین چیز مثل شناسنامه و کارتهوشمند میگیرند بیهیچ لبخند. اگه به من بود قانونی میگذاشتم که در عکس حتما باید لبخند ملایمی روی لبشون باشه. به این فکر رفتم که چرا اینقدر کم عکس دارم اگرم هست عکسای دستهجمعی و خانوادگی بوده. شاید مهمترینش اینه که اغلب عکاسِ لحظههای آدما خودم بود. یهبار دوستم گفت تو باید برای پسرت و خانوادهتم که شده عکس بگیری و براشون به یادگار بذاری. دوباره به عکسم خیره شدم. شاید اگه یهروز منم میمُردم، دوست داشتم این عکسم رو انتخاب کنند. فکر غمگینیست اما به هر حال یه اتفاقه. امسال عید اگه برم طبیعتگردی، چند تا عکس خوب تکی میگیرم. تماشای عکسها همیشه حس خوبی رو به همراه داره. و روشنی عکسها به لبخندهای درش هست که توی اون لحظه ثبت شده. ‹پینوشتِ سه سال بعد: هنوزم عکس تکی نگرفتم..›
آهنگها خوند و خوند تا رسید به گلمریم. گفت هروقت که کسالت داشتم و خیلی دیربهدیر میرفتم خونهشون، مامانم بهش میگفته آهنگ گلمریم رو بذاره براش گوش کنه. اونم گلمریم و بقیه آهنگهای درباره مریم رو میذاشت و اون گوش میکرد. لبخند زدم گفتم ای جانم.. دلش برام تنگ میشد.. من اینو نمیدوستم.. مامان..؟ مامان..؟ قلبم تیر کشید برات ♡
یهو بین گریههاش و حرفاش متوجه یهنکته شدم که جرات نمیکرد مستقیم بگه اما داشت غیرمستقیم میفهموند. داشت از خودکشی حرف میزد! خودکشی؟!! گفت چندروز پیش به خودکشی فکر میکرده و میخواسته خودش رو بکشه. اونقدر شوکه شده بودم که حس کردم از درون فرو ریختم اما حیرتم رو نشونش ندادم، اجازه دادم در آرامش راحت باهام حرف بزنه. خدا.. خدا آخه چرا اینقدر سخت امتحانم میکنی؟ من خودم داغونم، چرا باید بشنوم ازش که به خودکشی فکر کرده؟ که اونقدر لبریز شده کم آورده دلش خلاصی میخواد؟ آروم و با مهربونی باهاش حرف زدم و سعی کردم طوری صحبت کنم که دیگه به مرگ فکر نکنه. خدا شونههام خم شدند ازین همه سنگینی. خستهم خدا تنهام نذار.
ظهر با وجود درد هال پذیرایی رو مرتب کردم و بهسختی جاروبرقی کشیدم. ناهار خیلی مختصری خوردم و استراحت کردم اما نتونستم بخوابم. شبش هم بیدار بودم تا چهار صبح. عصر یهکم چای گل و دارچین دم کردم خوردم و دراز کشیدم. فکرم پیشش بود پس بهش زنگ زدم. گفتم شام چی دوست داری برات بپزم؟ حرف که زد متوجه گرفتگی صداش شدم. پرسیدم گریه کردی؟ انکار کرد. به حرفزدن که ادامه داد، گریهش گرفت. خدای من.. نه، طاقتش رو ندارم. خودم رو کنترل کردم. خدا نه، دیروز و امروز خیلی گریه کردم جونش رو ندارم دیگه. تمام مدت حرفاش آمیخته با بغض و گریه شد. قلبم داشت آتیش میگرفت. و آخری مظلومانه خداحافظی کرد. به پسرم گفتم پاشو حاضر شیم بریم پیشش. گفت الان؟! گفتم آره، همهش گریه کرد حرف زد. تنهاست. میریم، شب برمیگردیم. سریع حاضر شدم و به تاکسی زنگ زدم. یه تیشرت و شلوار راحتی انداختم تو کیفم و کتابِ شکسپیر رو از کنار تختم برداشتم و از خونه زدیم بیرون. تازه برگشتم خونه و چه خوب شد تنهاش نذاشتم.
بهقلمِ آسمان سه شنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۱. ساعت 0:29
اینهمه اصرار آزاردهندهست. من هنوز اونقدر خوب نشدم که بتونم فضای مهمونیها رو تحمل کنم هنوز جایخالی مامان داغونم میکنه. حوصلهی گفتگوها، خندهها، سرصداها، پذیراییها، تعارفها حتی حوصلهی آدما و خودم رو ندارم. خستهم میکنند؛ اونم چنین مهمونیهایی که از شلوغی و شیطنت، صدا به صدا نمیرسه. گفت "همه بهخاطر تو میان. تو نباشی حالِ همه گرفته میشه" بهخاطر من؟ من این «همه» رو نمیخوام! من این «تو» رو نمیخوام! توقع بیجایی ازم دارند و پشیمون خواهند شد. امشب خیلی سرده. تازه برگشتم خونه. تموم تنم درد میکنه. داروهام رو خوردم و توی تاریکی دراز کشیدم موسیقی گوش میدم. صدای زوزهی شدید باد از لای پنجره میاد. نسیم چنان بهصورتم میزنه، انگار درِ پلهاضطراری بازه! این هوا بوی برفی رو با خود داره که فردا صبح بیدار شم میبینم تموم شهر رو سپید کرده..
امروز اونقدر آفتابیِ ملایم بود که وقتی عصر رفتم سر مزارِ مامان، نه ژاکت پوشیدم نه پالتو. خلوت بود. بقیه که رفتند سر قبرهای دیگه، سر قبر مامان تنها شدم. خلوت بود. روی نیمکت نشستم و غمگنانه واسه روحِ مامان، آروم آواز خوندم. تو حال خودم بودم که یکی آروم سلام کرد. یکی از آشنایان بود متوجه اومدنش نشده بودم. خلوتم رو بهم نزد ساکت برا مامان فاتحهای خوند و خداحافظی کرد رفت. پیرمردی رو که به چهرهش میخوره نزدیک نود سالش باشه و همیشه یه کنج میشینه آروم و موقر قرآن میخونه، دوست دارم. نون خرمایی که سر مزار، خیرات تعارف کرده بودند و برداشته بودم، دادم بهش. موقرانه گرفت و مهربونانه دعام کرد. شب بعد شام، لباسشویی رو خاموش کردم و سبدِ پر از لباسهای شسته رو که برداشتم برم پهن کنم، حس کردم صدای بارش بارون شنیدم روی جاده؛ رفتم سمت پنجره و گوشهی پرده رو کنار زدم، غافلگیر شدم از برفی که داشت میومد و همهجا رو سپید کرده بود. اون آفتاب ظهر و این برف شب؟! جاده و دوردستها از مِه و دونههای متراکم برف معلوم نبود. تا به پسرمم گفتم "برف!" با شوق اومد دم پنجره :)
قرار بود دیشب برگردیم خونه اما دلم نیومد بابام رو تنها بذارم. گفتم خب صبحزود برمیگردم اما جور نشد. همسرم امروز کارهاش زیاد بود و خیلیزود رفته بود. اما قبلِ رفتن، صبونه رو برامون آماده کرده بود با نون بربریِ تازه :) صبونه رو که خوردم، ناهار براشون خورشقورمه گذاشتم. وسایلم رو جمع کردم. ظرفا رو شستم آشپزخونه رو مرتب کردم. آرد رو توی تابه ریختم کنار گذاشتم برای حلوا. صدای آهنگقدیمی اومد. برگشتم پذیرایی دیدم بابام بیدار شده. هر چی اصرار کردم برای صبونه گفت نمیخورم. براش یهلقمه نونپنیر گرفتم گفتم الان میخوای قرصایقلبت رو بخوری، نمیشه که معدهی خالی. این یهلقمه رو بخور. لقمه رو گرفت در حال خوردن گفت آدم که دو بار صبونه نمیخوره! خندهم گرفت پس بهِم رودست زده بود و صبونه خورده بود :) بساط صبونه رو جمع کردم. پنجشنبهی اول ماه بود؛ بهیاد مامان براش با عشق عمیقی از سر دلتنگی حلوا درست کردم به همسایهها دادیم. پسرم زودتر از من برگشت خونهمون. گفتم برو منم زود میام. اما کارها بیشتر از اون که فکر میکردم طول کشید. دیدم حال که نزدیک یازدهونیم شده برنج هم خودم گذاشتم. یهپیاله از خورش برا خودمون برداشتم توی ظرف ریختم که برای ناهارمون ببرم. یه تاکسی گرفتم برگشتم خونه. واسه ناهار برنج ساده گذاشتم که همراه قورمه بخوریم و خسته رو تختم دراز کشیدم. بعد ناهار سریع حاضر شدیم با پسرم و همسرم رفتیم سر مزارِ مامان تا توی ترافیک گیر نکنیم. چند شاخه داوودیسپید و گلاب و دو تا شمع کوچیک گرفتم. چهقدر شلوغ بود. جای پارک سخت پیدا کردیم. با لبخند سر مزار مامان زانو زدم بهش سلام دادم. خاکش رو با گلاب معطر کردم. پسرم شمعها رو کنار عکسش گذاشت و روشن کرد. داوودیهایسپید رو کنارِ نام زیباش و عکسش گذاشتم. کمی باهاش حرف زدم و هنگام خداحافظی در حال دورشدن با لبخند براش دست تکون دادم. سر مزار خلبان موردعلاقهمم رفتم و برگشتیم. خدا.. گاهی از دلتنگی واسه مامان به جنون میرسم میخوام دیوونه شم! دلم میخواد برم بالایکوه روی قله وایستم و از اعماق وجودم اونقدر فریاد بزنم: مامان..! مامان! مامان.. ♡ همسرم ما رو رسوند خونه و رفت سر کار. کمی از چهار گذشته بود، من و پسرم هر دو خسته خوابمون برد. ششِ عصر از خواب پریدم. کمی موسیقی گوش دادم و شام درست کردم و پسرم رو بیدار کردم که درس بخونه. نزدیکای نُه بود. سالاد درست کردم واسه خودم و خوردم. کمی هم واسه پسرم کنار گذاشتم. توی اتاق داشت درس میخوند. شام دیگه حاضر بود منتظر بودم همسرم برگرده. به این فکر کردم باید بیبرنامگی رو بذارم کنار و دوباره جدی مطالعهی کتابای تخصصیم رو شروع کنم. تلویزیون رو روشن کردم فیلمِ «بهسوی ستارگان Ad Astra 2019» رو نگاه کردم. بهکارگردانی جیمز گری. برد پیت در نقشِ روی، بهسمت نپتون میره تا پدرش رو پیدا کنه پدری که فکر میکردند در پی کاوشهای علمیش در فضا ناپدید شده و پدرش سرسختانه نمیخواد برگرده.
وسط تماشای فیلم، همسرم اومد. شام آوردم اما حین خوردن شام، من هنوز غرق فیلم بودم. وقتی نمایشگر کاوشگر فضایی به روی اعلام کرد سفرش به نپتون آغاز شده و ۷۹ روز طول میکشه، به همسرم گفتم ۷۹ روز!؟ یه آدم ۷۹ روز تنها بمونه دیوونه نمیشه؟! بی اینکه آدمی رو ببینه یا صدای کسی رو بشنوه؟ خیلی سخته. بازی برد پیت رو برعکسِ فیلم جدیدش که چند ماه پیش دیدم خوشم نیومده بود، درین فیلم خیلی دوست داشتم. اونجا که سرش رو بلند میکنه و بعدِ سالها باباش رو میبینه باهاش حرف میزنه و اونجا که به زمین میرسه و با دیدن اولین انسان برقِ اشک توی چشماش میشینه فوقالعاده بود. پایان فیلم رو دوست داشتم چون روی، دیگه تنها نبود و اون حجم از تنهاییِ عظیمش تموم شده بود.
دیشب کتاب گاوالدا رو فرصت کردم تموم کنم اما مثل کتابای دیگهش دوست نداشتم به جز بعضی سطراش. کتاب شکسپیر رو دست گرفتم. از صبح که بیدار شدم، شونهم خیلی درد میکنه؛ به خاطر اینه که بد خوابیدم. اما با وجود درد آزاردهندهش، سعی کردم کارهام رو تموم کنم. تا صبونه حاضر کنم، کلاسآنلاین پسرم شروع شد. هنوز خواب بود جاش حاضر زدم و رفتم ناهار گذاشتم بپزه. پسرم از صدای پیامای پشتِ همِ همکلاسیاش توی گروه، دست از خواب کشید. تا بیاد سفره صبونه رو چیدم. هر از گاهی شونهم رو ماساژ میدادم اما درد اذیت میکرد. پسرم سرگرم کلاس شد و رفتم روبالشیها رو درآوردم ریختم توی لباسشویی بشوره. اتاقم رو جاروبرقی کشیدم. یهکم دراز کشیدم استراحت کردم. پسرم بعد کلاس واسه خودش کاپوچینو درست کرد و آورد جلوی بینیم گرفت رایحهش رو حس کنم. دوتایی لبخند زدیم. دلم قهوه خواست اما ترجیح میدادم بهخاطر قلبم نخورم. خواستم یهکم دیگه شکسپیر بخونم اما از درد شونه دراز کشیدم موسیقی گوش میدم. شخصیت هملت قدرتی داره که دلم میخواد بیشتر اون حرف بزنه تا دیگر شخصیتهای نمایشنامه. امروز هی دلم واسه مامان پر میزنه. روبالشیها رو که درمیآوردم آه میکشیدم میگفتم: مامان.. مامان.. مامان آخه تو کجا رفتی! هی تو خونه راه میرم با مامان حرف میزنم یا برای عکسش که رو دیوار داره بهِم لبخند میزنه بوس میفرستم خندون قربونصدقهش میرم.
بهقلمِ آسمان جمعه بیست و سوم دی ۱۴۰۱. ساعت 23:32
با آهنگ «جانِ مادر» از ورسا خیلی گریه کردم. تموم بغضهایی که امشب تو گلوم گره شده بود گشوده شد.. کاش بود براش کیک سیب میپختم که دوست داشت و غافلگیرانه خوشحالش میکردم.. می دونی چی دلم میخواد؟ یه هفته گوشیم رو خاموش کنم هیچ جام نرم توی خونه خودم باشم هیشکی هم کاری باهام نداشته باشه که نمیشه. خستهم.. گوشیم خاموش بود تازه روشن کردم.
بهقلمِ آسمان پنجشنبه بیست و دوم دی ۱۴۰۱. ساعت 23:40
این هوای ابری و برفی، فقط مزه میده بشینم تو اتاقم و در سکوت کتاب بخونم ساعتها کتاب بخونم. کنارش هم یه فنجون قهوه و سیب :) چهقدر این فضایِ نیمهتاریکِ ابری رو دوست دارم.. به فردا که نزدیکتر میشیم، اشکام بیاراده راه میگیرند روی گونه.. بیتابتر میشم و دلتنگتر از نبودِ مامان.. ♡. و خودم رو هی مشغول میکنم که یادم نیفته گریهم نگیره.. اما قلبم که درد میگیره نمیذاره. روز مادر رو برای مادرشون جشن گرفته بودند. خیلی بهِم سخت گذشت.. خیلی. کاش رعایت حالم رو میکردند. بارها خواست گریهم بگیره. دلم میخواست از مهمونی میزدم بیرون برمیگشتم خونه. هنوز بغض داره خفهم میکنه..
دلتنگی؛ دست گذاشته رو گلوم داره خفهم میکنه چنگ انداخته به قلبم داره متوقفش میکنه. گریهم گرفته.. یاد یه چیزی افتادم؛ مامان اون روزاییکه گیر نداشت راه بره و جونی براش نمونده بود، وقتی میخواستم کمک کنم راه بره، با دو دستش منو سفت در حد توانش میگرفت و با ترس چندبار میگفت: - منو ول نکنی پرت شم بیفتم؟! رهام نکنیا! هر بار با لحنی امن بهش قوتقلب میدادم میگفتم: - نه، خیالت راحت باشه محکم گرفتمت. اگرم سرت گیج بره یا پاهات از گیر بره بخوای بیفتی، سریع میگیرمت. خیالت راحت عزیزِ من.. ♡ دلتنگ اینم یه بار دیگه محکم شونههاش رو بغل کنم سرش رو ببوسم. آه مامان.. بیتو ذرهذره آب میشم..
عصر رفتم سرِ خاک مامان. خاکش رو با گلاب شستم و معطر کردم. کمی باهاش حرف زدم. براش سورهی یس خوندم هدیه کردم به روح قشنگش. هوا خیلی سرد بود سوز داشت دلم میخواست بیشتر بمونم اما باهاش خداحافظی کردم و گفتم خیلی دوستت دارم مامان قشنگم و برگشتیم خونه. مراسم چهلمِ مامانم نزدیکه و کلی کاره که باید انجام بدم؛ به قول مامان یه سر دارم و هزار سودا. هوا خیلی ابریه و شهر اونقدر خلوته و ساکت حس میکنم انگار جمعهست.
بهقلمِ آسمان چهارشنبه سی ام آذر ۱۴۰۱. ساعت 4:28
از سهونیم که بیدار شدم دیگه خوابم نبرد. به چراغ توی کوچه خیره شده بودم که صدای آهی منو به خودم آورد؛ دیدم بابام همونطور که سر رو بالش خوابیده، داره با غصه نگام میکنه. بهش آروم لبخند زدم. فقط نگام کرد میدونست که لبخندم دروغه و از اندوه خوابم نمیبره..
بهقلمِ آسمان پنجشنبه بیست و چهارم آذر ۱۴۰۱. ساعت 23:54
قلبم از غربتِ مامان، مچاله میشه.. بینِ خانوادهش خیلی غریب بود و هنوز هست. یهبسته از شکلاتهایکاکائو که مامان دوست داشت گرفتم امروز ظهر بردم سرِ مزارش. چند شاخه داوودیصورتی و یهبطری گلاب هم گرفتم. مزارش رو با گلاب شستم و داوودیها رو با عشق تقدیمش کردم. پایین پاش زانو زدم و یهعالمه براش بهنجوا حرف زدم. هوا اونقدر آلودهست با وجودی تاریکه و شب، فضا رو مِهآلود نشون میده. و برام عجیبه مردم بهخاطر سلامتیشون ماسک نمیزنند.
گاهی اونقدر دلشکسته میشم که دلم میخواد بمیرم مثل امروز مثل امشب مثل الان..
بهقلمِ آسمان چهارشنبه بیست و سوم آذر ۱۴۰۱. ساعت 17:28
سریالهایی رو که مامان دوست داره، چه طنز چه عاشقانه، قسمتهای جدیدِ همه رو براش نگه داشته بودم تا هروقت از بیمارستان مرخص شد براش بذارم نگاه کنه. چهقدر سریال جیران رو دوست داشت.. حالا که مامان نیست، میخوام چیکار! قسم به این بغض، دلخوشیم فقط دیدن خوشحالیِ مامان بود وقتی تنها بود مینشست با علاقه نگاه میکرد.. زنگ میزد میگفت فیلم جدید برام چی دانلود کردی.. همه رو زدم پاک کردم! هر وقت خودم بخوام، همونروز نگاه میکنم و پاک میکنم.
سرِ شب قلبم خیلی درد گرفت. دیگه نمیکشم تلفنها رو جواب بدم و پذیرای مهمونای تازه باشم و کار کنم. اونقدر کم آوردم که به بچهها گفتم خودتون شام رو بیارید بخورید من میرم استراحت کنم. گوشیمم دادم بهشون هر کی زنگ زد خودشون بردارند. شامنخورده رفتم اتاق بابام توی تاریکی دراز کشیدم. همه برای آخرینبار مامان رو توی بیمارستان دیدند به جز من، حتی موقع تدفین هم نشد. شاید برا همینه دلتنگی عجیبی براش دارم. قلبم حس میکنه مامان دلشکسته از میان ما رفت..
ساعت تازه دوی نیمهشبه. منم و سکوت بیمارستان و سرمای حیاطش و انگشتای یخکرده و سردم، و انتظار. دلنگران قلب خستهی بابام. دلتنگ مامان که دیگه ندارمش. نه قلبم دیگه طاقت سنگینیِ اینهمه اندوه رو داره نه چشام تحمل دردِ اینهمه گریهکردن. روحِ مامان قشنگم هم الان دلواپس ماست یا آروم داره نگامون میکنه؟ شاید نسبت به روزای دیگه آرومتر باشم اما خوب نیستم. ساعت تازه از سه گذشته و داره برف میباره. این چندروز چه بارونی میومد.. دلِ آسمونم واسه مامان میبارید.. چه حالی داشتم ازین که مامان قشنگم رو در بارون به خاک سپردیم. و حال داره برف میباره. چه زود ساعت چهار شد..
حالم بد شده بود و دیگه نمیتونستم بایستم. از بیمارستان که بیرون اومدم خیلی سردم شد. سوار ماشین شدم و تکیه کردم به پنجره دلم میخواست چشام رو ببندم. غم تموم وجودم رو گرفته بود.. دیگه وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم، تعادل نداشتم و حین راهرفتن تاب میخوردم. خودم رو به آسانسور رسوندم و خوب بود که تا چند ثانیهی دیگه توی خونهم. تا وارد شدم، خوب دستام رو ضدعفونی کردم. ساعت از چهار گذشته بود. ناهار نخورده بودم. کمی غذا از دیشب مونده بود خواستم با نون بخورم نداشتیم. توی فریزر چند برش سنگک پیدا کردم، گذاشتم رو بخاری تا یخش باز شه. با اینکه نشسته بودم سرم خیلی گیج میرفت. ناهارم رو خوردم و از گرمای بخاری کمی جان گرفتم. اومدم اتاقم از رو تختم ژاکت توربافتم رو برداشتم پوشیدم. پسرم بهشوخی گفت "یهوقت یخ نزنی!" لبخند زدم گفتم "نُچ". سرم هنوز دَوَران داره. به تاج تختم تکیه میدم و به ریتم آرومِ برگهای پاییزی گوش میسپرم. از سرگیجه چشام رو میبندم و میذارم ذهنم دور بشه.. دورِ دور.
اومد توی اتاق، گفت لامپ رو روشن کنم؟ گفتم نه. بهسختی زانو زد خم شد سرم رو بوسید و صورتش رو با بغض و اشک، نوازشگرانه چسبوند به سرم. از درون فرو ریختم. موهای تُنُک سپیدش رو نوازش کردم گفتم: قربونت برم من.. خوب میشم. غصهی منو نخور پدرِ من. کنارم نشست اشکش رو با پشت دست کشید. چشمای خیسش توی تاریکی میدرخشید..
بهقلمِ آسمان دوشنبه سی ام آبان ۱۴۰۱. ساعت 23:46
الان مامان توی بیمارستان در چه حاله؟ از غصهی مامان.. خوابم نمیبره. از غصهی این مردم خوابم نمیبره. سعی میکنم استراحت کنم اما بیاراده اشکام میاد ازین همه غصه..
بهقلمِ آسمان یکشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۱. ساعت 22:56
غروب داشتم کار میکردم که گوشیم زنگ خورد. همونلحظه سرفهم گرفت و پشتبندش عطسهای جانانه و بعدش چشمهی اشکی که بهخاطر زکام از چشمم سرازیر بود. گوشی رو برداشتم بابام بود با صدایی که گرفته بود جواب دادم. بابام طفلک منو نشناخت :) گفتم: سلام. جانم بگو. متعجب گفت: الو؟! مکث کرد. تردید رو توی صداش حس کردم: الو مریم؟! گفتم: جانم سلام. منم مریم. خودمم. شبیه کسی شده بودم که ساعتها گریه کرده. نگران گفت خوبی؟ گفتم: آره بهخاطر آنفولانزا صدام گرفته. آسوده که شد، برای کارش که زنگ زده بود شروع به صحبت کرد :)
بهقلمِ آسمان شنبه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۱. ساعت 10:34
فقط برا خودم سالاد درست کرده بودم بقیه نمیخوردند. تا سالادم رو بخورم، دیدم ماشاءالله همه ساندویچهاشون رو خوردند و کنار کشیدند و حتی یهنصفه نونساندویچ هم برام نذاشتند :) در حسرت یه خواب راحتم که درد بیدارم نکنه..
بهقلمِ آسمان جمعه بیست و هفتم آبان ۱۴۰۱. ساعت 23:59
دوباره خونریزیمعده داشته. بعدِ دیالیز چهقدر چهرهش نحیف و شکسته شده. انگار صورتش آب رفته. خیلی ضعیف شده و ناخودآگاه پلکاش سنگین میشه و خوابش میبره. دلم میخواست محکم بغلش کنم اما بهخاطر آنفولانزام نمیتونستم. البته با اونهمه لوله و سرنگ و سرم که بهش وصل بود نمیشد. فقط به چشای هم خیره شده بودیم. قربونصدقهی چشمای ساکت و معصومش رفتم. بعد از برگشتن از بیمارستان توی مسیر خیلی حالم بد شد از درد داشتم میمردم کلافهم کرد بهسختی تا برسیم چشم رو هم گذاشتم. ساعت پنج تازه فرصت کردیم ناهار بخوریم. شده که هم گریهکردن برات ضرر داشته باشه هم گریهنکردن؟ این دردناکترینه. و من پر از گریههای نکردهم..
با دل گرفته به هوای ابری بیرون پنجره نگاه کردم. رفتم بازش کردم و دیدم داره نمنم بارون میباره. نگاهم رو به آسمون گره زدم و از ته دل واسه مامان دعا کردم.. به حال التماس. پکر و دلگیر پنجره رو بستم و چراغ دلم رو روشن نگه داشتم. عاشق دعاکردن و آرزوهایخوب توی هوای بارونیام.
گفت دکتر گفته اصلا حالش خوب نیست وضعیتش هیچ تعریفی نداره. گفتم اینو خیلیوقته میدونم حالم هیچ تعریفی نداره.. فقط خودم میتونم درک کنم چقدر درد میکشم و چه حال بدی دارم. کسی تا جای من نباشه نمیتونه بفهمه چقدر بهِم سخت میگذره و چه لحظاتی رو تجربه میکنم.. گاهی درد و وخامت حالم اونقدر از پا درم میاره که مدام آرزوی مرگ میکنم؛
وقتی غریبانه حال بدش رو توصیف کرد، اندوهگین گفتم: - من خیلی غصهی تو رو میخورم.. - غصهی منو نخور، خوب میشم. چشام پرِ اشک شد اما ازش پنهان کردم و بغضم رو فرو دادم.
باد پنجرهها و ساختمون رو میلرزونه. نوبت داروهای بعدیم شده. خستهی خوابم، اما باید واسه مامان سوپ درست کنم. غمانگیزه پرستار باشی اما کسی نباشه از خودت پرستاری کنه. حس میکنم در چرخهی بدی گیر افتادم.
با کابوس دیوونهکنندهای چنان هول از خواب پریدم که قلبم سخت تکان خورد. از درد، دست رو قلبم گذاشتم. گوشیم رو از کنار آباژور برداشتم نگاه کردم ساعت یکِ ظهر بود. سرم سخت گیج میرفت و تنم درد میکرد. به مامان زنگ زدم حالش رو پرسیدم. بعد از تختم پایین اومدم رفتم هال. همسرم بساط صبونه رو برام گذاشته بود. خیلی ضعف کرده بودم اما اول برای ناهار استانبولیپلو گذاشتم که تا برگشت خانوادهم زود آماده شه و بعد یه استکان برداشتم برگشتم هال و نشستم برا خودم چای ریختم. ساعت یکونیم شده بود. داشتم اولین لقمهی نونپنیر رو برمیداشتم که در باز شد، همسرم و پسرم از راه رسیدند. همسرم گفت: تازه الان داری صبونه میخوری؟! گفتم: تازه تونستم سرپا شم. پسرم با شوق شروع کرد به تعریفکردن اتفاقات مدرسه و اینکه امروز رو چهطور گذرونده. پدر و پسر باهمدیگه شوخی میکردند و گرم گفتگو بودند. لبخند زدم و سرم به دوران افتاد آروم به بالش تکیه دادم.
چند روز پیش داشتم کار میکردم متوجه شدم دارند دربارهی من حرف میزنند. گفت: "فلانی میگه این دخترت مهربونه اما اون یکی دخترت منو محل نمیذاره. تا حال ندیدمش" . وقتی شنیدم بهشون گفتم: "چرا باید شبیه خواهرم باشم؟! آدما باهم فرق میکنند. از طرفی حتما یه چیزی میدونم که خوشم نمیاد ازش. علاقهای ندارم منو بشناسه. من برای خوشخوشانِ دیگرون مهربون یا نامهربون نمیشم که حالا بخوام برا این آدم رفتارم رو عوض کنم و خودم نباشم."
بهقلمِ آسمان جمعه بیست و نهم مهر ۱۴۰۱. ساعت 1:51
امشب اجازه دادم پسرم چیزایی رو که دوست داره بخره. چیزای خوبی گرفت و خوشحال بود. توی خیابونا دوتایی ساکهای خرید به دستمون قدم میزدیم و باهمدیگه شوخی میکردیم و میخندیدیم. بعد از مدتها برای خودمم خرید کردم؛ یه رژ و خطلب و لباس و گلسر و مداد برای یادداشت و حولهیکوچیک مسافرتی. میخواستم کفشم بخرم فرصت نشد هر دو تا کفشاسپرت و پاشنهبلندم پاره شدند. فقط کتونیها وفادار موندند و سالم. امیدوارم خدا به جیبم برکت بده که هفتهبعد برم واسه خریدای دیگهم. برای مامان هم خرید کردم که بیهوا خوشحالش کنم. حتی برا بچهها هم جایزه گرفتم. جوراب طرح توتفرنگی هم خریدم؛ وقتی پام کردم ذوق کردم انقدر خوشگل و پرِ انرژیاند :) فهرست کارهای فردا صبحم رو تو گوشیم نوشتم که قبل از رفتن یادم باشه انجام بدم. گوشیم رو برای کارهام و داروهام سر ساعت میذارم تا از چیزی جا نمونم. ساعت چه زود دوی شب شد. بازم وقت نشد مطالعه کنم. یادم باشه فردا با خودم کتاب ببرم. گرسنهم شده، برم چند تا دونه بادومزمینی بردارم بخورم وگرنه مثل اوندفعه از گرسنگی خوابم نمیبره :)
بهقلمِ آسمان یکشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۱. ساعت 16:54
آدمای این روزگار، روزبهروز بیشتر صبر خودشون رو از دست میدن. صبوری در برابر مسائل و مشکلات خیلی سخت شده. کاش صبورتر بودند آدما. صبوری آرامش میاره. و آرامش کمک میکنه مشکلات رو بهتر مدیریت و حل کنیم. مامان خواهش میکنم یهکم دیگه صبور باش و طاقت بیار :(
مامان پشت تلفن گریهش گرفت گفت دلم خیلی براتون تنگ شده. قلبم فشرده شد. فشار عصبی زیادی رو دارم تحمل میکنم از استرس نفسم به شمارش افتاده. خدایا آخه این چه مصیبتی بود درگیرش شدیم؟ همه خسته و فرسوده شدیم. خدا.. خدا..
بهقلمِ آسمان سه شنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۱. ساعت 11:43
از صبح، پرستارها چندینبار اومدند و رفتند. دو بارم دکتر اومده سر زده. خیلی گرسنهم. از خستگی و بیخوابی سرم گیج میره. دلم میخواد برم حیاط بیمارستان کمی بشینم هوایآزاد تنفس کنم اما نمیشه. فکرم پیش پسرمه، دو بار زنگ زدم حالش رو پرسیدم. الان دوباره دکتر سوم اومد همهچی رو بررسی کرد رفت. امیدوارم اتفاقای خوب بیفته و دورهی درمان زود پیش بره.
حوالی هشت شب، وقت اومدن دکترا بود؛ همراهای بیمار رو بیرون کردند تا ویزیت راحت انجام شه. اومدم توی حیاط بیمارستان و رفتم سمت بوفه. از صبحانه تا الان هیچی نخورده بودم. سرم خیلی گیج میرفت و احساس ضعف شدید داشتم. از بوفه یه شکو ویفر و آبمیوهی کوچیک گرفتم برگشتم حیاط رو نیمکت نشستم و شکو و آبمیوه رو فقط تونستم تا نصفه بخورم. بوی خاک نمخورده میومد یه کم بارون زده بود اما اثری از قطراتش نبود. ذهنم خیلی درگیر و خستهست. نیاز به یه خواب درستودرمون دارم. تا چشم رو هم میذارم با کوچیکترین صدا هشیار میشم. سردمه. چه زود شش صبح شد. کاش مامان زودتر از بیمارستان مرخص شه و خوب شه..
تو چشمای خستهش، درد بهِم زل زده؛ درد و حرفای نگفتهای که مات نگام میکنه. دلم خیلی میگیره. نگاش به حوض بزرگ محوطهست. شده دلت برای کسی تنگ بشه در حالی که همون لحظه کنارته یا جلو روت نشسته؟ همین لحظه که جلوم نشسته سخت دلتنگش میشم.. چهقدر زیبا شده. گوشیم رو از کنارم برمیدارم تا این لحظه رو عکس بگیرم ثبت کنم. وقتی میبینه دارم عکس میگیرم ساکت و بیروح نگام میکنه. آروم لبخند میزنم و میگم 'بخند..' فقط نگام میکنه. دوباره نرم و آروم میگم 'لبخند بزن' لبخندش، رنگ لبخند نداره مقاومت میکنه برای نشستن لبخند رو لبانش. برا آخرینبار میگم 'بخند.. لبخند..' شبیه کسیست رنج منجمدش کرده. لبخند کمرنگی میزنه؛ اونقدر کمرنگ که خط لبش صاف باقی میمونه و انحنایی نداره. دلم میشکنه ازین همه درد و اندوهی که داره. عکس میگیرم و نشونش میدم میگم 'ببین چه قشنگ شد عکست' نگاه کوتاهی به صفحهی گوشیم میندازه و همون لبخندِ محو میشینه رو چهرهش. پینوشت چند سال بعد: دیوونهم کرد خوندنش..
صبح که بیدار شدم دیدم تبم پایین اومده و بهترم. دیشب برای مامان شام درست کردم بردم و آب سیب گرفتم. یه هفتهست هیچ کتاب نخوندم. اوضاع خونه جالب نیست و بهمریختهست. نه فرصتش رو کردم نه جونِ کارکردن داشتم. این روزای من مجالی برای تعلل نیست. اما امروز امیدوارم خونه رو کامل مرتب کنم و بعد برم پیش مامان و ازش مراقبت کنم. حسی توی وجودم لبریزه که دلم میخواد برم بیرون فقط بدوم، دویدنی که تموم استرسا و نگرونی و اندوه و پریشونیام رو محو کنه بره.
داشتم قسمتنهم سریال «یک فنجان قهوه میل دارید» رو می دیدم؛ اونجا که قرصای مامانش رو در نت جستجو کرد و تازه متوجه ماجرا شد و بهش زنگ زد گفت همون کافهم که همیشه میری و از خونه زد بیرون و تا کافه دوید و تو خیابون مامانش رو محکم بغل کرد و گریه کرد؛ بغضِ تموم فشارهایی که این مدت تحمل کرده بودم شکست و سخت گریهم گرفت.. به هقهق افتادم برای مامانم. اشکام آروم نمیگرفتند. مامان.. 💔
از دغدغهی فکری و گرسنگی خوابم نمیبره. شام کم بود و بیشترِ سهمم رو دادم بچهها و بعدش تا یازده کار میکردم و ضعف کردم. بیرون که بودم، با خودم گفتم وقتی بیام خونه زودی میخوابم اما نمیشه. نگاهی به ساعت میندازم، از دو و نیم شب گذشته. آهسته میرم آشپزخونه و در یخچال رو باز میکنم، یه بسته کلوچه پیدا میکنم و آهسته بازش میکنم و دو تا دونه کلوچه رو دستم میگیرم همراه یه لیوان آب برمیگردم اتاقم. توی تاریکی، ساکت کلوچهم رو با آب میخورم و سعی میکنم بخوابم اما همهش مامان میاد تو فکرم.
بهقلمِ آسمان پنجشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۱. ساعت 13:24
سر ظهر چه خونه چه گوشی هر چی زنگ زدم جوابی نداد. اونقدر نگران شدم که سردرد سختی گرفتم. زنگ زدم بقیه، اونام گفتند تلفن رو جواب نمیده. گفتم شاید خوابیده یا رفته دوش بگیره. نیمساعت پیش دوباره زنگ زدم جواب داد گفت رفته بوده بیرون یهکم قدم بزنه. دوباره برای اطمینان پرسید امروز میای پیشم؟ گفتم آره میام. نگران باش. بهخاطر ناآرومیها و پیگیری و خوندن مدام اخبار سرم خیلی درد میکنه. دیشب که برگشتم خونه از خستگی و کوفتگی تنم و اینکه ذهنم مدام درگیر اتفاقات اخیر بود خوابم نمیبرد. چطور میتونستم بیتفاوت بخوابم. از عصر نت قطع شد و امروز صبح وصل شد اونم کامل نه. هنوزم نوسان داره. امروز خیلی کارام زیاده و امیدوارم بتونم همه رو انجام بدم. فقط دلم میخواد زودتر تموم شه و شب زودتر برگردم خونه تا درد دوباره از پام نندازه.
بهقلمِ آسمان چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱. ساعت 14:59
پشت تلفن گریهش گرفت. منم بیصدا گریهم گرفت اما نذاشتم بفهمه. بهش گفتم: عزیز من گریه نکن.. نترس. اونقدر نگرانی وجودش رو گرفته بود و ترسیده بود که روحیهش رو باخته بود. گفتم: نترس عزیز من، آرامش خودت رو حفظ کن، خودم میام اونجا. تلفن رو که قطع کردم، قلبم توی دهنم بود انگار. از استرس تپشقلب گرفته بودم. زنگ زدم دو جای دیگه در پی راه چاره. این وسط همه بهجای حل مسئله فقط دارند پیچیدهترش میکنند. کاش میتونستم بیارمش پیش خودم حواسم بهش باشه اما خودم اصلا در وضعیت خوبی نیستم. درست میشه میدونم که درست میشه.
بهقلمِ آسمان پنجشنبه سوم شهریور ۱۴۰۱. ساعت 0:14
عصری مامان رو بردم بیرون خرید؛ به مغازههای مختلف سر زدیم و گفتم هر چی میخوای بخر. از مغازه که بیرون میومدیم میگفتم دیگه چی میخوای بخری؟ چی نیاز داری؟ میگفت خیلی پول همرام نیست و اجازه نمیداد من حساب کنم؛ بااینحال به جز یه مورد، بقیهی خریداش رو به اصرار، خودم پرداختم. طفلک مامان چهقدر دلش باز شد ازین که آوردمش کمی دور زدیم و قدم زد. گفت: من هر وقت با تو میام خرید، میدونی چیا رو نیاز دارم و چیا رو دوست دارم. خوب سلیقهم رو میدونی. تو که باشی همه خریدام رو میکنم. قلبم لبخند زد ازین که دلش گرم شده بود. و شرمندهش بودم ازین که این مدت همهش مریض بودم و نمیتونستم بیام دنبالش ببرمش بیرون قدم بزنیم. خدا.. کمکم کن در سلامتی کامل باشم تا بیشتر هوای مامان و بابا رو داشته باشم. یاد چند هفته پیش افتادم که گفت «قبلنا میومدی میرفتیم دوتایی خرید، دیگه اونم نمیای.» نمیدونه حال جسمیم خوب نیست وگرنه در هفته چندبار میبردمش که قدم بزنیم. امروز روزِ مامانم بود؛ هم صبح و هم شب هم تلفنی یه عالمه برام حرف زد :)
بهقلمِ آسمان چهارشنبه دوم شهریور ۱۴۰۱. ساعت 11:11
خوشحالم که تبم دوباره اومده پایین. دیشب زود خوابم برد بهخاطر دارو و افت فشار ساعت یک پلکام سنگین شد و هیچی نفهمیدم. میخواستم بیدار بمونم کارهای خونه رو انجام بدم که امروز برم بیرون اما نشد. به هر حال فعلا سلامتیم رو باید اولویت قرار بدم. خدا رو شکر که امروز خنکه. ذهنم که خلوت میشه طی روز، ناخودآگاه به مامان فکر میکنم. این روزا خیلی نگرانشم. اونقدر دل نگرونشم میشم که چشام پرِ اشک میشه و قلبم نامیزون میزنه.
دیروز در خدمت مامانِ جان و بابایِ دل بودم :) بابام شیرینزبانی میکنه میگه مامانم چهقدر خوشحاله ازینکه من اینجام و خیالش راحته. منم عاشق اینم که سربهسر بابام بذارم و باهاش شوخی کنم؛ اونوقته که چشای خوشگلش برق میزنه و توش خنده موج میزنه. آدما سنشون که بالا میره، خیلی بهونهگیر میشن. مامان و بابا هی سر هر چیز کوچیکی سرِ همدیگه غر میزنن و با همدیگه دعوا میکنن. شوخی جدی میگم: «شما الان اینطوری باهم دعوا دارین، روزایی که من نیستمم باهمدیگه کلکل میکنین؟» مامانم میگه: «بدتر. دیوونه میکنه! تاثیر قرصای قلبشه.» میخندم ازشون میخوام کاری به کار همدیگه نداشته باشند. عصر مامان اصرار میکنه بریم بیرون خرید؛ اما من میگم حوصله ندارم از طرفیم لباس مناسب ندارم با لباس معمولیتر اومدم اینجا. شب نمیذارم شام درست کنه میگم هر چی ناهار مونده همون رو میخوریم. آخر شب برگشتنی، دوباره ماسک میزنم؛ دور و برم آدمای زیادی رو شنیدم دوباره کرونا گرفتند حتی دو نفر فوت کردند. اگه خدای نکرده دوباره کرونا سمتم بیاد، چیزی ازم نمیمونه..
مامان از اینکه حال میدونه چی کار باید بکنه و تکلیفش مشخصه، انگار آرومتره؛ همیشه همینطوره بلاتکلیفی پر از حس ناخوشاینده. اینکه آدم ندونه چی میخواد بشه، ندونه چه اتفاقی قراره رخ بده، استرس و پریشانی زیادی رو به همراه داره. نسبت به پریروز خیلی بهترم اما هنوز مرددم کار کنم، اگه کار کنم و دوباره حالم بد بشه، تمام روز باید درد بکشم؛ ولی خب خودم انجام ندم کی میخواد کارام و وظایفم رو انجام بده؟ جز خودم. با اینکه همسرم وقتی خونهست خیلی کمکم میکنه. دم پنجره رفتم بازش کردم هوای تازه بیاد. گلدون کوچیک سِدوم مینیاتوری رو دستم گرفتم و با سرانگشتم ساقههای دلبرش رو نوازش کردم. چهقدر دوسش دارم. سربرگها از تابش آفتاب متمایل به سرخ شدند. یه فنجون کوچیک قهوه درست کردم خوردم. رو میزم و کتابام و میز تلویزیون بهخاطر باز موندن پنجره خیلی خاک نشسته، باید تمیزشون کنم و کتابایی رو که تموم کردم بذارم کتابخونهم.