یادم باشه براش قارچ بگیرم :)

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۱. ساعت 12:33

زنگ زدم مامان حالش رو پرسیدم؛ طفلک گفت:
- صبح که بیدار می‌شم می‌مونم ناهار شام چی بذارم!
گفتم: کاری نداره، زنگ بزن از من بپرس :)
- آخه شاید خواب باشی
- نه تازگیا زود بیدار می‌شم.
- آخه غذاها برام ضرر داره هی فکر می‌کنم چی بذارم هم خودم بتونم بخورم هم اینا، انقدرم غذای آبپز خوردم دیگه بدم اومده اشتهام رو از دست دادم.
- میوه بخور اشتها بیای :)
- میوه که می‌خورم. اما زیادشم که نمی‌شه قندِ آدم بالا میره
- :)
- من همه‌چی دوست دارم. غذای آبپز مزه نداره
- باید مزه‌دارش کنی با لیمو و ادویه، برات خوشمزه شه
- مثلا قارچ دوست دارم اگه باشه خوراک خوشمزه می‌شه
- ای جانِ من :)
تو ذهنم یادداشت کردم یادم باشه واسه مامان قارچ بگیرم. الان بهش بگم خودم برات می‌خرم، نمی‌ذاره و می‌گه بابام خودش براش می‌خره. اما اینا گاهی بازیگوشن حتی خود من. باید حواسمون به نیازهای ساده و مهمِ مامان و بابام باشه. کاش ماهی سالمون و قزل‌آلا این‌قدر گرون نبود تا می‌تونستم براشون زودبه‌زود ماهی تازه بگیرم.

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه