تا ز خون تو جهانی شود از بند آزاد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه چهاردهم بهمن ۱۴۰۳. ساعت 11:44

باز در خاطره‌ها، ياد تو ای رهروِ عشق‌
شعلهٔ سركشِ آزادگی افروخته است

يک جهان بر تو و بر همّت و مردانگی‌ات‌
از سرِ شوق و طلب، ديدهٔ جان دوخته است

نقشِ پيكار تو در صفحهٔ تاريخ جهان
‌می‌درخشد، چو فروغ سَحَر از ساحل شب

پرتوش بر همه كس تابد و می‌آموزد
پايداری و وفاداری در راه طلب

چهرِ رنگين شفق، می‌دهد از خون تو ياد
كه ز جان بر سر پيمان ازل ريخته شد

راست، چون منظرهٔ تابلوی آزادی‌ست
که فروزنده به تالارِ شب آویخته شد

رسمِ آزادی و پيكار و حقيقت‌جويی
همه‌جا صفحهٔ تابندهٔ آیین تو بود

آن‌چه بر ملّت اسلام، حياتی بخشيد
جنبشِ عاطفه و نهضتِ خونين تو بود

تا ز خون تو جهانی شود از بند آزاد
بر سر ايدهٔ انسانی خود جان دادی

در رهِ كعبهٔ حق‌جويی و مردی و شرف
‌آفرين بر تو كه هفتاد و دو قربان دادی

آن‌كه از مكتب آزادگی‌ات درس آموخت
‌پيش آمالِ ستم‌گر ز چه تسليم شود؟

زور و سرمايهٔ دشمن نفريبد او را
كه اسير ستمِ مردمِ دژخيم شود

رهروِ كعبهٔ عشقی و در آفاق وجود
با پرِ شوق، سوی دوست برآری پرواز

يكه‌تازِ ملكوتی كه به صحرایِ ازل
‌روی از خواستهٔ عشق نتابيدی باز

جان به قربانِ تو ای رهبرِ آزادی و عشق‌
كه روانت سرِ تسليم نياورد فرود

ز آن فداكاریِ مردانه و جانبازیِ پاک
جاودان بر تو و بر عشق و وفای تو درود

رهرو عشق

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۳. ساعت 23:44

باز در خاطره‌ها، ياد تو ای رهروِ عشق‌
شعلهٔ سركشِ آزادگی افروخته است

يک جهان بر تو و بر همّت و مردانگی‌ات‌
از سرِ شوق و طلب، ديدهٔ جان دوخته است

نقشِ پيكار تو در صفحهٔ تاريخ جهان
‌می‌درخشد، چو فروغ سَحَر از ساحل شب

پرتوش بر همه كس تابد و می‌آموزد
پايداری و وفاداری در راه طلب

چهرِ رنگين شفق، می‌دهد از خون تو ياد
كه ز جان بر سر پيمان ازل ريخته شد

راست، چون منظرهٔ تابلوی آزادی‌ست
که فروزنده به تالارِ شب آویخته شد

رسمِ آزادی و پيكار و حقيقت‌جويی
همه‌جا صفحهٔ تابندهٔ آیین تو بود

آن‌چه بر ملّت اسلام، حياتی بخشيد
جنبشِ عاطفه و نهضتِ خونين تو بود

تا ز خون تو جهانی شود از بند آزاد
بر سر ايدهٔ انسانی خود جان دادی

در رهِ كعبهٔ حق‌جويی و مردی و شرف
‌آفرين بر تو كه هفتاد و دو قربان دادی

آن‌كه از مكتب آزادگی‌ات درس آموخت
‌پيش آمالِ ستم‌گر ز چه تسليم شود؟

زور و سرمايهٔ دشمن نفريبد او را
كه اسير ستمِ مردمِ دژخيم شود

رهروِ كعبهٔ عشقی و در آفاق وجود
با پرِ شوق، سوی دوست برآری پرواز

يكه‌تازِ ملكوتی كه به صحرایِ ازل
‌روی از خواستهٔ عشق نتابيدی باز

جان به قربانِ تو ای رهبرِ آزادی و عشق‌
كه روانت سرِ تسليم نياورد فرود

ز آن فداكاریِ مردانه و جانبازیِ پاک
جاودان بر تو و بر عشق و وفای تو درود

فتح خون

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۳. ساعت 15:12

«و این است رسم جهان: روز به شب می‌رسد و شب به روز. آه از سرخی شفقی که روز را به شب می‌رساند!»
«اما چشمه‌ها كور شده‌اند و آینه‌ها را غبار گرفته است. بادهای مسمومْ نهال‌ها را شكسته‌اند و شكوفه‌ها را فرو ریخته‌اند و آتش صاعقه را در همۀ وسعت بیشه‌زار گسترده‌اند. آفتاب، محجوبِ ابرهای سیاه است و آن دود سنگینی كه آسمان را از چشم زمین پوشانده ... و دشت،‌ جولانگاه گرگ‌های گرسنه‌ای است كه رمه را بی چوپان یافته‌اند.»
«اینجا دیگر سخن از خلیفة‌اللهی و حكومت عدل نیست، سخن از شیخوخیت موروثی قبیله‌ای است كه بعد از مرگ پدر به فرزند ارشد می‌رسد. از كوخ كاهگلی پیامبر اكرم‌ ﷺ تا كاخ خضرای معاویه،‌ از دنیا تا آخرت فاصله بود... با این‌همه، اگر پنجاه سال پس از آن بدعت نخستین در سقیفۀ بنی‌ساعده، این بدعت تازه پدید نمی‌آمد، كار هرگز بدان‌جا نمی‌رسید كه خورشید تاریخ در شفق سرخ عاشورا غروب كند و خون خدا بریزد... اما دل به تقدیر بسپار كه رسم جهان این است! ساحل را دیده‌ای كه چگونه در آیینۀ آبْ وارونه انعكاس یافته است؟ سرّ آن‌كه دهر بر مراد سفلگان می‌چرخد این است كه دنیا وارونۀ آخرت است.»

› کتاب فتح خون › روایت محرم
› سیدمرتضی آوینی › نشر واحه › صفحه‌ی ۱۳ تا ۱۶

غربت «هَل مِن ناصِر»

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۳. ساعت 13:39

ننوشتید زمین‌ها همه حاصلخیزند؟
باغ‌هامان همه دور از نفس پاییزند

ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟
در فراوانیِ این فصل تو را کم داریم

ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟
نامه نامه «لَکَ لَبَّیک اباعبدالله»

حرف‌هاتان همه از ریشه و بُن باطل بود
چشمه‌هاتان همگی از دِه بالا گِل بود

بی‌گمان در صدف خالی‌شان دُرّی نیست
بین این لشکرِ وامانده دگر حُرّی نیست

بی‌وفایی به رگ و ریشهٔ آن مردم بود
قیمت یوسف زهرا دو سه مَن گندم بود؟!

چه بگویم؟ قلمم مانده… زبانم قاصر…
دشت لبریز شد از غربت «هَل مِن ناصِر»

در سکوتی که همه مُلک عدم را برداشت
ناگهان کودکِ شش‌ماهه علم را برداشت

همه دیدند که در دشت هماوردی نیست
غیرِ آن کودکِ گهواره‌نشین مردی نیست

مثلِ عباس به ابروی خودش چین انداخت
خویش را از دلِ گهواره به پایین انداخت

خویش را از دلِ گهواره می‌اندازد ماه
تا نماند به زمین حرفِ اباعبدالله

عمقِ این مرثیه را مَشک و عَلم می‌دانند
داستان را همهٔ اهل حرم می‌دانند

بعدِ عباس دگر آب سراب است سراب
غیر آن اشک که در چشم رباب است رباب

کمی آرام که صحرا پرِ گرگ است علی
و خدای من و تو نیز بزرگ است علی

پسرم می‌روی آرام و پر از واهمه‌ام
بیشتر دل‌نگرانِ پسرِ فاطمه‌ام

آه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه هفدهم تیر ۱۴۰۳. ساعت 23:42

در کتاب نفس‌المهموم آمده، مولام امام صادق به ابان‌بن‌تغلب فرموده: «آه کشیدن کسی که برای مظلومیت ما غمگین باشد تسبیح است، و اندوه وی برای ما عبادت است. و پنهان‌داشتن سرّ ما جهاد در راه خداست.»

رهروِ عشق

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه ششم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 14:40

باز در خاطره‌ها، ياد تو ای رهروِ عشق‌
شعلهٔ سركشِ آزادگی افروخته است

يک جهان بر تو و بر همّت و مردانگی‌ات‌
از سرِ شوق و طلب، ديدهٔ جان دوخته است

نقشِ پيكار تو در صفحهٔ تاريخ جهان
‌می‌درخشد، چو فروغ سَحَر از ساحل شب

پرتوش بر همه‌كس تابد و می‌آموزد
پايداری و وفاداری در راه طلب

چهرِ رنگين شفق، می‌دهد از خون تو ياد
كه ز جان بر سر پيمان ازل ريخته شد

راست، چون منظرهٔ تابلوی آزادی‌ست
که فروزنده به تالارِ شب آویخته شد

رسمِ آزادی و پيكار و حقيقت‌جويی
همه‌جا صفحهٔ تابندهٔ آیین تو بود

آن‌چه بر ملّت اسلام، حياتی بخشيد
جنبشِ عاطفه و نهضتِ خونين تو بود

تا ز خون تو جهانی شود از بند آزاد
بر سر ايدهٔ انسانی خود جان دادی

در رهِ كعبهٔ حق‌جويی و مردی و شرف
‌آفرين بر تو كه هفتاد و دو قربان دادی

آن‌كه از مكتب آزادگی‌ات درس آموخت
‌پيش آمالِ ستمگر ز چه تسليم شود؟

زور و سرمايهٔ دشمن نفريبد او را
كه اسير ستمِ مردمِ دژخيم شود

رهروِ كعبهٔ عشقی و در آفاق وجود
با پرِ شوق، سوی دوست برآری پرواز

يكه‌تازِ ملكوتی كه به صحرایِ ازل
‌روی از خواستهٔ عشق نتابيدی باز

جان به قربانِ تو ای رهبرِ آزادی و عشق‌
كه روانت سرِ تسليم نياورد فرود

ز آن فداكاریِ مردانه و جانبازیِ پاک
جاودان بر تو و بر عشق و وفای تو درود

داغِ تو هرگز نخواهد رفت از این دل، حسین

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه پنجم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 23:27

رفت هرکس بود، حالا در میانِ التهاب
بانگِ هل‌من‌ناصرش مانده است دیگر بی‌جواب

مکتبِ عشقِ حسین‌بن‌علی دلدادگی است
دین اگر دین است، رُکنِ اولش آزادگی است

از رگِ خونِ خدا فواره‌ی خون می‌زند
یک نفر با خنجر از گودال بیرون می‌زند

بعدِ مرگش نیز دارد عشقبازی می‌کند
با سرِ بر رویِ نی هم سرفرازی می‌کند

داغِ تو هرگز نخواهد رفت از این دل، حسین
بر جبینِ ما نوشته یا لَثارات‌الحسین..

می‌توانست ولی خواست که عاشق باشد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه پنجم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 13:7

می‌توانست که گمنام بیاید برود
سادگی پیشه کند خام بیاید برود

می‌توانست یکی مثل همه عالمیان
در دل حادثه آرام بیاید برود

بی‌تفاوت، گذرا، مثل تماشاچی‌ها
فارغ از تلخی ایام، بیاید برود

می‌توانست ولی خواست که عاشق باشد
می‌توانست ولی خواست که لایق باشد

عارفان را همه را خواست که مرجع باشد
عالم از نور وجودی‌ش، مشعشع باشد

غزلی را که برادر، علی‌اکبر، مطلع
او دلش خواست که زیباییِ مقطع باشد

شیعیان پدرم، گفت که حاجت دارند
از من و حنجرم امید شفاعت دارند

من نباید که از این معرکه خارج باشم
می‌روم تا همه را باب حوائج باشم

بی‌قرارم بروم، آب بهانه است مرا
من شهادت‌طلبم، آب بهانه است مرا

من کی‌ام؟ پیر طریقت شده‌ام در شش ماه
برترین حجت حقانیت ثارالله

من همانم که جهان عاشق و مجنون من است
سرخی هر فلق و هر شفق از خون من است

در جهانی که حسین بن علی را قفس است
چند ده سال؟ چه گویید؟ که شش ماه بس است

جز غم لب‌تشنگان در قلب سقا جا نبود

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه چهارم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 23:31

ماه می‌آید، نگاه آسمان مدهوش‌ اوست
هیچ‌کس ترسی ندارد تا علم بر دوش اوست

مشک را کاوید، در آن جز عطش پیدا نبود
جز غم لب‌تشنگان در قلب سقا جا نبود

خوب اگر دقت کنی در چشم آب اشک آمده
دست باید شست از دستی که بی‌مشک آمده

تا قمر از روی اسب افتاد بر دامان خاک
ناگهان بانگی برآمد: یا اخا ادرک اخاک

می‌نهد بر سینه‌ی خون برادر سر، حسین
بی‌برادر مانده‌ای، مظلوم بی‌یاور، حسین..

گلوی افق

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه چهارم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 14:55

«آینده‌ی آسمان تاریک بود
و تکلیفِ ابرها را
کبریتِ هیچ صائقه
روشن نمی‌کرد
عمودِ شب
در گلوی افق
فرو می‌رفت
و حنجره‌ای
برای فردای رسالت
صیقل می‌خورد
ستاره‌ها
یک یک
- سرخ -
سوسو زدند
و با سه شعله
گلوگاهِ راه شیری شکافت
و آرام آرام
از کارگاهِ پلکی روشن‌ترش
سرنوشتِ مجهولِ آسمان
آفتابی شد..

هنوز
تقدیرِ کهکشان‌های ناملموس
بر مدارِ
خونِ دنباله‌دارِ تو
احساس می‌شود!»

سر درِ کوچه پرچم مولام حسین رو می‌زد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۲. ساعت 12:18

مُحرم که می‌شد، مادرم سر درِ خونه پرچم مولام حسین رو می‌زد. به بابام گفتم: «امسال دیگه مامان نیست.. اما اگه بود با عشق این کار رو می‌کرد، فردا به یادش و به عشقِ مولا، بالای درِ کوچه مثل هر سال پرچم زیبای مولام حسین رو بزن.»

من که از تو جاماندم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه نهم خرداد ۱۴۰۰. ساعت 18:8

هیچ دیده‌ای آیا هیچ را؟ من آن هیچم
در حسابِ دل: صفرم، از قرارِ جان: هیچم

دوستانِ دلبندم، تا به ‌عرش بُردَندم
راستی مگر چندم؟ من که همچنان، هیچم

نردبانی از فردا، نردبانی از رؤیا
نردبانی از حاشا، چند نردبان، هیچم

من، عزیزِ جانت؟ نه! از مسافرانت؟ نه!
آه... نیستم حتی گردِ کاروان... هیچم

متن گنگِ اوهامم، خوابِ بی‌سرانجامم
خوبی از نگاهِ توست، خوب‌تر بخوان، هیچم

چند ناگهان، اشکم چند ناگهان، حسرت
چند ناگهان، دردم، چند ناگهان، هیچم

ضرب در چه خواهم شد؟ جمع با که؟ بیهوده‌‌ست
من که از تو جاماندم تا ابد همان هیچم

ای ماه فلک‌ گردان  

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۷. ساعت 22:32


آه ای به تو زیبنده، سرداری و سالاری
وز شأنِ تو شرمنده، منشورِ علمداری

از قصه‌ی آن دستِ پی کرده، غم‌آورتر
افسانه‌ی دندان و مَشک است و گران‌باری

همراهِ عطش رفتی تا اسب و چو پُر شد مُشک
بی‌مزمزه‌ای حتّا، برگشتی از آن جاری

بُردی به لب آن مُشتِ پر آب و ننوشیدی:
«اوّل همه، آنگه من!» این رسم تو بود، آری!

درس از تو گرفت آری، هرکس که به جانبازی
با خونِ خود امضا کرد، منشورِ فداکاری

چندان که فلک باقی است، با نامِ تو، نورانی است
هم لوحِ جوانمردی، هم دفترِ عیّاری

تا بارِ امانت را از دوش نیندازی
ای خطِ امانِ «شمر» رد کرده به بیزاری

تر شُد عَلَمِ گردون از خونِ سحاب، ای ماه!
از خونِ تو تا تر شد، بیرق به نگونساری

ای ماهِ بنی‌هاشم! ای ماهِ فلک گردان!
وی ماهِ فلک، گردان گِردت به هواداری

تا اوجِ فلک گیرد، ناچار به تأییدت
شعرم همه سایَد سر، بر خاکِ درت، باری

› مجموعه‌اشعار منزوی
› سروده‌ی حسین منزوی. نشر نگاه. ص ۹۹۹

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه