هرچه غیبم بزند آخرش اینجا هستم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴. ساعت 0:54

تُنگ ناچیز دلم عاشق دریا شده است
در دل تنگ من این عشق عجب جا شده است

هرچه غیبم بزند آخرش اینجا هستم
مشت عاشق‌شدنم پیش همه وا شده است

ماه می‌تابد و غم می‌وزد و بارانی است
مثل هر شب چقدر صحن تو زیبا شده است

ابر مغرور دلم را که تو باران کردی
لاعلاجی است که پیش تو مداوا شده است

چیست این غلغله‌ها؟! بین ملائک انگار
سر جارو زدن صحن تو دعوا شده است

یک نفر آمده چسبانده خودش را به ضریح
یکی از دور فقط محو تماشا شده است

من امیدم به خدا، بعد به دستان شماست
روی پاهای خودش دخترکت پا شده است

به غیر شخص علی هیچ‌کس امیر نبود

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه پنجم تیر ۱۴۰۳. ساعت 10:4

…و از ازل، احدیّت بدل‌پذیر نبود
به غیر شخص علی هیچ‌کس امیر نبود

عطش به ساقی سرمست دست بیعت داد
غدیر، چشمه‌ی مِی بود، آبگیر نبود

نبود مرز معین میان باطل و حق
به اذن خالق منان اگر غدیر نبود

همیشه حق که به حق‌دار می‌رسد، اما
روا به حضرت او حقّ دور و دیر نبود

سکوت و خانه‌نشینی بلای جانش شد
وگرنه پیشتر از آن علی که پیر نبود

رسول و حیدر و زهرا.. چه روزهای خوشی
دریغ، چشم و دل روزگار سیر نبود

خلیفه کیست؟ همان حاکمی که خانه‌ی او
عمارتی است که فرشش به جز حصیر نبو‌د

رسید کوله‌ی نان و رطب به دوش، علی
بدا به حال هرآنکس که او فقیر نبود…

از عطر تو رویید در من دختری تازه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و دوم خرداد ۱۴۰۳. ساعت 12:34

با آن صدای پر شرار و سکر آگینت
مانند وهمی از خیالاتم گذر کردی
نوشیدمت لاجرعه و دیگر نفهمدم
تو با کدامین جرعه ات در من اثر کردی؟

من تکه سنگی بودم از روح زنی مرده
که در نبود کودکانش چشمه می زایید
تو رد شدی از رودهایش آب نوشیدی
تو رد شدی و چشم او را چشمه‌تر‌ کردی

هی رنگ دانه های غمگینم عوض می‌شد
در پیکر من زخم‌های کهنه گل کردند
از عطر تو رویید در من دختری تازه..
خواب رسوبین‌ تنم را بارور کردی..

پس ساقه های نورسی، از من دمیدند و
تا قله های رازناک قاف رقصیدند
تا خوشه های سالکی که خوب می دانند
این شاخه ی خشکیده را تو پرثمر کردی…

این شاخه‌ی خشکیده که یک روز سنگی بود
آن سنگ‌چخماقی که اخگر در نهادش داشت
یک روز آتش زد تمام کوهسارش را
وقتی به آتشدان ِ چشمانش نظر کردی

حالا مرا یاد تو دارد می برد با خود
یاد تو که در صخره های دور با من بود
یک تکه ام را در میان کوله‌بار تو -
جا ماندم و بردی و با خود همسفر کردی…

نگاهت می‌کنم، تا بشکند بغض دل سردم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۳. ساعت 23:30

زدم از خانه بیرون هر زمان با قلب پر دردم
نمی‌دانم چه شد اما از اینجا سر در آوردم

صدایت می‌کنم، تا اندکی باران شود سوزم
نگاهت می‌کنم، تا بشکند بغض دل سردم

‌شبیه کودکان گم شده در صحن، بی‌تابم
که یک عمر است بازی‌خورده‌ی دنیای نامردم

غبارم، کاش جارویم کند فراش ایوانت
دمی بر پادری‌های تو بنشیند مگر گردم

به هرکس رو زدم غیر از پشیمانی نشد عاید
اگر رفتم به جایی غیر درگاه تو بد کردم…

بادی مرا به یاد من آرد که توسنم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۳. ساعت 19:58

دوشیزگان کوچک اندوه الکنم
ای بغض‌های پرده‌نشین سترونم

باید که از‌ توهم این پیله بگذرم
از این حصار دائم در خود تنیدنم

دیگر مباد دم بدهم بر سکون خویش
آن شیهه‌ای‌ که می‌رسد از پشته‌ها منم

از قلب سنگلاخ دویدم به دره‌ها
گفتم که دل به معرکه‌ای تازه می‌زنم

شاید در این گریز در این افت و خیزها
بادی مرا به یاد من آرد که توسنم

آن‌گونه می‌روم که بیافتد در این مسیر
خون تمام قاصدکانش به گردنم

آن مادیانِ سرخ که‌ گسترده یال را
بر جلگه‌ی جنون‌‌زده‌ی چین دامنم

با آه و با نسیم‌ و‌ پرنده یکی شده
توفنده‌ای که گرده گرفته است در تنم..

همواره چون جنین و جنون ریشه داشته
در بطن هر گیاه نمیرنده، خرمنم

من باد و آب و آتش و خاکم عجین به عشق
در جان من عصاره‌ی هستی است، من زنم…

کوزه‌ی خالی‌ام پر از آه است

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۳. ساعت 7:32

استخوان‌های عشق پوسیدند، از گل تو بهار روییده
من تو را خلق می‌کنم از نو، با همین دست‌های شوریده

با هزاران‌هزار دلتنگی، شیشه‌های شکسته‌ی رنگی
چیزی از جنس عشق می‌سازم، که بر آن آفتاب پاشیده

کوزه‌ی خالی‌ام پر از آه است، کوزه! آری مزار ارواح است
ترک کوزه خوب می‌داند، کسی این زخم را خراشیده..

مرگ هم راستی عجب هنری است، آه، این آه، فوت کوزه‌گری است
کوزه‌ها خفته داخل پستو، کوزه‌گر زیر خاک خوابیده

هر دو هستیم، هم تو و هم من، هر دو از یک جنازه آبستن
زن و مردش نمی‌کند توفیر، چه کسی مرگ را نزاییده؟

با همین موی پر کلاغی باز، واژه‌ها رفته‌اند تا پرواز
منم و شعرهای دور و دراز، منم و این سر تراشیده

زندگی چیست؟ بی‌بدن بودن، زندگی کن به رسم من بودن
تا که نائل شوی به زن‌بودن، چه کسی بعد مرگ را دیده؟

با خودت چای دارچینت را

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و یکم اسفند ۱۴۰۲. ساعت 15:46

قد کشیدی به استجابت نور، دل نکندی ولی زمینت را
ریختی غوره‌غوره روی خاک، دانه‌ی عشق دست‌چینت را

تو همان تاک داربستی که، هرکسی خوشه‌ای از آن چیده
لانه‌ی امن جوجه‌ها کردی، شاخه‌ی سبز دلنشینت را

برگ و بر دادی و شدی سایه، بر سر خانه‌های همسایه
شستی از التهاب دلشوره، دل بی‌تاب یاسمینت را

خوبی تو بلای جانت شد، کارد مهمان استخوانت شد
نیش و نوش زمانه را دیدی، بتکان مار آستینت را

دست کن بی‌بهانه در آغوش، با کسی غیر خود نباش و نجوش
بی‌خیال زمانه باش و بنوش، با خودت چای دارچینت را

مثل قنطورسان کوهستان، نیمه‌ای اسب و نیمه‌ای انسان
چارنعلانه پشت‌‌سر بگذار، تیغ تازانِ در کمینت را

روزگار مدرن بی‌هیجان، نیست جای تو ای جنون جوان
ای زن دور تا ابد بدوی، یله کن اسب چپّه زینت را..

سکوت کردم و اشکم به جای من دم زد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه دهم دی ۱۴۰۲. ساعت 23:3

بهار خلسه‌ی فصلِ خزان من بودی
نسیم خوش‌خبر داستان من بودی

دوباره روح کهنسال من جوانی کرد
از آن زمان که تو‌ عشق جوان من بودی

همیشه از غم و سختی مرا هرس کردی
دلم شکفت که تو باغبان من بودی

همیشه دست کشیدی به لطف روی سرم
به جای هرکه نشد مهربان من بودی

گذشتم از همه‌ی مرزهای غربت و درد
که تو قدم‌به‌قدم مرزبان من بودی

سکوت کردم و اشکم به جای من دم زد
همیشه و همه‌جا هم‌زبان من بودی

اگر گرسنگی آمد کنار سفره نشست
غمی نبود که تو آب و نان من بودی

اگر که جان به لبم شد، اگر که جان کندم
هنوز زنده‌ام، آخر تو جان من بودی

به بودِ هیچ‌کسی قلبم احتیاج نداشت
که تا همیشه‌ی دنیا از آن من بودی

که تا همیشه خدای جهان من هستی
که از همیشه خدای جهان من بودی...

عشقی؟ حماسه‌ای؟ شعفی یا که شیونی؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۲. ساعت 11:20

صبر از تو استوار شده، کوه آهنی
با این وجود، رود روانی، مطنطنی

حتی شعاع نور غبار است پیش تو
از بس امام آینه‌ها، پاکدامنی

حتی علی به دیدنِ تو تکیه می‌کند
ای زینتِ پدر که امیدیّ و مَامنی

صبحت از آن زمان که دمیده است در جهان
شب هرقدر سیاه شود باز روشنی

با هرچه غم ندیده کسی کم بیاورم
تنها به این دلیل که تو در دل منی

جز مادرت که رحمت حق بر مقام او
چون تو نیامده است به ملک جهان زنی

عقل کسی به مرتبه‌ات قد نمی‌دهد
عشقی؟ حماسه‌ای؟ شعفی یا که شیونی؟

شهر زخمی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۲. ساعت 12:22

من بغض یک عروسک تنهایم، جا مانده زیر توده‌ای از آوار
با دست و پای له‌شده‌ی معیوب، با چشم‌های کج‌شده‌ی خونبار

من دختری عجین‌شده با جنگم، گم کرده‌ام عروسک نازم را
شاید که زیر تخت شده پنهان، در های‌وهوی عربده‌ی رگبار

من سرنوشت یک زن زیبایم، با آرزوی سوخته‌ای در جنگ
چیزی نشان نداد به من جز آه، آیینه‌ی رهاشده در زنگار

شهر از نگاه پنجره زخمی بود، من هرچه دستمال کشیدم باز -
از روی شیشه پاک نشد، افسوس، خون - لکه‌های آن‌طرف دیوار

اینجا که نرخ زندگی ارزان است، مهمانی سلاح‌فروشان است
ما سیبل‌های بی‌هدفی هستیم، در بازی اسارت و استثمار

دیدیم ماجرای قرونش را، باید که اخته کرد جنونش را
غیر از جنین مرده نمی‌زاید، این خاورمیانه‌ی کودک‌خوار

این خاورمیانه‌ی تاب و تب، این خاورمیانه‌ی شب در شب
این خاورمیانه‌ی لامذهب، این خاورمیانه‌ی لاکردار

خوابیده روزگار، خیالت تخت، ای خاورمیانه‌ایِ بی‌بخت
آهسته گریه کن که در این وحشت، از خواب خوش کسی نشود بیدار..

داغِ تو هرگز نخواهد رفت از این دل، حسین

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه پنجم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 23:27

رفت هرکس بود، حالا در میانِ التهاب
بانگِ هل‌من‌ناصرش مانده است دیگر بی‌جواب

مکتبِ عشقِ حسین‌بن‌علی دلدادگی است
دین اگر دین است، رُکنِ اولش آزادگی است

از رگِ خونِ خدا فواره‌ی خون می‌زند
یک نفر با خنجر از گودال بیرون می‌زند

بعدِ مرگش نیز دارد عشقبازی می‌کند
با سرِ بر رویِ نی هم سرفرازی می‌کند

داغِ تو هرگز نخواهد رفت از این دل، حسین
بر جبینِ ما نوشته یا لَثارات‌الحسین..

جز غم لب‌تشنگان در قلب سقا جا نبود

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه چهارم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 23:31

ماه می‌آید، نگاه آسمان مدهوش‌ اوست
هیچ‌کس ترسی ندارد تا علم بر دوش اوست

مشک را کاوید، در آن جز عطش پیدا نبود
جز غم لب‌تشنگان در قلب سقا جا نبود

خوب اگر دقت کنی در چشم آب اشک آمده
دست باید شست از دستی که بی‌مشک آمده

تا قمر از روی اسب افتاد بر دامان خاک
ناگهان بانگی برآمد: یا اخا ادرک اخاک

می‌نهد بر سینه‌ی خون برادر سر، حسین
بی‌برادر مانده‌ای، مظلوم بی‌یاور، حسین..

می‌رسد بانگ جرس هر لحظه، یعنی دیر شد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۲. ساعت 23:3

آنکه زانو می‌زند عرش الهی در بَرَش
پس چرا بیقوله‌ی شام است حالا بسترش؟

از غم بی‌مهریِ این مردم «بَل هُم اَضَلّ»
سنگ زاری می‌کند یک گوشه زانو در بغل

با نوا و شادی و شور و شرر می‌آورند
چیست این غوغا؟ مگر دارند سر می‌آورند؟

سر چه گویم؟ غرق در خون باز هم ماه است او
بر لبش لبخند دارد، غیرت‌اللّه است او

می‌رسد بانگ جرس هر لحظه، یعنی دیر شد
دخترک تنها سه‌سالش بود، اما پیر شد..

یک روز هم نباشم اگر دوست دارمش

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه شانزدهم تیر ۱۴۰۲. ساعت 1:10

با چشم‌های مانده به در دوست دارمش
بالاتر از مقامِ پدر دوست دارمش

مشکل‌گشای خلقِ خدا بوده از نخست
او هرچه هست فوقِ بشر دوست دارمش

تقدیر هرچه هست به او خورده‌ام گره
در وسعتِ قضا و قدر دوست دارمش

یک‌روز من نبودم و او بود در دلم
یک‌روز هم نباشم اگر دوست دارمش

تیغِ دو دم کشیده به قصدِ من آمده
خوش آمده، بدونِ سپر دوست دارمش

لب تر نکرده زیر و زبر می‌شود جهان
ای من فدای آن لبِ تر؛ دوست دارمش

او خوبِ مطلق است اگر دوست دار‌دم
من چیستم؟ چه خیر و چه شر، دوست دارمش

کاش قدری بادِ نم رد می‌شد از روی حصار

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه یازدهم تیر ۱۴۰۲. ساعت 23:59

سرزنش شد چشم‌هایم، لهجه‌ام، موی سرم
من که رویاهای خاموش هزاران دخترم

من که عمری گریه کردم؛ گریه پشت پرده‌ها
من! منِ تنها که اشکم بوده تنها سنگرم

من که چشم‌اندازم ابر و آسمان و کوه بود
من که خیری هم ندیدم هرگز از بال و پرم

کاش قدری بادِ نم رد می‌شد از روی حصار
پشت این دیواره‌ها آتش گرفته پیکرم

خسته‌ام از بندیِ اما و هرگز.. از خودم
از گلو و دست و گوش و حلقه‌‌های زیورم

از جهانی که مرا آیا به رسمیت شناخت؟
از امید بعد مرگم خسته‌ام، از باورم

از: مرا گاهی ببینید ای افق‌های بلند
من که می‌بینم شما را با همین چشم ترم!

من صدای دور دستِ یک گل پژمرده‌ام
پشت این پرچین کوچک، من همین دور و برم

باز مثل کودکی‌ قدری در آغوشم بگیر
من جوانی توام! آینده‌ی من! مادرم!

چقدر حال دلم با تو خوب‌تر شده است

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه دهم خرداد ۱۴۰۲. ساعت 10:40

به شب اشاره کنی بامداد می‌آید
به اذن بیرق سبز تو باد می‌آید

به هرکجا بروم باز مقصدم اینجاست
مرید عشق به شوق مراد می‌آید

برای بدرقه‌ی زائران درگاهت
فرشته تا دم باب‌الجواد می‌آید

چقدر حال دلم با تو خوب‌تر شده است!
غمت چقدر به دل‌های شاد می‌آید!

خود تو وحی شدی بر لبم وگرنه غمت
کجا به شعر منِ بی‌سواد می‌آید؟

پیام خواهر دلتنگ توست بر بالش
اگر کبوتر، اینجا زیاد می‌آید..

خنده‌های همیشه بیدارش

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۲. ساعت 8:31

می‌کشد سرمه را به چشمانش، چشم‌هایش چقدر غم دارد
آسمانِ کبودِ دنیایش چقدر رنگ و بوی نم دارد

مادرم ابر ابر اندوه است، مادرم چشمه‌چشمه باران است
شانه‌های فرشته - مادری‌اش فقط انگار بال کم دارد

ریشه در خون خانهء ما اوست، توت و زیتون خانهء ما اوست
بید مجنون خانه‌ی ما اوست، کمر از بارِ عشق خم دارد

مادرم دردهای ناگفته است، مادرم قصه‌های ننوشته است
مادرم شعرهای ناخوانده است، دستی از دور بر قلم دارد

در دلش شعله‌شعله آه است و خون‌دل‌خوردنش گواه است و
غلغلِ قوری‌اش براه است و سینی‌اش چایِ تازه‌دم دارد

مادرم بغض‌های صبرش را در دلش ریخته است و می‌خندد
چقدر خوب شد که اینجاییم، خوب شد شهرِ ما حرم دارد

مادرم کودکی نکرده گذشت روزهایش به کار در خانه
روی پا ایستاده است اما، چقدر پای او ورم دارد

مادرم با لباسِ گلدارش.. خنده‌های همیشه بیدارش..
مادر من... خدا نگهدارش، هرچه خوبی است مادرم دارد..

به چشم‌هات چقدر اشک شوق می‌آید

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه سوم فروردین ۱۴۰۲. ساعت 23:32

بهار، دخترک عشوه‌گر، دلم غوغاست
چقدر صورتی خنده‌های تو زیباست

چقدر چال می‌آید به گونه‌ی سیبت
چقدر قهقهه‌ی از ته دلت رویاست

برای دیدن ماه سپید صورت تو
همیشه بین من و آب بر سرت دعواست

به چشم‌هات چقدر اشک شوق می‌آید
علی‌الخصوص که رنگین‌کمان پس از آن‌هاست

برای قهر تو و اخم تو دلم تنگ است
که رعد و برق نباشد بهار بی‌معناست

به فصل خلوت من هم سری بزن گاهی
دلی که بی‌تو بهاری نمی‌شود اینجاست..

روحی که در عین شکستن باز زیباست

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۱. ساعت 0:49

خود را بغل کرده است در تختی که دنیاست
روحی که خاموش است اما غرق غوغاست

روحی خمیده، خنده‌هایش لب‌پریده
روحی که در عین شکستن باز زیباست

هر روز او چیزی به جز تکرار غم نیست
امروز تنها حائلِ دیروز و فرداست

ابر آمده، باران نشسته، مه‌ گرفته
تا چشم می‌بیند فقط اندوه پیداست

حتی اگر دست از سرش بردارد اندوه
تنهایی‌اش شانه‌به‌شانه پای بر جاست

تنهاییِ کوه و درخت و درّه با اوست
تنهایی‌اش ابر است و باران است و دریاست

در گوش سنگی انعکاسی ساده پیچید:
آدم چرا؟ آدم چرا اینقدر تنهاست؟

تویی که اینقدر آشنایی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و سوم دی ۱۴۰۱. ساعت 16:42

زمین گرفته چه شور و حالی، زمانه دارد عجب صفایی
به گوش ذرات آفرینش، خبر رسیده است که می‌آیی

ورای کل قواعدی تو، که اصل آن نور واحدی تو
تو کیستی ای که مصطفایی؟ تو کیستی ای که مرتضایی

به یمن لطفت جهان هستی، گرفته از هیچ شکل هستی
قسم به نصّ صریح لولاک، عزیز دردانه‌ی خدایی

اگر بیایی به مهرورزی، دگر نماند زیاده عرضی
قرار هر قلب بی‌قراری، دوای هر درد بی‌دوایی

دلی شکسته، دلی مکدر، اگر شنیدی که می‌زند در
منم که این‌بار مثل هربار، می‌آورم کاسه‌ی گدایی

محبت محض، مهر مهتر، تو را چه خوانم به غیر مادر؟
نوازشت را مگیر از این سر، تویی که اینقدر آشنایی..

کجاست بال و پرِ بی‌توقفت در باد؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیستم دی ۱۴۰۰. ساعت 20:26

چقدر گوشه‌نشینی پرنده‌ی آزاد
کجاست بال و پرِ بی‌توقفت در باد؟

تویی که خانه‌ی امنت درخت‌ها بودند
و تابِ بازیِ تو بند رخت‌ها بودند

چقدر غصه برای تو آب و دان داده
که این پرنده در آن چشم خیس جان داده..

خدا قوت نباشی خسته ای ماه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه هشتم دی ۱۳۹۳. ساعت 18:14

نشسته برف پیری روی مویت، دلم می‌خواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است، بیا تا خانه بوی نان بگیرد

بهاران است و تصویری ندارد، پدر پاییز تقصیری ندارد
نمی‌خواهم که در این فصل غربت، دل پرمهرت از آبان بگیرد

غریب و خسته و بی‌سرپناهم، سیاه است آسمان بخت‌گاهم
برای برگ‌های زرد عمرم، بگو جنگل حنابندان بگیرد

پدر اندوه در دل‌ها زیاد است، سر راه تو مشکل‌ها زیاد است
بگو کی می‌رسد از راه آن روز، که بر ما زندگی آسان بگیرد

خدا قوت نباشی خسته ای ماه، از این دنیای تاریک و پر از آه
خدایِ یوسفِ افتاده در چاه، تقاصت را از این زندان بگیرد

خدا را شکر اگر امروز غم هست، حرم هست و حرم هست و حرم هست
خودت گفتی به من امکان ندارد، دل سادات در ایران بگیرد

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه