بادی مرا به یاد من آرد که توسنم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۳. ساعت 19:58

دوشیزگان کوچک اندوه الکنم
ای بغض‌های پرده‌نشین سترونم

باید که از‌ توهم این پیله بگذرم
از این حصار دائم در خود تنیدنم

دیگر مباد دم بدهم بر سکون خویش
آن شیهه‌ای‌ که می‌رسد از پشته‌ها منم

از قلب سنگلاخ دویدم به دره‌ها
گفتم که دل به معرکه‌ای تازه می‌زنم

شاید در این گریز در این افت و خیزها
بادی مرا به یاد من آرد که توسنم

آن‌گونه می‌روم که بیافتد در این مسیر
خون تمام قاصدکانش به گردنم

آن مادیانِ سرخ که‌ گسترده یال را
بر جلگه‌ی جنون‌‌زده‌ی چین دامنم

با آه و با نسیم‌ و‌ پرنده یکی شده
توفنده‌ای که گرده گرفته است در تنم..

همواره چون جنین و جنون ریشه داشته
در بطن هر گیاه نمیرنده، خرمنم

من باد و آب و آتش و خاکم عجین به عشق
در جان من عصاره‌ی هستی است، من زنم…

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه