غربت «هَل مِن ناصِر»

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۳. ساعت 13:39

ننوشتید زمین‌ها همه حاصلخیزند؟
باغ‌هامان همه دور از نفس پاییزند

ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟
در فراوانیِ این فصل تو را کم داریم

ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟
نامه نامه «لَکَ لَبَّیک اباعبدالله»

حرف‌هاتان همه از ریشه و بُن باطل بود
چشمه‌هاتان همگی از دِه بالا گِل بود

بی‌گمان در صدف خالی‌شان دُرّی نیست
بین این لشکرِ وامانده دگر حُرّی نیست

بی‌وفایی به رگ و ریشهٔ آن مردم بود
قیمت یوسف زهرا دو سه مَن گندم بود؟!

چه بگویم؟ قلمم مانده… زبانم قاصر…
دشت لبریز شد از غربت «هَل مِن ناصِر»

در سکوتی که همه مُلک عدم را برداشت
ناگهان کودکِ شش‌ماهه علم را برداشت

همه دیدند که در دشت هماوردی نیست
غیرِ آن کودکِ گهواره‌نشین مردی نیست

مثلِ عباس به ابروی خودش چین انداخت
خویش را از دلِ گهواره به پایین انداخت

خویش را از دلِ گهواره می‌اندازد ماه
تا نماند به زمین حرفِ اباعبدالله

عمقِ این مرثیه را مَشک و عَلم می‌دانند
داستان را همهٔ اهل حرم می‌دانند

بعدِ عباس دگر آب سراب است سراب
غیر آن اشک که در چشم رباب است رباب

کمی آرام که صحرا پرِ گرگ است علی
و خدای من و تو نیز بزرگ است علی

پسرم می‌روی آرام و پر از واهمه‌ام
بیشتر دل‌نگرانِ پسرِ فاطمه‌ام

بنوش جرعه‌ای ای دوست از سبوی خودت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه چهارم بهمن ۱۴۰۲. ساعت 18:4

نشسته‌ای سر سجاده روبروی خودت
که خویش را بنشانی به گفتگوی خودت

شنیده‌ایم که از کعبه آمدی بیرون
به جستجوی که بودی؟ به جستجوی خودت

گشودن در خیبر عجیب نیست که تو
گشوده‌ای در معراج را به روی خودت

هر آن زمان که رسول از حرای وحی آمد
نفس‌نفس به مشامت رسید بوی خودت

نظام رزم به هم می‌خورد که دشمن تو
فرار می‌کند از دست تو به‌ سوی خودت

تمام غصه‌ی تاریخ را نهان کردی
شبیه بغض گره‌خورده در گلوی خودت

برای آنکه بدانی چه کرده‌ای با ما
بنوش جرعه‌ای ای دوست از سبوی خودت

سیاهِ زلف تو شد ليلة‌الرغائب ما
ای آرزوی بشر، چیست آرزوی خودت؟

نگاه مادری

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۲. ساعت 10:53

نگاه مادری حتی به هیزم می‌کند زهرا
و آتش را پر از گل‌های گندم می‌کند زهرا

مراقب بود در آتش نسوزد چادرش، شاید
که زینب را در این چادر تجسم می‌کند زهرا

به گوشت خورده آیا آب آتش را بسوزاند
میان موجی از آتش تلاطم می‌کند زهرا

ملائک کودکی را از میان شعله‌ها بردند
و با آهنگ لالائی تکلم می‌کند زهرا

دلیل زندگی را در تماشای علی می‌دید
علی را در شلوغی ناگهان گم می‌کند زهرا

صدای پای رفتن از در و دیوار می‌آید
علی تابوت می‌سازد تبسم می‌کند زهرا

علی را با چه حالی از میان کوچه‌ها بردند
که با خاک عبای او تیمم می‌‌کند زهرا

نمی‌گنجد درون خاک اقیانوس بی پایان
مزارش را نهان در قلب مردم می‌کند زهرا

تو عطر می‌زنی و من..

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۸. ساعت 18:30

از صبح برف میومد تا ظهر. سرتاسر روز هوا، ابریِ دلپذیری بود. این نقاشی من رو برد به کودکی‌م و روزای برفی. امروز عصر به این بیت دلنشین برخوردم یه بیت فراخورِ حال! برقعی سروده. گوش کن برات زمزمه کنم:
«تو عطر می‌زنی و من بدون اینکه بخواهم
به‌سوی دفتر شعرم کشیده می‌شوم امشب..»

› عطر تنت › با صدایِ افشین آذری

برایم نامه‌ای آورد با پیوست از دریا

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه هفدهم تیر ۱۳۹۸. ساعت 9:39

ندارم چاره‌ای باید بشویم دست از دریا
به رودی خشک می‌مانم که جا مانده‌ست از دریا

چنان صیاد پیری شرمگین از روی فرزندان
کشیدم تور خالی را کشیدم دست از دریا

ولی آن شب در اوج ناامیدی‌ها زدم بر آب
ببینم دیگر آیا هیچ امیدی هست از دریا

سپردم قایق خود را به دست هرچه باداباد
کج و معوج شدم، اما گذشتم مست از دریا

لبالب غرق مروارید شد تورم که موج آن شب
برایم نامه‌ای آورد با پیوست از دریا

برایم گوش‌ماهی‌ها تمام نامه را خواندند
که موسی با توکل بار خود را بست از دریا

› مجموعه‌شعرِ یحیی
› سرودۀ سیدحمیدرضا برقعی. نشر فصل‌پنجم

پر از «عباس بابایی»، پر از «عباس دورانم»

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۳. ساعت 12:0

دوباره پرشده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت، چقدر امشب پریشانم

کنارت چای می‌نوشم به قدر یک غزل خواندن
به قدری که نفس تازه کنم خیلی نمی‌مانم

کتاب کهنه‌ای هستم پر از اندوه یا شاید
درختی خسته در اعماق جنگل‌های گیلانم

رها بی‌شیله‌پیله روستایی سادۀ ساده
دوبیتی‌های «باباطاهرم» عریان عریانم

شبی می‌خواستم شعری بگویم ناگهان در باد
صدای حملۀ چنگیزخان آمد... نمی‌دانم ـ

چه شد اما زمین خوردم میان خاک و خون دیدم
در آتش خانه‌ام می‌سوخت گفتم آه... دیوانم

چنان با خاک یکسان کرد از تبریز تا بم را
زمان لرزید از بالای میز افتاد لیوانم...

فراوان داغ‌دیدن‌ها، به مسلخ سر بریدن‌ها
حجاب از سر کشیدن‌ها، از این غم‌ها فراوانم

شمال و درد «کوچک‌خان»، جنوب و زخم «دلواری»
به سینه داغدار کشتۀ حمام کاشانم

سکوت من پر از فریاد، یعنی جامع اضداد
منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم

من آن خاکم، که همواره در اوج آسمان هستم
پر از «عباس بابایی»، پر از «عباس دورانم»

گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان
که تهران‌تر شود تهران، من آبادان ویرانم

صلاة ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان
تورا لب تشنه‌ایم از جان، کمی باران بنوشانم

سراغت را من از عیسی گرفتم، باز کن در را
منم من «روزبه» اما، پس از این با تو «سلمانم»

شکوه تخت‌جمشید اشک شد از چشم من افتاد
از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم

اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می‌گویم
که من یک شاعر درباری‌ام، مداح سلطانم

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه