غیب شم هیچ‌جا نباشم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه سی ام آذر ۱۴۰۲. ساعت 16:3

تازه داشت ظهر می‌شد، با پسرم از خونه زدیم بیرون، رفتیم مرکز شهر. مغازه‌ها رو گشتم واسه خواهرزاده‌هام کادو گرفتم. قالب سلیکونیِ شکلات خریدم که شب میرم مهمونی، براشون شکلات و ژله‌های فسقلی درست کنم.
آخرش رفتیم فروشگاه، شامپو بخریم که نداشتیم. یه‌جعبه پشمک‌های توپی خوشگل دیدم برای مهمونی خریدم بچه‌ها خوشحال می‌شن.
هوا سرد بود و بادی که می‌وزید سوز داشت. دلم می‌خواست زودتر برگردیم خونه. مغازه‌هایی که مرتبط به شب‌یلدا بود، شلوغ بود. این شور و شوق مردم رو دوست دارم.
خودم دلم می‌خواد امشب اصلا هیچ‌جا نباشم غیب شم؛ جای خالی مامان آزارم می‌ده اما ناگزیرم واسه دلخوشی عزیزام کنارشون باشم. امیدوارم امشب حال جسمی‌م بد نشه، نگرانم.

اینجاست که سکوت رو بلد می‌شی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه سیزدهم آبان ۱۴۰۲. ساعت 22:46

حین این‌که داشت چای می‌خورد، گفت:
- توام مثل من بی‌حوصله‌ای..؟ حوصله هیچی رو نداری؟
لبخند زدم اومدم جواب بدم که به حرف‌زدن ادامه داد.
دوباره لبخند زدم اما دلم گرفت برای غمش؛ می‌دونی؟ آدما نیاز ندارن این‌طور مواقع جواب سوال‌شون رو بدی، فقط احتیاج دارن سر صحبت رو باز کنن برای درددل و یه گفتگوی‌صمیمی.

بغض سرد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه هشتم شهریور ۱۴۰۲. ساعت 23:55

این بی‌انصافی و بی‌معرفتی بزرگی‌ست که دیگران سهم بیشتری از بودن با شما دارن و سهم من این‌قدر کمه. این بی‌رحمی نیست که بیرون با دیگرون می‌گن می‌خندن از خودشون برای غریبه‌ها می‌گن اما به من که می‌رسن، انرژی براشون نمی‌مونه؟

هلوهای زعفرونی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه هشتم شهریور ۱۴۰۲. ساعت 18:45

یه جعبه‌ی کوچیک رو سمتم گرفت و گفت: «اینو برا تو آوردم.» گفتم: «تو!؟ برای من؟! بعیده» درِ جعبه رو باز کردم، چند تا دونه هلو زعفرونی بود. خوشرنگ و رسیده. لبخند زدم. تو دلم گفتم باهاشون می‌شه تارت هلوی خوشمزه‌ای درست کرد. و همین‌طور الان برم برا شب واسه خانواده‌م ژله‌ درست کنم با تکه‌های تازه‌ی هلو. می‌دونم خوشحال می‌شن.

چشمای حزینش

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه هفدهم مرداد ۱۴۰۲. ساعت 1:3

این آهنگ، منو یاد آخرین روزی می‌ندازه که مامان برای آخرین‌بار از خونه رفت بیمارستان و دیگه برنگشت.. شب حالش خیلی وخیم شد؛ صبح حاضرش کردیم، برادرم ماشین رو آورد تو حیاط، کمک کردیم به‌سختی سوار ماشین شد جونی براش نمونده بود. چون من حالم مساعد نبود، قرار بود خواهرم همراهشون بره.
دمِ درِ ورودی اتاق ایستاده بودم ساکت نگاش می‌کردم. یهو حواسش به من شد، دستش رو آروم بالا آورد به نشونه‌ی خداحافظی تکون داد.. آخ قلبم.. بهش لبخند زدم و دستم رو براش آهسته تکون دادم.
چشماش از خاطرم نمی‌ره..؛ انگار با نگاش داشت بهِم می‌فهموند من دیگه دارم برای همیشه می‌رم. چشماش اون‌قدر غم داشت که.. خدای من، اشکام آروم نمی‌گیرن..

🎶 Halam Bade 🎶 Mehdi Ahmadvand 🎶

غمگین‌ترم کرد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۲. ساعت 0:48

تا رسیدم خونه، زنگ زد. تازه از دوازده‌شب گذشته بود. هنوز لباسام رو عوض نکرده بودم. بعضی آدما، تلفن‌زدناشون اون‌قدر بار منفی داره که بعدش خیلی افت می‌کنی.
اغلب که باهام حرف می‌زنه اون‌قدر توی حرفاش استرس‌ها و مسائل و نگرونی‌ها رو پررنگ بیان می‌کنه که این حس بدش رو به منم منتقل می‌کنه.
هر بار انرژی زیادی می‌ذارم که بهش قوت قلب بدم و با شفاف‌کردن مسائل بهش بگم که نگرونیش بیهوده‌ست. آروم که می‌شه، خداحافظی می‌کنه و تلفن رو قطع می‌کنه. اما بعدش حس می‌کنم تموم انرژیم تحلیل رفته و از استرس سردرد گرفتم.

یادت رفت منو بگیری :)

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۲. ساعت 19:48

- خاله؟ بلدی قلعه بکشی؟
- آره :)
تا حال قلعه نکشیده بودم اما براش یه قلعه کشیدم کامل؛ با تمومِ برج و بارو و پنجره‌های بلندش، با پرچم به اهتزاز دراومده‌ش، با درِ محکم نرده‌ایِ آهنیش. اونم قلعه خودش رو کشید و مثل من یاد گرفت برای قلعه‌ش پرچم بذاره.
- خاله؟ اگه انسان نبودی، دوست داشتی چه حیوونی بودی؟
- پرنده
- خاله، خاله! دوست داشتی یه عقاب بودی!؟
- آره :)
- منم.‌ من دوست دارم ببر باشم!
- می‌دونی من چی دوست دارم باشم؟
- چی؟
- یه درخت. درخت سیب :)
- سیب؟
- آره! و درخت بلوط. من می‌خوام درخت بلوط باشم :)
با هیجان و قیافه‌ی بامزه‌ای محوِ رویاپردازی من شده بود.
- خاله بیا قایم‌باشک‌بازی کنیم
- باشه. من چشم می‌ذارم برو قایم شو
فسقلیِ دوست‌داشتنیِ من رفته بود زیر صندلی خودش رو گولّه کرده بود فکر می‌کرد دیده نمی‌شه. الکی چند جا رو گشتم فکر کنه پیداش نمی‌کنم ذوق کنه. بعد نزدیک صندلی شدم خم شدم بهش لبخند زدم. با لبخند خوشگلی جوابم رو داد و یهو دوید سمت دیوار و گفت:
- سُک سُک! یادت رفت منو بگیری :)
- آخ! خیلی‌وقته چندساله بازی نکردم یادم رفته بعدش باید بگیرمت. پس از اول، باز من چشم می‌ذارم برو قایم شو :)

به‌هوای کیک توت‌فرنگی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۲. ساعت 15:42

برادرم برام توت‌فرنگی خریده. نمی‌دونه چه‌قدر دلم توت‌فرنگی می‌خواست. برای تشکر از مهربونیش با توت‌ها کیکِ توت‌فرنگی درست می‌کنم براش می‌برم.
فصل توت شده، می‌خوام برم توت‌سفید بگیرم خشک کنم واسه بابام تا همراه چای قند نخوره. قبلش اول باید یاد بگیرم چه‌طور توت خشک کنم که کیفیت بالایی داشته باشه می‌زنم نت یاد می‌گیرم‌.
نمی‌دونم چرا امروز این‌قدر دلم گرفته..

چرا آدما این‌قدر کنجکاون منو ببینن؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه ششم اردیبهشت ۱۴۰۲. ساعت 12:9

گفت: «یادم نیست صحبت‌مون سر چی بود، خانومه گفت خیلی دلم می‌خواد خانمِ فلانی رو ببینم! بهش گفتم خانوم فلانی؟! خواهر منه. با تعجب گفت جدی؟! چه شکلیه؟ منم براش شرح دادم :)» آروم و خونسرد گفتم: «چرا این‌قدر آدما کنجکاون منو ببینن! بارها به گوشم می‌رسه که گفتن خانوم فلانی کیه، دختر فلانی کیه خیلی دوست دارم ببینمش، منم یه‌آدم معمولی‌م مثل بقیه. برای همینه که دلم نمی‌خواد بشناسنم برای همین کنجکاویا.»

تو تب می‌سوزه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه سوم آذر ۱۴۰۱. ساعت 1:37

توی تب داره می‌سوزه. دستمال نمدار خنک روی پیشانی و گونه و دستاش گذاشتم. نمی‌ذاره و دستمال رو پس می‌زنه. نصف‌لیوان آب بهش دادم. می‌گه تبم اومد پایین. اما هنوز توی حرارت‌ بدنش داره می‌سوزه. کاش باندِ کشی همرام بود مچ دستم رو می‌بستم. خیلی درد می‌کنه.

پس نون‌ساندویچ من کو؟!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۱. ساعت 10:34

فقط برا خودم سالاد درست کرده بودم بقیه نمی‌خوردند. تا سالادم‌ رو بخورم، دیدم ماشاء‌الله همه ساندویچ‌هاشون رو خوردند و کنار کشیدند و حتی یه‌نصفه نون‌ساندویچ هم برام نذاشتند :)
در حسرت یه خواب راحتم که درد بیدارم نکنه..

نه تایید می‌کرد نه برمی‌گردوند :)

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۱. ساعت 12:45

برای خواهرزاده‌م، چوب‌شور حلقه‌ای خریده بودم. راه می‌رفت تو خونه یواش‌یواش می‌خورد. بهش گفتم:
- چوب‌شوری که برات گرفتم دوست داری؟ خوشمزه‌ست؟
فسقلی ساکت و متبسم ابروهاش رو بالا داد :)
- خوشمزه نیست؟ پس بَرش گردون، بده خودم.
دوباره ابروهاش رو با لبخند بالا داد که یعنی نه! نمی‌دم! و یه چوب‌شور دیگه گذاشت دهنش. خنده‌م گرفت از زرنگی‌ش :)

مهربونی برای خوشایند آدما؟ نه!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه ششم آبان ۱۴۰۱. ساعت 2:6

چند روز پیش داشتم کار می‌کردم متوجه شدم دارند درباره‌ی من حرف می‌زنند. گفت: "فلانی میگه این دخترت مهربونه اما اون یکی دخترت منو محل نمی‌ذاره. تا حال ندیدمش" . وقتی شنیدم بهشون گفتم: "چرا باید شبیه خواهرم باشم؟! آدما باهم‌ فرق می‌کنند. از طرفی حتما یه چیزی می‌دونم که خوشم نمیاد ازش. علاقه‌ای ندارم منو بشناسه. من برای خوش‌خوشانِ دیگرون مهربون یا نامهربون نمی‌شم که حالا بخوام برا این آدم رفتارم رو عوض کنم و خودم نباشم."

بی من

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۱. ساعت 15:14

خیلی عصبانی‌م کردند؛ اون‌قدر با کنایه‌هاش لبریزم کرد که جر و بحثم شد. صدام رفت بالا. گفتم: من بمیرم از دستم راحت شید، براتون بهتره! فکر کنید اصلا نیستم وجود ندارم! فکر کنید فقط خودتونید بی‌ من زندگی کنید!

چشمای من؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه چهارم شهریور ۱۴۰۱. ساعت 9:46

چند تا از عروسکا و اسباب‌بازیاش رو آورده بود که بازی کنه. یکی از عروسکاش رو گذاشت جلوم و با لبخند گفت: 'خاله، این چشماش رنگ چشای توئه.' به چشمای آبی عروسکش نگاه کردم و بلند خندیدم و گفتم: 'چشمای من؟ مطمئنی خوشگلِ خاله؟!' گفت: 'آره' بعد پرید دستش رو دور گردنم انداخت و محکم بغلم کرد گفت: 'خاله، من خیلی دوسِت دارم!' قربون‌صدقه‌ش رفتم و گونه‌ش رو محکم بوسیدم. خنده‌م گرفته بود اون‌قدر محکم دستاش رو حلقه کرده بود داشتم خفه می‌شدم :)

انگار همه حرفام خاطرش می‌مونه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه یازدهم تیر ۱۴۰۱. ساعت 18:14

خواهرم هر بار داریم با همدیگه صحبت می‌کنیم، گاهی می‌گه: «یادمه که گفتی..» ، «یادم اومد قبلا بهِم گفته بودی که..». اینجاست که می‌فهمم چه‌قدر حرفایی که می‌زنم و نکته‌هایی که یادش می‌دم، خاطرش می‌مونه و در زندگی‌ش به کار می‌گیره.
این روزا حس می‌کنم باید بیشتر بهش زنگ بزنم و سراغش رو بگیرم، بیشتر هوای خودش و بچه‌هاش رو داشته باشم تا از پسِ سختی‌های زندگی‌ش بربیاد. کاش منم یه خواهر بزرگ‌تر داشتم همون‌طور که خواهرِ بازیگوشم منو داره :)

اشک‌هایی که تاب نیاوردند..

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه دوازدهم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 23:58

اصلا نمی‌دونم چی شد صحبت به اینجا کشید؛ اولش با خشم و لحن گلایه‌ی سخت حرف زدم خیلی شاکی که چرا با خودش این رفتار رو می‌کنه و نگرانمون می‌کنه. یه‌دفعه تموم اندوه‌ها و اشک‌ها و بغض‌های این چندماه که در خودم دفن کرده بودم، سر باز کرد و اُستواری‌م مثل یه آوار فرو ریخت. همون‌طور که حرف می‌زدم، گریه‌م گرفت. همه از حرف‌ها و گریه‌م، گریه‌شون گرفت.
نمی‌خواستم این اتفاق بیفته. نمی‌خواستم عصبانی بشم و اشک‌شون رو دربیارم. چند نفس عمیق کشیدم تا گریه‌م بند بیاد و بقیه با دیدنم گریه نکنند. هی با سرانگشتم اشکام رو پاک می‌کردم. فشار زیادی رو قلبم بود. دیگه ساکت شدم.
حال من سکوت کرده بودم و بقیه با بغض باهمدیگه حرف می‌زدند. دلم می‌خواست برگردم خونه و روی تختم دراز بکشم و چشم رو هم بذارم قلبم بهتر شه.

رها کن

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۱. ساعت 1:22

اون‌قدر رنجیده‌خاطر شده بود که پشت‌سرِ هم با خشم بد و بیراه می‌گفت. بهِش گفتم: ببین، این‌قدر به آدما گیر نده. با حرفات عصبی‌شون نکن. نه کاری بهشون داشته باش نه ازشون دلخور شو. رهاشون کن بذار به حالِ خودشون. من سال‌هاست به این نتیجه رسیدم همه‌چی بی‌فایده‌ست.. همه‌چی. آدما نه می‌خوان حرفات رو بشنون، نه منتظر تایید تو هستن، نه براشون مهمه نظرِ تو چیه، یا چه احساسی داری؛ اغلب آدما فقط به فکر خودشونن. فقط می‌خوان حرف بزنن و شنیده بشن، نه این‌که بشنون. انگار همه‌چی یه‌طرفه شده. متاسفانه حتی دوست‌داشتن‌هام آلوده شده و نمی‌شه باور کرد. من ازین همه غرور خسته‌م و سکوت رو بیشتر دوست دارم؛ برعکسِ تو که مدام در حال حرف‌زدنی. برای همینه خیلی می‌رنجی. همون‌طور که حرف‌زدن رو خیلی دوست داری، باید سکوت رو هم بلد شی. فرمول خیلی‌چیزا در رهاییه.. اینو یادت نره. با چشمای اشک‌زده بغضش رو قورت داد و لبخند زد.

غول رو از کجای ذهنش آورد؟!  :)

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۱. ساعت 0:0

با لحن زیبای کودکانه‌ش گفت:
- تو مهربونی؟
نمی‌خواستم بگم آره، دلم می‌خواست خودش دنیای پیرامونش و احساسات رو کشف کنه. لبخند زدم جواب دادم:
- من تو رو خیلی دوست دارم.
چشمای مشکیِ براقش درخشید از شوق و محکم گفت:
- تو خیلی مهربونی!
بعد غافلگیرانه پرید بغلم و دستاش رو سفت دور گردنم گره کرد. شوکه شدم چون مثل اغلب پسربچه‌ها اهلِ چنین حرکت‌هایی نیست. آروم در آغوشش گرفتم و شونه‌ش رو بوسیدم. ازم جدا شد گفت:
- تو مهربونی. اما مامانم خیلی مهربون نیست.
- عزیزِ من، مامانتم خیلی مهربونه فقط گاهی خسته می‌شه. گاهی که خسته و ناراحت باشه، یه کم عصبانی می‌شه و حوصله نداره. اونم خیلی دوسِت داره.
ساکت با چشمای متبسمش نگاهش به من بود. گفت:
- خب.. منو دوست داری یا لاک‌پشتای نینجا رو؟
- تو رو :)
- منو دوست داری یا غول رو؟
- تو رو شیرینِ من :)
- منو دوست داری یا مامانم؟
- من همه‌تونو دوست دارم عزیزِ من.
- منم همه رو دوست دارم! تو رو، آجی رو، مامان، بابا، مامان‌بزرگ رو، بابابزرگ، حتی تموم اونایی که توی بیمارستانن.
خدای من.. می‌شه ذوب شد از عظمتِ قلبِ کوچولوش. 💕

مو آتیشیِ شیرینم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۱. ساعت 19:47

بالشی برداشتم و رفتم توی اتاقی که ساکت‌تر بود، یه‌ذره جا پیدا کردم خسته دراز کشیدم تا کمی بخوابم بهتر شم. تا چشم رو هم گذاشتم صدای در اومد. نگاهی انداختم و با لبخند دوباره خوابیدم. یواشی گفت 'دیدم چشمت رو باز کردی'.‌ اومد کنار بالشم ایستاد نجواگونه گفت:
- اینو بگیر ببین چیه. برا تو آوردم :)
- چیه لای کاغذ؟ نکنه یه چیز ترسناکه ناقلا؟
- بازش کن ببین :)
- نکنه حشره باشه؟ :)
آروم تای کاغذ رو باز کردم. هیچی نبود؛ فقط پشت یه کاغذباطله برام نقاشی کشیده بود. یه خونه‌ی فسقلی و گل و ابری که داشت ازش بارون میومد و یه شکل عجیب دیگه.
- ای جانم.. اینو برا من کشیدی؟
- آره :)
- ممنونم خوشگلم. اینو من نگه می‌دارم‌. باشه؟
- باشه. ببر خونه نگهش دار :)
- چقد خوشگله! این چیه این بالا؟
- اون؟ خورشید. اونم ابره ابر :)
کنار بالشم دمر دراز کشید کاغذ رو دوباره ازم گرفت گفت:
- خاله، اینجا چی نوشته؟
- نوشته جمعه، شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه
- اینجا چی؟
- تاریخش. ۲۷. ۲۸. ۲۹. ۳۰. ۳۱
کنجکاوانه به نوشته‌ها خیره شده بود. بوی دود میومد، گفتم:
- سرت رو بیار جلو :)
با چشمای براقش نگام کرد و سرش رو سمتم گرفت. موهاش رو بو کردم بوی دودِ آتیش گرفته بود. آروم خندیدم گفتم:
- موهات بوی آتیش میده :)
- :)
- ظهر جلو آتیش بودی. رفتی خونه برو موهاتو بشور.
- باشه :)
خسته تا چشام رو می‌بستم، باهام حرف می‌زد. دلم نمیومد جوابش رو ندم. گاه‌گدار می‌رفت پیش بقیه و دوباره برمی‌گشت پیشم. یادش می‌رفت بلند حرف می‌زد. می‌خندیدم می‌گفتم:
- هیس. یواش.. این اتاق بقیه خوابیدند. بذار من یه کم بخوابم خسته‌م بیدار شدم باهم نقاشی می‌کشیم. خرگوش، مار، سنجاب، خرچنگ.
- ببر! شیر! پلنگ :)
- آره پلنگ.
- گاو :)
- گاو دوست داری؟
- آره :)
چشام رو بستم. اومد کنارم سرش رو روی بازوم گذاشت خوابید. تا حس کرد داره خوابم می‌بره، بلند شد رفت توی هال پیش بقیه. شیرینی‌ش این بود تا دو ساعت بعد تا بیدار شدم، زبل دوید پیشم گفت:
- خاله، بیا نقاشی :)

اینو واسم می‌خونی؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه دوازدهم فروردین ۱۴۰۱. ساعت 20:1

دستم رو گرفت و برد اتاق خوابش. کتاب داستانش رو آورد برام و با ذوق کودکانه‌ش بهِم نشون داد و بعدش گفت 'اینو واسم می خونی؟' . توی شلوغی مهمونی، کتاب رو کامل براش خوندم و دو تایی از لحظه‌های قصه‌ش لبخند زدیم و خندیدیم و لذت بردیم.

می‌شه بیای اینجا کمکم کنی؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه ششم فروردین ۱۴۰۱. ساعت 17:10

حوالی پنج عصر بود وسط کار تمام توانم رو از دست دادم و تحلیل رفتم. حتی نمی‌تونستم بایستم. ملتمسانه توی دلم گفتم خدا دیگه نمی‌تونم.. اصلا نمی‌تونم. می‌خواست گریه‌م بگیره. همسرم آخه کجا مونده بود؟ همه‌چی رو رها کردم رفتم اتاقم رو تخت دراز کشیدم. گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم. تا گوشی رو برداشت پرانرژی جواب داد. بهش گفتم 'می‌شه بیای اینجا کمکم کنی..؟ هیچ نمی‌تونم ادامه بدم. اولین‌باره این‌طور کم میارم.' گفت آره میاد. ازش خواستم تا پیش از اومدن مهمونام بیاد کمکم کنه و زود بره تا مهمونام نفهمن. اولین‌بار بود ازش می‌خواستم بیاد این‌طور کمکم کنه. خیلی دعاش کردم.

اگه گفتی چی می‌گه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه دهم دی ۱۴۰۰. ساعت 0:22

برای خواهرزاده‌م داشتم خرمالو برش می‌کردم که داداش کوچیکش اومد توی اتاق. روبروم ایستاد و با لحنِ شیرین و آرومی گفت: «من..، سیب دوست دارم.» خندیدم گفتم: «باشه الان برات سیب پوست می‌گیرم.» برش آخر خرمالو رو خوردم و سیب سرخی رو برداشتم.
سیب رو به قاچ‌های کوچیک برش زدم. اولی رو دادم خورد و برش دومی رو با دو انگشتم گرفتم و با شادی گفتم: «اینجا رو.. داره حرف می‌زنه!» بعد کنار گوشم نزدیک کردم انگار دارم می‌شنوم چی می‌گه. گفتم: «آره.. ، داره حرف می‌زنه. اگه گفتی چی می‌گه؟» با چشمایِ پُر شوق، ساکت بهِم لبخند زد و منتظر جواب موند. به خواهرش گفتم: «تو بگو. اگه گفتی چی می‌گه؟» اونم ساکت لبخند زد با هیجان نگام کرد.
تکه سیب رو تو هوا تکون دادم و سمت خواهرزاده کوچیکم گرفتم گفتم: «می‌گه منو بخورین! منو بخورین!» هر دو خندیدند. بعد تکه‌سیب رو ازم گرفت و مثل کسی که می‌خواد با حالت خجالتی بامزه‌ای ابراز علاقه کنه گفت: «می‌گه من تو رو دوست دارم. خیلی.» به وجد اومدم گفتم: «ای جانم! عزیز من.» تکه‌ی دیگه‌ای از سیب رو کنار گوشم گرفتم و ژست شنفتن گرفتم و گفتم: «آره! می‌گه منم تو رو خیلی دوست دارم. یه عالمه اندازه‌ی آسمونا!‌»
فسقلیِ دوست‌داشتنی، خوشگل و محجوبانه خندید :)

دوباره نشست رو شونه‌م

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه سوم دی ۱۴۰۰. ساعت 1:38

سرِ ناهار یه نفر شیطنت کرد درِ قفس رو باز کرد و پرنده پر زد توی اتاق. گفتم 'نیاد تو سفره؟ خوشم نمیاد' گفتند نه. سفره رو دور زد و یهو نزدیکم شد از دامنم بعد بلوزم گرفت و سریع خودش رو کشید بالا روی شونه‌م نشست. همه تعجب کردند این چرا میاد سمتِ من.
واکنشی نشون ندادم. دور زد رفت پشت گردنم و مدتی بعد رفت روی اون یکی شونه‌م. گفتم 'لباسم رو کثیف نکنه؟' همه خندیدند. گفتند نه. هی صداش کردند اما از جاش تکون نخورد حتی سعی کردند بگیرنش اما نوک می‌زد عقب می‌کشیدند. گفتم 'اذیتش نکنید بذارید به حال خودش باشه.'
برام عجیب بود منو خیلی کم می‌بینه اما مثل دفعه قبل اومده بود سمت من. دور زد دوباره رفت رو شونه‌ی راستم نشست. باهاش حرف زدم نگام می‌کرد. گرفتنش گذاشتند توی قفس. دلم می‌گرفت توی قفس زندگی می‌کنه.
عصر بچه‌ها آهنگ گذاشتند، شروع کرد خوندن که درِ قفسش رو باز کردند زودی اومد بیرون. دوباره مستقیم اومد سمت من! سریع خودش رو رسوند به شونه‌م و نشست. خندیدم گفتم 'پرنده‌تون کلا جذبِ من شده! بی‌این که صداش کنم یا کاری بهش داشته باشم' گفت: 'آره از تو خوشش اومده'.
پرهاش رو مرتب کرد یه کم خم شد توی صورتم نگام کرد. برگشتم سمتش لبخند زدم بعد با ناز و نوازش باهاش حرف زدم. حرف می‌زدم براش و ساکت نگام می‌کرد. واقعا ازین حرکاتش خنده‌م گرفته بود.

خواب چی می‌بینی؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه پنجم آبان ۱۴۰۰. ساعت 23:2

گوشی‌م آهنگ‌ها رو خوند و خوند تا رسید به یه ویس که به‌تازگی یواشکی از بچه‌ها توی مهمونی ضبط کرده بودم. چندبار گوش کردم و لبخند نشست رو لبم. ساکت به صدای حرف‌زدنِ خودم با بچه‌ها گوش سپردم. اون روز اومد جلو چشمم، که خواهرزاده‌م نشست روبروم و با برقِ شوقی که تو چشماش بود گفت:
- خاله؟
- جانِ خاله.
- تو، شبا که می‌خوابی، خوابِ چی می‌بینی!
پسرم پرید تو حرفش با خنده گفت:
- خوابِ جن می‌بینه!
- نه. جن چیه. نه. من بیشتر اوقات خواب نمی‌بینم.
- خاله اصلا؟
- خواب پرنده می‌بینم :)
- من خواب خرگوش!
- عزیز من.. حتما خرگوش دوست داری.
- آره خاله. خرگوش دیدی تا حال؟
- آره چندین‌بار. اما خرگوش دوست ندارم.
خواهرزاده‌ی کوچیک‌ترم گفت:
- خاله خاله! من خواب ببر می‌بینم! ببر. پلنگ. گرگ.
پسرم دوباره شیطنت کرد گفت:
- من خوابای ترسناک می‌بینم :)
- شما پسرا چه‌قدر خوابای ژانر وحشت دوست دارید :)
انگشتم‌ رو آروم روی ویس گذاشتم و پاکش کردم.

چرا این‌طوری نگام می‌کنی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۰. ساعت 18:55

خواهرزاده‌م و پسرم به‌سمت همدیگه بالش پرت می‌کردند و می‌خندیدند. اسباب‌بازی‌ها همه‌جا پخش بود. نقاب بتمن رو از کنارم روی مبل برداشتم و نگاش کردم چقدر سفت و خشن بود، دقیقا شبیه نقابی بود که توی فیلم نولان نشون می‌داد. نقاب رو به صورتم زدم. خواهرزاده‌م سریع متوجه شد اومد سمتم. با هیجان گفت: «بچه ها! خاله رو نگاه، بتمن شده!» بعد خیلی شیرین خندید. یه دفعه انگار چیز عجیبی دیده باشه اومد جلوتر توی صورتم زل زد گفت:
ـ خاله!
ـ جانم.. چرا این‌طوری نگام می‌کنی :)
ـ خاله! چشات چرا اینجوریه؟!
ـ چشمای من؟ چه جوریه :)
ـ چشات چرا این رنگیه؟!
با صدای بلند خندیدم و گفتم:
ـ مگه تا حال ندیده بودی؟ خب چه رنگیه؟
با شوق و کنجکاوی به چشمام خیره شده بود می‌خندید و رنگش رو برام توصیف کرد. خواهرم بهِم گفت: «راست می‌گه چشات خیلی قشنگه» گفتم: «چشمای تو که از من روشن‌تره» گفت: «آره اما رنگ چشای تو از من خیلی قشنگ‌تره» با تبسم محبت‌آمیزی ازش تشکر کردم.

آرامشِ خوش‌عطرِ این نُت‌ها

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه هفدهم مرداد ۱۴۰۰. ساعت 17:42

عطر آرامشبخش ادکلن فضای اتاقم رو پر کرده.
ادکلن قدیمی‌م که چند سال پیش خریدمش و یه‌کم تهِ شیشه‌ش مونده، و گاهی پسرم مثل امروز یه ذره ازش می‌زنه؛ عطرِ لوازم‌آرایش مامانم رو می‌ده که سرِ خرید عروسی‌ش گرفته بود و بچگیام یواشکی می‌رفتم سراغشون. عطرِ خوش ادکلن فرانسوی. و نیز رایحه‌ای از تمشک و گل‌پرتقال و وانیل.
مامانم یه جعبه‌آرایش خوشگل داشت چرم قرمز که خودش و محتویاتش خیلی برام جذاب بود. کوچیک بودم یواشکی می‌رفتم دونه‌دونه لوازم‌آرایش توی جعبه رو درمیاوردم نگاه می‌کردم دوباره می‌ذاشتم سر جاش، بی‌این‌که ازشون استفاده کنم.
جذاب‌ترینش برقِ لب بود؛ یه شیشه‌ی باریک قلمی با مایع‌ قرمز خوشرنگ که وقتی درش رو باز می‌کردم عطر فوق‌العاده‌ای مثل تمشک و توت‌فرنگی توی فضا می‌پیچید. بو می‌کردمش یه‌کم ازش به لبم می‌زدم و تا صدای مامانم رو می‌شنیدم هول پاکش می‌کردم و همه‌چی رو می‌ذاشتم سرِ جاش.
حالا همین کشف‌های بامزه‌ی کودکانه رو خواهرزاده‌م با وسایل من داره. وقتی حواسم پرتِ کار و صحبت با خواهرم می‌شه و، میام می‌بینم یواشکی رفته سراغ لاک و ادکلن و رژلب و لوازم‌آرایشی که جلوی آینه‌م چیده شده. و مهربانانه ازش می‌خوام رژِ لبام رو دوباره از وسط نصف نکنه و براش لاک می‌زنم.

چه تولدی وقتی حواست بهش نیست!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه چهارم مرداد ۱۴۰۰. ساعت 11:1

هی صداش کرد اما متوجه نبود و با بقیه حرف می‌زد. حتی عصبانی شد سرش داد زد. بهش گفتم: ببین دخترِ خوب.. اگه براش بزرگ‌ترین جشن تولد رو هم بگیری بهترین‌ها کادوها و اسباب‌بازی‌ها رو هم واسش بخری هیچ ارزشی نداره وقتی حواست بهش نیست. دخترت روز تولدش این حق رو داره که باهاش مهربون‌تر باشی ببین چی می‌خواد خسته شد انقدر صدات کرد.. امروز روزِ اونه باید حداقل یه امروز رو بیشتر براش وقت بگذاری..

دوباره روشن‌تر

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۰. ساعت 1:23

امشب وقتِ رفتن که برمی‌گشتم خواهرم هیجان‌زده گفت تو چرا رنگ چشات روشن‌تر شده؟! اولین‌بار بود متوجه می‌شد. اندوهم رو پشت لبخندم پنهان کردم و سوار ماشین شدم.

طفلک برگه‌های زردآلو

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و سوم خرداد ۱۴۰۰. ساعت 2:55

کشمش نداشتم؛ نتونستم هم برم بخرم. دو تا تخم‌مرغ درآوردم از یخچال که به دمای محیط برسه. چند ماه پیش برادرم برام برگه‌ی زردآلو آورده بود. یه مشت از همون برگه‌های خشک زردآلو برداشتم روی تخته گذاشتم خُرد کنم دیدم خیلی سفته، با قیچی ریز و نگینی خرد کردم. می‌دونستم توی کیک بره خیلی خوش‌عطر و نرم و لذیذ می‌شه.
کارام رو تا انجام‌ بدم عصر شد اما متاسفانه اون‌قدر چشمام درد می‌کرد که نتونستم کیک رو درست کنم و تخم‌مرغ‌ها رو دوباره برگردوندم یخچال. این چندمین‌باره. روزایی که اون‌قدر توش‌وتوان ندارم تا کارام رو انجام بدم خیلی غمگین می‌شم.

مدادهای بند انگشتی..

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۰. ساعت 23:54

خدای من.. جامدادیِ کوچیکش رو که باز کرد، دیدم تموم مدادرنگی‌ها و مداد‌سیاهش اندازه‌ی دو بندِ انگشته حتی کمتر! اون‌قدر کوچیک بودند که حتی قابلِ تراش‌کردن نبودند. چه‌طور اینا رو با دست‌کوچیک‌ش می‌گرفت و مشق می‌نوشت؟ متاثر شدم.. با لبخند بهش گفتم من مدادرنگی دارم می‌خوای دفعه‌ی بعد برات بیارم؟ با ذوقِ فراوانی گفت آره! و با شوق دوید آشپزخونه به مامانش بگه.

خلوصِ قلب کوچولوش

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه سی ام آذر ۱۳۹۹. ساعت 3:59

خواهرم روبروم ایستاده بود و من تکیه به بالش نشسته بودم سرم رو بالا کرده بودم و داشتم به حرفاش گوش می‌کردم و هر از گاهی در جوابش حرف می‌زدم؛ که خواهرزاده‌ی سه‌ساله‌م بی‌هوا و ناگهانی وسط صحبتم اومد و دستاش رو آروم دور گردنم حلقه کرد و سرش رو روی شونه‌م گذاشت. هم خواهرم از حرکتِ پسرش شوکه شد و هم من غافلگیر شدم. بغلش کردم و قربون‌صدقه‌ش رفتم و بعد گفتم: «‌خوشگلِ خاله، می‌دونی چه‌قدر دوستت دارم؟ یه‌عالمه.» با خجالت لبخند زد و دوباره با دستای کوچولوش منو بغل کرد. خلوصِ قلب بچه‌ها، ناب‌ترین نورِ دنیاست.

خاله.. موهات رو بلند می‌کنی؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۹. ساعت 18:31

خواهرزاده‌م دستم رو گرفت و توی چشام نگاه کرد گفت: «خاله.. موهاتو بلند می‌کنی..؟» لبخند زدم گفتم: «آره عزیز من..، بلند می‌کنم. این دفعه می‌خوام بذارم موهام دوباره بلندِ بلند شه.» نگاهش از خوشحالی درخشید.

جعبۀ بیسکویتم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و هفتم دی ۱۳۹۸. ساعت 19:43

با حوصله بین قفسه‌ها دور زدم و کتاب‌های دلخواهم را یافتم و بردم روی پیشخان جلوی کتابدار گذاشتم تا برایم ثبت کند. منتظرِ ثبت، سرم را سمت‌چپ چرخاندم و اتفاقی در قفسۀ تازه‌ها، یکی از تازه‌های نشر را دیدم و ذوق کردم. ازین که مبادا دیگر نیابمش رفتم برداشتم و آن را هم به کتاب‌هایم اضافه کردم.
به‌سمت بخش کودکان رفتم. تقریبا شلوغ بود و قصه‌گویی تازه تمام شده بود. مادران پراکنده بودند اما بچه‌ها داشتند بین اسباب‌بازی‌ها و کتاب‌ها بازیگوشی می‌کردند.
صندلی کوچکی جلو کشیدم و پشت میز نشستم. بساطم را مرتب کنارم گذاشتم با شوق کتاب‌های جدیدم را ورق زدم و کوتاه نگاهی انداختم.
پسرم سرگرمِ قفسۀ کتاب‌های علمی بود. خواهرزاده‌ام روبرویم ایستاد گفت: «خاله! برام کتاب انتخاب می‌کنی؟» چهار پنج کتاب برایش از لای کتاب‌کودکان بیرون کشیدم و گذاشتم روی میز. گفتم: «بیا ببین خوشت میاد؟» روبرویم نشست و با اشتیاق ورقشان زد. گفت: «وای خاله!!» چشمانش شادمانه برق زد.
پسر دو ساله‌ای کنارم خودش را به‌زور از صندلی بالا کشید کمکش کردم نشست و با خجالت نگاهم کرد بعد نگاهش را دزدید. خنده‌ام گرفت. کتاب مصوری جلویش گذاشتم گفتم: «بیا اینا رو نگاه کن. ببین چه خوشگله.» نمی‌دانم مادرش کجا بود. با انگشتان کوچکش برگه‌های بزرگ را ورق می‌زد و از دیدن حیوانات هیجان‌زده می‌شد صدایشان را درمی‌آورد و مدام ازم می‌پرسید این چیه. بیشتر از سی‌بار پرسید این چیه :)
خواهرزاده‌ام گفت: «خاله! اینو برام می‌خونی؟» لبخند زدم و پذیرفتم: «آره عزیزِ خاله.» و شروع کردم به خواندن کتابِ راپونزل. با رعایت لحن‌های مختلف قصه‌گویی و بیان هیجانی. دقیق به خواندنم زل زده بود.
دختر چهارساله‌ای به میزِ ما نزدیک شد و کنجکاو به من خیره شد. به خواندن ادامه می‌دادم. دیدم با لبخند نگاهم می‌کند بهش گفتم بنشین. روی صندلی کناریِ خواهرزاده‌ام نشست. حینِ داستان همان‌طور که با خواهرزاده‌ام ارتباط چشمی برقرار می‌کردم به او هم نگاه می‌کردم و هر دو را در جریان داستان سهیم کردم. کاملا جذبِ داستان راپونزل شده بودند. کتاب که تموم شد خواهرزاده‌ام گفت: «وای خاله!! تو چه‌قدر قشنگ می‌خونی!» لبخند زدم گفتم: «ممنونم عزیزم..».
آن پسر دو ساله آستینم را کشید گفت:
ـ این چیه؟
ـ اسب. اسمش چیه؟ اسب.
ـ اَبد
از شیرینی‌زبانی‌اش خندیدم. روی میز عکس اسب چسبانده بودند نگاهم کرد با انگشت بهش اشاره کرد گفت: «ابد» گفتم: «آره اسب. اسب صداش چطوریه؟ پیتیکو.. پیتیکو.. پیتیکو. بگو » خندید گفت: «پیتکو. پیتکو. پیتکو.» . خانومی با دو کودکش پشت‌میز کناری نشست ازم پرسید:
ـ قصه‌گویی تموم شده؟
ـ آره. شما باید یه‌ساعت زودتر میومدید.
ـ هر روز همین ساعته؟
ـ نه.. فقط یه‌روز در هفته‌ست. ساعت ده شروع میشه.
ـ ده اینجا باشم؟
ـ آره شما باید ده اینجا باشید.
ـ باشه خیلی‌ممنونم.
وقتی داشتم کتاب می‌خواندم بچه‌ها دورم جمع شده بودند؛ فکر کرده بود من راویِ کلاس قصه‌گویی هستم. خنده‌ام گرفت. و گرسنه‌ام شده بود. از کیفم جعبۀ بیسکویت‌های ریزم را درآوردم. بیسکویت‌های بندانگشتی. درش را باز کردم اول به‌سمت پسر دو ساله گرفتم. دو تا برداشت اشاره کرد بگذار جلویم روی میز. گفتم صبر کن بگذار بقیه هم بردارند. به خواهرزاده‌ام و آن دختر چهارساله هم تعارف کردم برداشتند. پسرِ شش‌ساله‌ای جلو آمد به جعبۀ کوچکم نگاه کرد. با لبخند به‌سمتش گرفتم یک‌دانه برداشت و کنار ما نشست. پسر پنج‌ساله‌ای سریع نزدیک شد با خجالت نگاه کرد منتظر ماند. به او هم بیسکویت تعارف کردم. یک‌دانه برداشت و بامزه دور زد آمد به‌زور خودش را روی صندلی پسر شش‌ساله جا داد.
جعبه را روی میز گذاشتم پنج تا دستِ کوچولو سمتِ بیسکویت‌ها رفت. دو تایشان دعوایشان شد. گفتم: «همه با هم بخورید. باشه؟ بذار اونم برداره.» ازین صحنه خنده‌ام گرفته بود اما ساکت نگاهشان می‌کردم. یک‌دانه گذاشتم دهانم. دیدم جعبه‌ خالی شده. خندیدم گفتم: «ماشاء الله. همه رو خوردید تموم کردید؟» بعد درِ جعبه‌ام را بستم و دوباره توی کیفم گذاشتم. آن پسرِ پنج‌ساله ناراحت گفت: «من آدامس ندارم..» گفتم: «عزیزم منم آدامس ندارم. دیدی جعبه خالی بود؟» گفت: «من به مامانم میگم برام آدامس بخر، اما برام نمی‌خره..» با لبخند گفتم: «شاید دفعۀ بعد برات بخره.» بچه‌ها دوباره هر یک کتابی جلو کشیدند و سرگرم نگاه‌کردنِ عکس‌هایش شدند. نگاهی به ساعتم کردم دیر شده بود کتاب‌هایم را توی ساکِ پارچه‌ایم گذاشتم و بچه‌ها را صدا کردم که برویم.

قعله‌متحرک‌هاول با یه‌کوچولوی دوساله

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه یکم مرداد ۱۳۹۸. ساعت 23:37

از توی گوشی برایش انیمیشن گذاشته بودم با آن جثه‌ی کوچکش به من تکیه داده بود و یک دستش را روی پایم گذاشته بود چهارچشمی به انیمیشن زل زده بود. دستم را دور شانه‌اش حلقه کرده بودم و با واکنش‌های هیجانیِ گاه‌به‌گاه از قلعه‌ی هاول او را به وجد می‌آوردم و می‌خنداندم.
با حالت تعجب و تحسین طوری برمی‌گشت نگاهم می‌کرد انگار می‌خواست چیزی را کشف کند. با شیرین‌زبانی تا ماشین می‌دید می‌گفت قام‌قام! اسب که می‌دیدم می‌گفتم ببین پیتیکو پیتیکو! اسب! به زبان خودش چیزی می‌گفت که نه شبیه کلمه‌ی اسب بود نه پیتیکو، اما می‌فهمیدم که دارد صدای اسب‌ها را درمی‌آورد. بامزه بود با ذهن کوچولویش، هر چه زن در انیمیشن می‌دید می‌گفت مامان! و هر چه مرد می‌دید می‌گفت بابا!
مادرش لحظه‌ای از کنارم رد شد گفت: داری براش تعریف می‌کنی؟ گفتم: آره. مگه تو تعریف نمی‌کنی؟ گفت: نه. گفتم: باید با هیجان یه فیلم یا کارتون رو دید. نه اینکه طفلک بچه فقط ساکت نگاه کنه. باید همزمان اسم اتفاق‌ها حالت‌ها و چیزهای مختلف رو بگی تا یاد بگیره و زودتر به حرف بیاد.

نفس بگیر!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه یکم مرداد ۱۳۹۸. ساعت 17:16

سه‌نفری همزمان با هیجان برایم صحبت می‌کردند. گیج شده بودم انگار مرا چند سال بود ندیده بودند ولی همین پریروز بود! آخری کلافه گفتم: یواش‌تر! چه خبرتونه؟ به کدومتون گوش کنم! ده تا گوش که ندارم! بعد همه باهم خندیدیم.
چه‌قدر من با او فرق می‌کنم او تا به یک نفر می‌رسد می‌خواهد مسلسل‌وار، یک‌ریز حرف بزند و قرار ندارد اما من ساکت و آرام می‌نشینم اگر فرصتی داشت و سکوت بود قدری از خودم می‌گویم.

غم‌هاشون حواسم رو پرت کرده

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه نهم تیر ۱۳۹۸. ساعت 20:41

در همان ابتدای صفحهء دویست‌وچهلم کتاب ماندم و خط چهارمش را چندین‌بار می‌خوانم و هی دوباره از اول مرورش می‌کنم و هیچ‌چیز از واژه‌هایی که جلوی چشمانم‌اند نمی‌فهمم چون تمام حواسم به حرف‌های مادرم و برادرم‌ست که دارند برای هم درددل می‌کنند. آخری کتاب را روی زانوانم معطل رها می‌کنم به گل‌های فرش خیره می‌شوم و با اندوه به فکر فرو می‌روم.

یه روز پر از عصبانیت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۸. ساعت 10:54

آنقدر سرم درد می‌کرد که ساعت‌سه کار را رها کردم و نهار مختصری خوردم خوابیدم. نیم‌ساعتی نگذشته بود که تلفن هی زنگ خورد. عصبانی‌ام کردند. بی‌حوصله از تخت پایین آمدم آبی به صورتم زدم و حاضر شدم از خانه بیرون زدم دکمه‌ی آسانسور را زدم که گوشی‌ام زنگ خورد؛
ـ بله؟
ـ کجا موندی؟
ـ چند بار زنگ می‌زنی! همین الان زنگ زدید راه افتادم، دیگه زنگ دوباره چیه!
ـ به من چه.. اینا گفتند زنگ بزن.
ـ جِت ندارم‌که تا زنگ می‌زنید اونجا باشم! گفتم دارم میام دیگه!
ـ خب دیگه. خدافظ..
ـ خدافظ!

ـ رفتی اونجا چیزی نگی خب؟ حرفی نزن.. هیچی نگو.
ـ چرا نزنم! اتفاقا الان میرم میگم! باید از حقم دفاع کنم!
تا رسیدم جر و بحثم شد. بهش بر خورد شاکی شد هی گفت و گفت. گفتم:
ـ بسه دیگه هی متلک بارِ من نکن! توقع داری ساکت بمونم از حقم دفاع نکنم. اگه راست میگی همین حرفا رو به اون‌یکیا بزن. زورت رو واسه من داری! هم خودت رو داغون می‌کنی هم منو. راست میگم دیگه مگه دروغه. اون‌شب بهت گفتم این‌کار رو نکن حرفم رو گوش نکردی!
دوباره شروع کرد جواب دادن و زیرلب غرزدن. دیگر چیزی نگفتم و با عصبایت کارم را شروع کردم. کارش که تمام شد آمد و دوباره مشاجره کردیم. آن دو ساعت چندین‌بار جر و بحثمان شد؛ دیدم بی‌فایده‌ست یک حرف گفتم و سکوت کردم؛
ـ وقتی چند روز حالم بد میشه و درد می‌کشم پس دیگه نیا برام گریه نکن که چرا مراقب خودت نیستی!
دیگر هم او ساکت شد هم من. سخت خودم را درگیر کار کردم. نزدیک افطار همه یکی‌یکی آمدند؛ توی آشپزخانه داشتم چای دم می‌کردم قوری را سر کتری گذاشتم رفتم سراغ کشو که یک‌دفعه سرم گیج رفت و به کابینت خوردم. خودم هم شوکه شدم من که حالم کاملا خوب بود! دو دقیقه بعد دوباره تعادلم را از دست دادم و به میز نهارخوری خوردم. و باز پنج‌دقیقه بعد ناگهانی خوردم به در آشپزخانه و سریع از دیوار گرفتم. بهشان گفتم من سرم گیج میره، میرم کمی بشینم. اما تا روی مبل نشستم دقایقی بعد دوباره صدایم کردند.
داشتند شام می‌آوردند. از سالن‌پذیرایی بیرون آمدم رفتم توی حیاط در تاریکی نشستم. حوصله‌ی هیچ‌کدامشان را نداشتم فقط دلم می‌خواست برگردم خانه و استراحت کنم. هوایِ خنک حیاط حالم را جا می‌آورد. شب هم که برگشتیم از درد خوابم برد. چه‌قدر تشنه‌ی یک خوابِ آسوده‌ام.

تو نمی‌ترسی تنهایی توی خونه؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۸. ساعت 12:5

فضای اتاقم بوی گردوخاک می‌دهد بادِ خیلی شدیدی می‌وزد و از لایِ پنجره عجیب زوزه می‌کشد. خواهرم همیشه به من می‌گوید: تو نمی‌ترسی تنهایی توی این خونه این صداها رو می‌شنوی؟ و من با خودم فکر می‌کنم چرا صدایِ زوزۀ باد برای آدم‌ها ترسناک‌ست؟! وقتی ناراحت باشم مخصوصا اگر دلم گرفته باشد صدایِ زوزۀ باد آرامم می‌کند.

درگیر کار می‌شوم تا این نیز بگذرد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه یازدهم دی ۱۳۹۷. ساعت 8:26

این چند روز آنقدر خبرِ فوت شنیدم که حس و حالِ خوبی از روزها ندارم انگار نسبت به گذشته؛ مرگ، هر لحظه خود را نزدیک‌تر نشان می‌دهد. با این وجود من همیشه زندگی‌ام را کرده‌ام و خونسردی‌ام خیلی کمکم می‌کند. هیچ‌کس به غیر از خودم و خدایم نمی‌داند که من در روزهایی که سپری می‌کنم، چقدر آرزوی مرگ می‌کنم و از خدا می‌خواهم بمیرم بی طاقتی مرا به چنین نقطه‌ای می‌رساند. با این حال چیزی از این حسِ من کم نمی‌کند که چقدر عاشقِ زندگی‌ام؛ تا قدری خوب می‌شوم، برای زندگی‌کردن و روزمرگی‌هایم بال در می‌آورم و شوق دارم. که بدین‌معناست روحم عجیب زنده و پویا است.
دیشب که سر روی بالش گذاشتم تا بخوابم به روزی که گذرانده بودم فکر کردم به کارهای خوب و بدی که انجام داده بودم؛ به خوب‌هایم امتیاز دادم و روی بدی‌هایم تعمقِ بیشتری کردم تا صبح‌های دیگر که بیدار می‌شوم، آن را از خودم خط بزنم و کمرنگ‌تر کنم.
به این فکر می‌کردم که اگر قلبی اینقدر مهربان نداشتم راحت‌تر می‌توانستم زندگی کنم. مثلِ خواهرم که نسبت به من خیلی بی‌خیال‌تر هست یا مثلِ برادرم بی‌تفاوت‌تر. اما باز می‌گویم نه؛ اگر من همینی‌که هستم نبودم، دیگر آسمانِ شخصیت ملموسم وجود نداشت. پس با خودم همان‌طور که هستم کنار می‌آیم.
ازین که دوباره صبح‌های زود بیدار می‌شوم خیلی خوشحالم و واقعا یک سحرخیز، چند قدم از زندگی جلوترست. هنوز قدری ناآرام و ساکتم و بیشتر خودم را درگیر کار می‌کنم تا این نیز بگذرد.

انگار من یه رویای زیبام برای همه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه یکم مرداد ۱۳۹۷. ساعت 12:8

وقتی با هیجان تصوراتش را می‌گوید و مثل یک کودک ذوق می‌کند؛ از تفکراتش متعجب می‌شوم. می‌خندم و می‌گویم:
ـ آخه خواهرکوچولوی من! تو چرا همیشه رویاهات رو در من می‌بینی؟
ـ ولی نه یه لحظه فکرش رو بکن! چی میشه اگه اینطوری بشه.

از دادی که زدم یواشکی جیم شد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه سی ام فروردین ۱۳۹۷. ساعت 23:58

سر این که خواهرم خواست به ما یک چای عصرانه بدهد چقدر خندیدیم. از بس هی نصفه نیمه آورد و مادرم حرص خورد و مجبور شدیم بریم دوباره بیاریم گفتم:
ـ مامان ازین چیزی بخوای همین‌جوریه درست‌بشو نیست سربه‌هواست.
توی اتاق داداشم کنار تخت، زمین نشستیم. من حال خوشی نداشتم، بغض داشتم، دلم می‌خواست توی خودم باشم و بیشتر اوقات ساکت بودم. خواهرزاده‌‌م اومده بود جلوی من نشسته بود به من نگاه می‌کرد ساکت خواهرزاده کوچیکه‌م هم بغل خواهرم به من زل زده بود اما حواسم نبود. خواهرم گفت:
ـ ببین بچه‌های منو چه‌جور مات خودت کردی!
بعد بلند خندید. سرم رو بلند کردم متعجب گفتم:
ـ چی؟! من که سرم به کار خودمه ساکتم.
خندید گفت:
ـ آخه ببین از کی هست ساکت بهت زل زده! یادته دخترمم هم این‌طوری بود؟
لبخند زدم.
ـ نگاه کن الانم هنوز اینجوریه. آخه تو چی داری؟
بازم لبخند زدم. ساکت. حواسم به خواهرزاده‌م شد که جلوم نشسته حواسش به حرکاتم بود
خواهرم باهیجان گفت:
ـ باور کن چشمای تو یه چیزی داره! آدم رو مات خودش می‌کنه!
همه با صدای بلند قهقهه زدیم.
یاد حرف همسرم افتادم که پارسال چند ماه پیش حرف عجیبی به من زد گفت:
ـ هیچ‌وقت از پیشم نرو.. ترکم نکن.. باشه؟
اونقدر از حرفش شوکه شدم که با چشمای متعجب خندیدم گفتم:
ـ چی؟! برای چی باید بذارم برم؟ چی شد یهو اینو گفتی!؟
آرام و با یه غمی گفت:
ـ چشمات..
بعد آروم هر دو چشمام رو بوسید.
ـ چشمام؟
منظور حرفش رو نفهمیدم.
خیلی خسته‌ام. دلم می‌خواست خونه باشم نه مهمونی. درد داشتم. مادرم و خواهرم به آشپزخونه رفته بودند شام می‌گذاشتند صدای حرف‌زدن و سرصداشون تا اینجا میومد. به لبۀ تخت داداشم تکیه داده بودم زمین نشسته بودم کتاب می‌خوندم که خواهرزاده‌م اومد کنارم به من زل زد. بعد گفت:
ـ خاله! من چی کار کنم زود بزرگ شم؟
آروم لبخند زدم بهش گفتم:
ـ برای چی بزرگ شی آخه؟
ـ می‌خوام زودتر بزرگ بشم. می‌خوام موهام مثل تو بشه
ـ اگه می‌خوای موهات بلند شه، خوب غذا بخور چیزای خوب، میوه، گوشت. موهات هم زیاد شونه کن.
ـ باشه خاله!
بعد اومد به موهام دست کشید. حوصله نداشتم آروم گفت:
ـ دست نزن.
گوش نداد. گیره‌ی موهام رو درآورد.
ـ گفتم دست نزن موهام کشیده میشه
بازم گوش نداد با شونه شروع کرد موهام رو شونه‌زدن. نمی‌تونست شونه بزنه هنوز خیلی کوچولو بود. موهام کشیده شد درد گرفت. این‌دفعه عصبانی شدم کمی عصبانی صدام بالا رفت:
ـ مگه نگفتم شونه نکش! موهامو کندی! برو توی پذیرایی بازی کن.
از صدای دادی که زدم ترسید چیزی نگفت یواشکی جیم شد. برای این‌که آروم شم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم روی تخت داداشم خوابیدم.

جالبه امریکایی‌ها برند کُره‌ای رو خیلی دوست دارن!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۶. ساعت 11:48

ـ چی؟؟؟ چرا این‌قدر گرون؟!
ـ خب پوست صورتم حساسه. اون‌یکی مارک‌های معمولی رو می‌زنم، نمی سازه.
ـ اما این مارک عالیه. می‌شناسمش.
لبخند زد و پنکیک را به سمتم گرفت. با لبخند تشکر کردم و آن را داخل کیفم گذاشتم بعد هر دو دوباره به رقص وسط سالن خیره شدیم.
به‌تازگی جایی خوانده بودم کشور کُره؛ هشتمین صنعت بزرگ شناخته شده‌ی جهان در محصولات آرایشی‌بهداشتی هست. و جالب‌تر این‌که به امریکا زیاد صادر می‌شود و برندهای کُره‌ای در امریکا پرطرفدار است! و واقعا هم عالی است همین پنکیک که گرفتم کُره‌ای هست. وقتی می‌زنمش خیلی لطیف روی پوست می‌نشیند و به پوست آسیب نمی‌زند.

تو که شجاع‌تر ازین حرفا بودی!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۵. ساعت 5:40

ساعت چهار بود که از خواب پریدم. به نور آباژور خیره شدم. کمی ازین پهلو به آن پهلو شدم. دیگر خوابم نمی‌برد. نمی‌دانم چه شد صبح به این زودی از تنهایی ترسیدم.. به خودم نهیب زدم:
ـ دختر! ترس نداره که! تو که شجاع‌تر ازین حرفا بودی! یادته یه شب خونه همسایه دزد اومد همه ترسیدند الا تو؟!
یاد گذشته‌ها افتادم. وقتی روی پشت‌بام دزد را دنبال می‌کردند، روی سقف خانه‌ی ما هم می‌دویدند؛ هیچ‌کس دیگر خوابش نبرد خنده‌دار بود همه دور من جمع شده بودند از ترس! من هم بی‌خیال گفتم:
ـ چه‌تونه شماها؟! دزد بود، پلیس دنبالش کرد، رفت. دیگه بگیرید بخوابید دیگه.
بعد خودم خونسرد سر روی بالش گذاشتم خوابیدم.
از گوشی‌ام اذان صبح پخش شد. آن را قطع کردم به سقف خیره شدم از تختم پایین آمدم رفتم اتاق پسرم. سر و ته خوابیده بود از تختش آویزان. داشت می‌افتاد؛ به سختی بلندش کردم چرخاندمش سرش را روی بالش گذاشتم پتو سرش کشیدم.

آرام با زمزمه حزینم به خواب رفت..

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه سیزدهم فروردین ۱۳۹۵. ساعت 23:51

عطر خوشمزه‌ی نهار اشتهابرانگیز شده بود و همه با هیجان سر سفره نشسته بودند. برادرزاده‌ی کوچکم چهاردست‌و‌پا از سفره دور شد زن‌داداشم نهار را رها کرده به سمتش دوید چند بار به‌خاطر بچه از سر سفره بلند شد. آخری برادرم گفت:
ـ تو بشین نهارت رو بخور من نگهش می‌دارم.
برادرزاده‌ام را صدا کرد و سعی کرد بازی‌اش دهد اما بامزه بود حواسش به غذا بود. بچه بهانه می‌گرفت و نق می‌زد. مادر و پدرش هم از غذا نمی‌گذشتند حق داشتند با چنین غذایی! از سهم بشقابم کم کردم کنار بشقاب همسرم ریختم تا غذایم زودتر تمام شود. بعد تشکر کرده از سفره کنار کشیده برادرزاده‌ام را با محبت در آغوش کشیدم. قربان صدقه‌اش رفتم او را به حالت نَنو وار در آغوش گرفتم شروع کردم به تاب‌دادنش و آرام شعری را زمزمه‌کردن. الهی.. آنقدر طفل معصوم خوابش می‌آمد که به سه‌دقیقه نکشید خوابش برد. همه متعجب نگاهم کردند. کاش بزرگترها بیشتر به پیرامون خود توجه می‌کردند! به‌خصوص نیازهای کودک..

جلوۀ بدِ کدورت‌ها در مهمانی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه هجدهم مهر ۱۳۹۴. ساعت 2:1

به‌خاطر درد قلبم دیر حاضر شدم. وقتی به مهمونی رسیدیم اتاق‌ها پر شده بود. داشتند تازه سفره می‌نداختند. بدیِ این که وقتی انتهای مجلس می‌رسی اینه که در نگاهِ توجه همه باید تک‌تک سلام و روبوسی کنی. با هرکس روبوسی می‌کردم می‌گفتم خب الان می‌شینم اما دوباره چشمم به آشنایی دیگه می‌افتاد که با لبخند از دور بهم سلام می‌کرد و با مصافحه باید جلو می‌رفتم.
آه آخری کنار در، با این‌که سر راه بود نشستم. چه‌قدر صدای حرف میومد.
بوی شام پیچیده تو فضا اشتها‌برانگیز بود. به خواهرم از دور اشاره کردم بیا اینجا کنار من بنشین. خواهرزاده کوچیکم ذوق‌زده می‌گفت:«خاله.. خاله..» محکم لپش رو بوس کردم گفتم: «جانِ خاله! آخه تو چه‌قدر جیگر شدی! خاله فدات!» دلم برای خنده‌ش غنج رفت به خواهرم گفتم:
ـ من با دخترت چی کنم! خیلی دوست‌داشتنیه! دلم براش یه‌ذره شده بود!
هر دو با صدای بلند خندیدیم. با لبخند به من خیره شده بود. گفتم:
ـ چیه؟!
ـ چه‌قدر چشمات روشن نشون می‌ده.
خندیدم و متعجب گفتم: «واقعا؟!»
ـ آره، آدم رو جذب می‌کنه!
شاید به‌خاطر رنگ شالم بود وگرنه حتی ریملم نزده بودم. فقط یه رژ خیلی ملایم. هنوز نگاه‌ها و احوالپرسی‌ها و تعارف‌ها سنگین بود. کدورت‌ها چه بد جلوه می‌کرد.

فقط خوب باش

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه بیست و ششم شهریور ۱۳۹۴. ساعت 23:42

غروب داداش بزرگم زنگ زد. چه‌قدر از شنیدن صداش خوشحال شدم. از هدیه‌م تشکر کرد و گفت خیلی قشنگ بود. سخت‌پسنده. زیبا گفته شده که "سعی نکن متفاوت باشی، فقط خوب باش.." این روزا خوب‌بودن به‌اندازه کافی متفاوت هست.

تو بشین من کنارت وامی‌ستم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۴. ساعت 22:59

دوباره روشنایی سالن رفت و رقص نور تو تاریکی چشمگیرتر شد. صحبتش که با گوشی‌‌ش تموم شد بهم چشمکی زد و سمت محوطه‌ی رقص رفت تا با دخترا یه دور برقصه. صدای موسیقی دوباره اوج گرفت. موزی برداشتم دو نیم کردم. نیمی به خواهرزادۀ کوچیکم دادم که چه بااشتها می‌خورد و بعد سرگرم خوردن نیمه‌ی دیگه‌ی موز شدم. دوباره سمتم اومد و گفت:
ـ باهام عکس نمی‌گیری؟
ـ عکس؟ اما دوربینم رو جا گذاشتم.
ـ پس با گوشی دخترم عکس بگیریم. دوست دارم باهات عکس بگیرم!
ـ عزیزمی.. باشه.. پس بیا کنارم روی صندلی بشین.
ـ نه تو بشین من کنارت وامی‌ستم.
بامزه بود تا ژست گرفتیم و به دوربین لبخند زدیم، پنج نفر دیگه‌م به‌زور خودشونو تو کادر عکس جا دادند و به عکس دو نفرۀ ما اضافه شدند. لبخندها مقابل دوربین شکفته شد. چه‌قدر ثبت کنارهم‌بودن لذت‌بخشه.

دوست قدیمی‌م

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۴. ساعت 11:10

بعد دو سال قرار بود امروز یکی از دوستای قدیمی‌م رو ملاقات کنم. هر دو با هم از طریق تلفن در ارتباط بودیم اما همسرش بهش اجازۀ رفت و آمد نمی‌داد. قرارمون شد نزدیک ظهر در یکی از فضاسبزهای شهر. هر دو دلتنگ هم بودیم. پسرمم هم از این‌که می‌خواست فرزند کوچک دوستم رو ببینه هیجان داشت!
صبونه‌ی مختصری خوردم سریع حاضر شدم. و با پسرم از خونه زدیم بیرون. از دور دیدم که دوستم همراه پسر کوچکش منتظر نشسته. لبخند زدم به پسرم گفتم:
ـ اونجا رو نگاه کن! دیدی‌شون؟ اون گوشه، بدو برو!
پسرم به‌جای این‌که از در ورودی وارد شه، از روی دیوار کوتاه محوطه جستی زد پرید! سمت‌شون دوید و با صدای بلند سلام کرد. خیلی خوشحال نزدیک شدم گفتم:
ـ به‌به. سلام.. عزیز خودم! کجایی دختر پیدات نیست؟!
دست یکدیگر رو محکم گرفتیم و روبوسی کردیم بعد محکم در آغوش کشیدمش. تو چشمای پر شوقش خیره شدم گفتم: «خوبی..؟ دلم برات یه‌ذره شده بود!» دستم رو محکم‌تر در دستش فشرد و متبسم گفت: «وای.. من که خیلی!» بچه‌ها رفتند تو محوطه سرگرم بازی شدند و مام گرمِ صحبت. پرسید:
ـ آسمان؟ من عوض نشدم؟
ـ نه چرا عوض شده باشی؟!
ـ نه. یعنی پیرتر نشدم..؟
با صدای بلند خندیدم و با چشمان متعجب جواب دادم:
ـ چی؟! پیر شده باشی؟ نه اصلا! مگه چه‌قدر سن داری که پیر شده باشی! هنوز همون رفیق صمیمی خودمی! همون جور خواستنی!
ادامه دادم:
ـ من چی؟ قیافه‌م عوض نشده؟
ـ نه توام اصلا عوض نشدی!
دوباره در سکوت، عمیق به هم نگاه کردیم انگار چشمان هر دوی ما با هم حرف می‌زد. از شیطنت‌های پسرامون برا هم تعریف کردیم. گفتیم و خندیدیم. یاد درددل چندوقت‌پیش‌ش پشت‌تلفن از زندگی‌ش افتادم. پرسیدم:
ـ اصل حالت چه‌طوره.. بهتری..؟
ـ آره.. خیلی بهترم.
ناگهان آه غمگینی کشید و شروع کرد دوباره درددل‌کردن. وسط صحبت، خواهرم رسید. دوستم به خواهرزده‌م نگاهی کرد و به خواهرم گفت:
ـ شوهرت کجاییه؟ آخه دخترت شبیه شمالی‌هاست!
هر سه بلند خندیدیم! خواهرم گفت:
ـ واقعاً؟! نه شمالی نیست. خودم چی؟ شبیه کیام؟
ـ خودتم شبیه شمالی‌ها هستی.
ـ اما به تو می‌خوره بچه همین شهر باشی. به قیافه‌ت میاد!
دوباره هر سه بلند خنده‌مون گرفت. من پرسیدم:
ـ خب، حالا من شبیه کیا هستم؟
خواهرم سریع هیجان‌زده وسط حرف دوستم پرید و گفت:
ـ شبیه تهرانیا!
دوستم کنجکاوانه دوباره چهره‌م رو نگاه کرد. خنده‌م گرفت رو به خواهرم گفتم:
ـ تشخیصت منو کُشته!
دیگه آفتاب بیشتر شده بود و هوا خیلی گرم. و باید از هم خداحافظی می‌کردیم. اما نه من نه اون دلمون نمیومد از هم جدا شیم. هنوز دلتنگِ هم بودیم.

برای سومین‌بار گمش کردم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۴. ساعت 1:23

اون‌قدر هوا سرده که چندین‌بار می‌لرزم. دیوونگیه می‌لرزم اما دلم می‌خواد مثل همیشه پنجره اتاقم باز باشه. هشت شب برادرم به گوشی‌م تلفن زد. از حرف‌زدنش حس کردم نگرانم شده. چرا؟ من که خوب بودم! چندبار حالم رو پرسید. گفت چه خبر؟ منم گفتم حاضر شدم دارم می‌رم پارک. گفت: «ولی بیرون خیلی باد میاد سرده» گفتم: «باشه اشکال نداره» درست جایی که یه‌نفر ساز مخالف می‌زنه همه یه‌دفعه نگران می‌شن.
پسرم سمت سُرسُره‌ی قصر بادی تو بازیگاه رفت. مدتی بعد یهو برق رفت! صدای ناگهانی جیغ بچه‌ها بلند شد. پدر و مادرا نگران سمت جایگاه‌های بازی دویدند. در مواقع قطع برق، قصر بادی برای بچه‌ها خیلی خطرناک می‌شه چون به‌ناگهان بادش خالی می‌شه و ممکنه اون زیر خفه شن!
چند مرد، تند سمت قصر بادی دویدند. یکی‌یکی بچه‌ها رو بیرون کشیدند. بین جمعیت دنبال پسرم چشم گردوندم. خدایا نبود! همه‌جای بازیگاه رو گشتم. پیداش نکردم. بیرون رفته. جستجوگرانه نگاه کردم.
خدایا پارک به این بزرگی تو تاریکی چه‌طور پیداش کنم؟ تاب و سرسره‌ها رم گشتم. چه‌قدر این بچه بازیگوشه و یه‌جا بند نمی‌شه!
دوباره برگشتم بازیگاه. دیگه قصر بادی کاملا خالی شده و کسی نبود. فقط چند نفر تو هواپیما گیر کرده بودند. دوباره برگشتم پارک رو گشتم. نکنه تو تاریکی ترسیده رفته خونه رفته؟
با خودم گفتم یه بار دیگر می‌گردم پیدا نکردم برمی‌گردم شاید خونه رفته باشه. همین حین کنار سرسره تو تاریکی یکی خودش رو به من چسبوند. پسرم بود. منو دیده سمتم دویده در آغوشم گرفته. با بغض. سرش رو نوازش کردم بوسیدمش. گفتم: «کجا بودی فدات شم؟ چه‌قدر دنبالت گشتم.» همون‌طور که دستم رو دورش حلقه کرده بودم سمت نیمکت رفتیم. نشستیم. به چهره‌ش نگاه کردم و گفتم: «‌اشکال نداره مامان. من کنارتم. برو بازی کن. همین‌جام.»

دلتنگی برای منِ خواهرشوهر؟!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۴. ساعت 17:30

توی آشپزخونه آشپزی می‌کردم که صدای تلفن شنیدم. تا به اتاق برسم قطع شد. دیدم شماره خونه داداشمه. یعنی با من چی کار داشته؟! دوباره شماره رو گرفتم. زن‌داداشم گوشی رو برداشت. بعدِ سلام و احوالپرسی غیرمستقیم علت تلفنش رو پرسیدم. گفت: «دلم خیلی برات تنگ شده بود. گفتم کمی باهات حرف بزنم.» تو دلم لبخند زدم و گفتم: پس خدا رو شکر هنوز اون‌قدر خواهرشوهر خوبی هستم که زن‌داداشم دلتنگم شه. چه حس خوبیه زن‌داداشِ آدم مثل دوست باهات درددل کنه. خدایا شکرت.

وسط مهمونی گریز زدم به اتاقم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۴. ساعت 12:1

صبح زود بیدار شدم هشت نشده بود. دیشب تقریبا بین خواب و بیداری بودم؛ می‌ترسیدم همسرم سحری خواب بمونه. کمی حسرت این روزه‌هایی رو می‌خورم که نمی‌توانم بگیرم.
خواب‌آلود موهای آشفته‌م رو بالا جمع کرده و بستم. کتری رو گذاشتم و گشتی تو خانه زدم. پدر و پسر هنوز خواب بودند. تعجب کردم ازین که هنوز همسرم سر کار نرفته حتما از مهمونی دیشب خسته بوده.
سفره صبونه‌ی یه نفره‌ای پهن کردم و خودم رو تحویل گرفتم برای شروع یک روز خوب.
این هفته نوبت مهمونی‌دادنای منه و کلی کار برای انجام و حسابی خرید دارم. کاغذ و مدادی برداشتم کنارم گذاشتم درحالی‌که که صبونه می‌خوردم، هرچی که لازم داشتم یادداشت می‌کردم تا بعد خرید کنم و کارامم فهرست کردم.
همسرم خداحافظی کرد و رفت. مثل عادت همیشه بعد صبونه ایمیل و وبم رو چک کردم. دارم فکر می‌کنم چه‌طور از پس پذیرایی اون همه نفرات بربیام که به قلبم فشار نیاد.
هفته‌ی پیش که شام دادم؛ بعد غذا همه گرم صحبت شدند، لحظه‌ای گریز زدم به اتاق خوابم و رو تختم تو تاریکی دراز کشیدم. کسی نفهمید. اما چند دقه بعد خواهرم وارد اتاقم شد نگران گفت:
ـ چی شده؟! چرا دراز کشیدی خوابیدی؟ نکنه قلبت درد می‌کنه؟! خوبی؟
ـ نه چیزی نشده حالم خوبه فقط خسته شدم اومدم کمی استراحت کنم الان پا می‌شم.

برا بچه‌ها بیش از چیزی باید حوصله گذاشت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۴. ساعت 12:30

خواهرم واسه کاری باید جایی می‌رفت قرار شد برای ساعاتی خواهرزاده‌م رو نگه دارم تا برگرده. پسرم چه ذوق کرده بود اما می‌دونستم ساعتی بعد دعواشون می‌شه.
این دختر کوچولوی دوست‌داشتنی اون‌قدر شیرین بود که از بوسیدنش سیر نمی‌شدم. صبونه حاضر کردم با هم خوردیم. یه‌ سال و نیمه‌ست. چای رو سرد کردم تو لیوان کوچیکی ریختم دادم دستش تا خودش بخوره. خواهرم که برگشت نذاشتم دیگه بره اونم تو این گرما.
خواهرزاده‌م رو روی زانوم گذاشتم روی صندلی کنار پنجره نشستم. موسیقی گذاشته بودم و خیره به دوردست تو فکر بودم. خواهرم با شوق گفت:
ـ وای.. چه‌قدر بهت میاد. خیلی با ذوق و حوصله بچه نگه می‌داری.
لبخند زدم گفتم همه مادرا باید برا بچه‌ها وقت و حوصله بذارن. بیشتر از هر چیزی :)

من بودم حالشو می‌گرفتم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۴. ساعت 11:30

کمی از آش افطار باقی مونده بود. برای خواهرم داغ کردم تا به دختر کوچیکش بده. به خواهرزاده‌م شیر می‌داد روزه نمی‌گرفت. درحالی‌که از آش می‌خورد گفت:
ـ وای.. این چه‌قدر خوشمزه شده! یاد بده منم درست کنم.
ـ باشه. کاری نداره که خیلی راحته
عین آدمای دمق قیافه‌ش تو هم رفت و ناراحت گفت:
ـ من آشپزی‌م خوب نمی‌شه.. خراب می کنم. حوصله‌ش رو ندارم اصلا سلیقه ندارم
ـ نه! فکر می‌کنی. به خودت تلقین نکن. فقط دقت و حوصله می‌خواد
زدم زیر خنده و گفتم:
ـ که تو نداری! نه تو کارت دقت می‌کنی نه حوصله داری!
بعد کلی خنده دستور آش رو کامل به خواهرم یاد دادم. گفت رفتم خانه می‌پزم. فرداش زنگ زد. با ذوق تعریف کرد:
ـ راستی آش رو درست کردم. یه قابلمه بزرگ!
ـ چه خبره؟! این آش سنگینه زیادش اذیت می‌کنه!
ـ گفتم زیاد بذارم فرداشم بخوریم. اما شوهرم اومد گفت چرا این‌قدر زیاد درست کردی؟ خلاصه حالمو گرفت! گفتم پس چرا سه کاسه خوردی؟ می‌گه دیدم زیاد درست کردی، برا همین زیاد خوردم نَمونه.
ـ می‌خواستی بگی باشه دیگه نمی‌ذارم. ازین به بعد فقط برای خودم درست می‌کنم! جای تشکرش بود؟! حیف زحمت و سلیقه ای که زن برای غذا می‌ذاره!
ـ گفت دستت درد نکنه اما باید کم می‌ذاشتی.
ـ من بودم چنان جوابی بهش می‌دادم حالشو می‌گرفتم تا یاد بگیره چه‌طور حرف بزنه :)
برای خواهرم ناراحت شدم. اولین‌بار نبود که چنین برخوردی می‌کرد. همه‌ش غُر. حرصم می‌گیره از مردای بی‌ذوقِ بی‌تفاوت.

پناهم بده ای ساحل دور آرامش..

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه دوازدهم اسفند ۱۳۹۳. ساعت 11:55

نمی‌فهمم. خیلی خسته می‌شوم. انگار تمام بنیه‌ام را از دست می‌دهم. طوری‌که دلم خواب بیشتر می‌خواهد. شاید علت این‌همه خستگی بیماری قلبی‌ام باشد. اغلب زود می‌خوابم اما باز طی روز توانی برایم نمی‌ماند.
دیروز عصر با پسرم رفتیم بیرون خرید. از خانه تا مرکز خرید پیاده رفتیم. فکرش را نمی‌کردم این‌همه پیاده‌روی کنم کفش‌های پاشنه‌بلند خسته‌ام کرد. برای خودم و پسرم کمی خرید کردم و انواع سبزیجات گرفتم و وقت شام برگشتیم. با قارچ و فلفل‌دلمه‌ای و گوجه و تخم‌مرغ، یک املت فوق‌العاده برای شام سریع پختم.
خودم هم نمی‌فهمم چرا با همه‌چیز مبارزه می‌کنم؟! تا می‌بینم چیزی کلافه‌ام می‌کند تا احساس خستگی و خواب‌آلودگی پیدا می‌کنم، بلند شده و راه می‌روم. هر جا باشم. توی اتاق آن‌قدر راه می‌روم تا بهتر شوم.
خیلی نگران پدرم و برادرم هستم. دل‌نگرانی‌ام برای سلامتی همسرم هم کم نشده. خدایا آیندۀ بی‌پناهی را پیش رویم می‌بینم. خدا چرا باید مثل یک مرد ایستادگی کنم؟ پناهم بده ای ساحل دور آرامش..

چه روزه‌ای و چه افطاری!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و سوم تیر ۱۳۹۳. ساعت 7:36

دیشب مهمان داشتم. از خستگی انگار کمرم داشت تا می‌شد. مهمانان هم تا توانستند مهمان‌گری کردند و به‌سختی از کمکی دریغ نکردند.
سفره که پهن شد و اذان گفته شد تا دیدم حواسشان نیست رفتم اتاقم و روی تختم دراز کشیدم. چقدر هم هوا گرم بود نه کولر جواب می‌داد نه پنجره‌هایی که باز بود. تا ده دقیقه یک ربع کسی متوجه نبودم نشد. حتی همسرم که تازه از کار برگشته بود نیامد حداقل سلامی..
اشکال ندارد همه روزه‌اند و خسته. خنده‌ام گرفته بود! با خودم گفتم: «ببین بنده‌های خدا رو روزه برده! صبر کن افطار کنند کم‌کم چشم‌شون باز می‌شه!» الهی فدایش شوم اول پسرم متوجه شد گفت: «مامان همه اومدند! بیا!» از صدای پسرم، همسرم فهمید و سراغی گرفت.
این‌همه ظرف را مجبور شدم خودم بشویم. به‌سختی خودم را سرپا نگه داشته بودم. چقدر جالب که همیشه مهمانانم شرایط کمک‌کردن به میزبان را ندارند. ارزش این مهمانی در چه بود؟ این‌که توانستم به روزه‌داران افطاری دهم و ساعاتی خوش باشند و شاهد دیدن شادی‌شان باشم.
اما ارزش این روزه چطور می‌تواند باشد که آن‌قدر گرسنگی بکشند بعد آنقدر بخورند که نتوانند بلند شوند به بنده‌ی خدایی کمک کنند؟ خستگی و گرما و چیز دیگر بهانه خوبی نیست. مگر من گرمم نشده بود؟ مگر خسته نبودم؟
شب قبلش خیلی کم خوابیده بودم آن هم با آن دردها، فقط توانستم ظهر یک ساعتی بخوابم. دیشب هم تا ساعت دو بیدار بودم. می‌ترسیدم از خستگی خانواده‌ام خواب بمانند. برای فردا هم باید مهمانی دهم.

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه