آرام با زمزمه حزینم به خواب رفت..
عطر خوشمزهی نهار اشتهابرانگیز شده بود و همه با هیجان سر سفره نشسته بودند. برادرزادهی کوچکم چهاردستوپا از سفره دور شد زنداداشم نهار را رها کرده به سمتش دوید چند بار بهخاطر بچه از سر سفره بلند شد. آخری برادرم گفت:
ـ تو بشین نهارت رو بخور من نگهش میدارم.
برادرزادهام را صدا کرد و سعی کرد بازیاش دهد اما بامزه بود حواسش به غذا بود. بچه بهانه میگرفت و نق میزد. مادر و پدرش هم از غذا نمیگذشتند حق داشتند با چنین غذایی! از سهم بشقابم کم کردم کنار بشقاب همسرم ریختم تا غذایم زودتر تمام شود. بعد تشکر کرده از سفره کنار کشیده برادرزادهام را با محبت در آغوش کشیدم. قربان صدقهاش رفتم او را به حالت نَنو وار در آغوش گرفتم شروع کردم به تابدادنش و آرام شعری را زمزمهکردن. الهی.. آنقدر طفل معصوم خوابش میآمد که به سهدقیقه نکشید خوابش برد. همه متعجب نگاهم کردند. کاش بزرگترها بیشتر به پیرامون خود توجه میکردند! بهخصوص نیازهای کودک..