پناهم بده ای ساحل دور آرامش..

نمیفهمم. خیلی خسته میشوم. انگار تمام بنیهام را از دست میدهم. طوریکه دلم خواب بیشتر میخواهد. شاید علت اینهمه خستگی بیماری قلبیام باشد. اغلب زود میخوابم اما باز طی روز توانی برایم نمیماند.
دیروز عصر با پسرم رفتیم بیرون خرید. از خانه تا مرکز خرید پیاده رفتیم. فکرش را نمیکردم اینهمه پیادهروی کنم کفشهای پاشنهبلند خستهام کرد. برای خودم و پسرم کمی خرید کردم و انواع سبزیجات گرفتم و وقت شام برگشتیم. با قارچ و فلفلدلمهای و گوجه و تخممرغ، یک املت فوقالعاده برای شام سریع پختم.
خودم هم نمیفهمم چرا با همهچیز مبارزه میکنم؟! تا میبینم چیزی کلافهام میکند تا احساس خستگی و خوابآلودگی پیدا میکنم، بلند شده و راه میروم. هر جا باشم. توی اتاق آنقدر راه میروم تا بهتر شوم.
خیلی نگران پدرم و برادرم هستم. دلنگرانیام برای سلامتی همسرم هم کم نشده. خدایا آیندۀ بیپناهی را پیش رویم میبینم. خدا چرا باید مثل یک مرد ایستادگی کنم؟ پناهم بده ای ساحل دور آرامش..