دوست قدیمی‌م

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۴. ساعت 11:10

بعد دو سال قرار بود امروز یکی از دوستای قدیمی‌م رو ملاقات کنم. هر دو با هم از طریق تلفن در ارتباط بودیم اما همسرش بهش اجازۀ رفت و آمد نمی‌داد. قرارمون شد نزدیک ظهر در یکی از فضاسبزهای شهر. هر دو دلتنگ هم بودیم. پسرمم هم از این‌که می‌خواست فرزند کوچک دوستم رو ببینه هیجان داشت!
صبونه‌ی مختصری خوردم سریع حاضر شدم. و با پسرم از خونه زدیم بیرون. از دور دیدم که دوستم همراه پسر کوچکش منتظر نشسته. لبخند زدم به پسرم گفتم:
ـ اونجا رو نگاه کن! دیدی‌شون؟ اون گوشه، بدو برو!
پسرم به‌جای این‌که از در ورودی وارد شه، از روی دیوار کوتاه محوطه جستی زد پرید! سمت‌شون دوید و با صدای بلند سلام کرد. خیلی خوشحال نزدیک شدم گفتم:
ـ به‌به. سلام.. عزیز خودم! کجایی دختر پیدات نیست؟!
دست یکدیگر رو محکم گرفتیم و روبوسی کردیم بعد محکم در آغوش کشیدمش. تو چشمای پر شوقش خیره شدم گفتم: «خوبی..؟ دلم برات یه‌ذره شده بود!» دستم رو محکم‌تر در دستش فشرد و متبسم گفت: «وای.. من که خیلی!» بچه‌ها رفتند تو محوطه سرگرم بازی شدند و مام گرمِ صحبت. پرسید:
ـ آسمان؟ من عوض نشدم؟
ـ نه چرا عوض شده باشی؟!
ـ نه. یعنی پیرتر نشدم..؟
با صدای بلند خندیدم و با چشمان متعجب جواب دادم:
ـ چی؟! پیر شده باشی؟ نه اصلا! مگه چه‌قدر سن داری که پیر شده باشی! هنوز همون رفیق صمیمی خودمی! همون جور خواستنی!
ادامه دادم:
ـ من چی؟ قیافه‌م عوض نشده؟
ـ نه توام اصلا عوض نشدی!
دوباره در سکوت، عمیق به هم نگاه کردیم انگار چشمان هر دوی ما با هم حرف می‌زد. از شیطنت‌های پسرامون برا هم تعریف کردیم. گفتیم و خندیدیم. یاد درددل چندوقت‌پیش‌ش پشت‌تلفن از زندگی‌ش افتادم. پرسیدم:
ـ اصل حالت چه‌طوره.. بهتری..؟
ـ آره.. خیلی بهترم.
ناگهان آه غمگینی کشید و شروع کرد دوباره درددل‌کردن. وسط صحبت، خواهرم رسید. دوستم به خواهرزده‌م نگاهی کرد و به خواهرم گفت:
ـ شوهرت کجاییه؟ آخه دخترت شبیه شمالی‌هاست!
هر سه بلند خندیدیم! خواهرم گفت:
ـ واقعاً؟! نه شمالی نیست. خودم چی؟ شبیه کیام؟
ـ خودتم شبیه شمالی‌ها هستی.
ـ اما به تو می‌خوره بچه همین شهر باشی. به قیافه‌ت میاد!
دوباره هر سه بلند خنده‌مون گرفت. من پرسیدم:
ـ خب، حالا من شبیه کیا هستم؟
خواهرم سریع هیجان‌زده وسط حرف دوستم پرید و گفت:
ـ شبیه تهرانیا!
دوستم کنجکاوانه دوباره چهره‌م رو نگاه کرد. خنده‌م گرفت رو به خواهرم گفتم:
ـ تشخیصت منو کُشته!
دیگه آفتاب بیشتر شده بود و هوا خیلی گرم. و باید از هم خداحافظی می‌کردیم. اما نه من نه اون دلمون نمیومد از هم جدا شیم. هنوز دلتنگِ هم بودیم.

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه