چرا این‌طوری نگام می‌کنی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۰. ساعت 18:55

خواهرزاده‌م و پسرم به‌سمت همدیگه بالش پرت می‌کردند و می‌خندیدند. اسباب‌بازی‌ها همه‌جا پخش بود. نقاب بتمن رو از کنارم روی مبل برداشتم و نگاش کردم چقدر سفت و خشن بود، دقیقا شبیه نقابی بود که توی فیلم نولان نشون می‌داد. نقاب رو به صورتم زدم. خواهرزاده‌م سریع متوجه شد اومد سمتم. با هیجان گفت: «بچه ها! خاله رو نگاه، بتمن شده!» بعد خیلی شیرین خندید. یه دفعه انگار چیز عجیبی دیده باشه اومد جلوتر توی صورتم زل زد گفت:
ـ خاله!
ـ جانم.. چرا این‌طوری نگام می‌کنی :)
ـ خاله! چشات چرا اینجوریه؟!
ـ چشمای من؟ چه جوریه :)
ـ چشات چرا این رنگیه؟!
با صدای بلند خندیدم و گفتم:
ـ مگه تا حال ندیده بودی؟ خب چه رنگیه؟
با شوق و کنجکاوی به چشمام خیره شده بود می‌خندید و رنگش رو برام توصیف کرد. خواهرم بهِم گفت: «راست می‌گه چشات خیلی قشنگه» گفتم: «چشمای تو که از من روشن‌تره» گفت: «آره اما رنگ چشای تو از من خیلی قشنگ‌تره» با تبسم محبت‌آمیزی ازش تشکر کردم.

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه