جعبۀ بیسکویتم
با حوصله بین قفسهها دور زدم و کتابهای دلخواهم را یافتم و بردم روی پیشخان جلوی کتابدار گذاشتم تا برایم ثبت کند. منتظرِ ثبت، سرم را سمتچپ چرخاندم و اتفاقی در قفسۀ تازهها، یکی از تازههای نشر را دیدم و ذوق کردم. ازین که مبادا دیگر نیابمش رفتم برداشتم و آن را هم به کتابهایم اضافه کردم.
بهسمت بخش کودکان رفتم. تقریبا شلوغ بود و قصهگویی تازه تمام شده بود. مادران پراکنده بودند اما بچهها داشتند بین اسباببازیها و کتابها بازیگوشی میکردند.
صندلی کوچکی جلو کشیدم و پشت میز نشستم. بساطم را مرتب کنارم گذاشتم با شوق کتابهای جدیدم را ورق زدم و کوتاه نگاهی انداختم.
پسرم سرگرمِ قفسۀ کتابهای علمی بود. خواهرزادهام روبرویم ایستاد گفت: «خاله! برام کتاب انتخاب میکنی؟» چهار پنج کتاب برایش از لای کتابکودکان بیرون کشیدم و گذاشتم روی میز. گفتم: «بیا ببین خوشت میاد؟» روبرویم نشست و با اشتیاق ورقشان زد. گفت: «وای خاله!!» چشمانش شادمانه برق زد.
پسر دو سالهای کنارم خودش را بهزور از صندلی بالا کشید کمکش کردم نشست و با خجالت نگاهم کرد بعد نگاهش را دزدید. خندهام گرفت. کتاب مصوری جلویش گذاشتم گفتم: «بیا اینا رو نگاه کن. ببین چه خوشگله.» نمیدانم مادرش کجا بود. با انگشتان کوچکش برگههای بزرگ را ورق میزد و از دیدن حیوانات هیجانزده میشد صدایشان را درمیآورد و مدام ازم میپرسید این چیه. بیشتر از سیبار پرسید این چیه :)
خواهرزادهام گفت: «خاله! اینو برام میخونی؟» لبخند زدم و پذیرفتم: «آره عزیزِ خاله.» و شروع کردم به خواندن کتابِ راپونزل. با رعایت لحنهای مختلف قصهگویی و بیان هیجانی. دقیق به خواندنم زل زده بود.
دختر چهارسالهای به میزِ ما نزدیک شد و کنجکاو به من خیره شد. به خواندن ادامه میدادم. دیدم با لبخند نگاهم میکند بهش گفتم بنشین. روی صندلی کناریِ خواهرزادهام نشست. حینِ داستان همانطور که با خواهرزادهام ارتباط چشمی برقرار میکردم به او هم نگاه میکردم و هر دو را در جریان داستان سهیم کردم. کاملا جذبِ داستان راپونزل شده بودند. کتاب که تموم شد خواهرزادهام گفت: «وای خاله!! تو چهقدر قشنگ میخونی!» لبخند زدم گفتم: «ممنونم عزیزم..».
آن پسر دو ساله آستینم را کشید گفت:
ـ این چیه؟
ـ اسب. اسمش چیه؟ اسب.
ـ اَبد
از شیرینیزبانیاش خندیدم. روی میز عکس اسب چسبانده بودند نگاهم کرد با انگشت بهش اشاره کرد گفت: «ابد» گفتم: «آره اسب. اسب صداش چطوریه؟ پیتیکو.. پیتیکو.. پیتیکو. بگو » خندید گفت: «پیتکو. پیتکو. پیتکو.» . خانومی با دو کودکش پشتمیز کناری نشست ازم پرسید:
ـ قصهگویی تموم شده؟
ـ آره. شما باید یهساعت زودتر میومدید.
ـ هر روز همین ساعته؟
ـ نه.. فقط یهروز در هفتهست. ساعت ده شروع میشه.
ـ ده اینجا باشم؟
ـ آره شما باید ده اینجا باشید.
ـ باشه خیلیممنونم.
وقتی داشتم کتاب میخواندم بچهها دورم جمع شده بودند؛ فکر کرده بود من راویِ کلاس قصهگویی هستم. خندهام گرفت. و گرسنهام شده بود. از کیفم جعبۀ بیسکویتهای ریزم را درآوردم. بیسکویتهای بندانگشتی. درش را باز کردم اول بهسمت پسر دو ساله گرفتم. دو تا برداشت اشاره کرد بگذار جلویم روی میز. گفتم صبر کن بگذار بقیه هم بردارند. به خواهرزادهام و آن دختر چهارساله هم تعارف کردم برداشتند. پسرِ ششسالهای جلو آمد به جعبۀ کوچکم نگاه کرد. با لبخند بهسمتش گرفتم یکدانه برداشت و کنار ما نشست. پسر پنجسالهای سریع نزدیک شد با خجالت نگاه کرد منتظر ماند. به او هم بیسکویت تعارف کردم. یکدانه برداشت و بامزه دور زد آمد بهزور خودش را روی صندلی پسر ششساله جا داد.
جعبه را روی میز گذاشتم پنج تا دستِ کوچولو سمتِ بیسکویتها رفت. دو تایشان دعوایشان شد. گفتم: «همه با هم بخورید. باشه؟ بذار اونم برداره.» ازین صحنه خندهام گرفته بود اما ساکت نگاهشان میکردم. یکدانه گذاشتم دهانم. دیدم جعبه خالی شده. خندیدم گفتم: «ماشاء الله. همه رو خوردید تموم کردید؟» بعد درِ جعبهام را بستم و دوباره توی کیفم گذاشتم. آن پسرِ پنجساله ناراحت گفت: «من آدامس ندارم..» گفتم: «عزیزم منم آدامس ندارم. دیدی جعبه خالی بود؟» گفت: «من به مامانم میگم برام آدامس بخر، اما برام نمیخره..» با لبخند گفتم: «شاید دفعۀ بعد برات بخره.» بچهها دوباره هر یک کتابی جلو کشیدند و سرگرم نگاهکردنِ عکسهایش شدند. نگاهی به ساعتم کردم دیر شده بود کتابهایم را توی ساکِ پارچهایم گذاشتم و بچهها را صدا کردم که برویم.