اگه گفتی چی می‌گه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه دهم دی ۱۴۰۰. ساعت 0:22

برای خواهرزاده‌م داشتم خرمالو برش می‌کردم که داداش کوچیکش اومد توی اتاق. روبروم ایستاد و با لحنِ شیرین و آرومی گفت: «من..، سیب دوست دارم.» خندیدم گفتم: «باشه الان برات سیب پوست می‌گیرم.» برش آخر خرمالو رو خوردم و سیب سرخی رو برداشتم.
سیب رو به قاچ‌های کوچیک برش زدم. اولی رو دادم خورد و برش دومی رو با دو انگشتم گرفتم و با شادی گفتم: «اینجا رو.. داره حرف می‌زنه!» بعد کنار گوشم نزدیک کردم انگار دارم می‌شنوم چی می‌گه. گفتم: «آره.. ، داره حرف می‌زنه. اگه گفتی چی می‌گه؟» با چشمایِ پُر شوق، ساکت بهِم لبخند زد و منتظر جواب موند. به خواهرش گفتم: «تو بگو. اگه گفتی چی می‌گه؟» اونم ساکت لبخند زد با هیجان نگام کرد.
تکه سیب رو تو هوا تکون دادم و سمت خواهرزاده کوچیکم گرفتم گفتم: «می‌گه منو بخورین! منو بخورین!» هر دو خندیدند. بعد تکه‌سیب رو ازم گرفت و مثل کسی که می‌خواد با حالت خجالتی بامزه‌ای ابراز علاقه کنه گفت: «می‌گه من تو رو دوست دارم. خیلی.» به وجد اومدم گفتم: «ای جانم! عزیز من.» تکه‌ی دیگه‌ای از سیب رو کنار گوشم گرفتم و ژست شنفتن گرفتم و گفتم: «آره! می‌گه منم تو رو خیلی دوست دارم. یه عالمه اندازه‌ی آسمونا!‌»
فسقلیِ دوست‌داشتنی، خوشگل و محجوبانه خندید :)

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه