غمگنانه واسه روح مامان آواز می‌خوندم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه چهاردهم بهمن ۱۴۰۱. ساعت 1:29

امروز اون‌قدر آفتابیِ ملایم بود که وقتی عصر رفتم سر مزارِ مامان، نه ژاکت پوشیدم نه پالتو. خلوت بود. بقیه که رفتند سر قبرهای دیگه، سر قبر مامان تنها شدم. خلوت بود. روی نیمکت نشستم و غمگنانه واسه روحِ مامان، آروم آواز خوندم. تو حال خودم بودم که یکی آروم سلام کرد. یکی از آشنایان بود متوجه اومدنش نشده بودم. خلوتم رو بهم نزد ساکت برا مامان فاتحه‌ای خوند و خداحافظی کرد رفت.
پیرمردی رو که به چهره‌ش می‌خوره نزدیک نود سالش باشه و همیشه یه کنج می‌شینه آروم و موقر قرآن می‌خونه، دوست دارم. نون خرمایی که سر مزار، خیرات تعارف کرده بودند و برداشته بودم، دادم بهش. موقرانه گرفت و مهربونانه دعام کرد.
شب بعد شام، لباسشویی رو خاموش کردم و سبدِ پر از لباس‌های شسته رو که برداشتم برم پهن کنم، حس کردم صدای بارش بارون شنیدم روی جاده؛ رفتم سمت پنجره و گوشه‌ی پرده رو کنار زدم، غافلگیر شدم از برفی که داشت میومد و همه‌جا رو سپید کرده بود. اون آفتاب ظهر و این برف شب؟! جاده و دوردست‌ها از مِه و دونه‌های متراکم برف معلوم نبود. تا به پسرمم گفتم "برف!" با شوق اومد دم پنجره :)

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه