تا فهمید ناهار چیه گفت میاد :)
بهقلمِ آسمان
سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۲. ساعت 11:15
گوشی چند زنگ خورد تا بابام برداشت؛
- سلام چشم قشنگِ من. خوبی؟ :)
- سلام. آره. داشتم صبونه میخوردم
- منم هنوز نخوردم. تازه الان میخواستم بخورم :)
ناهار غذای موردعلاقهت رو گذاشتم، میای پیشم؟
- باشه.
صدای آهنگ قدیمی شادی از پشت گوشی آمد.
- نوهت صدای آهنگت رو شنیده رقصش گرفته :)
- جانِ منه :)
- داره حاضر میشه بره مدرسه. قرصات رو خوردی؟
- نه.
- چرا؟ پس برای چی رفتی قرصای جدیدت رو گرفتی :)
صبونهت رو که خوردی حتما قرصات رو بخور. باشه؟
- باشه :)
- پس من منتظرتم، ناهار یادت نره بیای پیشم!
- :)