چراغی که بعدِ تو روشنایِ کوچه‌ست

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه سی ام آذر ۱۴۰۱. ساعت 4:28

از سه‌و‌نیم که بیدار شدم دیگه خوابم نبرد. به چراغ توی کوچه خیره شده بودم که صدای آهی منو به خودم آورد؛ دیدم بابام همون‌طور که سر رو بالش خوابیده، داره با غصه نگام می‌کنه. بهش آروم لبخند زدم. فقط نگام کرد می‌دونست که لبخندم دروغه و از اندوه خوابم نمی‌بره..

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه