برد با من بود

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه سی ام خرداد ۱۴۰۲. ساعت 23:58

از ظهر خونه پدرم بودم، درگیر کار. و تنهایی خیلی خسته شدم کمکی نداشتم. غروب پیچیده‌تر شد مهمون‌ناخونده اومد و همه‌چی تو هم گره خورد. از طرفی کلافه‌ی درد بودم از یه طرف حجم‌ کار که خیلی عصبانیم کرده بود! حرصم دراومده بود از بی‌ملاحظگی آدما!
یه‌لحظه به خودم اومدم گفتم: «هی هی! صبر کن ببینم، چرا اصلا باید این‌قدر پریشون و عصبی بشی؟! این حالِ تو یعنی توکلت کم شده. به خدا اعتماد کن و بی‌خیال باش.» و آروم شدم و نذاشتم چیزی عصبیم کنه. نذاشتم مدیریت اوضاع از دستم در بره و بُرد با من شد :)

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه