غر زدن‌های شیرینِ مامان و بابام

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه بیستم مرداد ۱۴۰۱. ساعت 5:30

دیروز در خدمت مامانِ جان و بابایِ دل بودم :)
بابام شیرین‌زبانی می‌کنه می‌گه مامانم چه‌قدر خوشحاله ازین‌که من اینجام و خیالش راحته. منم عاشق اینم که سربه‌سر بابام بذارم و باهاش شوخی کنم؛ اون‌وقته که چشای خوشگلش برق می‌زنه و توش خنده موج می‌زنه. آدما سنشون که بالا می‌ره، خیلی بهونه‌گیر می‌شن. مامان و بابا هی سر هر چیز کوچیکی سرِ همدیگه غر می‌زنن و با همدیگه دعوا می‌کنن. شوخی جدی می‌گم: «شما الان این‌طوری باهم دعوا دارین، روزایی که من نیستمم باهمدیگه کل‌کل می‌کنین؟» مامانم می‌گه: «بدتر. دیوونه می‌کنه! تاثیر قرصای قلبشه.» می‌خندم ازشون می‌خوام کاری به کار همدیگه نداشته باشند.
عصر مامان اصرار می‌کنه بریم بیرون خرید؛ اما من می‌گم حوصله ندارم از طرفی‌م لباس مناسب ندارم با لباس معمولی‌تر اومدم اینجا. شب نمی‌ذارم شام درست کنه می‌گم هر چی ناهار مونده همون رو می‌خوریم. آخر شب برگشتنی، دوباره ماسک می‌زنم؛ دور و برم آدمای زیادی رو شنیدم دوباره کرونا گرفتند حتی دو نفر فوت کردند. اگه خدای نکرده دوباره کرونا سمتم بیاد، چیزی ازم نمی‌مونه..

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه