هیچی جز سکوت نتونسته کمکم کنه
دیشب که برگشتم خونه دیر خوابم برد. تا دو بیدار بودم. قسمتاول سریال «یه شب بهاری» رو دانلود کردم دیدم؛ دوسش داشتم چهقدر حالم رو خوب کرد. خودم رو سرگرم فیلم کردم تا ذهنم رو دور کنم از هر چی فکر. صبح نُه که بیدار شدم حس کردم بعدِ مدتها یه خواب تقریبا کامل داشتم.
دست و دلم نه به کار میره نه به هیچ چیز دیگهای. حتی دلم نمیخواد حرف بزنم فقط تو خودم باشم. حتی وقتی خواهرم زنگ میزنه حرف میزنه، دلم میخواد گوشی رو قطع کنم، وقتی پسرم ازم میخواد براش درس توضیح بدم با کلافگی ناچارم صبورانه بهش یاد بدم. سخته آدم هم کلافه باشه هم صبور. مدتهاست دیگه حالم از کلمهی صبر بهم میخوره از شنیدنش حالم بد میشه.
اما چی میتونم بکنم؟ گریزی نیست. اگه من کارام رو انجام ندم، معجزه که نمیشه! فقط بیشتر و بیشتر رو هم تلبار میشن و شرایط رو برام سختتر میکنن. این اسمش زندگیه که هیچی از روزا و شبام نمیفهمم!؟ از شنیدن کلمات امیدوارکننده عصبانی میشم چون هیچ کمکی بهم نمیکنه.
تنها چیزی که حالم رو بهتر میکنه و کمکم میکنه راحتتر رو به جلو گام بردارم سکوته.. غرقِ سکوت.