یه جاهایی دیگه میبُرم
 
                حوالی پنج، پسرم داشت انیمه نگاه میکرد، وسطاش خوابش برد. رفتم قدری حلوا درست کردم، تزیینش کردم، گذاشتم کنار خنک شه. از ماه رمضون حلوا نخوردم.
پنجرهها رو باز کردم و کولر رو خاموش کردم، وزش تندِ باد، پردهی هال رو برد هوا. قسمتچهارم سریال آقای آفتاب رو گذاشتم دیدم؛ فوقالعاده بود. کشاکش احساسات این چهار شخصیت برام جذابه. بعدِ سریال، پسرم رو صدا زدم بیدار نشد.
حوالی هشت رفتم آشپزخونهم، قدری حلوا با نون تافتون آوردم. دوباره پسرم رو صدا کردم، روی تخت اتاقم خوابیده بود. گفتم: «پسرم، جانِ مامان، پاشو مامان. بیا حلوا درست کردم.» اما بازم پا نشد.
نون و حلوا رو خوردم و رفتم اتاقم دوباره صداش کردم پا نشد؛ دلم گرفت.. من که دیروز تا چشم باز کردم هیشکی نبود تا دوی شب، تمام مدت تنها بودم و با هیشکی حرف نزدم.. حتی تا هفتِ شب انتظار کشیدم و ناهار نخوردم. خیلی ضعف کرده بودم. ساعت هفت، پا شدم نودل درست کردم خوردم که اذیتم کرد دلم درد گرفت. امروز با خودم قرار گذاشتم دیگه هیچوقت منتظر نمونم.