«چگونه بخندم؟ با اجزای صورتی که بهصورتی عجیب به اندوهی مستمر خو گرفتهاند و به رفتار در شرایط تازه عادت ندارند
چگونه بخندم؟ چگونه اعتماد کنم به خطوطی تازه که بر چهرهام مینشینند؟ آیا دوباره به جای قبلیشان بازمیگردند؟ و بمانند اگر، عضلات صورتم با این سوءتفاهم ابدی چه میکنند؟
من خطوط جانسختی را میشناسم که هربار به تعزیت آمده بودند چیزی بگویند اما گوشۀ دنجی از صورتم نشستند و دیگر از جایشان تکان نخوردند
من به این خطوط کهنه عادت دارم من به اینها خو گرفتهام اینها اینها اینها بر صورت من حق آب و گل دارند.»
«در باران و تاریکی آن دم که غروب در غلاف نشستهست من مینشینم و به تو فکر میکنم به چهرهی تو که شهر مقدسیست و به گونههای کوچکت که کوچهپسکوچههای لبخند است
ای چشمانت نیمی طرقه نیمی فرشته ای بر لبان خوابآلودت گلهای بوسه جاری
و یاد میکنم از آن چرخش شرمسار شیرین که گیسوی توست و بعد از روح تو که رقصآهنگیست نهچندان محبوب
بهقلمِ آسمان پنجشنبه دوم مرداد ۱۴۰۴. ساعت 21:18
«میدانم خستهای. میفهمم که تنهایی و بیکاری خوردت میکند. چه کنم که عجالتا، تا وقتی جشن مجله بگذرد کاری از دستم برنمیآید. قربان چشمهای مهربانت بروم، استقامت کن و به من هم مجال بده، کومکم کن این بار سنگین را که برداشتهام با موفقیت به مقصد برسانم.»
› کتابِ مثل خون در رگهای من › نامههای احمد شاملو به آیدا › نشر چشمه › ص ۱۴۶
دوباره خوندن نامههای شاملو چه حس خوبی داشت بعد چند سال. نکته؛ املای کلمات طبق قلم خود شاملوست.
«میان آفتاب و من پردهای از آرامش است که چشم مرا از خنج نور و وجود مرا از زخم آگاهی در امان میدارد و نفس راحتم میبخشد اینک جنگ به پایان رسیده است اینک عشق به پایان رسیده است. و مرگ چه زیبا خود را از پیش آماده کرده است.»