فردا زنگ بزنم بگم برام اینو بیاره
بهقلمِ آسمان
چهارشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۴. ساعت 1:56
لیوان خالی چاییم رو از پاتختیم برداشتم روی میز کارم گذاشتم و برگشتم تختم دراز کشیدم. کتاب تازهای رو گذاشتم و ارپاد زدم به گوشم و از درد چشم رو هم گذاشتم و غرق گوشدادن کتاب شدم. بااینکه ایرانی بود فضاش توی پاریس میگذشت. راوی چه حرفهای و گیرا کتاب رو میخوند. از کتابش خیلی خوشم اومد یادم باشه فردا زنگ بزنم سفارش بدم برام بیاره. دلم خواست خود کتاب رو بگیرم تااینکه گویا بشنومش.