غم این خفتهی چند
بهقلمِ آسمان
سه شنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۱. ساعت 9:20
«میتراود مهتاب،
میدرخشد شبتاب.
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک،
غم این خفتهی چند،
خواب در چشم تَرَم میشکند.
نگران با من اِستاده سحر،
صبح میخواهد از من،
کز مبارک دمِ او، آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر،
در جگر لیکن خاری،
از ره این سفرم میشکند.
نازکآرای تن ساقگلی،
که به جانش کِشتم،
و به جان دادمش آب،
ای دریغا ! به برم میشکند.
دستها میسایم،
تا دری بگشایم.
بر عبث میپایم،
که به در کس آید،
در و دیوار بهمریختهشان،
بر سرم میشکند.
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب.
مانده پای آبله از راه دراز،
بر دَمِ دهکده مردی تنها،
کولهبارش بر دوش،
دست او بر در، میگوید با خود:
غم این خفتهی چند،
خواب در چشم ترم میشکند.»