دست‌ها

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه سوم مرداد ۱۴۰۰. ساعت 23:42

«من، شاخه‌ی عشق را جدا کردم
در زمین دفن کردم، آن را!
نگاه کن
باغِ من پُر از شکوفه است!
عشق را نمی‌توان از بین بُرد
حتی اگر در زمین دفنش کنی
دوباره رشد می‌کند!
می‌خواستم عشق را
در قلبم دفن کنم
اما قلب من خانه‌ی عشق بود!
عشق را در سرم دفن کردم!
از من پرسیدند؛
چرا سرم شکوفه داده است؟
چرا چشمانِ درخشانِ من چون ستاره است؟
و چرا لب‌های من آفتابی‌تر است از سپیده‌دم؟

دلم می‌خواست
می‌توانستم
عشق را تکه‌تکه کنم!
نرم و چسبنده بود،
کش می‌آمد
آن‌چنان که به دست‌هایم پیچید!
اینک دستانم به عشق بسته شده است
و آن‌ها می‌پرسند
من زندانیِ چه کسی هستم؟...»

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه