لغزید و دور دست‌هایم پیچید

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۴. ساعت 19:17

«شاخه‌ی عشق را شکستم
مرده و بی‌جان در خاک دفنش کردم
ولی اکنون بنگر که باغم سراسر سبز شده‌ست
عشق را نمی‌توان کُشت
اگر در خاک دفنش کنی دوباره می‌روید
اگر به هوا پرتش کنی برگ‌های پر و بال می‌دهد
اگر به آبش بیفکنی می‌درخشد مثل فلس‌های ماهی
و اگر به درون شب پرتش کنی می‌درخشد مثل ستاره‌ها
خواستم در قلبم مدفونش کنم
اما قلبم که خانه‌ی عشق بود
دروازه‌هایش را گشود با هزار آواز و نوا
و بر نوک انگشتان پا به رقص درآمد
پس عشقم را در سرم مدفون کردم
ولی از من پرسیدند چرا سرت شبیه یک گل شده‌ست؟
و چشمانت مثل دو ستاره می‌درخشند
و لب‌هایت از روشنی فَلَق سرخ‌تر است
شاخه‌ی عشق را به دست گرفتم تا بشکنم
ولی لغزید و دور دست‌هایم پیچید
و اکنون مانده‌ام با دست‌های بسته
و از من می‌پرسند اسیر کدام افسونی؟»

نزدیکم بمان

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۴. ساعت 10:46

«کنار من باش
که فقط این‌گونه دیگر سردم نخواهد بود
باد سردی می‌وزد
از فضای پیرامون
وقتی به بزرگی آن فضا می‌اندیشم
و به خودم
آنگاه حس می‌کنم نیاز دارم
به دو شانه‌ات که پناهند
به این دو پرتو آسمانی.»

اینجا ایستاده‌ام پنهان‌شده در کلمات

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۴. ساعت 11:20

«ای برگ
مرا با سبزی خود در آغوش بگیر!
من درخت برهنه‌ی پاییزم،
که می‌لرزم.
ای باران
مرا سیراب کن!
من ماسه‌های کویرم،
از سرزمین‌ گرم و خشک.
باد الک می‌شود
با گذر از میان دستانم.
گرم کن مرا
ای تو که خورشیدی!
من از پیش‌ترها، اینجا ایستاده‌ام!
پنهان‌شده در کلمات!
چون سایه‌ی درختان
بر چشمه‌های جوشان...»

برای یافتنت در پیِ خورشید می‌روم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۴. ساعت 23:27

«بر جاده‌ای پُرغبار
به جست‌وجوی لبانِ توام
خمان خمان می‌کاوم،
زیر و زبرِدهر سنگِ خزه‌پوش را،
حلزون‌های خفته‌ در سایه‌بانِ مارپیچِ نمناک را،
بیدار می‌کنم
می‌پرسم که محبوب من کجاست؟
شاخک‌هایشان از صدف بیرون می‌آید
به خورشید، دزدانه نگاهی می‌کنند
و ناپدید می‌شوند...
بی‌هیچ کلامی
می‌پرسم از سنگ؛
با دستانِ مشتاقِ گرمم
رخِ زبرش را نوازش می‌کنم،
و او همچنان خاموش.
می‌پرسم از خورشید:
به جانبِ مغرب سر خم می‌کند،
و من تمامِ مغرب‌زمین را،
برای یافتنت
در پیِ خورشید می‌روم...»

پرنده‌ای در صندوق

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۴. ساعت 10:1

«این هم آخرین شعر من
برای تو
شعر دیگری در کار نیست
این را گفتم وُ
بعد
پاکت نامه را با تمبری بستم
و آن قلبِ تختِ چارگوش را
از درز باریک صندوق انداختم توُ

حالا مردم، محتاط
دور و برِ صندوق راه می‌روند
و از خود می‌پرسند
ماجرا چیست
نکند پرنده‌ای رفته توی صندوق وُ
دارد بالکوبان خود را به در و دیوار می‌زند
و آوازکی می‌خواند.»


سایه می‌شوی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۴. ساعت 9:56

«می‌گویی - تا مرگ
می‌گویی - تا ابد
تو اگر درخت شَوی اما
حتم قد می‌کشی
زیر پنجره‌ی من
تو اگر پنجره شوی
با تُکِ زبانم
سُک‌ می‌زنم به شیشه‌ی جانت
تو اگر باد شوی
علفت می‌شوم
که خِش‌خِشم بیندازی
تو اگر نور
شبت می‌شوم
که هاشورم بزنی
تو اگر روز
ابرِ نرم می‌‌شوی
سایه می‌شوی
بر سر خسته‌ی من
وقتی که مهربان
با نازِ انگشت‌های تَر و فِرزت
دست‌ می‌بری لای موهام
و زیر لب می‌گویی که:
منم»


تکیه‌گاه نامت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۴. ساعت 13:41

«می‌خواهم از تو بنویسم
با نامت تکیه‌گاهی بسازم
برای پرچین‌های شکسته
برای درخت گیلاس یخ‌زده
از لبانت
که هلال ماه را شکل می‌دهند
از مژگانت
که به فریب، سیاه به نظر می‌رسند

می‌خواهم انگشتانم را
در میان گیسوانت برقصانم
برآمدگی گلویت را لمس نمایم
همان جایی که با نجوایی بی‌صدا
دل از لبانت فرمان نمی‌برد

می‌خواهم نامت را بیامیزم
با ستارگان
با خون
تا درونت باشم
نه در کنارت
می‌خواهم ناپدید شوم
همچون قطره‌ای باران
که در دریای شب گمشده است…»

نرم و سیال گرداگرد دستانم پيچيد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه پانزدهم بهمن ۱۴۰۳. ساعت 23:54

«خواستم عشق را در دلم دفن کنم
ولی
دلم خانه‌ی عشق بود
درهای خود را باز کرد
و آن را احاطه کرد
با آواز
از ديواری تا ديواری…
دلم بر نوک انگشتانم می‌رقصيد…

می‌خواستم اين عشق را تکه‌تکه کنم
ولی
نرم و سيال بود
گرداگرد دستانم پيچيد
و دست‌هایم
در عشق به دام افتادند…

حالا
مردم می‌پرسند:
من زندانی کيستم…؟»


دستان تو چند سال دارند؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۳. ساعت 14:39

«دستان تو چند سال دارند؟
درختان پرگره
به موهای من که دست می‌کشند
بهار می‌شوند
بوی ریشه‌هایی که از خواب برخاسته‌اند
زمزمهٔ زمین
پشت خمیدۀ پاییز را
می‌شکند
باد بهار
در میان انگشتان خشکیده می‌رقصد
گردن سبزم را
بیشتر خم می‌کنم
لبریزم از این هرم اشتیاق
که پوست گرم تنم را
زیر دستان تو
حس کنم.»

هالینا

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۳. ساعت 23:57

«یک‌بار طعم عشق را چشیده‌ام
قلبم را تند کرد
بدنم را دیوانه
حواسم را به‌هم ریخت
و رفت..»

چرا چشم‌هايم مثلِ ستاره‌ها می‌درخشند؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و چهارم آذر ۱۴۰۲. ساعت 12:52

«عشقم را در سرم دفن کردم
و مردم پرسيدند
چرا سرم گل داده‌ است؟
چرا چشم‌هايم مثلِ ستاره‌ها می‌درخشند؟
و چرا لب‌هايم از صبح روشن‌‌ترند؟

می‌خواستم اين عشق را تکه‌تکه کنم
ولی نرم و سيال بود، دورِ دستم پيچيد
و دست‌هايم در عشق به دام افتادند
حالا مردم می‌پرسند که من زندانی کيستم؟!»

تکیه‌گاهِ نامت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه دوم شهریور ۱۴۰۱. ساعت 23:32

«می‌خواهم از تو بنویسم
با نامت تکیه‌گاهی بسازم
برای پرچین‌های شکسته
برای درخت گیلاس یخ‌‌زده
از لبانت
که هلال ماه را شکل می‌دهند
از مژگانت
که به فریب، سیاه به نظر می‌رسند
می‌خواهم انگشتانم را
در میان گیسوانت برقصانم
برآمدگی گلویت را لمس نمایم
همان‌جایی که با نجوایی بی‌صدا
دل از لبانت فرمان نمی‌برد
می‌خواهم نامت را بیامیزم
با ستارگان
با خون
تا درونت باشم
نه در کنارت
می‌خواهم ناپدید شوم
هم چون قطره‌ای باران
که در دریای شب گمشده است.»

🎶 Majnoon 🎶 Fardad Ansari 🎶

دیگر بلد نیستم به نام صدا بزنم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۱. ساعت 11:31

«اکنون که پرندگان از خواب‌هایم پریده‌اند
و ستارگان خاموش شده‌اند
دیگر بلد نیستم به نام صدا بزنم
ترس و مرگ و عشق را
دست‌هایم را نگاه می‌کنم
که بی‌هدف
دورِ یکدیگر می‌پیچند
و لبم خاموش می‌مانَد
آسمان بی‌نام بالایِ سرم می‌رویَد
و هر لحظه نزدیک‌تر
زمین بی‌نام شکوفه می‌کند.»

هالینا

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۱. ساعت 23:39

کتابی رو که در دستِ مطالعه داشتم، تموم کردم. رفتم سراغ کتابخونه‌م تا کتاب تازه‌ای رو بردارم و بخونمش. کتاب جویس رو که برداشتم، دلم سمتِ کتاب هالینا پر کشید؛ اونم بیرون کشیدم. روی تختم نشستم و مجموعه‌شعرش رو ورق زدم. هندزفری زدم گوشم و موسیقی گذاشتم. یه شعر خوندم، دو شعر.. سه شعر.. چهار. به خودم که اومدم دیدم آهنگ تموم و خاموش شده و نفهمیدم. و بی‌این‌که بفهمم دارم تموم شعرها رو می‌خونم.
اندوه سروده‌های هالینا اون‌قدر به جانم ریخت که قلبم درد گرفت و تیر کشید. از اندوه زیاد کتاب رو بستم و کنارم گذاشتم و خسته چشمام رو بستم. یاد سکانس سریال 'عشقِ بد' افتادم که دیشب داشتم نگاه می‌کردم. این سریال رو بعدِ چند سال دوباره دارم از اول نگاه می‌کنم به هشتم رسیدم. از بین شخصیت‌هاش لی‌سو رو خیلی بیشتر دوست داشتم چون هر بار که حالش بد می‌شد و قلبش درد می‌گرفت، انگار خودم رو می‌دیدم و منو یادِ خودم می‌انداخت و چشام پرِ اشک می‌شد.

پنهان

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۰. ساعت 23:59

«ای تو که خورشیدی!
من از پیش‌ترها، اینجا ایستاده‌ام!
پنهان‌شده در کلمات!»

دست‌ها

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه سوم مرداد ۱۴۰۰. ساعت 23:42

«من، شاخه‌ی عشق را جدا کردم
در زمین دفن کردم، آن را!
نگاه کن
باغِ من پُر از شکوفه است!
عشق را نمی‌توان از بین بُرد
حتی اگر در زمین دفنش کنی
دوباره رشد می‌کند!
می‌خواستم عشق را
در قلبم دفن کنم
اما قلب من خانه‌ی عشق بود!
عشق را در سرم دفن کردم!
از من پرسیدند؛
چرا سرم شکوفه داده است؟
چرا چشمانِ درخشانِ من چون ستاره است؟
و چرا لب‌های من آفتابی‌تر است از سپیده‌دم؟

دلم می‌خواست
می‌توانستم
عشق را تکه‌تکه کنم!
نرم و چسبنده بود،
کش می‌آمد
آن‌چنان که به دست‌هایم پیچید!
اینک دستانم به عشق بسته شده است
و آن‌ها می‌پرسند
من زندانیِ چه کسی هستم؟...»

ستارگانی که فرو می‌افتند

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۰. ساعت 22:34

«تو فریادِ چشم‌هایم هستی
که تا بی‌نهایت ادامه دارند
تا سایه‌ای که به وسعتِ هزار سایه‌ست
سایه‌ای از هزار روزِ بی‌نام و نشان
چقدر نور
در دستانِ گسترده‌ات داری
چقدر شب
در ناگهانیِ ستارگانی که فرو می‌افتند
به دنبالِ تو می‌گردم
با انگشتانم در میانِ ابرها جستجو می‌کنم
در میانِ بال‌های پرندگان و برگ‌ها
و تنها منظره‌ی رنگ‌پریده‌ی میدانِ شهر پیداست.»

عزیزم وقتی من بمیرم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۰. ساعت 10:32

«عزیزم
وقتی من بمیرم و خورشید را ترک گویم
و به موجودِ درازِ غم‌انگیزِ نه چندان دلچسبی مُبدل شوم
مرا در آغوش می‌گیری و بغل می‌کنی؟
بازوانت را به دورِ اندامِ من حلقه می‌کنی؟
آنچه سرنوشتی ظالمانه مُقدر ساخته، بی‌اثر می‌کنی؟

اغلب به تو می‌اندیشم
اغلب به تو می‌نویسم
نامه‌هایی احمقانه سرشار از لبخند و عشق را
سپس آن‌ها را در آتش پنهان می‌کنم
شعله‌ها بیشتر و بیشتر زبانه می‌کشند
تا برایِ اندک زمانی در زیرِ خاکستر به خواب روند

عزیزم
چون به درونِ شعله خیره می‌شوم
درمانده می‌مانم
آیا باید بترسم که بر سرِ قلبِ تشنه‌ی عشقِ من چه خواهد آمد؟
اما تو هیچ اعتنا نمی‌کنی
که در این دنیایِ سرد و تاریک
من تنهایِ تنها می‌میرم.»

با من شریک شو

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۹. ساعت 23:59

«با من شریک شو
در نانِ هر روزه‌ی تنهایی‌ام
پُر کُن با حضورت
دیوارهایِ غیاب را
مُذَهب کُن
پنجره‌ی ناموجود را
دری باش
بالایِ همه‌ی درها
که همیشه می‌توان آن را
باز گذاشت..»

podziel się ze mną
mojej samotności chlebem powszednim
obecnością zapełń
nieobecne ściany
pozłoć
nie istniejące okno
bądź mi drzwiami
nade wszystko drzwiami
które można otworzyć
na oścież

‹Halina Poświatowska›

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه