لغزید و دور دستهایم پیچید

«شاخهی عشق را شکستم
مرده و بیجان در خاک دفنش کردم
ولی اکنون بنگر که باغم سراسر سبز شدهست
عشق را نمیتوان کُشت
اگر در خاک دفنش کنی دوباره میروید
اگر به هوا پرتش کنی برگهای پر و بال میدهد
اگر به آبش بیفکنی میدرخشد مثل فلسهای ماهی
و اگر به درون شب پرتش کنی میدرخشد مثل ستارهها
خواستم در قلبم مدفونش کنم
اما قلبم که خانهی عشق بود
دروازههایش را گشود با هزار آواز و نوا
و بر نوک انگشتان پا به رقص درآمد
پس عشقم را در سرم مدفون کردم
ولی از من پرسیدند چرا سرت شبیه یک گل شدهست؟
و چشمانت مثل دو ستاره میدرخشند
و لبهایت از روشنی فَلَق سرختر است
شاخهی عشق را به دست گرفتم تا بشکنم
ولی لغزید و دور دستهایم پیچید
و اکنون ماندهام با دستهای بسته
و از من میپرسند اسیر کدام افسونی؟»