از پچ‌پچِ پنهانِ باد و صنوبرِ خسته بفهم 

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و سوم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 21:18

«هر چند که پنهان و سر به زير
بُريده و خاموش
خاموش و بی‌سوال
بخواهی به خانه برگردی،
باز می‌بينی نمی‌شود
می‌بينی باز نمی‌شود
اين در و اين قفلِ کهنه...!
اين در و اين قفلِ کهنه را مگر
با رازِ کدام کليدِ بی‌دعا بسته‌اند
که تعبير اين ترانه باز
به سرآغازِ همان گريه‌های گذشته برمی‌گردد!؟

برگرد!
يک لحظه از پچ‌پچِ پنهانِ باد و صنوبرِ خسته بفهم
که پايانِ دورترين رويای آدمی
همين منزلِ آرامِ از هر چه گذشتن است!

ديگر چه فرقی دارد
اين درِ بسته به مِفتاحِ کدام دعا،
اين قفلِ کهنه به ميلِ کدام کليد...!؟
دير يا زود باد از سکوتِ همين صنوبرِ خسته برخواهد خاست
در بوته‌های ترس‌خورده‌ی ستارگان خواهد وزيد
و ماه از وحشتِ آينه‌های شکسته طلوع نخواهد کرد!
می‌بينی در غيابِ حضرتِ اردی‌بهشت
چه بر خوابِ نرگس و بيداریِ بابونه رفته است!

می‌گويند هنوز هم می‌توان سراغِ آن علاقه‌ی غمگين را
از مخفی‌ترين ترانه‌های همين مردمِ مگو گرفت،
هنوز هم می‌توان کمی خيره به خوابِ کبوتر و دريا
سپيده‌دمِ دورِ آسمان را به ياد آورد،
هنوز هم می‌توان از قناعت به يک تبسم ساده
تاريکیِ تمامِ اين کوچه را به شب نابَلَد بخشيد،
هنوز هم می‌توان گاهی
عقيده‌ی آسانِ بوسه را
از يکی دو همسايه‌ی مسلمان پرسيد،
هنوز هم می‌توان
آهسته از خيابانِ خلوتِ پاييز گذشت
همهمه‌ی دورِ اردی‌بهشت را به ياد آورد
شادمانی ماه و صنوبرِ نوميد را به ياد آورد،
و به ياد آورد که ترانه‌ای
علاقه‌ی غمگينی
چراغ و تبسمی
کبوتر و کوچه‌ای شايد،
يا سپيده‌دمِ دورِ آسمانی که پا به راه‌ست!

ديگر چه فرقی دارد
که اين درِ بسته به مِفتاحِ کدام دعا
اين قفلِ کهنه به ميلِ کدام کليد...!؟

اينجا هر زورقِ شکسته‌ای حتی
مجبور به شنيدنِ اين قصه
تا خوابِ آن هزار و يکشبِ درياست!»

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه