پس جای ما کجاست؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه بیست و دوم آبان ۱۴۰۴. ساعت 22:41

«ای کنارِ تو!
که کنارِ توام،
تنها کنارِ توام.

کنارِ تو آتش،
کنارِ تو آتشِ تمام،
تمام‌ات می‌خواهم به هر کنار.
آتش‌تر از همیشه بر آب…
ای تمام‌ات… تشنهٔ تمام!

آه از وزیدنِ حنجره
در قرائتِ باد!
بیاییم بمانیم به بی‌کناره‌ها،
فرصت نداریم به این همه ابهام،
بمانیم نداریم، نداریم بمانیم.
ای نیستمِ تبرئه!
ممکناتِ ملال مرا ببین،
در این جهانِ به جَعر،
پس جای ما کجاست؟

پرسیدهٔ هراسم،
که نه از تو… کنارِ تو،
به چه کارِ وزیدن… زاییده است به زی!؟

باد می‌بَرَدم به دقیانوس،
دقیقهٔ آخر است،
مرا ببوس…!»

عاشقانه‌ی اندوه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۴. ساعت 20:30

«بویِ خویِ ماه می‌آید،
باد
از وَرایِ تنِ دویده‌ی دریا
گذشته است:
لغزشِ سایه‌ روشنِ هوا،
لمسِ آرامِ گندم و انار،
و آن اتفاقِ تام... اتفاقِ تمام؛
که آدمی آیا
خود
اولادِ همان دقیقه‌ی دریاوار است؟!

آرام باش،
تلقیِ تو از ولرمایِ واژه‌ها
تنها
رسیدن به زِلزِلت‌الرعشه‌هاست.

چه قهر و چه قیام
من هرگز از تیغِ بی‌نیام
نترسیده‌ام.

و تو نیز
نگرانِ این گفت و نگفت‌ها نباش!
کلمات
خود
با تکلم استعاره
از تاریکیِ هر طعنه‌ی مُطَنطَنی
خواهند گذشت...»

نامه‌ی اول

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه دهم خرداد ۱۴۰۴. ساعت 23:59

«سلام!
حال همۀ ما خوب است
ملالی نیست جز گم‌شدنِ گاه‌به‌گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این‌همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خواب‌های ما سالِ پُربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهٔ باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاسِ تبسمِ رؤیا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ای خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار… هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه یک فوج کبوترِ سپید
از فرازِ کوچۀ ما می‌گذرد
باد بوی نام‌های کسانِ من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامشِ آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ای باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی‌حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همۀ ما خوب است
اما تو باور نکن!»

سلسله‌ی بی‌گزند

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۴. ساعت 17:50

«به چه فکر می‌کنی؟
هنوز هم آن گرگِ ماده
در چله‌ی زمستان مویه می‌کند.

من رخسارِ ماه را
در دست‌های مجروحِ خود
پنهان کرده‌ام
تا دیگر هیچ مسافری ملتفت نشود
من ذریت‌ام به سلسله جبالِ ماه
می‌رسد.
من منتظرت می‌مانم
مثلِ کوه که چشم‌‌به‌راهِ آهو.

تو سرانجام
به روزِ بزرگِ موعود
بازخواهی گشت.

گرگ‌ها می‌آیند و می‌روند
و چله‌ها، زمستان‌ها و مویه‌ها
می‌آیند و می‌روند،
اما تنها تو… سایه‌ات
در تاریکیِ بی‌تاب‌ترین شب‌ها
چشم به راهِ خورشید است.

به زاد‌روزِ رژه‌ی شقایق‌ها
بیندیش…!
این تکه ذغالِ رو به خاکستر
زمانی
بلوطِ هزاره‌ی این سرزمین
بوده است.»


بندرِ گُمبرون

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۴. ساعت 17:46

«شبا...!
هی مشهورِ شرم آور!
در این میان
مقصرِ این قصه‌ی سوگوار
کدام کبریتِ کشیده
در تکلمِ باد است...؟

ببین این تشنه‌ی بی‌تاب را،
بی‌تابِ بر آب رفته‌ای
که در به در... در دریا
دنبالِ دریا می‌گردد.

شیون، شعله‌ها، آوارها
اسکلتِ لالِ بی‌لنگر،
و این زندگیِ زنگ‌زده
که لا....لا...لا وُ
بی‌لالا... به لایِ جِرز!

مردم می‌گویند:
ما مرگِ مقصر را دیدیم
که با چه آرامشی
در بندرِ گمبرون قدم می‌زد:
دریا...دریا... دریا آتش گرفته است.

لعنت
لعنت بر تو
ای کبریت‌کِشِ در کمین...!»

› پی‌نوشت؛
گمبرون: نام کهنسال بندرعباس تا عصر سلاطین صفوی.

حوصله کن بلبلِ غمديده‌ی بی‌باغ و آسمان

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه یازدهم فروردین ۱۴۰۴. ساعت 0:39

«وقتی يک جوری
يک جورِ خيلی سخت، خيلی ساده می‌فهمی
حالا آن سوی اين ديوارهای بلند
يک جايی هست
که حال و احوالِ آسانِ مردم را می‌شود شنيد،
يا می‌شود يک طوری از همين بادِ بی‌خبر حتی
عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهميد،
تو دلت می‌خواهد يک نخِ سيگار
کمی حوصله، يا کتابی…
لااقل نوکِ مدادی شکسته بود
تا کاری، کلمه‌ای، مرورِ خاطره‌ای شايد!

کاش از پشتِ اين دريچه‌ی بسته
دستِ کم صدای کسی از کوچه می‌آمد
می‌آمد و می‌پرسيد
چرا دلت پُر و دستت خالی وُ
سيگارِ آخرت… خاموش است؟

و تو فقط نگاهش می‌کردی
بعد لای همان کتابِ کهنه
يک جمله‌ی سختِ ساده می‌جُستی
و دُرُست رو به شبِ تشنه می‌نوشتی: آب!
می‌نوشتی کاش دستی می‌آمد وُ
اين ديوارهای خسته را هُل می‌داد
می‌رفتند آن طرفِ‌ اين قفل کهنه و اصلا
رفتن… که استخاره نداشت!

حالا هی قدم بزن
قدم به قدم
به قدرِ همين مزارِ بی‌نام و سنگ،
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار
تا ببينيم اين بادِ بی‌خبر
کی باز با خود و اين خوابِ خسته،
عطرِ تازه‌ی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!

راستی حالا
دلت برای ديدنِ يک نَم‌نَمِ باران،
چند چشمه، چند رود و چند دريا گريه دارد!؟

حوصله کن بُلبُلِ غمديده‌ی بی‌باغ و آسمان
سرانجام اين کليدِ زنگ‌زده نيز
شبی به ياد می‌آورد
که پُشتِ اين قفلِ بَد قولِ خسته هم
دری هست، ديواری هست
به خدا… دريايی هست!»

نَفَس‌هایِ آهسته‌ی ریحان

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه هشتم اسفند ۱۴۰۳. ساعت 22:45

«من از اَزَل
در وادیِ واژه‌ها زاده شدم.
ساده نیست
خوانایِ دست‌ْخطِ دریا شدن
ساده نیست.

سکوت
ثروتِ من است،
من به همین امید
به نَفَس‌هایِ آهسته‌ی ریحان رسیده‌ام.

خیلی‌ها با دستِ خود
مرا کشته‌اند.
خیلی‌ها با دستِ خود
مرا کَفَن کرده‌اند.
خیلی‌ها با دستِ خود
مرا به خاک سپرده‌اند.
اما عجیب این‌جاست که من زنده‌ام هنوز.

ریحان، رسیدن، آهستگی
امید، سکوت، دریا، واژه‌ها.
تعبیرِ عبادتِ آب است این
در قنوتِ عطش.

من
تمامِ عمر
فروتن و فهمیده زیسته‌ام.
رازِ ریحان و دستْ‌خطِ دریا
همین است.

به ماه نگاه کن!
نه پیر می‌شود
نه پرده‌نشین،
مثل من در وادیِ بی‌پایانِ واژه‌ها.»

این زندگی با حافظه‌م چی کرده..؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۳. ساعت 17:20

توی تاریکی اتاقم از درد رو تختم کز کرده بودم و جرأت نمی‌کردم پا شم که عطر بارون پیچید به شامه‌م. عمیق‌تر هوا رو توی ریه‌هام کشیدم، آره داره بارون میاد. موسیقی رو خاموش کردم، ارپاد رو از گوشم درآوردم و آروم از تختم پایین اومدم. سعی کردم اعتنایی به درد نکنم. موهام رو بستم و چراغ اتاقم رو روشن کردم و رفتم آشپزخونه‌م کتری گذاشتم دمنوش درست کنم.
رفتم دم پنجره یه‌لحظه بارون رو نگاه کردم برگشتم اتاقم توی تختم. کتاب «شازده‌کوچولو فال‌فروش میدان راه‌آهن» رو از کنار تختم برداشتم. فکر کردم نخوندمش و تازه می‌خوام شروع کنم اما وقتی بازش کردم صفحه‌ای اومد که نشون‌گذار لاش بود. تازه فهمیدم ۱۴۸ صفحه ازش خوندم حتی بعضی مصر‌ع‌ها رو نشون گذاشتم و هیچ یادم نبود که نصف کتاب رو خوندم. این زندگی با حافظه‌م چی کرده..؟

رفاقت با نور

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه دوم بهمن ۱۴۰۳. ساعت 11:29

«او که راه را
از شبِ تاریک آموخته است،
هرگز گم نخواهد شد.

رفاقت با نور
آخرین تشخیصِ آدمی‌ست
که تاریکی را به تو نشان خواهد داد،
که تاب آوردن در تاریکی را
به تو نشان خواهد داد.

او که راه را
در تاریکی شب آموخته است
بی‌تردید
روزی به منزل بزرگ خواهد رسید.

بی‌هوده داوری نکن!
تنها
پاهای تاولْ‌زده در تاریکی
می‌دانند
منظور من از رفاقت با نور
یعنی چه…!»

› کتابِ سرودِ روحِ بزرگ
› سروده‌ی سیدعلی صالحی › نشر نگاه

مجروح‌ترین رؤیاها

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه هشتم مهر ۱۴۰۳. ساعت 13:0

«من
قصه‌ها دارم از این بی‌راهه،
که با نومیدانِ خسته‌اش
بسیار گریسته‌ام.
همین است که من هرگز
از شما نبوده‌ام.»

› این شفا برسد به دست مجروح‌ترین رؤیاها
› سروده‌ی سیدعلی صالحی › نشر نگاه

نام مرا بر سپیده‌دمِ صخره‌ها نوشته‌اند

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه چهارم مهر ۱۴۰۳. ساعت 13:32

«همه‌ی نام‌ها
اسمِ مستعارِ من است.

هر وقت
هر کجا
به هر اسم که بخوانی‌ام
کوهستان به تو پاسخ خواهد داد.

من
همه‌ی عمر
نیمی کوه و نیمی کلمه
زیسته‌ام.
و مردم
به گردنِ من حقی دارند
چه به اسمِ عشق
چه به اسمِ امید
چه به اسمِ آدمی…

اگرچه تلخ
اگرچه تشنه
اگرچه تنها
اما باران… راه‌بلدِ بی‌دلیلِ من است.

باران هم
اسمِ مستعارِ ایام آدمی‌ست
نیمی کوه و نیمی کلمه…
نام مرا بر سپیده‌دمِ صخره‌ها
نوشته‌اند.»

› کتابِ لولی‌وشِ واژه‌ها
› سروده‌ی سیدعلی صالحی › نشر چشمه

می‌ترسم… بمان. جایی نمی‌روم‌

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۳. ساعت 19:56

اوایل شب. خانه. اتاق.
نیما دستمال خیس بر پیشانی عالیه می‌گذارد. تیماردار است شاعر.
نیما: «شهریار سفارش کرد. برویم آستارا… سری بزنیم.»
عالیه: «شهریار کیه؟»
نیما: «سید محمدحسین تبریزی.»
عالیه: «ها…»
نیما: «خوب شو!»
عالیه: «شراگیم؟»
نیما: «رفته شهر، پیش عمه‌اش. بی پیر چه‌قدر شاعر است! فقط به او حسودی‌ام می‌شود.»
عالیه: «کی؟»
نیما: «همین تبریزیه. اگر می‌توانستم مثل او غزل بگویم، سراغ واژه‌های درهم‌شکسته نمی‌رفتم.»
عالیه: «خودت برو پیش رفقات. بالاخره ری‌را کیه، علی‌خان؟ منم، لادبُن یا هی‌هیِ نیما به وقتِ شبانی؟»
نیما: «هیچ‌کدام عالیه، هیچ‌کدام، چون همه‌چیز تویی! می‌ترسم… بمان. جایی نمی‌روم‌.»
عالیه: «پس این برف کی سرش را زمین می‌گذارد؟»
نیما: «گذاشته… خیلی وقت است. برفِ بهار وفا ندارد.»
صدای در زدن و دق‌الباب می‌آید. نیما می‌رود، بلند می‌پرسد:
«کیه؟»
صدای جلال آل‌احمد: «منم.»
نیما، در برف، درگاه را باز می‌کند. عجیب این‌که نیما متوجه نمی‌شود، صدای جلال را شنید، اما سیمین دانشور دو پیاله آش توی سینی، سینی‌ بر‌ دست. بخار آش!
سیمین: «شیراز بودم. آقا هم رفته طالقان. این خواهر ما…» راه می‌افتد پشت‌سر نیما، عالیه سعی می‌کند از بستر نیم‌خیز شود.
دانشور جَلدی کنارش می‌نشیند.
دانشور: «غروبی رسیدم تهرون. فاطمه گفت: ناخوشی دختر!»
عالیه ‹به نیما›: «سینی را بذار زمین، لبِ اجاق… برو آن اتاق، حرف دارم با سیمین.»
نیما: «چشم چشم. مدادم تمام شده!» ‹به ته مداد در کف دستش نگاه می‌کند.›
سیمین از کیفِ در جیبِ راست، مداد نیمه‌ای به نیما می‌دهد.
نیما هی بی‌جهت تعظیم می‌کند به هر سو و بیرون می‌رود. با خودش حرف می‌زند: «دیدی… دیدی… به شاعر بزرگِ بشریت می‌گوید برو آن اتاق، ما حرف داریم! خب من هم حرف دارم، یک دنیا… آن هم یک دنیا حرف دارم.» گلوله و مچه‌ای برف از سر شاخۀ درختِ کهنِ حیاط روی سر برهنۀ نیما می‌رُمبد.
نیما آزرده، عصبی و آمادۀ دشنام به برف و بارش و آسمان نگاه می‌کند.

› کتابِ تورنادو… پیر می‌شود › نشر چشمه
› نیما یوشیج به روایت سیدعلی صالحی

تا بتوانم زندگی را تحمل کنم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه سی ام شهریور ۱۴۰۳. ساعت 16:9

استاد سیدعلی صالحی در کتابش «تورنادو پیر می‌شود» حرف قشنگی می‌زنه. میگه: «من برای رسیدن به آرامش، شاعر و شفای خودم هستم، و تنها برای خودم می‌سرایم تا بتوانم زندگی را تحمل کنم.»
شعر همیشه برای منم پناه بوده و همین‌طور کتاب‌خوندن.

هی مدعی، تو هم به ماه نگاه کن!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه سوم شهریور ۱۴۰۳. ساعت 11:23

«من هرگز
چیز دندان‌گیری از این جهان
نخواسته‌ام،
فقط گاهی... فرصتی کوتاه
تا به یاد آورم زندگی تا کجا می‌تواند
زندگی باشد.
همین است که من هیچ نخواسته‌ام از این جهان
جز اندکی آرامش،
بلکه برگردم پیشِ خودم،
و به یاد بیاورم این‌جا کجاست
من کیستم
و این جهانِ بی‌هوده
از جانِ من چه می‌خواهد!؟
بعضی‌ها
چرا این‌همه بی‌انصاف‌اند!»

تبسمِ مجروحِ من

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۳. ساعت 20:11

«شما به تبسمِ مجروحِ من
اعتماد نکنید.
من خودم هم
زیرِ سایهٔ سنگینِ شما نشسته‌ام.»

دست‌ و‌ روی خویش را در نور بشویَم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه یکم مرداد ۱۴۰۳. ساعت 16:26

«ماه
مامای هفت آسمانِ آبستن است
موسمِ زایمانِ گُل‌های داوودی را می‌داند.
من هم می‌روم
پنهان از تاریکی
دست‌ و‌ روی خویش را در نور بشویَم،
به زودی باران خواهد آمد.»

این خاموشانِ بی‌سایه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه یکم مرداد ۱۴۰۳. ساعت 10:56

«بپرس این خاموشانِ بی‌سایه
مگر چه کرده‌اند
که یکی چراغِ شکسته ندارند
به هر هزار و یکی خانه که خواب؟!
شما یک عده بی‌شرف
خورشید را برده به کدام بادیه
به خاک سپرده‌اید
که دیگر هیچ امیدی به نجاتِ آدمی از
تاریکی نیست؟!
می‌خواهید به شب‌تاب‌ها بگویم بیایند
دنیا را غرقِ اشاره به روشنایی کنند!؟»

› کتاب کوچک معصومیت و امید
› سروده‌ی سیدعلی صالحی › نشر ثالث

خانه‌ام را خراب نکن بی‌شرف

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه یکم مرداد ۱۴۰۳. ساعت 10:48

«من از این زمینِ ظلمتْ‌زده
هیچ ندارم جز این کپَرگاهِ بی‌پناه…
خانه‌ام را خراب نکن بی‌شرف،
سرزمینِ تو
وسعت نخواهد گرفت،
تو
تنها غَسالخانۀ خویش را بزرگ خواهی کرد.»

› کتاب کوچک معصومیت و امید
› سروده‌ی سیدعلی صالحی › نشر ثالث

ویرانه‌های غَزه را زیر و رو می‌کنم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه یکم مرداد ۱۴۰۳. ساعت 10:34

«با امروز
قریب به سی روز است
من
با ناخن‌های شکستۀ خود
ویرانه‌های غَزه را زیر و رو می‌کنم؛
دیروز
در بمبارانِ کبوتر و زیتون
عیسای ناصری را کشتند،
امروز
گاندی، ماندلا، و خواهرِ کوچک‌ترِ مرا،
فردا نیز
نوبت به نوزادِ نور وُ
سایهْ‌روشنِ مهتاب خواهد رسید.»

› کتاب کوچک معصومیت و امید
› سروده‌ی سیدعلی صالحی › نشر ثالث

دیگر نخواب

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و نهم تیر ۱۴۰۳. ساعت 1:14

«هی شبْ‌نشینِ هرچه حواشی!
دیگر نخواب،
سَحَر از کتفِ ساقیِ کوثر طلوع کرده است
صبح دارد پیشانیِ شکستهٔ آسمان را می‌بوسد،
دلواپس دریا نباش.
ری‌را
جای شایسته‌ای در آسمان
برای تو خالی گذاشته است.»

تو که تا اینجا تحمل کرده‌ای

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۳. ساعت 23:10

«آیا
آخرین امیدِ آدمی
همین است…؟!

خودمان را مرتب گول می‌زنیم
می‌گوییم
سرانجام همه‌چیز تمام خواهد شد،
چه شب باشد
چه روز،
سرانجام همه‌چیز تمام خواهد شد.
هی هی…
شاعرِ شبگردِ بی‌تکلیف،
بی‌هوده نگو!
خسوف
هرگز علامتِ تولدِ تاریکی نیست
تو که تا اینجا تحمل کرده‌ای
باز هم تحمل کن!»

› سروده‌ی سیدعلی صالحی
› کتاب سرودِ روحِ بزرگ › انتشارات نگاه ۱۳۹۷

حکمتِ خاموشِ روشنایی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه نهم تیر ۱۴۰۳. ساعت 10:28

«تو هرگز از آن‌ها نبوده‌ای!

آن‌ها
سر تا پا
سایه پوشیده‌اند.
آن‌ها
نمی‌دانند گل سرخ
از اشتیاقِ مُلایمِ آفتاب می‌روید.
آن‌ها
از حکمتِ خاموشِ روشنایی
بی‌خبرند.

به آن‌ها بگو
به عمرِ کوتاهِ سایه‌ها
اعتماد نکنند،
ممکن است روزی
چشم‌هایتان
به آفتاب عادت کند.

ممکن است بیایید
از پشیمانیِ سایه‌ها سخن بگویید.
آن وقت می‌دانید ما
با شما چه خواهیم‌ کرد؟

ما
با کمالِ میل
جایمان را با شما عوض خواهیم کرد
زیرا سایه
سرآغازِ استراحت آفتاب است.»

می‌بینی دارد از آسمان واژه می‌بارد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه هشتم خرداد ۱۴۰۳. ساعت 19:44

«وقتی به تو فکر می‌کنم
تازه می‌فهمم چقدر بسیارم من
به این‌همه اندک!
هر کجا کلمه کم می‌آورم
تو را بلند به نامِ کوچکت آواز می‌دهم
بی برو برگرد
هفت‌شب و هفت‌روزِ تمام
می‌بینی دارد از آسمان واژه می‌بارد.
تو محشری دختر…!
من خسته نمی‌شوم
من همچنان تا آخر دنیا
با تو خواهم آمد.
من همان پیادهٔ پیشگویی هستم
که از ادامهٔ آرامِ عشق
هرگز توبه نخواهم کرد.»

› سروده‌ی سیدعلی صالحی
› کتاب کوچک معصومیت و امید › نشر ثالث

دریغا درد...!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۳. ساعت 23:38

«تاریک، تشنه، تنها
هم از هراسِ راه بود که هرگز به هیچ منزلی نرسید.
آدم‌ها گاهی از سرِ یقین
اشتباه می‌کنند!
و
او بسا دلش برای دیگری تنگ می‌شد
گریه می‌کرد
شاعر هم بود.
عجیب این‌جاست:
نه او شبیه کسی بود
نه کسی شبیه او.
او مرتب خود را جای پروانه‌های پاییزی
اشتباه می‌گرفت
یادش می‌رفت دنیا تاریک است
آسمان… تشنه است
و آدمی تنهاست.
دریغا در این سرزمین
باران و بیهودگی
نامِ همه‌ی ما را از دیوارهای دنیا
شسته است.»

پُر شکوفه‌ترين کلمات در غيابِ نور

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه ششم اردیبهشت ۱۴۰۳. ساعت 0:18

«خيلی زود که برگردی
باز برای بی‌تو ماندنِ من
هزاره‌ای‌ست
که پُر شکوفه‌ترين کلماتِ مرا در غيابِ نور
به خوابِ سايه خواهد بُرد.

سفر به سلامت
پرنده‌ی دخترانه، ترانه!
تنها تو می‌دانی
که هيچ پيش‌گويی از خوابگزارانِ مَحْرَمِ آسمان
گُمان نخواهد برد
که من از بازجُستِ بی‌سرانجامِ آن سفر کرده
روزی به عريان‌ترين روياها خواهم رسيد.

من مجبور به باورِ بی‌دليل اين دقيقه‌ام
که خداوند از آخرين سهم ستارگان
تو را
برای تنهاترين شاعرِ فرودستانِ خسته فرستاده است.

هنوز نرفته از عطر آب وُ آوازِ‌ نيزه‌ها
ببين تشنگی‌های تو تا منتهایِ کجا
به شاماتِ شبانه‌ام می‌بَرَد؟

بازآ
که غيابِ تو از حدودِ اين همه رويا
هزاره‌ای‌ست… فرستاده‌ی آخرين آوازِ آدمی!»

تحلیلِ حلاوتِ مرگ

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۲. ساعت 16:49

«دیگر کسی را به یاد نمی‌آورم،
گاهی فقط جنازهٔ خستهٔ خود را
به سختی
از این شانه به آن شانه
جا‌به‌جا می‌کنم.

آخر این چه روزگاری‌‌ست
که حروف از کنار آمدن
با هر کلمه‌‌ای
احتیاط می‌کنند.

حالا متوجه می‌شوی…
آدمی چرا از آدمی
هراسان است؟!

وقتی که شب
با هزار دست تاریک
تکانم می‌دهد: بیدار شو!
من چطور به روشناییِ لرزانِ این شمعِ مُرده
اعتماد کنم!؟

تنهایی
تنهایی
تنها… تنهایی خوب است،
هر چند تنهایی
تاوانِ هول‌آوری دارد.»

لولی‌وش واژه‌ها

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیستم بهمن ۱۴۰۲. ساعت 1:2

«حق با توست
تو آينه‌ی ایران عزیزم هستی
نمی‌توانی غمگین نباشی

تو داغدار هر واژه‌ی برشته‌ای هستی
نمی‌توانی آتش‌ نگیری

حق با توست‌
حق با اوست
که ب - رنج
خو گرفته
وقتی می‌بینی
عشق به تاراج می‌رود

حق با توست
لولی‌وش واژه‌های مهاجر
لولی‌وش واژه‌های سر بریده

لولی‌وش تنها!
تاری ز موی سپیدت را
در عود سوز بیفکن
تا سی مرغ‌های عشق
بر آستانه‌
نمایان شوند…»

و باد فقط بر سرشاخه‌های شکسته می‌وزد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه هفتم بهمن ۱۴۰۲. ساعت 23:41

«از حوالیِ‌ همين روزهای کُندِ بی‌خودِ طولانی می‌گذريم
و باد فقط بر سرشاخه‌های شکسته می‌وزد.

ما اشتباه می‌کنيم
که از چراغ، انتظارِ شکستن داريم،
شب… سرانجام خودش می‌شکند.

متاسفانه اطرافِ ما
پُر از آواز آدميانی‌ست
که از سرِ احتياط و به تاخير
از دانايیِ سکوت سخن می‌گويند.

حالا سال‌هاست
که ما از حوالی انتظار
خوابِ يک روزِ خوش را
از شبِ شکسته می‌پرسيم.

راستی اين‌همه چَرت و پَرتِ عجيبِ قشنگ
با ما چه نسبتی، چه ربطی، چه حرفی دارند؟
خدا شاهد است
يک شب از اين‌همه دريا که من گريسته‌ام
شما تا دَمْدَمای همين دقيقه هم سَر نخواهيد کرد!
اووف از اين روزهایِ کُندِ طولانی…!»

برگريزانِ عجيبِ صنوبر و ماه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۲. ساعت 22:10

«باد بوی برگريزانِ عجيبی آورده است
ديگر هيچ مرغی بر شاخه‌سارِ صنوبر پير
نغمه‌ی مغمومی حتی نخواهد خواند،
من که نمی‌دانم چرا!
شما هيچ به دردِ برهنه‌ی دريا دقت کرده‌ايد؟
نه، راه دريا دور و
ديگر کسی هم در پسِ پنجره‌های قديمی نيست،
تنها در دورْدستِ جاده‌ای مه‌آلود
صدای پَرپَرِ نابهنگام پرندگانی از خوابِ خار می‌آيد.

برگريزانِ عجيبِ صنوبر و ماه،
مسافری خسته از نشانیِ دريا،
و باريکه‌ْراهی دور
که در پيچِ شبنمِ شبْ‌‌خورده از جاده جدا می‌شود
می‌رود تا پُشتِ قريه‌ی نور و پونه و نی…

ما با همان مسافرِ خسته رفتيم و باز
با همان مسافرِ خسته به خانه برمی‌گرديم.
می‌بينی!؟
رسيديم ری‌را، رسيديم…!
جوانه‌ی تُردی که آن سال ها
بر ساقه‌ی اين اقاقيا روييده بود،
حالا سرشاخه‌ی بلندی‌ست
که به خواستگاری آسمان می‌رود،
رفته است
رفته تا وقتِ بختِ نور قد کشيده است
اما چرا باد
بوی غربتِ برگريزانیِ عجيب آورده است،
من نمی‌دانم!»

بدقولی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۲. ساعت 18:50

«منتظر، مأیوس، بی‌چراغ،
زانو… بغل کرده‌ای
که چه!؟
واژه‌ها را
در پَرده می‌پایی،
که چه؟!

خودت را خسته به تاریکی‌ها،
که چه
که چطور
که چرا…!؟

من از کنارِ تو
جُم نخواهم خورد،
من
کنارِ تو، از تو، با تواَم.
ما با راهْ بلدانِ بزرگ
پیمان بسته‌‌ایم،
ما با مردمِ پیاده… پیمان بسته‌‌ایم،
ما با پیروزیِ قطعیِ آدمی
پیمان بسته‌‌ایم.

آب از سَر خواهد گذشت؟
بگذرد!

دریا به قرارِ خود نخواهد رسید؟
نرسد!

نوبتِ تشخیصِ تاریکی از ترانه
نمی‌شود؟
نشود!

ما
حتی منتظر،
ما
حتی مأیوس،
ما
حتی بی‌چراغ،
چشم‌هایِ خستهٔ خود را
از خورشید پس خواهیم گرفت.
ما
قلبِ شعله‌ورِ خویش را
بر دست گرفته بلند،
با زیباترینِ رؤیاها
قرار خواهیم گذاشت،
تمام…!»

پنجره را نبند

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۲. ساعت 1:36

«آه از این‌‌همه هجرتِ بی‌رفتن،
آه از این‌همه ظلمتِ بی‌چراغ،
آه از این‌‌همه عَزا، عَزا، عَزا…!

هذا… همه‌ی ما هلاک‌شدگانِ همین همهمه‌‌ایم.
فقط حرف… حرف… حرف…!
نترس
پنجره را نبند
پرده را کنار بزن
نگاه کن
همه‌‌ی آن‌ها همه‌‌ی ما هستیم
بی‌شباهت به یک واژه
به یک عبارت
به یک اتفاق…

عاشقانه‌تر این است که به یاد آورم:
وقتی تو نیستی
من به چه دردِ این چشمْ به راهْ ماندگان می‌خورم!؟»

پا برهنه‌ها و ترنم هزار زیتون… در باد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه دوازدهم آبان ۱۴۰۲. ساعت 6:48

«جنگ، هی جنگ…!
من جلودارِ به دریا رفتگانِ بی‌راهم.
من
دست از عبادتِ آب… شُسته
به جنگِ تشنگی خواهم رفت.

جنگ می‌خواهد واژه‌های مرا
از تلفظِ نور و دریا تهی کند،
اما تا احتمالِ توفان هست،
من هم هستم.

من… پیشاپیشِ مردم تشنه
بی‌ابر و بی‌آسمان حتی
پایِ برهنهٔ باران را می‌بوسم.

جنگ، هی جنگ…!
به حرمت همین چراغِ بی‌سوسو
تو نیز روزی تاریک خواهی شد.

جنگ
هی جنگِ بی‌شرف!
به حضرتِ آخرین زیتونِ شکسته
من هم به جنگ خواهم رفت،
به جنگِ جنگ خواهم رفت.»

حکمت هزاره

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه پنجم آبان ۱۴۰۲. ساعت 10:41

«نومید از نور،
من
هرگز به سایه اعتماد نکرده‌ام.
هم این‌گونه همهٔ عمر
نیمی نیل و نیمی گهواره
زیسته‌ام.

من در دهان مرگ
آموخته‌ام
چگونه زندگی کنم:
چه وحشتِ شبِ شیط وُ
چه آن دقیقه… گلوخفانِ مرگ.

اعتراف می‌کنم:
رودهای هزارهٔ البرز
هم از آن رو
اهلِ هَروَله‌اند هنوز
که من دستِ دماوند را
به گرمی فشرده‌ام.»

به خاطر او روشن شده

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه دوم آبان ۱۴۰۲. ساعت 17:12

«گمان می‌کنم،
هر آدمی
باید پشت پنجره‌‌ی اتاقش
یک گلدان گل‌شمعدانی
داشته باشد،
که هر بار گل‌ها‌یش خشک می‌شود و دوباره
گل می‌دهد،‌
یادش بیفتد که روزهای درد هم
به پایان می‌رسند

باید یک شعر داشته باشد
که تمام روزها به آواز بخواندش
یک شعر شیرین
برای روزهای کلافگی‌‌اش

باید شب‌ها از روی تختش
بتواند ماه را ببیند
بتواند ستاره‌ها را بشمارد،‌
تا وقتی سپیده دمید
نگاهش با نگاه خورشید گره بخورد‌
پلک‌هایش را باز کند
و یادش بیاید چراغ جهان
به خاطر او روشن شده است.»

دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه سی ام مهر ۱۴۰۲. ساعت 23:6

«حالا دیگر دیر است
من نام کوچه‌های بسیاری را از یاد برده‌ام
نشانی خانه‌های بسیاری را از یاد برده‌ام
و اسامی آسان نزدیکترین کسان دریا را…!
راستی آیا به همین دلیل ساده نیست
که دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد؟!
نه ری‌را !
سال ها و سال ها بود
که در ایستگاه راه آهن
در خواب و خلوت ورودی همه شهرها
کوچه‌ها، جاده‌ها، میدان‌ها
چشم به راه تو از هر مسافری که می‌آمد
سراغ کسی را می‌گرفتم که بوی لیموی شمال و
شب حلال دریا را می‌داد.»

به دلم بَرات شده

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۲. ساعت 11:40

«به دلم بَرات شده است:
زودا… باران خواهد آمد.
پارچ و پیاله و هر چه دارید
بردارید به کوچه بیایید،
تشنگی تمام خواهد شد،
به خدای رنگین‌کمان تمام خواهد شد.

نه ترس،
نه لکنت،
نه تنهایی،
تنها تمام… تمام خواهد شد.

قَسَم به قولِ مردمِ ساده،
فردا صبح
جراحتِ آن‌‌همه جهنمِ بی‌شفا
یادتان خواهد رفت.»

بوی پيراهنِ تو را به يادم بياورد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۲. ساعت 22:54

«اگر بشود که باز
باد بيايد و بوی پيراهنِ تو را به يادم بياورد،
به خدا از تختِ ستاره و تاجِ ترانه خواهم گذشت
درِ بی‌کليدِ زندانِ گريه را خواهم گشود
حواسِ همه‌ ی کلمات را
از دستورِ بی‌دليل اسم و استعاره آزاد خواهم کرد
بعد هم حکومتِ دير‌سالِ دريا را
به تشنه‌ترين مرغانِ بی‌اردیبهشت خواهم بخشيد
من عاشق‌ترين اميرِ اقليمِ آب و آينه‌‌ام.»

یارای گریستن هست؟!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و دوم مهر ۱۴۰۲. ساعت 18:36

«زن، زَبور، جنگ.

یا حرمت‌الحوّا…!
بر من نه این رواست
که راه باشد وُ
من… گم شده به شولاها.

شب… همه شب
از گورستانِ گمنامِ غَزه
صدای خندیدنِ کودکان می‌آید.

یا حرمت‌الحوا…!
این همه هیاهویِ آدمی
ظلمتِ مظنونِ کدام بی‌چراغی‌ست:
قرینهٔ حیرت و هراسِ هیولا.

دریغا
دشمن نمی‌گذارد
شور بشنوم این
سه‌تارِ مجروحِ هَلْ عطا را.

یا حرمت‌الحوّا…!
مراقبِ مادرانِ دریا باش،
آن‌ها را آیا هنوز هم
یارایِ گریستن هست!؟»

انتهای بیداری

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه هجدهم مهر ۱۴۰۲. ساعت 17:9

«دلم برای تک‌تکِ شما تنگ است
يادم نيست کی، کجا، چرا اين شماره خط خورده است.
به من از گفت‌وگویِ گريه اجازه می‌دهند
فقط از احتمالِ سکوت سخن بگويم،
من دلم برای کلماتی از جنسِ‌ روشنِ‌ بوسه لَک زده است.
چمدان‌هامان بسته
راهمان دور وُ
مسافرانمان که غريب!
عجيب‌تر اين که در انتهای بيداری
همه‌ی ما به طرزِ غريبی شبيه يکديگريم.
من می‌خواهم از همين موضوع ساده بگويم
اما به من از گفت‌وگوی گريه... چرا؟

چقدر غمگين می‌خواند اين مسافر غريب،
منظورش از احتمالِ‌ سکوت را نمی‌فهمم
اما جورِ عجيبی غمگين و خط‌خورده می‌خوانَد.
هنوز هم اين دفترچه‌‌ی تلفن
پُر از شماره‌‌ی کسانی‌‌ست که ديگر از خواب‌های ما رفته‌اند.
چمدان‌های بسته
راه‌های دور
مسافران نيامده...!»

تحملی طولانی بیاور

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۲. ساعت 19:40

«اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که
خوابِ سرچشمه را
در خیالِ پیاله می‌دیدیم..

دست‌هامان خالی
دل‌هامان پُر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما!
کاش می‌دانستیم
هیچ پروانه‌ای
پریروزِ پیلگیِ خویش را به یاد نمی‌آورد.
حالا مهم نیست که
تشنه به رویای آب می‌میریم.

از خانه که می‌آیی
یک دستمال سفید،
پاکتی سیگار،
گزینه شعر فروغ،
و تحملی طولانی بیاور
احتمالِ گریستنِ ما بسیار است!»

سربه‌سرم نگذار

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه نهم مهر ۱۴۰۲. ساعت 13:5

«سربه‌سرم نگذار گمانِ شبانه،
سفره‌‌ی دلِ مرا در باد، کسی گشوده نخواهد يافت.
من خوابِ يک ستاره‌ی صبور
زير بالش ابرهای راحله ديده‌‌ام،
يا باد می‌آيد و آسمان را خواهد رُفت،
يا شايد کرامتی شد و باران آمد»

جای دوری نمی‌روم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۲. ساعت 0:57

«جای دوری نبوده‌ام
جای دوری نمی‌روم
من در خوابِ ناخوشِ مردمانِ شما پنهانم،
دور و بَرِ آشنای همين کوچه‌های بی‌چراغ،
همين خواب‌های زابه‌راه..
همين سايه‌های بلند.
دارم از پشتِ پرده‌ی کلمات
لحظه‌به‌لحظه با شما گريه می‌کنم.»

کناره

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه دهم شهریور ۱۴۰۲. ساعت 20:31

«دستم به قلم نمی‌رود
کلماتم کناره گرفته‌اند
و سکوت... سايه‌اش سنگين است،
و خلوتی که گاه يادم می‌رود خانه‌ی خودِ من است.»

دَخمه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۲. ساعت 22:55

«خروجِ حروف از وَهْمِ واژه
به هیچ از نوشتنِ من می‌رسد،
به هیچ‌تر… که آدمی‌ست.

و به هیچ از اندوه وُ
به هیچ از تمامِ هیچ!
تنها تو را وُ
نام تو را…
چندان که از فرطِ ماه
تاریکِ مطلق‌ام…!»

درست نیست این‌همه درد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۲. ساعت 17:24

«من
شاعرِ همین ایامِ پُر عبارتم.
مرا این‌همه حرف،
مرا این‌همه دروغ،
مرا حرف و دروغِ این‌همه کهنگی کُشته است.

این‌ها کیستند
در این آستانه
که نه صبح دارند و نه عصر
نه روز دارند و نه شب،
آخر… چقدر دروغ!

یا حضرتِ هر‌چه امید!
من
اولادِ عاری از آزارِ آدمی‌ام
کمکم کن!
دُرُست نیست این‌همه درد
دُرُست نیست این‌همه حرف
دُرُست نیست…
من گفته باشم شما را
باور کنید!»

› کتابِ پنهانی چند شعر عاشقانه برای دو سه نفر
› سیدعلی صالحی › نشر نگاه › چاپ ۱۳۹۲

این شفا برسد به دست مجروح‌ترین رویاها

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۲. ساعت 20:9

«من
برای همین آمده‌ام
تا نور
سر مستِ امکانِ وزیدن شود،
تا سنگ
آهسته از اذانِ اسمِ تو بگذرد.
تا تو از آنِ من باشی
تا من از آنِ علاقه، از آنِ آدمی، از آنِ امید...!
من
برای همین آمده‌ام
تا عین از حروفِ الفباء بگذرد به عشق تو
تا شین از تولدِ نوشتن بگذرد به عشق تو
تا قاف از قوسِ آسمان بگذرد به عشق تو
هی دخترِ دلنشینِ حوّاها!»

› کتابِ این شفا برسد به‌دست مجروح‌ترین رویاها

از پس بوته‌های روشن ریواس

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۲. ساعت 2:3

«انگار هزار سالِ پیش از این بود
که روزی روح بزرگ
از پسِ بوته‌های روشنِ ریواس
به اسمِ کوچکِ باران آوازم داد:
راهِ رسیدن به جادوی واژه‌ها
زمزمه‌ی مَزموراتِ مخفیِ من است،
من
تو را وکیلِ واژه‌هایِ حضرتِ او خواهم خواند،
تا در غیابِ ذهنِ زَبور
ترنم از حیرتِ سنگ وُ
سحوری از سرانگشتِ ستاره ببارد.»

پس چه شد چراغ آن‌همه قرار

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۲. ساعت 0:7

«قرار بود يكی از ميان شما
برای كودكان بی‌خواب اين خيابان
فانوس روشنی از رويای نان و ترانه بياورد!

قرار بود يكی از ميان شما
برای آخرين كارتن‌خواب اين جهان
گوشه‌ی لحافی لبريز از تنفس و بوسه بياورد!

قرار بود يكی از ميان شما
بالای گنبد خضرا برود
برود برای ستارگان اين شب خسته دعا كند!

پس چه شد چراغ آن‌همه قرار و
عطر آن‌همه نان و
خواب آن‌همه لحاف؟!

من به مردم خواهم گفت
زورم به اين‌همه تزوير مكرر نمی‌رسد
حالا سال‌هاست كه
شناسنامه‌های ما را موش خورده است
"فرهاد" مرده است
و "جمعه"
نام مستعار همه هفته‌های ماست.»

› کتابِ سمفونی سپیده‌دم
› سروده‌ی سیدعلی صالحی › نشر نگاه

نشانی‌ها همه درست اما

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۲. ساعت 11:43

«من، همین من ساده..
باور کن
برای یک بار برخاستن هزار هزار بار فرو افتاده‌ام.

دیگر می‌دانم
نشانی‌ها همه درست،
کوچه همان کوچه‌ی قدیمی و کاشی همان کاشی شب شکسته‌ی هفتم،
خانه همان خانه و باد که بی‌راه است.
ها ری‌را، می دانم
می‌دانم همه‌ی ما جوری غریب، ادامه‌ی دریا و نشانی آن شوق پر گریه‌ایم.
گریه در گریه، خنده به شوق.
نوش، نوش، لاجرعه‌ی لیالی..

در جمع من و این بغض بی‌قرار
جای تو خالی..»

🎶 Ma Do Nafar 🎶 Hamed Baradaran 🎶

سکوت، صندلی، کلمات

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۱. ساعت 11:55

«هيچ!
حتی گلدانِ کوچکِ پنجره نيز
از کنايه‌‌ی باد وُ
بی‌قراریِ اين پَرده نخواهد رنجيد

اين‌جا همه‌چيز مَحْرَم من است
ماه، سکوت، صندلی، کلمات…!

اين لحظه
همان لحظه‌‌ی کاملِ کتابِ سَر‌بسته‌ی ماست
که روزی از رازِ رفتن به جانبِ نور
گشوده خواهد شد.»

این سینه‌ی صبور

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۱. ساعت 1:1

«حسابِ حوصله‌‌ی باد و
درايتِ دريا… دستِ من است.
من هزاره‌هاست
که چشم‌به‌راهِ آن مگویِ مُقَدَر
تسبيح‌شمارِ تحملِ تازيانه‌‌ام.

رازها دارد اين سينه‌‌ی صبور
اين ترانه
اين طلسمِ بلور.»

تمرین رفتن

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۱. ساعت 0:45

«آيا سفر
تنها تمرينِ رفتن است؟
و من آيا
تنها از ترسِ گم‌شدن نبود
که از تهرانِ احتمال و بَسا،
به خلوتِ امنی از آدمی به دور…!؟»

هر حرف زیر پا مانده

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۱. ساعت 0:39

«کلمه خوب است
همين کلماتِ ساده‌‌ی کوچکی
که گاه يادمان می‌رود
برای هر حرفِ زيرِ پا مانده‌‌ی بی‌‌شکايتش
چه مشکلاتِ مزخرفِ بی‌منظوری کشيده‌‌ايم.»

بی‌کرانگی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه سوم اسفند ۱۴۰۱. ساعت 21:19

«محال نيست خلاصه‌‌ی بی‌‌رَحمِ دريايی
در يکی شبنمِ بلور.
‹نور می‌لغزد از مرمرِ بو،
عرق‌کرده‌ی آب‌های العطش،
تو در تویِ هم آمدن از تو،
به طعمِ تن،
بهشتِ هر هزاره… هزاره… هزاره‌ ی من!›
آيا عشق
اين واژه‌ی دُرُشتِ داناکُش
همان کفاره‌‌ی سهمگينِ بی‌کرانگی ‌ست؟

ری‌را… ری‌را… ری‌را…!
پس اين صدای کيست
که به ترسيدن از تکرارِ ممکنات
آوازم می‌دهد؟

در حيرتم از اين هجرتِ هی به راه،
که رَدِپای مرا
نه برف می‌پوشاند
نه باران می‌شويد و
نه باد خواهد بُرد!»

تن هیچ بی‌پناهی در این برف نلرزه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۱. ساعت 17:37

پسرم خسته از برف‌بازی کنارم خوابش برده. وقتی از مدرسه برگشت اون‌قدر با هیجان همه‌ی اتفاقات رو تعریف می‌کرد که خودش خندید و گفت "اون‌قدر خوشحالم زیاد حرف می‌زنم"
از جویدن قرص ویتامین‌ث بدم میاد، توی هاون فسقلی‌م انداختم و پودرش کردم ریختم تو آب، سر کشیدم؛ جایی خوندم اگه ویتامین‌ث بدن کم باشه، فرد زیاد سرما می‌خوره و بیمار می‌شه و سرماخوردگی‌ش خیلی طول می‌کشه مثل من. یه قوری‌کوچیک دمنوش دم کردم و با این‌که بدم میومد نوشیدم.
رفتم دم پنجره و بازش کردم؛ برف هنوز دلبرانه داشت می‌بارید. این‌همه برف زمانی قشنگه که هیشکی تو این سرما نمونه و بچه‌ای بی‌پناه نلرزه ازین سوز. دلم می‌خواست مدت‌زیادی وایستم و نگاه کنم اما برای سرفه‌هام خوب نبود. از محوطه صدای‌موسیقی میاد. دو تا خانوم جلوی کاج‌مطبق روبرو ایستاده بودند و نوبتی از هم عکس می‌گرفتند. خوش‌به‌حالشون. درخت‌ها چه زیباتر شدند.
به‌موازات کتابِ الیزابت برگ و مگان دیواین، کتاب زندگی استاد صالحی رو هم شروع کردم. این هوا بهِم فقط مزه می‌ده ساعت‌ها در سکوت کتاب بخونم.

🎶 برف 🎶 با صدایِ مسیح و آرش 🎶

همین کنج بی‌پیدایی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه هفدهم دی ۱۴۰۱. ساعت 10:1

«حوصله‌ی برخاستن و دَم‌کردنِ چای در من نيست.
از خودم می‌پرسم:
پس کی خسته خواهی شد؟
اينجا
لابه‌لایِ شب و روزِ اين همه مثلِ هم
چه می‌کنی، چه می‌خواهی، چه می‌گويی؟
وَهم، وَهمِ واژه، واژه، واژه…
بس است ديگر!

زنجير از پیِ زنجير اگر بوده
بسيار گسسته‌ای،
حرف از پیِ حرف اگر بوده
بسيار شنيده‌ای،
درد از پیِ درد اگر بوده،
بسيار کشيده‌ای.
ديگر چه می‌خواهی از چند و چون چيزی
که گاه هست و گاه نيست.

همين‌جا خوب است
همين کُنجِ بی‌پيدايی که نشسته‌ای خوب است.»

تحلیلِ حلاوتِ مرگ

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه سوم دی ۱۴۰۱. ساعت 23:18

«دیگر کسی را به یاد نمی‌آورم،
گاهی فقط جنازهٔ خستهٔ خود را
به سختی
از این شانه به آن شانه
جابه‌جا می‌کنم.

آخر این چه روزگاری‌ست
که حروف از کنار آمدن
با هر کلمه‌ای
احتیاط می‌کنند.

حالا متوجه می‌شوی…
آدمی چرا از آدمی
هراسان است؟!

وقتی که شب
با هزار دست تاریک
تکانم می‌دهد: بیدار شو!
من چطور به روشناییِ لرزانِ این شمعِ مُرده
اعتماد کنم!؟

تنهایی
تنهایی
تنها… تنهایی خوب است،
هر چند تنهایی
تاوانِ هول‌آوری دارد.»

به سکوت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۱. ساعت 16:37

«دیدی آرام، آرام‌آرام..
دلمان به بی‌کسی،
صدایمان به سکوت
چشم‌هایمان به تاریکی، عادت کرده‌اند..»

دست‌افشانی حروف…

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۱. ساعت 0:49

«آه و سین،
تَمامهٔ تین،
تا شَهْدِ بالیقین.

آه و سَلال،
حَلال، حَلاوتِ بی‌ملال،
سحوری، یقینِ سَلاسل،
بی‌زا، بی‌ها، بی‌هلاهل.
بَغَل، بَغَل، بَغَلَم کن، بَغَل به بَحر،
حالا چه شوکران،
حالا به هر چه زهر.

هر چه بَدا، بَدا به بی،
یا هر چه بَد،
بَدا به با…!
هی به هجوم،
هی به صَلا،
حَلا به هلاهل،
حَلا به عذاب.
اِنْ الخَذیر،
فی خِدْرِ مِن‌الخطاب.

بِفَهْمکِ فنا، فنا فی‌الطریق،
فی حُرمت‌الحریق

والعتاب، عتاب، عتاب،
یا مُصحف الصواب!
هی همیشه
همیشه‌تر از تمام،
ماهِ دُرُسْتِ دریا بار،
ماهِ عَلی‌الدوام!

من
آینه‌بینِ باران و بویِ نرگس‌‌ام،
غمخوارِ مردم وُ
همراهِ هر چه… که بی‌کس‌‌ام.

دال وُ دُنگ وُ
دُنگ وُ دال،
هی ممکنِ حلال!
من مُردهٔ توام، بازمانده از سَوا،
خاصه به همین هوا،
تا تنهاترینِ تو باشم به ناتمام.
ماه، ماه…
هی ماهِ علی‌الدوام!»

خسته، شاعر، خاموش

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه سوم شهریور ۱۴۰۱. ساعت 12:27

بگذارید پیرمرد آرام بگیرد.

ببین!
آنجا باشد
گهواره به دوش،
اینجا باشد
خسته، شاعر، خاموش.

حیرتا خیلِ در به در!
او که تمام،
شما را دیگر
کدام شعبده مگر؟

ببین… بی‌هوده
این‌همه هوچی برای چیست؟
نگرانِ نام و ننگِ شاعران نباشید،
از این‌همه حدیث
سهمِ سایه‌ای هم
به شما خواهد رسید.

ببین، نبین!
این اوست، خودِ اوست.
کلماتِ کَفَن‌ْ کرده بر دوش،
خسته، شاعر، خاموش.

زیرِ لب با خود می‌گوید:
«غمِ این خفتهٔ چند
خواب در چشمِ تَرَم می‌شکند.»

این روزها ازین که می‌دیدم سایه رو هنوز به خاک نسپردند، متاثر می‌شدم. وقتی این شعر تازه‌ی صالحیِ عزیز رو خوندم؛ انگار حرف دل منو زده بود. شعری که برای ابتهاجِ عزیز سروده و واژه‌به‌واژه‌ش عمق داره.

نشانی هفتم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۱. ساعت 13:18

«می‌دانم
حالا سال‌هاست که ديگر هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا همه می‌دانند که همه‌ی ما يک‌طوری غريب
يک طوری ساده و دور
وابسته‌ی ديرسالِ بوسه و لبخند و علاقه‌ايم.

آن روز
همان روز که آفتاب بالا آمده بود
دفتر مشق ما
هنوز خوابِ عصر جمعه را می‌ديد.
ما از اولِ کتاب و کبوتر
تا ترانه‌ی دلنشين پريا
ری‌را و دريا را دوست می‌داشتيم.

ديگر سراغت را از نارنجِ رهاشده در پياله‌ی آب نخواهم گرفت
ديگر سراغت را از ماه، ماهِ درشت و گلگون نخواهم گرفت
ديگر سراغت را از گلدانِ شکسته بر ايوانِ آذرماه نخواهم گرفت
ديگر نه خوابِ گريه تا سحر،
نه ترسِ گم‌شدن از نشانیِ ماه،
ديگر نه بُن‌بستِ باد و
نه بلندای ديوارِ بی‌سوال...!
من، همين منِ ساده... باور کن
برای يک‌بار برخاستن
هزار‌هزار بار فرو افتاده‌ام.

ديگر می‌دانم
نشانی‌ها همه دُرُست!
کوچه همان کوچه‌ی قديمی و
کاشی همان کاشیِ شبْ شکسته‌ی هفتم،
خانه همان خانه و باد که بی‌راه و بستر که تهی!

ها ری‌را، می‌دانم
حالا می‌دانم همه‌ی ما
جوری غريب ادامه‌ی دريا و نشانیِ آن شوقِ پُر گريه‌ايم.
گريه در گريه، خنده به شوق،
نوش! نوش... لاجرعه‌ی ليالی!
در جمع من و اين بُغضِ بی‌قرار،
جای تو خالی!»

نشانی ششم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۱. ساعت 13:9

«آسمان، آبی...
و شهر، تمام شهر
تا خوابِ نزديک به صبح نماز... خلوت!

شبی که رفت
غروبِ روشنش را از ياد نخواهم بُرد.

آن شب که تو رفتی، باز آسمان آبی بود
باز تمام شهر خلوت بود
و باز پايانِ پسينی غريب که بمبارانِ محله‌های ساکتش
از همان عطسه‌ی حُباب و هول و ولای سپيده‌دم پيدا بود
تمام مردمِ شهر به دره‌های دور گريخته بودند
گهواره‌ای شکسته در کوچه و
نامه‌ی مچاله‌ای در باد...!
دو سه ستاره‌ی نوخط از خوابِ مدرسه
به جانب کيسه‌های ماسه و
سربندهای باران و ولوله می‌رفتند.
آژير احتمالِ «نه ای خدا!»،
زُق‌زُق زخمی کهنه در پسِ پيراهنِ عزا،
سوالی ساده و سوالی ساکت،
سوالی که حتما بی‌چرا، ری‌را!
پرده‌ی سنگينِ خانه را از بوی باروت و بيم پس می‌زنم
يک لحظه تو در کوچه‌ی روبه‌رو پديدار می‌شوی
گريبانِ دخترانه‌ی تو گُلگون است
کبوتری سر بُريده در آغوش،
به جانبِ امدادِ آدميان می‌دَوی.
باد می‌آيد
باران می‌آيد
نه، چيزی نيست
ميدانِ ساکت پسين و
چند پياده‌ی پُر شتاب...،
فقط همين!
تو چيزی، انگار بسته‌ای به کودکی می‌سِپُری
پنچره‌ی خانه را نشانش می‌دهی
نزديکتر از هميشه با همان روسریِ نازکِ قشنگ
انگار آژيرِ قرمزِ اين وقتِ نامراد را نشنيده‌ای... ری‌را!

کودک به جانب درگاهِ خانه می‌دَود،
پله‌ها را در باورِ معجزه طی می‌کنم،
پيش از دق‌الباب
در به کوچه گشوده خواهد شد.
رازی در راه‌ست!
نگاه می‌کنم
نه، چيزی نيست
نه کودکی در راه و
نه سايه‌ساری که تو بودی...
«تو هم با ما نبودی!»

ديوارِ سنگچينِ خانه‌ها،
خواب‌های کودکانِ اُردی‌بهشت،
کوچه‌باغی در مِه،
و دوره‌گردی کور با چلچله‌ی کمانچه‌اش
در پسين ايستگاهِ پنج‌شنبه‌های راه‌آهن.
من هم مثل هميشه و هنوز
با دستمالی سپيد، پاکتی سيگار و گزينه‌شعر فروغ
چمدانی پُر از ترانه و شبنم
دل و دستی تشنه از لمسِ تبسمِ تو
و سلامی ساده و چتری مشترک
تا خوابِ دورِ نور می‌روم.

برهنه به بستر بی‌کسی مُردن، تو از يادم نمی‌روی
خاموش به رساترين شيونِ آدمی، تو از يادم نمی‌روی
گريبانی برای دريدنِ اين بغضِ بی‌قرار، تو از يادم نمی‌روی
سفری ساده از تمامِ دوستت‌دارمِ تنهايی،
تو از يادم نمی‌روی
سوزَنريزِ بی‌امانِ باران، بر پيچک و ارغوان،
تو از يادم نمی‌روی
تو... تو با من چه کرده‌ای که از يادم نمی‌روی؟!

دير آمدی... دُرُست!
پرستارِ پروانه و ارغوان بوده‌ای، دُرُست!
مراقب خواناترين ترانه از هق‌هقِ گريه بوده‌ای، دُرُست!
رازدارِ آوازِ اهل باران بوده‌ای، دُرُست!
خواهرِ غمگين‌ترين خاطراتِ دريا بوده‌ای، دُرُست!
اما از من و اين اندوهِ پُرسينه بی‌خبر، چرا؟

آه که چقدر سرانگشتِ خسته بر بُخار اين شيشه کشيدم
چقدر کوچه را تا باورِ آسمان و کبوتر
تا خوابِ سرشاخه در شوقِ نور
تا صحبتِ پسين و پروانه پایيدم و تو نيامدی!
باز عابران، همان عابرانِ خسته‌ی هميشگی بودند
باز خانه، همان خانه و کوچه، همان کوچه و
شهر، همان شهر ساکتِ ساليان...!
من اما از همان اولِ بارانِ بی‌قرار می‌دانستم
ديدار دوباره‌ی ما مُيَسّر است... ری‌را!
مرا نان و آبی، علاقه‌ی عريانی،
ترانه‌ی خُردی، توشه‌ی قناعتی بس بود
تا برای هميشه با اندکی شادمانی و شبی از خوابِ تو سَر کُنم.»

نشانی پنجم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه بیستم مرداد ۱۴۰۱. ساعت 21:3

«همين‌جا، نزديک به همين ميلِ هميشه‌‌ی رفتن
انگار که بادبادکی از ياد رفته بر خارِ خوش باور
چشم‌به‌راهِ کودکانِ دبستانیِ دور
هی بی ‌قراریِ غروب را تحمل می ‌کند،
اما کمی دورتر از بادِ نابَلَد
عده‌ای آشنا
مشغولِ چراغانی کوچه تا انتهای آينه‌اند،
انگار شبِ ديدارِ باران و بوسه نزديک است.

تو هی زلال‌تر از باران،
نازک‌تر از نسيم،
دلِ بی‌قرارِ من، ری‌را!
رو به آن نيمکتِ رنگ و رو رفته
بال بوته‌‌ی بابونه... همان کنارِ ايستگاهِ پنج‌شنبه،
همان‌جا، نزديک به همان ميلِ هميشه‌‌ی رفتن!
اگر می‌آمدی، می‌دانستی
چرا هميشه، رفتن به سوی حريمِ علاقه آسان و
باز آمدن از تصرفِ بوسه دشوار است!
راستی مگر نشانیِ ما همان کوچه‌ی پيچک‌پوشِ دريا نبود؟
پس من اينجا چه می‌کنم؟
از اين چند چراغِ شکسته چه می‌خواهم؟
اينجا هيچ‌کدام از اين‌همه پنجره‌ی پلک‌بسته‌ی غمگين هم نمی‌داند
کدام ستاره در خوابِ ما گريان است.

من البته آن شب آمدم
آمدم حتی تا همان کاشیِ لَبْ‌لعابیِ آبی
تا همان کاشیِ شبْ شکسته‌ی هفتم،
اما جز فال روشنی از رازِ حافظ و
عَطرِ غريبی از گيسوی خيسِ تو با من نبود.
آمدم، در زدم، بوی ديوار و دلْ‌دلِ آبی دريا می‌آمد،
نبودی و هيچ همسايه‌ای انگار تو را نمی‌شناخت،
ديگر از آن همه کاشی
از آن‌همه کلمه، کبوتر و ارغوان انگار
هيچ نشانه‌ی روشنی نبود،
کسی از کوچه نمی‌گذشت
تنها مادری از آوازِ گريه‌های پنهانی
از همان بالای هشتیِ کوچه می‌آمد،
نه شتابی در پيش و
نه زنبيلی در دَست
فقط انگار زير لب چيزی می‌گفت.
خاموش و خسته
صبور و بی‌پاسخ از کنار ناديده‌ام گذشت.

آه اگر بميرم اين لحظه
چه کبوترانی که ديگر از بالای آسمان
به بامِ حَرَم باز نخواهند گشت!

ری‌را جان!
ميان ما مگر چند رودِ گِل‌آلودِ پُر گريه می‌گذرد
که از اين دامنه تا آن دامنه که تويی
هيچ پُلی از خوابِ پروانه نمی‌بينم...!»

نشانی چهارم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه چهاردهم مرداد ۱۴۰۱. ساعت 21:6

«حالا ديگر دير است
من نامِ کوچه‌های بسياری را از ياد برده‌ام
نشانی خانه‌های بسياری را از ياد برده‌ام
و اسامی آسان نزديک‌ترين کسانِ دريا را...!
راستی آيا به همين دليلِ ساده نيست
که ديگر هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد؟!
نه ری‌را!
سال‌ها و سال‌ها بود
که در ايستگاهِ راه‌آهن
در خواب و خلوتِ ورودی همه‌ی شهرها
کوچه‌ها، جاده‌ها، ميدان‌ها
چشم‌به‌راه تو از هر مسافری که می‌آمد
سراغ کسی را می‌گرفتم که بوی ليموی شمال و
شب حلالِ دريا می‌داد.

چقدر کوچه‌های خلوتِ بامدادی را
خيسِ گريه رفتم و در غمِ غروب باز آمدم.
من می‌دانستم تو از ميان روشن‌ترين روياهای روزگار
تنها ترانه‌های ساده‌ی مرا برگزيده‌ای
چرا که من هنوز هم خسته‌ترين برادرِ همين سادگانِ زمينم، ری‌را!
هر بار که نام تو بر دفترِ گريه‌های من جاری شد
مردمانی را ديدم که آهسته می‌آمدند
همانجا در سايه‌سار گريه و بابونه
عَطرِ تو را از باغ پروانه به خوابِ کودکان خود می‌‌خواندند.
مردمان می‌فهمند
مردمانِ ساکت و مردمانِ صبور می‌فهمند
مردمان ديری‌ست که از رازِ واژگانِ ساده‌ی من
به معنای بعضی آوازها رسيده‌اند.
رازی دارد اين سادگی،
اين رسيدنِ رويا
معلوم است که بعد از «نامه‌ها»
مرا آوازی از تحمل اوقاتِ گريه آموخته‌اند.
کجا می‌روی حالا؟!
بيا، هنوز تا کشفِ نشانی آن کوچه
حرفِ ما بسيار و
وقتِ ما اندک و
آسمان هم بارانی‌ست!
اصلا فرض که مردمان هنوز در خوابند،
فرض که هيچ نامه‌ای هم به مقصد نرسيد،
فرض که بعضی از اينجا دور،
حتی نان از سفره و کلمه از کتاب،
شکوفه از انار و تبسم از لبانمان گرفته‌اند،
با روياهامان چه می‌کنند؟!»

گيسوانم را مثلِ افسانه بباف

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۱. ساعت 15:10

«حالم خوب است
هنوز خواب می‌بينم
ابری می‌آيد
و مرا تا سرآغازِ روييدن... بدرقه می‌‌کند.

تابستان که بيايد
نمی‌دانم چند ساله می‌‌شوم
اما صدای غريبی
مرتب می‌گويَدَم:
- پس تو کی خواهی مُرد!؟

ری‌را...!
به کوری چشمِ کلاغ
عقاب‌ها هرگز نمی‌‌ميرند!

مهم نيست
تو که آن بيدِ بالِ حوض را
به خاطر داری...!
همين امروز غروب
برايش دو شعر تازه از «نیما» خواندم
او هم خَم شد بر آب و گفت:
گيسوانم را مثلِ افسانه بباف!»

🎶 Delam Tange Barat 🎶 Shahab Ramezan 🎶

نشانی سوم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۱. ساعت 3:35

«چه بوی خوشی می‌‌دهد اين جامه‌‌ی قديمی
اين پيراهن بنفش
اين همه پروانه‌‌ی قشنگ در قابِ نامه ‌ها،
اين چند حَبه‌‌ی قند در کُنج روسری
قاب عکسی کهنه
بر رَف گِل‌اندودِ بی‌‌آينه،
و جستجوی خط و خبری خاموش
در ورق‌پاره‌‌های بی‌‌نشان
که گمان کرده بودم باد آن همه را با خود بُرده است.

ديدی!
ديدی شبی در حرف و حديث مبهم بی‌فردا گُمَت کردم
ديدی در آن دقايقِ دير باورِ پُر گريه گُمَت کردم
ديدی آب آمد و از سَرِ دريا گذشت و تو نيامدی!

آخرين روزِ خسته،
همان خداحافظِ آخرين، يادت هست!؟
سکه‌‌ی کوچکی در کف پياله با آب گفتگو می‌کرد،
پسين جمعه‌‌ی مردمانِ بی‌فردا بود،
و بعد، صحبتِ سايه بود، سايه و لبخندِ اين و آن.
تمامِ اهالیِ اطراف ما
مشغول فالِ سکه و سهمِ پياله‌‌ی خود بودند،
که تو ناگهان چيزی گفتی
گفتی انگار همان بهتر که رازِ ما
در پچپچِ محرمانه‌‌ی روزگار... ناپيدا!
گفتی انگار حرفِ ما بسيار و
وقت ما اندک و
آسمان هم بارانی‌ست...

راستی هيچ می‌دانی من در غيبت پُر سوالِ تو
چقدر ترانه سرودم
چقدر ستاره نشاندم
چقدر نامه نوشتم که حتی يکی خط ساده هم به مقصد نرسيد؟!
رسيد، اما وقتی
که ديگر هيچ‌کسی در خاموشیِ خانه
خوابِ بازآمدنِ مسافرِ خويش را نمی ‌ديد.

در غيبت پُر سوالِ تو
آشنايان آن همه روزگارِ يگانه حتی
هرگز روشنايیِ خاطرات تو را بياد نياوردند.
در غيبت پُر سوال تو آن انار خجسته بر بالِ حوضِ ما خشکيد.
در غيبت پُر سوال تو عقربه‌های شَنگِ بی‌بازگشتِ هيچ ساعتی به ساعت شش و هفتِ پسينِ پنج‌شنبه نرسيد.
حالا که آمدی، آمدی ری‌را!
پس اين‌همه حرفِ نامنتظر از رفتنِ بی‌‌مجال چرا؟!

راستی اين همان پيراهنِ بنفش پُر از پروانه‌ی آن سال‌ها نيست؟
مگر همين نشانی تو از راهِ دور دريا نبود،
پس چطور در ازدحام دلهره، ناگهان گُمت کردم
پس چطور در حرف و حديثِ مبهمِ بی‌فردا گُمت کردم؟
مگر ما کجای اين باديه‌ی بی‌نشان به دنيا آمده‌ايم ری‌را!
ما هم زير همين آسمانِ صبور
مردمان را دوست می‌داريم.

حالا بيا به بهانه‌‌ای
تمام شبِ مغموم گريه را
از آوازِ نور و تبسمِ ستاره روشن کنيم
من به تو از خواب‌های آينه اطمينان داده‌‌ام ری‌را!
سرانجام يکی از همين روزها
تمام قاصدک‌های خيسِ پژمرده از خوابِ خارزار
به جانب بی‌بندِ آفتاب و آسمان برمی‌گردند.»

نشانی دوم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه یازدهم تیر ۱۴۰۱. ساعت 10:51

«سر به هوا
کودکانِ کامل اُری‌بهشت
راهِ غريبِ گريه را بر عبور آوازِ من بسته بودند
صدايم به سايه‌سارِ درّه نمی‌رسيد
تو آن‌سوتر از رديفِ صنوبران
پای پرچينِ پَسينی شکسته شايد
کتابی از نشانیِ دوستانمان را ورق می‌زدی،
زنانِ کوچه می‌گويند
به گمانم تو را در صفِ‌ صحبت آرزويی دور ديده‌اند،
حالا همه‌ی همسايه‌ها می‌دانند
من هر غروب، غروبِ هر پنجشنبه تا شبِ‌ التماس
به جستجوی عکسِ کوچکی از تو بالای کارنامه‌ی سالِ آخرت
هی گنجه و پشت و رویِ خانه را در خواب خاطره می‌‌گردم
پس نشانی تو را کی در هراسِ گم‌شدن از دست‌ داده‌ام ری‌را
هنوز که هنوز است
از گنجه‌ی قديمیِ خانه
بوی عَناب و اسپند و ديوان خطیِ‌ شاعری خوش
از خوابِ شيراز می‌آيد.
نه مگر تو رفته بودی با نان تازه و تبسم کودکانِ اُردی‌بهشت بيايی؟!
نه مگر قرارِ ما قبولِ بوسه از دُعای همين مردمانِ خسته بود...؟!
نه مگر وعده‌ی ما نگفتنِ حتی يکی واژه از آن رازِ پرده‌پوش...؟!
پس چرا کليدِ خانه را در خوابِ نيامدن گُم کرديم؟!

هی تو...!
تو از عطرِ آلاله... بی‌قرار!
تو اين رسمِ رويا و گريه را
از که، از کدام کتاب، از کدام کوچه آموخته‌‌ای؟
کجا بوده‌‌ای اين‌همه سال و ماه
چه می‌کرده‌ای که هيچ خط و خبری حتی
از خوابِ دريا هم نبود... ها؟!

ببين!
خانه هنوز همان خانه است
هيچ اتفاق خاصی رُخ نداده است:
يک پالتوی کهنه، چتری شکسته
دو سه سنجاقِ نقره‌‌ای
کتابخانه‌ی کوچکِ شعر و سوال و سکوت
و شيشهْ عطری آشنا
که بوی سال‌های دورِ دريا می‌‌دهد هنوز.

غريب آمدی و آشنا رفتی!
اما من که خوب می‌‌شناسَمَت ری‌را!
من بارها...،
تو را بارها در انتهای رويايی غريب ديده بودم
تو را در خانه، در خوابِ آب، در خيابان
در انعکاسِ‌ رُخسارِ دختران ماه،
در صفِ خاموشِ مردمان، اتوبوس، ايستگاه و
سايه‌سارِ مه‌آلودِ آسمان...

چه احترام غريبی دارد اين خواب، اين خاطره، اين هم ديده که دريا... ری‌را!
تمامِ اين سال‌ها هميشه کسی از من سراغِ تو را می‌گرفت
تو نشانیِ من بودی و من نشانیِ تو.
گفتی بنويس
من شمال زاده شدم
اما تمامِ درياهای جنوب را من گريسته‌ام.

راهِ دورِ تهران آيا
هميشه از ترانه و آوازِ ما تهی خواهد ماند؟!
حوصله کن ری‌را،
خواهيم رفت.
اما خاطرت باشد
هميشه اين تويی که می‌‌روی
هميشه اين منم که می‌‌مانم...» 🎶 Long Walks 🎶

جا خواهیم گذاشت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و هشتم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 13:56

«نشستن در تراس
آن هم تاریک…

هر کسی سرانجام یک‌جایی
به آخرِ خط می‌رسد،
همین… خوب است.

ترس می‌میرد
تنهایی می‌میرد
مبادا
مباداها می‌میرند،
همه می‌میرند،
و این… عالی است!

چه پایانِ دلْ‌پذیری،
آنجا
انتهای جاده
یک‌نفر
با بَغلی تشنه‌تر از باران
منتظرِ توست.

ما امانتِ سه‌گانهٔ آسمان را
سرانجام جایی… جا خواهیم گذاشت:
تولد، زندگی، اندوه
و چند چیز مزخرفِ دیگر
که به فکر افلاطون هم نمی‌رسد؛
از جمله… عطر آب
آن هم اوایلِ صبحِ یکی از سه‌شنبه‌های شهریور.

تصدیق می‌کنید!؟

نکنید، مهم نیست!
همین مِنْ‌مِنْ کردن‌هایِ شما
میراثِ ملالِ ناممکن‌هاست.
به تو هم آدم می‌گویند!؟
دریغا،
آدمی از سرِ استیصال
اشتباهِ هولناکِ خویش را
عشق نامیده است.»

🎶 حالم خوش نیست 🎶 با صدایِ روزبه بمانی 🎶

مکافاتِ برکه وُ چشم به راهیِ نیلوفر

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه بیست و ششم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 10:2

بیدار که شدم حوصله‌ی صبونه رو نداشتم، پنجره اتاقم رو باز کردم آفتاب افتاد رو کتابخونه‌م. کتابِ 'ما نباید بمیریم رویاها بی‌مادر می‌شوند' رو از کنار تختم برداشتم و بر این شعر زیباش اتراق کردم و از اعجازِ واژه‌هاش قدری جان گرفتم.

«تو سی ساله رفتی وُ
من
پیرِ پس کی تمام!»
...

«من
پُشتِ بوته‌های ریواس
حواسِ ناممکنِ ماه را نگاه می‌کردم،
دنیا
لاژوردِ مایل به نقره‌ی آب بود.
من می‌ترسیدم سی‌سالگی‌های تو تمام شود.

من آن سال‌ها
هر هفته
عصرِ همان روزِ بینِ ما
می‌آمدم
آن‌ سوترِ بوته‌زار می‌نشستم.»

🎶 Yasin Torki 🎶 Be Man Adat Kon 🎶

پُر از عطر عجیبِ آرامش

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 20:57

«نمی‌توانم...!
نمی‌توانم هیچ اسمی، عطری، امیدی را
به یاد آورم.
دست‌های مرا
در نوشتنِ باران یاری نکرده‌اند،
من عصای شکسته‌ام را
بر مزارِ سپیده‌دم جا گذاشته‌ام،
مَشامِ من
پُر از عطر عجیبِ آرامش است.»

🎶 ابر می بارد.. 🎶 با صدای همایون شجریان 🎶

از پچ‌پچِ پنهانِ باد و صنوبرِ خسته بفهم 

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و سوم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 21:18

«هر چند که پنهان و سر به زير
بُريده و خاموش
خاموش و بی‌سوال
بخواهی به خانه برگردی،
باز می‌بينی نمی‌شود
می‌بينی باز نمی‌شود
اين در و اين قفلِ کهنه...!
اين در و اين قفلِ کهنه را مگر
با رازِ کدام کليدِ بی‌دعا بسته‌اند
که تعبير اين ترانه باز
به سرآغازِ همان گريه‌های گذشته برمی‌گردد!؟

برگرد!
يک لحظه از پچ‌پچِ پنهانِ باد و صنوبرِ خسته بفهم
که پايانِ دورترين رويای آدمی
همين منزلِ آرامِ از هر چه گذشتن است!

ديگر چه فرقی دارد
اين درِ بسته به مِفتاحِ کدام دعا،
اين قفلِ کهنه به ميلِ کدام کليد...!؟
دير يا زود باد از سکوتِ همين صنوبرِ خسته برخواهد خاست
در بوته‌های ترس‌خورده‌ی ستارگان خواهد وزيد
و ماه از وحشتِ آينه‌های شکسته طلوع نخواهد کرد!
می‌بينی در غيابِ حضرتِ اردی‌بهشت
چه بر خوابِ نرگس و بيداریِ بابونه رفته است!

می‌گويند هنوز هم می‌توان سراغِ آن علاقه‌ی غمگين را
از مخفی‌ترين ترانه‌های همين مردمِ مگو گرفت،
هنوز هم می‌توان کمی خيره به خوابِ کبوتر و دريا
سپيده‌دمِ دورِ آسمان را به ياد آورد،
هنوز هم می‌توان از قناعت به يک تبسم ساده
تاريکیِ تمامِ اين کوچه را به شب نابَلَد بخشيد،
هنوز هم می‌توان گاهی
عقيده‌ی آسانِ بوسه را
از يکی دو همسايه‌ی مسلمان پرسيد،
هنوز هم می‌توان
آهسته از خيابانِ خلوتِ پاييز گذشت
همهمه‌ی دورِ اردی‌بهشت را به ياد آورد
شادمانی ماه و صنوبرِ نوميد را به ياد آورد،
و به ياد آورد که ترانه‌ای
علاقه‌ی غمگينی
چراغ و تبسمی
کبوتر و کوچه‌ای شايد،
يا سپيده‌دمِ دورِ آسمانی که پا به راه‌ست!

ديگر چه فرقی دارد
که اين درِ بسته به مِفتاحِ کدام دعا
اين قفلِ کهنه به ميلِ کدام کليد...!؟

اينجا هر زورقِ شکسته‌ای حتی
مجبور به شنيدنِ اين قصه
تا خوابِ آن هزار و يکشبِ درياست!»

گفت‌وگوی تلفنی روی پلِ عابر پیاده

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه هفتم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 21:17

«ممنونم
بد نیستم
اگر بگویم بد نیستم
دروغ گفته‌ام.

بد نیستم
کمی خسته‌ام،
مردد، مأیوس، مستأصل.

در زندگی همواره از ماضی مطلق
بدم می‌آمده،
شاید به همین دلیل است
که این همه داغون‌ام.

الان!؟
بالای پُل تجریش‌ام
پُل پیاده‌رو،
دارم زیره زیره
به رخسار غمگین مردم نگاه می‌کنم؛
خُرد و خراب‌تر از خودم
غیرِ ممکن است.

بَد، بُریده، بی‌راه…
هر چه پیش می‌روم
باز با درهای بسته
روبه‌رو می‌شوم.

ممنونم
خوب… که نه،
اما خوبم!
گاهی با چشم باز
خواب می‌بینم
انگار رفقای قدیمی
به دیدنم آمده‌اند.
حیرت آور است
یکی از یکی ویران‌تر…!

لعنت
لعنت بر تو هزارهٔ بی‌حیا!

الو، الو… الو!
قطع شد!»

گذرگاه ماه و گریه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه ششم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 1:33

«دیگر به چنگ بریده نمی‌آید این بغض بی‌قرار
دیگر به شرح سینه نمی‌زند این هفت‌بند سر به دار
دیگر به عطر آب نمی‌آید این عطسه‌ی انار
دیگر به خواب شکسته نمی‌آید این ای وای ای ولا
ولا واویل لا الا
حالا... پی جوی جایی از آن خلوت خسته‌ام
تا غیبت باران های بعد از تو را
پیاله‌ای... که دریاش مگر
هی آرمیده‌ی هزار خیال خاکستر
دنباله‌ی دلتنگ‌ترین مویه‌های مرا
هق‌هق هزار پاییز تشنه نیز تحمل نخواهد کرد.»

بنویس

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه پنجم خرداد ۱۴۰۱. ساعت 15:29

«حالا حوالی همين روزهای مثلِ هم
برای دورافتاده‌‌ترين دخترِ درياها
از نشانی مه‌آلودِ مسافری بنويس
که روزی از سمتِ سرشارترين بوسه‌ها خواهد آمد
دستش را خواهد گرفت
و او را با زورقِ پريانِ پردهْ‌پوش
به خوابِ بی‌‌پايانِ گُلِ سرخ و پروانه خواهد برد.»

روشن‌تر از نشانیِ‌ نور

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه هفتم اردیبهشت ۱۴۰۱. ساعت 19:30

«ما بايد روی تمامِ ديوارها
کلماتی روشن‌تر از نشانیِ‌ نور بنويسيم.
مادرانِ ما می‌گفتند
نمی‌شود از نور
سمتِ خاموشیِ خواب رفت و نترسيد.
اما از تاريکی که به درآيی
تمام درياها از دور پيداست.»

قصه‌ی غربتِ آدمی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۱. ساعت 23:29

دیشب وقتی با حالِ بد و پریشون توی تاریکی سر رو بالش گذاشتم، بی‌این‌که بخوام اشکم ساکت روی گونه‌م غلتید و توی دلم به خدا گفتم: 'خدا دیگه خسته شدم.. خدا چرا از بیمارستان مرخصش نمی‌کنن؟ دیگه تحملش رو ندارم خدا.. بسه خدا.. خدا از بیمارستان مرخص شه..'
صبح که شد اون‌قدر خسته‌ی درد بودم که هیچ انگیزه‌ای برای بیدارشدن و رفتن نداشتم. اما به‌طرز غم‌انگیزی آدمی تا زنده‌ست گریزی از زندگی نیست. امروز رو با این‌که از درد خیلی اذیت شدم اما خوب مدیریت کردم و به پایان رسوندم. فردا روز سخت‌تری خواهم داشت.
فردا باز باید برم. مهم اینه حال دوباره خونه‌م و توی اتاقم که سرماش و تاریکی‌ش و عطر ماندگار ادکلنم نشسته بر فضاش قدری آرومم می‌کنه. موسیقی می‌ذارم و شعر زمزمه می‌کنم.

«یادم نمی‌رود،
فقط من برای نوشتن آمده‌ام،
من
فقط برای نوشتنِ اسمِ تو آمده‌ام.
مهم نیست این کلمات
در شبِ کدام مهتابِ مُرده
به کوچهٔ کهنْ‌سالِ فریدونِ مشیری رسیده‌اند.
سرِ شاعرانِ خواب مانده به سلامت،
صبح خواهد شد.
همه می‌فهمند؛
عشق
اتفاقاً آخرین عبادتِ آدمی
مقابل آدمی‌ست!»

🎶 Ziba Jan 🎶 Ali Lohrasbi 🎶

بی‌چراغ

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۱. ساعت 0:10

«اگر اين رود بداند
که من چقدر بی‌‌چراغ
از چَم و خَمِ اين شبِ خسته گذشته ‌ام
به خدا عصبانی می‌شود
می‌رود ماه را از آسمان می‌چيند.

اگر اين ماه بداند
که من چقدر بی ‌آسمان و ستاره زيسته‌ام
يعنی زندگی کرده‌ام...،
اگر اين پرستو بداند
که من چقدر تو را دوست می‌دارم
به خدا زمين از رفتنِ اين‌همه دايره باز... باز می‌ماند!

چه دير آمدی حالایِ صدهزار ساله‌ی من!
من اين نيستم که بوده‌ام
او که من بود آن‌همه سال
رفته زير سايه‌ی آن بيدِ بی‌نشان مُرده است.»

تنهايیِ بی‌دريغِ من

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۱. ساعت 18:25

«می‌‌آيی... بيا
نمی‌آيی، نيا
چيزی كه فراوان است
اينجا
تنهايیِ بی‌دريغِ من است.

جهان
جا دارد برای سنگ،
جا دارد برای درخت، پرنده، آدمی.
جهان به عادتِ عشق زاده می‌شود هر شب
جهان به اسم سنگ، صبوری دارد به راه؛
و درخت عینِ دانایی است
و ما
اولادِ آدمی
که گاه می‌آییم و گاه نمی‌آییم به عیش، به علاقه، به دریغ.

همیشه همین بوده است
آمدن، نیامدن
نیامدن، آمدن
و باز تکرارِ بی‌هودهٔ هر چه آدمی که آدمی...»

یادم نمی‌ره

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه دوازدهم فروردین ۱۴۰۱. ساعت 10:4

«درست است
که بعضی‌وقت‌ها هنوز
دستم به دامن ماه و
سرشاخه‌های روشن ستاره می‌رسد،
یا گاهی خیال می‌کنم
اهل همین هوای بوسه و لبخند آینه‌ام،
اما یادم نمی‌رود
چطور از شکستن آن همه بغض بی‌سوال
به نم‌نم همین گریه‌های گلوگیر رسیده‌ام.»

🎶 Yadam Nemire 🎶 Babak Jahanbakhsh 🎶

دارد شروع می‌شود

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه ششم فروردین ۱۴۰۱. ساعت 1:12

«به نظرم انگار می‌خواهد
اتفاقی بیفتد
مثلِ نوشتن
مثلِ زندگی
مثلِ اتفاق.

منظورم از اتفاق
فقط اشاره به باران است،
دارد شروع می‌شود.»

› سروده‌ی سیدعلی صالحی › ص ۹۴
› ما نباید بمیریم رویاها بی‌مادر می‌شوند. نشر نگاه

برای گفتن از گریه‌های خویش

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه پنجم فروردین ۱۴۰۱. ساعت 1:2

«من از راهی دور
برای خواندنِ خواب‌های تو آمده‌ام،
من از راهی دور
برای گفتن از گریه‌های خویش.
... راهی نیست،
در دست‌افشانیِ حروف
باید به مراسمِ آسانِ اسمِ تو برگردم،
من به شنیدنِ اسمِ تو عادت دارم.
من
مشقِ نانوشته‌ام به دستِ نی،
خواندن از خوابِ تو آموخته‌ام به راه.
من
بارانِ بریده‌ام به وقتِ دی،
گفتن از گریه‌های تو آموخته‌ام به راه.
به من بگو
در این برهوتِ بی‌خواب و طی،
مگر من چه کرده‌ام
که شاعرتر از اندوهِ آدمی‌ام آفریده‌اند؟...!»

🎶 گریه کن.. 🎶 با صدایِ همایون شجریان 🎶

بلبل کوهی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیستم اسفند ۱۴۰۰. ساعت 18:52

«تنها بوديم
رو به جنگلِ بی‌پايان
پياده می‌رفتيم
من و همان بيوه‌ی بی‌نظيرِ باران‌پوش.

آورده بود رهايش کند
می‌گفت: پیِ جُفت است.
خيلی وقت است ديگر نمی‌خواند.

مِه مانده بود به کوه
من داشتم حرف می‌زدم
داشتم پُشتِ سر شاعری بزرگ
غيبت می‌کردم:
بزرگ است، بی‌نظير است، جادوگر است،
من حسودی‌ام می‌شود گاهی،
احوال عجيبی دارد اين آدم،
اهل اينجا نيست،
از دوستانِ شيرازیِ ماست،
گاهی هست، گاهی نيست
گاهی می‌رود، گاهی می‌آيد سربه‌سرم می‌گذارد.
شبِ پيش آمد خوابم، يک مشت سکه‌ی ساسانی برايم آورده بود،
با عطرِ خوش باغی روشن
و چند حبه نبات
و کلماتی ساده، کلماتی آرام، کلماتی...
از همين کلماتِ معمولیِ دلنشين،
گفت برای تو آورده‌ام،
گفت خاتَمِ خالص است
خاتمِ فيروزه‌ی بواسحاقی...!

به جنگل رسيده بوديم.
پرنده رفته بود بالای صخره‌ی خيس،
می‌خواست بخواند انگار،
اما چيزی يادش نمی‌آمد.
قفس خالی بود روی خزه‌ها
و دنيا خلوت بود،
و خنکا، خنکایِ خوشِ علف،
و ظريف بود او
به اندازه و دُرُست،
ولرم، تشنه، واژه‌پَرَست،
تسليم و ترانه‌خواه،
رودی
که از دو تپه‌ی قرينه آغاز می‌شد،
می‌آمد به گردابِ عسل می‌رسيد،
پايين‌تر
شکافِ گندم و پروانه‌ی بخواه.

تازه داشت سپيده سرمی‌زد،
بلبل، هی بلبلِ کوهی...!»

🎶 Havasam nist 🎶 Babak Mafi 🎶

حوصله‌ی نوشتنش در من نيست

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه دهم اسفند ۱۴۰۰. ساعت 11:23

«خانه‌ام، در خانه نشسته‌‌ام،
کتری کهنه
روی اجاق است هنوز، روشن!
دستِ راستم روی ديوار
راهی‌ست انگار
به ديوارِ بی‌دليلِ بعدی نمی‌رسد.

چراغ مطالعه، چند مطلبِ مهيا،
مداد، کبريت، و کلماتی رهاشده روی ميز.
ساعت،
پنج و نيمِ بامداد است،
هنوز بيدارم،
چيزی دارد دور و بَرِ سَرَم
سايه می‌آورد
روشنايی می‌بَرَد
کاری دارد حتما،
هوایِ حرفِ تازه‌ای شايد
شهودِ نوشتنِ چيزی شايد
تولدِ بی‌گاهِ ترانه‌ای شايد.

نگاه می‌کنم،
خير است پرنده‌‌ای
که آمده روی بندِ رختِ همسايه نشسته است.
حوصله‌ی برخاستن و دم‌کردنِ چای در من نيست.
از خودم می‌پرسم:
پس کی خسته خواهی شد؟
اينجا
لابه‌لایِ شب و روزِ اين‌همه مثلِ هم
چه می‌کنی، چه می‌خواهی، چه می‌گويی؟
وَهم، وهمِ واژه، واژه، واژه...
بس است ديگر!

زنجير از پیِ زنجير اگر بوده
بسيار گسسته‌ای،
حرف از پیِ حرف اگر بوده
بسيار شنيده‌ای،
درد از پیِ درد اگر بوده،
بسيار کشيده‌ای.
ديگر چه می‌خواهی از چند و چون چيزی
که گاه هست و گاه نيست.

همين‌جا خوب است
همين کُنجِ بی‌پيدايی که نشسته‌ای خوب است.
نگاه کن،
روی بندِ رختِ همسايه
زيرپوشِ زنانه‌ای جای پرنده را گرفته است.»

🎶 Milad Babaei 🎶 Bi Marefate Man 🎶

غزل‌گريزِ مدارا

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه هشتم اسفند ۱۴۰۰. ساعت 20:15

«در هيابانگِ بی‌دليلِ اين‌همه دلقک
دانايان
به کنجِ کتاب وُ
خلوتِ خاموشِ خود پناه برده‌اند.
راه گريزی از غم نان و
نقابِ اين قصيده نيست.
تنها تنبوره‌زنانِ خسته‌ی ری می‌دانند
که در گسستِ آدمی از اعتمادِ آدمی
ديگر کسی به نَقلِ هر قولِ معلقی
قسم نخواهد خورد.

اينجا
حوصله‌ی منِ صبور نيز
از سنگينیِ سکوتِ شما سررفته است.
بايد کسی بيايد و
از خواب‌های حضرت او
غزلی تازه از تکلمِ اتفاق بياورد.»

نوميدیِ گرامیِ من

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه سوم اسفند ۱۴۰۰. ساعت 17:42

«نوميد، کلافه، سرگردان،
جهان را به جست‌وجویِ دليلی ساده
دشنام می‌دهم.
آيا هزار سال زيستن
از پیِ تنها يکی پرسشِ ساده کافی نيست؟

نوميد، کلافه، سرگردان،
همه، همه‌ی ما
در وحشتِ واژه‌ها زاده می‌شويم
و در ترسِ بی‌سرانجامِ مُدارا می‌ميريم.

جدا متاسفم!»

آدمی هرگز نخواهد رسید

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه یکم اسفند ۱۴۰۰. ساعت 23:32

«گريستنِ بی‌دليل در آستينِ خويش را
از من گرفته‌ايد.

باران پشت پنجره نيز
سعی می‌کند پنهان و پوشيده ببارد.
من از اول می‌دانستم
اقرار به دانايیِ اين دقيقه دروغ است
اقرار به احتمالِ آسايش و آدمی دروغ است
آدمی هرگز به آرامشِ آسمان نخواهد رسيد.

حالا نديده‌ام بگيريد،
بگذاريد برگردم جايی که سال‌ها پيش، سال‌ها پيش...!»

دو سویِ ماه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۰. ساعت 0:29

«به راننده گفتم:
بایست... بایست!
***
پُل
یکی برای عبور،
یکی برای رسیدن،
یکی برای خلاص.

تنها
تماشا
آدمی
دنیا...

یک پل
یک پیاده
یک پشیمان.

از دور انگار دختر است
آن بالا
کتانی پوشیده است،
زانویِ جینِ کهنه‌اش پیداست؛
با دست‌هایش انگار
دو سویِ ماهِ پسینْ‌گاهی را گرفته است.

پُل... یکی برای سقوط،
یکی برای پیاده،
یکی...

ای امان... اولادِ آدمی!
من دیگر آن صالحیِ سال‌های صالحی
نیستم...
نَفَس کم آورده‌ام،
دورادور دست دراز می‌کنم:
- دُ... دُ... دُختر جان چه می‌کنی!؟

دختر می‌فهمد
دختر می‌خندد
دختر می‌گوید:
چیزی نیست پدر
دارم دنیا را تماشا می‌کنم.»

درد بی‌شفا

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه نوزدهم بهمن ۱۴۰۰. ساعت 17:49

«اگر عشق
آخرین عبادت ما نیست
پس آمده‌ایم اینجا
برای کدام درد بی‌شفا
شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم؟»

بمانی بیایی کنار پنجره

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۰. ساعت 0:19

«دعا کردیم که بمانی
بیایی کنار پنجره ، باران ببارد
و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی
اما دریغ که رفتن
راز غریب همین زندگی است
رفتی پیش از آن که باران ببارد»

هرگز گم نخواهد شد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۰. ساعت 10:6

«او که راه را
از شبِ تاریک آموخته است،
هرگز گم نخواهد شد.

رفاقت با نور
آخرین تشخیصِ آدمی‌ست
که تاریکی را به تو نشان خواهد داد،
که تاب‌آوردن در تاریکی را
به تو نشان خواهد داد.

او که راه را
در تاریکی شب آموخته است
بی‌تردید
روزی به منزل بزرگ خواهد رسید.

بی‌هوده داوری نکن!
تنها
پاهای تاول‌زده در تاریکی
می‌دانند
منظور من از رفاقت با نور
یعنی چه...!»

آخرین رؤیاها

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه پانزدهم دی ۱۴۰۰. ساعت 18:44

«شبی که با قلبِ شعله‌ورِ خود
سمتِ رودِ بزرگ می‌‌دویدم
حتی یکی از میانِ شما
با من از ماهِ سوگوار
سخن نگفت،
وگرنه طغیانِ تاریکی
خورشیدِ خستهٔ این زمستان را
گروگان نمی‌‌گرفت.

سَردم است بی‌انصاف!
این‌ها کاری کرده‌اند
که انگار سخن‌گفتن از سپیده‌دم
دروغِ بزرگِ امیدواران است.

پس می‌‌پذیرم
گوش‌هایم را بگیرم وُ
از گفت‌وگو با دیوارِ بی‌‌دلیل
بگریزم.

این ضرب‌الاجلِ آزادی
برای رسیدن به آخرین رؤیاهاست.»

باد فقط بر سرشاخه‌های شکسته می‌وزد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه یازدهم دی ۱۴۰۰. ساعت 22:48

«از حوالیِ‌ همين روزهای کُندِ بی‌خودِ طولانی می‌گذريم
و باد فقط بر سرشاخه‌های شکسته می‌وزد.

ما اشتباه می‌کنيم
که از چراغ، انتظارِ شکستن داريم،
شب... سرانجام خودش می‌شکند.

متاسفانه اطرافِ ما
پُر از آواز آدميانی‌ست
که از سرِ احتياط و به تاخير
از دانايیِ سکوت سخن می‌گويند.

حالا سال‌هاست
که ما از حوالی انتظار
خوابِ يک روزِ خوش را
از شبِ شکسته می‌پرسيم.

راستی اين‌همه چَرت و پَرتِ عجيبِ قشنگ
با ما چه نسبتی، چه ربطی، چه حرفی دارند؟
خدا شاهد است
يک شب از اين‌همه دريا که من گريسته‌ام
شما تا دَمْدَمای همين دقيقه هم سَر نخواهيد کرد!
اووف از اين روزهایِ کُندِ طولانی...!»

دزیره

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه نهم دی ۱۴۰۰. ساعت 15:36

«سرانجام باورت می‌‌کنند
بايد اين کوچه‌نشينانِ ساده بدانند
که جُرمِ باد... ربودنِ بافه‌های رويا نبوده است.»

هوایِ رفتن به جایی دور

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه چهارم دی ۱۴۰۰. ساعت 19:7

«دلم می‌خواست بهتر از اینی که هست سخن می‌گفتم
وقتی که دور از همگان
بخواهی خوابِ عزیزت را برای آینه تعبیر کنی
معلوم است که سکوت علامتِ آرامش نیست

آسوده باش، حالم خوب است
فقط در حیرتم
که از چه هوایِ رفتن به جایی دور
هی دلِ بی‌قرارم را پیِ آن پرنده می‌خواند!
به خدا من کاری نکرده‌ام
فقط لای نامه‌هایی به ری‌را
گلبرگ تازه‌ای کنارِ می‌بوسمت جا نهاده و
بسیار گریسته‌ام.»

دارد رو به پنجره‌‌ای بسته و بی‌پرده نگاه می‌‌کند

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه یکم دی ۱۴۰۰. ساعت 12:20

«پس کی می‌‌آيی
به رويایِ بی‌جُفتِ اين خانه قناعت کنيم؟!

شاگردِ گل‌فروشیِ آن سوی پُل
دارد رو به پنجره‌ای بسته و بی‌پرده نگاه می‌کند
رفتگرِ خوش‌لهجه‌ی همين کوچه فهميده است
گلدان‌های سفالِ کنارِ مهتابی
آب می‌خواهند.
نيلوفرِ غمگينِ کنار پنجره می‌گويد
پس کی می‌آيی؟
شاگردِ گل‌فروشیِ آن سوی پُل هم...
پس کاش کسی می‌آمد
لااقل خبری می‌آورد.»

› کتابِ آسمانی‌ها. سیدعلی صالحی. نشر تهران

🎶 آی فلک.. با صدایِ راغب. بازخوانیِ اثرِ استاد ماملی 🎶

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه