هنوز باقی‌ست

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۰. ساعت 17:32

«ما می‌دانيم آن سوی سايه‌سارِ اين همه ديوار
هنوز علائمی عريان از عطرِ علاقه و
آوازِ نور و کرانه‌ی ارغوان باقی‌ست.
سرانجام روزی از همين روزها برمی‌گرديم»

این تنفس تنگ

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و پنجم آبان ۱۴۰۰. ساعت 22:27

«کار ما از احتیاطِ شب و روز گذشته،
گاهی واقعا بی‌‌تو
تنفسِ تنگِ دیوارها خفه‌‌ام می‌‌کند.»

دیر آمدی باد همه‌ی رویاها را با خود برد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه دهم آبان ۱۴۰۰. ساعت 22:7

«نه هميشه
گاهی‌اوقات، همين‌طوری به سَرَم می‌زند
که پی سايه‌ای موزون باشم
اما آنقدر نمی‌دانستم که راه نجات آفتاب
رفتن به سايه نيست.
در بعضی از فصول، بايد قيودِ بودن را به دريا داد،
از مضامين مظنون گريخت، از ديو گريخت،
از بعضی واژگان فخيم، از غيبت آب در ذهن کور کوير،
بايد بی‌گمان، ساده و آسان از آسمانِ بعضی آدميان گريخت.
بايد بعضی فصول، حروفِ ربطِ بوسه و اشاره را
بر مقنعه‌ی ماه سنجاق کرد
و خيره به رويائی از شش سوی خويش
خواب کودکی را ديد که از حروفِ الفباء
به ترکيبِ واژگان قليل تو می‌رسد،
مثل مجموعه‌شعر باران و بايزيد
مثل عاشق‌شدن در دی‌ماه، مردن به وقتِ شهريور
چه می‌دانم، مثل بازی لام در ليالیِ من.

هی ری‌را، دير آمدی
دير آمدی ری‌را
باد آمد و همه‌ی روياها را با خود برد.»

چقدر بايد ببوسمت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۰. ساعت 10:35

«چقدر بايد ببوسمت
تا کتابِ اين‌همه گريه بسته شود؟
تا هق‌هقِ اين‌همه آدمی... تمام!؟»

چقدر بی‌چراغ

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۰. ساعت 10:33

«اگر اين رود بداند
که من چقدر بی‌چراغ
از چَم و خَمِ اين شبِ خسته گذشته‌‌ام
به خدا عصبانی می‌شود
می‌رود ماه را از آسمان می‌چيند.

اگر اين ماه بداند
که من چقدر بی‌آسمان و ستاره زيسته‌ام
يعنی زندگی کرده‌ام...،
اگر اين پرستو بداند
که من چقدر تو را دوست می‌دارم
به خدا زمين از رفتنِ اين‌همه دايره باز... باز می‌‌ماند!

چه دير آمدی حالایِ صدهزار ساله‌ی من!
من اين نيستم که بوده‌ام
او که من بود آن‌همه سال
رفته زير سايه‌ی آن بيدِ بی‌نشان مُرده است.»

شبیه شما

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۰. ساعت 2:56

«من هم شبيهِ شما
دنبالِ جايی برای فراموشیِ بی‌بازگشتِ گريه می‌گردم.

اصلا بگذارش به اَمانِ اسمِ کسی
که با کلماتِ متواریِ ما
روزی از بغضِ باد وُ
هق‌هقِ ناشنيده‌ی دريا خواهد گذشت.»

ماه، سکوت، کلمات..

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۰. ساعت 22:57

«هيچ!
حتی گلدانِ کوچکِ پنجره نيز
از کنايه‌ی باد وُ
بی‌قراریِ اين پَرده نخواهد رنجيد

اين‌جا همه چيز مَحْرَم من است
ماه، سکوت، صندلی، کلمات...!»

› خیلی دلم گرفته..،
کاش بارون بباره چند روز مدام.. بباره

تنها آينه می‌‌فهمد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۰. ساعت 9:43

«من خواب ديده‌‌ام
يک خوابِ خوشِ خيلی عجيب...!
انگار که رفته‌‌ايم جايی مثلِ زادرودِ اردی‌بهشت
باران می‌‌آمد، تو هم با ما بودی
همه‌جا بوی روشنِ مهتاب می‌‌داد
آنجا بی‌قرارانِ علاقه به ديدارِ دوست
از آن فالِ بی‌پرده... پياله گرفته بودند.
ما مستِ بوسه... به تعبير همين ترانه رسيده بوديم
همه‌چيز بوی رهاشدن از رازِ گريه می‌داد.

حتما قرار است اتفاقی بيافتد
ور نه کی قناری بی‌سر
اين‌همه خوش،
شقايقِ تشنه
اين‌همه خواب...!؟

ديگر چه زنهار، چه زندگی!
روی ديوارِ روبه‌رویِ خانه‌ی ما
نوشته‌اند:
در خوابِ اين‌همه سَر شکستنِ سنگ،
تنها آينه می‌‌فهمد:
ميان خواب و گريه‌‌های آدمی
هميشه فاصله‌‌ای هست
فال مبهم علاقه‌‌ای شايد
يا پياله‌ی شکسته‌ای
که شقايق تشنه
قناری‌اش مرده
ترانه‌اش خاموش...!»

🎶 خواب.. › با صدایِ بابک جهانبخش

عینِ روشنِ واژه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه ششم شهریور ۱۴۰۰. ساعت 12:37

«مشکل
جای دیگری‌ست دوستِ من!
به این زودی‌ها
گرگ نمی‌میرد،
تو همین‌طور
آسان و عاشقانه از آدمی بگو.

مشکل
جای دیگری‌ست دوستِ من!
کلماتِ کُتَکْ‌خورده
فقط به میلِ مرگ از کوچهٔ تاریک می‌گذرند.
همین است
که نه تشنه به باران ایمان می‌آورد،
نه کلمات
به نوشتنِ بی‌هر کجا...!

حقیقت همین است که این حرف‌ها
فقط به کارِ کتاب‌های کهنه می‌آیند،
تو برو از عینِ روشنِ واژه
به شین بگو،
مشکل همین‌جاست
وگرنه رسیدن به قاف
نه سیمرغِ سایه‌نشین می‌خواهد وُ
نه هُدهُدِ سلیمان به اورشلیم.»

› کتابِ عاشقانه‌های بعد از گرگ › نشر مروارید

تا پای گریزِ تو

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه سی و یکم مرداد ۱۴۰۰. ساعت 18:30

«اگر نیایی!
اندوه ـ
تا پای گریز تو،
وسعت دارد.
ماندگار شبی،
خواهم شد
که قدر آیه‌های ـ
تاریک است.
و تا آمدن روز
پای در رکاب روز ستاره،
ـ می‌مانم
شاید حوریان عشق
هودج تو را ـ
ز راه کهکشان بردند.
ـ تا حجله‌گاهِ صبح.»

نشانی اول

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه بیستم مرداد ۱۴۰۰. ساعت 19:56

«می‌‌دانم
حالا سال‌هاست که ديگر هيچ نامه‌‌ای به مقصد نمی‌‌رسد
حالا بعد از آن‌همه سال، آن‌همه دوری
آن‌همه صبوری
من ديدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده
هی بوی بالِ کبوتر و
نایِ تازه‌‌ی نعنای نورسيده می‌آيد
پس بگو قرار بود که تو بيايی و... من نمی‌‌دانستم!
دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گريه‌ام
پس اين‌همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟

حالا که آمدی
حرفِ ما بسيار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانی‌‌ست...!

به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از ديدگانِ دريا نيست!
سربه‌سرم می‌‌گذاری... ها؟
می‌‌دانم که می‌‌مانی
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران می‌‌آيد.

مگر می‌‌شود نيامده باز
به جانبِ آن‌همه بی‌نشانیِ دريا برگردی؟
پس تکليف طاقتِ اين‌همه علاقه چه می‌‌شود؟!
تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام
تمامم نمی‌‌کنی، ها!؟
باشد، گريه نمی‌‌کنم
گاهی‌اوقات هر کسی حتی
از احتمالِ شوقی شبيهِ همين حالای من هم به گريه می‌‌افتد.
چه عيبی دارد!
اصلا چه فرقی دارد
هنوز باد می‌‌آيد،‌ باران می‌‌آيد
هنوز هم می‌‌دانم هيچ نامه‌‌ای به مقصد نمی‌‌رسد
حالا کم نيستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال
که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوی گريه می‌‌فهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و
آسمان هم که بارانی‌‌ست...!

آن روز نزديک به جاده‌‌ای از اينجا دور
دختری کنار نرده‌‌های نازک پيچک‌پوش
هی مرا می‌‌نگريست
جواب ساده‌‌اش به دعوت دريانديدگان
اشاره‌‌ی روشنی شبيهِ نمی‌آيمِ تو بود.
مثلِ تو بود و بعد از تو بود
که نزديک‌تر از يک سلامِ پنهانی
مرا از بارشِ نابهنگامِ بارانی بی‌مجال
خبر داد و رفت.
نه چتری با خود آورده بود
نه انگار آشنايی در اين حوالیِ‌ ناآشنا...!
رو به شمالِ پيچک‌پوش
پنجره‌‌های کوچکِ پلک بسته‌‌ای را در باد
نشانم داده بود
من منظورِ ماه را نفهميدم
فقط ناگهان نرده‌‌های چوبیِ نازک
پُر از جوانه‌‌ی بيد و چراغ و ستاره شد
او نبود، رفته بود او
او رفته بود و فقط
روسریِ خيس پُر از بوی گريه بر نرده‌‌ها پيدا بود.

آن روز غروب
من از نور خالص آسمان بودم
هی آوازت داده بودم بيا
يک دَم انگار برگشتی،‌ نگاهم کردی
حسی غريب در بادِ نابَلَد پَرپَر می‌‌زد
جز من کسی تُو را نديده بود
تو بوی آهوی خفته در پناهِ صخره‌‌ی خسته می‌‌دادی
تو در پسِ جامه‌‌های عزادارانِ آينه پنهان بودی
تو بوی پروانه در سايه‌سارِ‌ ياس می‌‌دادی.

يادت هست
زيرِ طاقیِ بازارِ مسگران
کبوتر بچه‌‌ی بی‌نشانی هی پَرپَر می‌‌زد
ما راهمان را گُم کرده بوديم ری‌را!
يادت هست
من با چشمانِ تو
اندوهِ آزادیِ هزار پرنده‌‌ی بی‌راه را
گريسته بودم و تو نمی‌‌دانستی!

آن روز بازار پُر از بوی سوسن و ستاره و شب‌بو بود
من خودم ديدم دعای تو بر بالِ پرنده از پهنه‌‌ی طاقی گذشت
چه شوقی شبستانِ رويا را گرفته بود،
دعای تو و آن پرنده‌‌ی بی‌قرار
هر دو پَرپَر زدند، رفتند
بر قوسِ کاشی شکسته نشستند.

حالا بيا برويم
برويم پای هر پنجره
روی هر ديوار و
بر سنگ هر دامنه
خطی از خوابِ دوستت‌دارمِ تنهايی را
برای مردمان ساده بنويسيم
مردمان ساده‌‌ی بی‌نصيبِ من
هوای تازه می‌خواهند!
ترانه‌‌ی روشن، تبسم بی‌سبب و
اندکی حقيقتِ نزديک به زندگی.

يادت هست؟
گفتی نشانیِ ميهنِ من همين گندمِ سبز
همين گهواره‌‌ی بنفش
همين بوسه‌ی مايل به طعمِ ترانه است؟
ها ری‌را...!
من به خانه برمی‌گردم،
هنوز هم يک ديدار ساده می‌تواند
سرآغازِ‌ پرسه‌ای غريب در کوچهْ‌باغِ باران باشد.»

مدار این منظومه‌ی بی‌شتاب..

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه نهم مرداد ۱۴۰۰. ساعت 20:43

«مژگانِ خیسِ تو در خوابِ تلخِ کدام شبانۀ غمبارند،
که اینچنین
پرندگانِ نو پرواز را
قرارِ شاخه بر پای
نیستند.

امشب
چِلوارِ سپیدِ آسمان
از سرخیِ وفورِ ستاره
خالی‌ست،
و رنجِ موقرِ دنیا
مدارِ این منظومه را
بی‌شتاب می‌کند.»

از آن هيچکدامِ هميشه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۰. ساعت 10:36

«و تو می‌‌دانستی که در اين باديه
هيچ لبی از رازِ تشنگی‌تر نخواهد شد.

راستی مگر پل‌‌زدن از هميشه‌‌ی رفتن‌‌ها
تا نفس‌های مضطربِ من راهی بود،
که اين‌همه خورشيد از انتظارِ کسوف
کباده می‌‌کشيد!؟

دريغا، هم به تماشا مردنِ من رازی‌‌ست
که بی‌‌ديده، هيچ توفانيش نخواهد گريست.»

🎶 Behnam Bani ـ Rafti

پیراهنم‌ را پناهِ پروانه می‌گیرم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه هشتم تیر ۱۴۰۰. ساعت 15:30

«دست خودم نيست
که پيراهنم را پناهِ پروانه می‌گيرم
خبر آورده‌اند باد می‌آيد
خبر آورده‌اند که احتمال‌ِ وقوعِ حادثه نزديک است
خبر آورده‌اند دريا دور و باغ بی‌کليد و
پسين... جور ديگری غمگين است.‌

يک وقتی گمان بَد مَبَريد
که اين کوچه بُن‌بستِ بی‌سوالِ پاييز است
يا من مثلا خواب عجيبی از شکستنِ سرشاخه‌ها ديده‌ام.
اينجا همه‌ی پسين‌های پرخاطره
به خواب پنج‌شنبه‌ی دوری از دی‌ماهِ گريه برمی‌گردند.
و طبيعی‌ست که ما، همه‌ی ما گاهی‌اوقات گريه می‌کنيم،
يا دلمان تنگِ بغض و بوسه و ديدارِ بی‌دليل،
هی می‌رويم جايی دور،
تا پيراهن همان مسافر بی‌گور
تا باغ بزرگِ بالادست،
تا پسينِ پُر پروانه
تا هوای نَم‌خورده‌ی خواب‌ها، خاطره‌ها، خوبی‌ها...
آيا پيراهن شما هم در باد
بوی مسافری از سايه‌روشن دريا و گريه نمی‌دهد؟

دست خودم نيست
که چشم از چراغ اين خانه برنمی‌گيرم،
من از وقوع نابهنگام حادثه می‌ترسم.
دارد باد می‌آيد
دريا دور و باغ بی‌کليد و
پسين جور ديگری غمگين است.»

تا آخرین دقیقه‌ی جهان

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه ششم تیر ۱۴۰۰. ساعت 21:17

«هی شاعرِ بعد از این!
بعد از این زیرِ همین سایه‌های ناگزیر
دست از گریبانِ خود بردار
بگذار کلماتِ کهن سال
- لااقل محضِ رضایِ احمد شاملو
بروند برای خودشان چُرتی بزنند
شما هم تشریف ببرید... کوچه
کمی به آینده بیندیشید!
دنیا پُر از حروفِ ساده معمولی است
که کاروبارِ خودشان را بَلَدند
آنها بر این باورند
که مسئولِ همه نقطه‌چین‌های زندگی
یک نفر است
که خیلی یک نفر است!»

باز هم تحمل کن!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و سوم خرداد ۱۴۰۰. ساعت 12:26

«آیا
آخرین امیدِ آدمی
همین است...؟!

خودمان را مرتب گول می‌زنیم
می‌گوییم
سرانجام همه‌چیز تمام خواهد شد،
چه شب باشد
چه روز،
سرانجام همه‌چیز تمام خواهد شد.
هی هی...
شاعرِ شبگردِ بی‌تکلیف،
بی‌هوده نگو!
خسوف
هرگز علامتِ تولدِ تاریکی نیست
تو که تا اینجا تحمل کرده‌‌ای
باز هم تحمل کن!»

جایی دور

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۰. ساعت 1:55

«کلمات... کمکم نمی‌کنند
برای باران
پی نام دیگری هستم،
این مواقع... معمولا کلمات
کم می‌آورند،
کلمات
مقابل بی‌قراری‌های من کم می‌آورند،
من مقصرم
کنایه نزن...!

کلمات هم گاهی مثل ما آدم‌ها
گهواره‌ی خود را برمی‌دارند
می‌روند جایی دور
جایی خلوت
جایی برای خودشان خواب می‌بینند
خواب می‌بینند برای باران، برای تو، برای آدمی،
کلمات معمولا در این مواقع
نام‌های تازه‌تری از دریا گرفته
با دست‌های پر از فانوس و بوسه به خانه برمی‌گردند.

من تازه می‌فهمم
جواب جهان چقدر دشوار است،
حقیقت دارد که طغیان تلفظ نام تو
از عبارت باران و بوسه گذشته است...!
همین است که من گاهی می‌فهمم
کلمات هم درد دارند،
مثل آدمی از دست آدمی.»

ناخوانده

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه سوم خرداد ۱۴۰۰. ساعت 1:3

«عاقبتِ همه‌ی ميهمانانِ ناخوانده همين است
که نان از سفره‌ی ستاره می‌خورند و
مرثيه از شبِ‌ ناماندگارِ گريه می‌گويند!»

به این مرگِ بی‌مروّت بگو

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه دهم فروردین ۱۴۰۰. ساعت 10:2

«بی‌سینِ هر سؤالی که هست
بی‌جیمِ هر جوابی که لال...!

چقدر این جنوبِ تشنه‌ترینِ ما،
شبیهِ شمالِ درهم شکستهٔ شماست.
آب آمده از سرِ نخل و نارنج و گریه
گذشته است.

بی‌انصاف
به این مرگِ بی‌مروّت بگو
از این جهان
چه مانده بود جز این پیراهنِ سیاه،
ما را همین پردهٔ دریده از دریا
بس نبود؟
فروردینِ درخت
باردارِ هزار و یکی اَرهٔ راهْ بُران است هنوز!
چه می‌زند این آبِ ظلمتْ‌زا
تازیانه بر مویهْ‌خوانیِ مرده‌گانِ ما...!؟

قیام کن ای کلمه!
وگرنه گریستن بر این کتابِ کُشته
به جایی نمی‌رسد.»

اندوه من

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه هفتم فروردین ۱۴۰۰. ساعت 11:20

«دلتنگی‌هایت را
جایی
پشت پنهان‌ترین پرده‌ها
جا بگذار و بیا،
بسا زندگی
شرمنده‌ی اندوه من شود.»

تموم این شهر

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه ششم فروردین ۱۴۰۰. ساعت 13:5

«حالا بیا برویم
برویم پای هر پنجره
روی هر دیوار و
بر سنگ هر دامنه
خطی از خوابِ دوستت‌دارمِ تنهایی را
برای مردمان ساده بنویسیم
مردمان ساده‌ی بی‌نصیبِ من
هوای تازه می‌‌خواهند!
ترانه‌ی روشن، تبسم بی‌سبب و
اندکی حقیقتِ نزدیک به زندگی.
یادت هست؟
گفتی نشانی میهن من همین گندمِ سبز
همین گهواره‌ی بنفش
همین بوسه‌ی مایل به طعمِ ترانه است؟
ها ری‌را ...!
من به خانه برمی‌گردم،
هنوز هم یک دیدار ساده می‌تواند
سرآغازِ‌ پرسه‌ای غریب در کوچهْ‌باغِ باران باشد.»

🎶 Tamoome In Shahr 🎶 Masih & Arash 🎶

فقط سه حرف

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه سوم فروردین ۱۴۰۰. ساعت 11:52

«آنقدر دوستت مى‌دارم
كه يادم رفته است براى چه به دنيا آمده‌ام.
و يادم رفته است مرا
تنها براى سرودنِ سپيده‌دم آفريده‌اند.
آنقدر دوستت مى‌دارم
كه انگار من یک نفر ديگرم،
و نمى‌فهمم اين مردمِ خسته چرا
شعرهاىِ ساده مرا مى‌خوانند!
با اين حال خوشحالم كه در اين سرزمين زندگى مى‌كنم.
اينجا با همه مرارت‌هايش
كافى است به کسی كه از مقابلِ تو مى‌آيد سلام كنى،
بهشت.... همين فاصله ميانِ سه حرف است،
خودتان حدس بزنيد
فقط سه حرف...!»

🎶 سلامتی 🎶 با صدایِ میثم ابراهیمی 🎶

یک اتفاق ساده

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه سوم فروردین ۱۴۰۰. ساعت 9:15

«همه‌ی ما
فقط حسرت بی‌پایان یک
اتفاق ساده‌ایم
که جهان را بی‌جهت،
یک جور عجیبی جدی گرفته‌ایم!»

سلام

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه دوم فروردین ۱۴۰۰. ساعت 21:11

«سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم‌شدنِ گاه‌به‌گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این‌همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خواب‌های ما سالِ پُر بارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌‌ای خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار... هی بخند!

بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل‌ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نام‌های کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟

نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی‌حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!»

🎶 سلام 🎶 با صدایِ علی عبدالمالکی 🎶

از پشتِ پلک‌های خسته‌ی دنیا

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۹. ساعت 10:41

«دیدی دوباره
درخت و سایه به هم رسید
دیدی دوباره
خورشید و خیابان به هم رسید.

نق نزن نومیدِ گرامیِ من!
دنیا پُر از فرصتِ حرف و اتفاق و آدمی‌ست.
دستت را به من بده
عبور از عرضِ این کوچه
پُر از کمینِ کلماتِ ماست.

راست می‌گویم
تمامِ طولِ خیابان
مردم از حسِ عجیبِ یک اتفاقِ ساده
سخن می‌گویند
از یک اسمِ آرام
از یک اسمِ دلپذیر.
من هم از همین مردمِ آشنا یاد گرفته‌ام.
از سایه از درخت یاد گرفته ام
از خیابان
از خورشید
از خودم یاد گرفته‌ام.

ما همیشه با هم بوده‌ایم
فقط گاهی شاید صحبتِ سلامی نبوده
یا فرصتِ بی‌باورِ اتفاقی که آدمی‌ست.
اتفاق، اتفاق!
نگاه کن
دارد یک چیزی
آرام آرام
از پشتِ پلک‌های خسته‌ی دنیا
به دنیا می‌آید.

حق با مردم است،
ما برای ابرازِ لکنتِ امید
نیازی به واژه نداریم
هی...!
هی فصلِ بی‌امانِ پروانه‌شدن!
دیدی دوباره آن پنج حرفِ ساده
با پرده‌دارانِ بی‌راه و بی‌چراغ
چه کرد!»

🎶 گندمگون 🎶 با صدایِ محسن چاوشی 🎶

سايه‌سارِ سُکوت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه نهم بهمن ۱۳۹۹. ساعت 23:29

آيا مايليد با من تا پيچ همين کوچه بياييد
از سايه‌سارِ سُکوت بگذريد
دمی، دقيقه‌ای لااقل عواقبِ آفتاب را تجربه کنيد؟
می‌گويند آنجا عواقبِ آفتاب را در آوازهای آينه ديده‌اند.

آيا مايليد با من ميان اين همه همهمه
دمی، دقيقه‌ای لااقل از بوی بوسه يا باران سخن بگوييد؟
می‌گويند در اين دقايقِ دانا
آدمی از علاقه به آدمی، آوازهای آينه را می‌فهمد.

پس چرا گاهی اوقات
حتی سلام و ستاره يا کبوتر و کلمه را کتمان می‌کنيم؟
به ياد آوريد که آدمی از علاقه به آدمی
آوازهای آينه را می‌فهمد
عواقب آفتاب را می‌فهمد
و حتی سايه‌سارِ سکوت را..!

با اين حال، نه سايه‌سارِ سکوت،
نه عواقبِ آفتاب، نه آوازهای آينه،
حالا من فقط دلواپسِ خوابِ همان غنچه‌ی کوچکم
که شما دعایِ شبنمِ لرزانش را
بر گلبرگِ ساکتِ شبانه شنيده‌ايد.

بوی سپیده‌دم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۹. ساعت 11:51

«بوی کامل سپيده‌دم را می‌‌فهمم
سه تا ستاره‌ی بامدادی
پُشتِ پيرترين درخت پايين کوه
حوصله‌ی شب خسته را سر برده‌اند،
هنوز حرف می ‌زنند از تابيدنِ بی‌خيالِ ماه.»

پس کی خسته خواهی شد؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۹. ساعت 5:30

«خانه‌ام، در خانه نشسته‌‌ام،
کتری کهنه
روی اجاق است هنوز، روشن!
دستِ راستم روی ديوار
راهی‌ست انگار
به ديوارِ بی‌دليلِ بعدی نمی‌‌رسد.

چراغ مطالعه، چند مطلبِ مهيا،
مداد، کبريت، و کلماتی رهاشده روی ميز.
ساعت،
پنج و نيمِ بامداد است،
هنوز بيدارم،
چيزی دارد دور و بَرِ سَرَم
سايه می ‌آورد
روشنايی می ‌بَرَد
کاری دارد حتما،
هوایِ حرفِ تازه‌ای شايد
شهودِ نوشتنِ چيزی شايد
تولدِ بی‌گاهِ ترانه‌ای شايد.

نگاه می‌کنم،
خير است پرنده‌ای
که آمده روی بندِ رخت همسايه نشسته است.
حوصله‌ی برخاستن و دَم‌کردنِ چای در من نيست.
از خودم می‌پرسم:
پس کی خسته خواهی شد؟
اينجا
لابه‌لای شب و روزِ اين‌همه مثلِ هم
چه می‌کنی، چه می‌خواهی، چه می‌گويی؟
وَهم، وَهمِ واژه، واژه، واژه...
بس است ديگر!

زنجير از پیِ زنجير اگر بوده
بسيار گسسته‌ای،
حرف از پیِ حرف اگر بوده
بسيار شنيده‌ای،
درد از پیِ درد اگر بوده،
بسيار کشيده‌ای.
ديگر چه می‌خواهی از چند و چون چيزی
که گاه هست و گاه نيست.

همين‌جا خوب است
همين کُنجِ بی‌پيدايی که نشسته‌ای خوب است.
نگاه کن،
روی بندِ رختِ همسايه
زيرپوشِ زنانه‌ای جای پرنده را گرفته است.»

دیگر کسی پروانه‌ای نخواهد گرفت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه هجدهم آذر ۱۳۹۹. ساعت 12:33

«بر دست‌هام
بشارتی سپید است
که در خواب‌های منتظر
می‌روید.

و از ضیافت باران
هجای بلند باستانی
علفی‌ست،
که با صبحی از دیار شگفت
مسیر آبی رود را
قدم می‌زند.

بر دست‌هام
دست بردار،
دیگر کسی به بام این خانه
نخواهد رفت.

از خواب‌هام
دیگر کسی پروانه‌ای نخواهد گرفت دریغا
این وحشی غریب
هرگز نخواهد خواست
که بداند
امسال،
سال پر گرفتن علفی‌ست
که
هیچ‌کسش نگفت
بار تو اگر سنگین است
اما عطری سَبُک خواهی پراکند.»

🎶 Bam Nabood Kasi 🎶 Alireza Talischi 🎶

نگران نباش

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیستم آبان ۱۳۹۹. ساعت 11:19

عکاسی توی صبح‌های بارونی رو دوست دارم.. حسِ غریب و دلنشینی برام داره. صبح با صدای بارون و فضای نیمه‌تاریک اتاقم بیدار شدم بوی بارش‌های فروردین رو می‌ده. چنین صبح‌هایی رو دوست دارم هیچ‌وقت تموم نشه. کتاب «نگران نباش همه‌چیز درست خواهد شد» رو از توی کتابخونه‌م برمی‌دارم و زیرلب شعر زمزمه می‌کنم.

«و هنوز هم دیر نیست
بهتر است بی‌هیچ تردیدی،
از دریا یاد بگیریم.
دریا
توفانی می‌شود
اما
حتی یکی بچه‌ماهی را به کُشتن نمی‌دهد.»

نترس پنجره را نبند

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه دوازدهم آبان ۱۳۹۹. ساعت 15:3

«آه از این‌همه هجرتِ بی‌رفتن،
آه از این‌همه ظلمتِ بی‌چراغ،
آه از این‌همه عَزا، عَزا، عَزا...!

هذا... همه‌ی ما هلاک‌شدگانِ همین همهمه‌ایم.
فقط حرف... حرف... حرف...!
نترس
پنجره را نبند
پرده را کنار بزن
نگاه کن
همه‌ی آن‌ها همه‌ی ما هستیم
بی‌شباهت به یک واژه
به یک عبارت
به یک اتفاق...

عاشقانه‌تر این است که به یاد آورم:
وقتی تو نیستی
من به چه دردِ این چشمْ به راهْ ماندگان می‌خورم!؟»

تازه می‌پرسی کجا!؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه هشتم آبان ۱۳۹۹. ساعت 1:18

«من هم مثل عده‌ای از آدميانِ همين کوچه هنوز
از کج و پيچ کردنِ کلماتِ عادیِ آسمان بَدَم می‌آيد.
بی‌راهه چرا؟
تمامِ اين سال‌ها
حرام از يک شبِ دُرُست
حرام از يک روز خوش
حرام از يک... از خوابِ يک لحظه، يک لبخند!

بی‌انصاف، زندگی
هی همين معنی ارزانِ از ما گرفته‌ی مجبور
تو که ما را کُشتی!

حالا که چمدانم را اين همه سنگين و
بی‌کليد بسته‌ام
تازه می‌پرسی کجا، چرا، از چه سبب...!؟
يعنی تو داستانِ دلبستگی‌های مرا
به همين چيزهای معمولی ندانسته‌ای، نمی‌دانی؟
لااقل يک بفرمایِ ساده، يک سکوت!»

› خدا ممنونم ازت که درد آروم گرفت و بهترم..

سی‌ساله‌تر از دی‌ماه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه هشتم آبان ۱۳۹۹. ساعت 1:3

«وقتی رفت
سی‌ساله‌ی کامل بود
حالا بعد از هزار سال ِ تمام
باز هم
سی‌ساله باز خواهد گشت،
باز خواهد گشت
و مرا از روی ِ چشم‌های خیس ِ همیشه‌ام
خواهد شناخت.»

آخر... چقدر دروغ!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۹. ساعت 12:34

«من
شاعرِ همین ایامِ پُر عبارت‌ام.
مرا این‌همه حرف،
مرا این‌همه دروغ،
مرا حرف و دروغِ این‌همه کهنگی کُشته است.

این‌‌ها کیستند
در این آستانه
که نه صبح دارند و نه عصر
نه روز دارند و نه شب،
آخر... چقدر دروغ!

یا حضرتِ هر‌چه امید!
من
اولادِ عاری از آزارِ آدمی‌ام
کمکم کن!
دُرُست نیست این‌همه درد
دُرُست نیست این‌همه حرف
دُرُست نیست...
من گفته باشم شما را
باور کنید!»

سال‌ها بعد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیستم مهر ۱۳۹۹. ساعت 7:12

«بسیارند کسانی
که نخست می‌‌میرند
اما سال‌ها بعد
به خاکشان می‌سپارند.

بسیارند کسانی
که نخست به خاکشان می‌سپارند
اما سال‌ها بعد می‌میرند.

و کم نیستند کسانی
که نه می‌میرند
نه به خاکشان نیازی هست...»

مسئولِ همۀ نقطه‌چین‌های زندگی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه یکم مهر ۱۳۹۹. ساعت 10:22

«هی شاعرِ بعد از این!
بعد از این زیرِ همین سایه‌های ناگزیر
دست از گریبانِ خود بردار
بگذار کلماتِ کهن‌سال
ـ لااقل محضِ رضایِ احمد شاملو
بروند برای خودشان چُرتی بزنند
شما هم تشریف ببرید... کوچه
کمی به آینده بیندیشید!
دنیا پُر از حروفِ سادۀ معمولی است
که کاروبارِ خودشان را بَلَدند
آن‌ها بر این باورند
که مسئولِ همۀ نقطه‌چین‌های زندگی
یک نفر است
که خیلی یک نفر است!»

یکی پاره نور

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۹. ساعت 21:5

«دست بردار دختر
گاهی بايد تنها برای يکی پاره نور
شنيدنِ يک تکه يک ترانه حتی
همتایِ صبوح‌کشانِ سحری
از هزار و يک شبِ اين آسمانِ خواب‌آلوده بُگذری
خيال کردی تو
عشق فقط لابه‌لای کلماتِ سادۀ من است؟
هوو... راه‌ها مانده تا خيلی از غروب.»

تا اَبَد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۹. ساعت 18:40

«آن‌قدر باران را دوست مى‌دارم
كه گاهى يادم مى‌رود
چترم را خانه‌ی كُدام زن جا گذاشته‌ام.

كاش در آينده‌ی نه چندان دور
من هم مى‌توانستم
صرفا از صفت و موصوفِ دلخواهِ خودم
استفاده كنم.

الان
همين لحظه دارد يک عبارتِ كاملا عاشقانه
يادم مى‌آيد:
همين‌قدر كه زن زاده شوى
حتما زيبا زاده شده‌اى تا اَبَد...!»

› کتابِ دختر ویولن‌زن در کوچه‌های برفی آذرماه
› مجموعه‌شعر › سیدعلی صالحی › نشر چشمه

چه بغض‌ها

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه نوزدهم شهریور ۱۳۹۹. ساعت 12:4

«سال‌‌ها و سال‌‌هاست
تابوتِ چه بغض‌‌ها و بيم‌‌ها
که بر شانه‌‌ام می‌‌بريم،
و در ما
چه مردگانی که زنده‌اند!

سال‌‌ها و سال‌‌هاست

ما خود مزارِ مرارت ديگرانيم و

نمی‌‌ميريم.» 🎶 دخترانه..

از آن هيچ‌کدامِ هميشه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه دهم شهریور ۱۳۹۹. ساعت 9:21

«و تو می‌‌دانستی که در اين باديه
هيچ لبی از رازِ تشنگی تر نخواهد شد.

راستی مگر پل‌‌زدن از هميشه‌‌ی رفتن‌ها
تا نفس‌های مضطربِ من راهی بود،
که اين‌همه خورشيد از انتظارِ کسوف
کباده می‌کشيد!؟

دريغا، هم به تماشا مردنِ من رازی‌ست
که بی‌ديده، هيچ توفانيش نخواهد گريست.»

چرا جهان را دوست می‌دارم؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه دهم شهریور ۱۳۹۹. ساعت 9:16

«برای چيدن گل‌سرخ، نه ارّه بياور، نه تبر!
سرانگشتِ ساده‌ی همان ستاره بی‌‌آسمانم... بس،
تا هر بهار به بدرقه‌ی فروردين،
هزار پاييز پريشان را گريه کنم.
ـ هم از اين ‌روست که خويشتن را دوست می‌دارم.

برای کُشتنِ من، نه کوه و نه واژه،
اشاره‌ی خاموشِ نگاهی نابهنگامم... بس.
تا معنی از گل‌سرخ بگيرم و شاعر شوم.
ـ هم از اين روست که تو را دوست می‌دارم.

برای مُرده‌ی من، نه اندوهِ آسمان و نه گور زمين،
تنها کابوس بی‌بوسهْ ‌رفتنِ مرا از گفتگوی گهواره بگير.
من پنجه‌ی پندار بر ديدگان دريا کشيده‌ام
پس شکوفه ‌کن ای ناروَن، ‌ای چراغ، ای واژه!
اينجا پروانه و پری به رويا‌ی مزمورِ ماه،
دريچه‌ ای برای دل من آورده‌اند.
ـ هم از اين روست که جهان را دوست می‌دارم.»

فاخته باید بخواند

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه هشتم شهریور ۱۳۹۹. ساعت 12:22

«پرسيدند کجاست
پرسيدند کيست
پرسيدند چه می‌‌کند
پرسيدند کی برمی‌گردد؟

و من هيچ نگفتم!
نه از شکوفه‌ی نرگس،
نه از سپيده‌ی دريا.
باد می‌‌آمد
يک نفر پشتِ پرده‌‌های باد پيدا بود،
همين و اصلا
نامی از کجا رفته‌‌ايدِ نرگس نبود،
چيزی از اينجا چطورِ سپيده نبود.
‹نصف شب باشد، هر چه...!
فاخته بايد بخواند!›
گفتم نگرانِ گفت‌وگویِ بلند من با باد نباشيد
دهانم را نبنديد، آزارم ندهيد
خوابم را خراب نکنيد
من نمی‌‌دانم سپيده‌ی نرگس کدام است
من نمی‌دانم شکوفه‌ی دريا چيست
من از فاخته‌های سحرخيزِ دره‌ی خيزران
هيچ آوازی نشنيده‌ام
فقط وقتی از بيتُ‌الَحْم
به جانبِ جُلجُتا می‌‌رفتيم
حضرتِ يحيی گفت:
چه زندان و چه خانه،
هر دو سویِ همه‌ی ديوارهای دنيا يکی‌ست.»

تا آفتاب

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه هشتم شهریور ۱۳۹۹. ساعت 6:30

«منتظرت می‌مانم
هم از آن بيش
که عبورِ ثانيه از هزاره‌ی مرگ،
هم از آن بيش
که تحملِ علف در بارشِ تگرگ.

منتظرت می‌مانم
هم از آن بيش
که شمارشِ بی‌حسابِ روز،
هم از آن بيش
که چند و چونِ هنوز.

منتظرت می‌مانم
می‌مانم تا آفتاب از مغربِ معجزه برآيد وُ
تکلمِ حيرت از حلولِ درخت.»

تکلمِ اتفاق

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه هفتم شهریور ۱۳۹۹. ساعت 21:45

«اينجا
حوصله‌ی منِ صبور نيز
از سنگينیِ سکوتِ شما سر رفته است.
بايد کسی بيايد و
از خواب‌‌های حضرت او
غزلی تازه از تکلمِ اتفاق بياورد.»

دارد دیر می‌شود

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه هفتم شهریور ۱۳۹۹. ساعت 17:12

«به خدا اگر به قدرِ سر سوزنی
از سکوتِ باد بترسم!
سنجاقک‌های خسته از خوابِ درخت کناره گرفته‌اند
رفته‌اند پشتِ پرچينِ باغ هلو
دگمه بر پيراهنِ شب و شکوفه می‌دوزند.
دارد دير می‌شود
تو هم بيا برويم خانه‌ی خودمان،
بالش‌های کهنه‌ی اين مسافرخانه
پُر از زوزه‌های باد وُ
اضطرابِ بلدرچين است،
ما هم می‌توانيم شبِ تب‌کرده‌ی دريا را تحمل کنيم
عطرِ عجيبِ همين شکوفه‌ها
خواه‌ ناخواه... راه را بر عبور بادِ بی‌سواد خواهد بست.

بيا برويم خانه‌ی خودمان
هر چه باشد بهتر از بوی باد وُ
بالش‌های کهنه‌ی اين مسافرخانه است.
روی زمين می‌خوابيم
دفترِ ترانه‌های حافظ را زير سر خواهيم گذاشت،
صبح که از خوابِ فال و پياله برمی‌خيزيم
خانه پُر از بوی می و عطرِ شکوفه خواهد شد.
اين همان مطلبی‌ست
که از سهمِ ساده‌ی همين زندگی به ما خواهد رسيد.

حالا دست از دوختن اين دگمه‌های شکسته بردار،
برايت پيراهنِ خوش‌رنگِ قشنگی خريده‌ام،
وِل کن بيا برويم رو به نورِ چراغ بنشينيم
اينجا دعای روشن هيچ دختری برآورده نمی‌شود
به خدا خانه‌ی خودمان خوب است،
خانه‌ی خودمان خوب است.»

از سکوتِ باد می‌‌ترسند!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۹. ساعت 23:20

«وزيدنِ عطر و بلورِ آب... شوخی بود
اصلا حرفی نيست
آفتابی نيست
قناری مُرده، ليمو پير، من خسته!
و پروانه‌ها
که لایِ آخرين کتاب سوخته
از سکوتِ باد می‌‌ترسند!»

اصلا نپرس فرقی نمی‌کند!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۹. ساعت 15:50

«چه فرقی می‌کند
کجا و کی...!
وقتی که طاقتِ شنيدنِ هيچ خط و خبرِ خاصی در تو نيست
ديگر باد برای خودش
سايه برای خودش
و آب، و عصر، و پرنده
رفته از خوابِ درخت و اشتياقِ آشيانه، دور!

کاری به کارِ شما ندارم
تکليف اين شبِ اصلا از ستاره خسته
که روشن است.

من با خودم
به همين شکل ساده از چيزی که زندگی‌ست
سخن می‌گويم.
می‌گويم صبوری
خواهرِ دخيل‌بسته‌ی خاموشان است
می‌گويم سَحَر‌خوانیِ مرغِ ماه
خبر از بلوغِ رسيده‌ی رويا نمی‌دهد.

می‌گويند
تو بی‌‌جهت به جانبِ‌ آن کلمات وُ
از اين کتابِ سوخته
به صحبتِ دريا رسيده‌ای

باد از بالای چينه‌های شکسته می‌گذرد
سايه به سايه‌سارِ سايه به خواب رفته است
و پرنده نيز
روزی به دامنه‌های دعاگرفته‌ی ما باز خواهد گشت.

از خودشان بپرسيد
خواهرانِ دخيل‌بسته‌ی اين‌همه خاموش
ديدگان دريا را
در چند پياله از گريه‌های من شُسته‌اند.

اصلا نپرس
فرقی نمی‌کند!»

› کتابِ دعای زنی در راه که تنها می‌رفت

آيا تو هم اين‌جايی..؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه دهم مرداد ۱۳۹۹. ساعت 0:55

«تو اهل اينجا نيستی!
تو بی‌اجازه‌ی آب به خوابِ تشنه‌ی آهو آمده‌ای
برگرد برو
اگر اين پرده‌ی بی‌پرنده بگذارد
شايد دلت به ديدار دوستی
سايه‌سارِ مونسی سَبُک شود.

تو از دره‌ها، دشنام‌ها و دردها گذشته‌ای
اما من نمی‌دانم
چند هزاره‌ی بی‌حساب از اوقاتِ اندوهِ دريا گذشته است؟
مردمان، عصرهای خانگی، بوی خاک
آمد و رفتِ آرامِ آدمی
و رَدی دور از عطر عزيزان ما
انتهای همين محله‌ی مه‌گرفته‌ی بالا...!»

دیگر این‌همه نپرس

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۹. ساعت 1:11

«درخت چه می‌‌داند
او که به سايه‌سارِ‌ آسوده‌اش آرميده کيست؟
تَبَردارِ کهنه‌کاری
که از سَرِ خستگی به خواب رفته است
يا پروانه‌پرستی
که دعای بارانش را
تنها سرشاخه‌های تشنه می‌فهمند.

پرنده چه می‌داند
شاخه‌سار صنوبری که بر آن آشيان گرفته است
گهواره‌ی اَمنِ هزار آوازِ آسمانِ اوست
يا ترکه‌ْبندِ قفل‌ْنشينِ قفسی
که کليدِ‌ کهنه‌اش را
کنارِ‌ چاقویِ بی‌چشم و رو نهاده‌اند.

آدمی چه می‌داند
چراغی که از دور
به راهِ او روشن است هنوز
خبر از خوابِ راحتِ مهمان‌خانه‌ی فرشته می‌دهد
يا سوسویِ اجاقِ قلعه‌ی ديوی‌ست
که در کمينِ کُشتنِ دانای ديگری‌ست.

ديگر اين‌همه نپرس
کجا می‌روی، چه می‌کنی، کی برمی‌گردی!
شکستن اگر عادتِ آسانِ آينه نبود،
تکرارِ بی‌هوده‌ی زندگی
که اين‌همه تازگی نداشت.»

تو از عطرِ آلاله... بی‌قرار!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۹. ساعت 11:11

«هی تو...!
تو از عطرِ آلاله... بی‌قرار!
تو اين رسمِ رويا و گريه را
از که، از کدام کتاب، از کدام کوچه آموخته‌ای؟
کجا بوده‌ای اين‌همه سال و ماه
چه می‌کرده‌ای که هيچ خط و خبری حتی
از خوابِ دريا هم نبود... ها؟!»

🎶 ..Rain

ری‌را در شعرهای سیدعلی صالحی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه نهم تیر ۱۳۹۹. ساعت 10:48

ازم خواسته بودین درباره‌ی مفهوم شعرِ پست «‌به خدا پروانه‌ها پيش از آنکه پير شوند،‌ می‌ميرند» بیشتر بگم و این‌که «ری‌را» یعنی چه.
در مورد مضمون و مفهوم سروده‌ها، معتقدم که برای یک شعر نمی‌شه فقط یک معنا و مفهوم متصور شد و هر فرد با توجه به شخصیتش و افکار درونی‌ش، برداشتِ خودش رو از شعری که می‌خونه، داره. پس برای یک شعر و واژه‌هاش، برداشت‌ها و مفاهیم متفاوتی وجود داره. پس ممکنه نگاه من به یک شعر با نگاه فرد دیگه به همون شعر، فرق داشته باشه.
در شعرِ «به خدا پروانه‌ها پيش از آنکه پير شوند،‌ می‌ميرند» می‌گه؛ گریه‌هایی که در خواب می‌کنم، کابوس‌های پر گریه‌م، حرفای زیادی برام دارن. اونچه در خواب می‌بینم، انگار باهام حرف می‌زنن. بعدِ بارون، هوا صاف و آفتابی می‌شه. گمان می‌کنن منم بعدِ گریه‌هام آروم می‌شم. اصلا چیکارشون داری؟ اینا چه می‌دونن چی به ما گذشته. اینا رهگذرن حرف‌شون رو می‌زنن و بعد می‌رن. ری‌را، مرگِ پروانه‌ها چه قشنگه. باور کن پروانه‌ها قبلِ این‌که پیر بشن می‌میرند. یعنی عمر کوتاهی دارند. حال بذار هر چی می‌خوان بگن بذار ما رو با حرفاشون به رگبار ببندن. ری‌را..، بعد این‌همه ناملایمات، اونچه می‌مونه خاطرات خوبه و چه خوب که در برابرشون سکوت کردیم.
و اما ری‌را؛ «ری‌را» نامِ یک فرد هست. اغلب شاعر در سروده‌هاش با معشوق خود حرف می‌زنه و تموم احساس و عشقش رو خطاب به کسی که خیلی دوسش داره بیان می‌کنه. در سروده‌های اغلب شاعران جهان، نامی مدام تکرار می‌شه که شاعر با اون گفتگو می‌کنه و مخاطب خاصشه. برای مثال آیدا در سروده‌های احمد شاملو. ری‌را، کسی بوده که سیدعلی صالحی خیلی دوسش داشته و به گفته‌ی خودش در مصاحبه‌ای: «ری‌را همسر و عشق اول و آخر من بود که فوت کرد».

به خدا پروانه‌ها پيش از آنکه پير شوند،‌ می‌ميرند

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه هفتم تیر ۱۳۹۹. ساعت 10:12

«در ارتباط مخفی خود با خواب گريه‌‌ها
حرف‌های عجيبی شنيده‌ام.

هی ساده، ساده!
از پس آستينِ گريه گمان می‌کنند:
آسمانِ فردا صاف و هوای رفتن ما آفتابی‌ست.
حالا تو هم بلند شو،‌ بگو "ها" وُ برو!

اصلا چکارشان داری؟
اينان که مونس همين دو سه روزِ گُلند و گلبرگند
و اين درخت هم که از خودشان است
يک هفته‌ای می‌آيند همين حدود ما و
هی هوای خوش و
بعد هم می‌روند جایی دور آن دورها...

چقدر قشنگند!
می‌شنوی ری‌را؟
به خدا پروانه‌ها پيش از آنکه پير شوند،‌ می‌ميرند.
حالا بيا برويم از رگبار واژه‌ها ويران شويم
عيبی ندارد يکی‌بودن ديوارِ باغ و صدای همسايه،
باران که باز بيايد
می‌ماند آسمان و خواب و خاطره‌ای...
يا حرفی ميان گفت و لطفِ آدمی با سکوت.»

🎶 آخرین آواز › با صدای علی زند وکیلی


حیف..

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۹. ساعت 10:15

سرانجام باورت می‌کنند
بايد اين کوچه‌نشينانِ ساده بدانند
که جُرمِ باد... ربودن بافه‌های رويا نبوده است.

گريه نکن ری‌را
راهمان دور و دلمان کنار همين گريستن است.
دوباره اردی‌بهشت به ديدنت می‌آيم.

خبر تازه‌ای ندارم
فقط چند صباحِ پيشتر
دو سه سايه که از کوچه‌ی پائين می‌گذشتند
روسری‌های رنگين بسياری با خود آورده بودند
ساز و دُهل می‌زدند
اما کسی مرا نمی‌شناخت.

راهمان دور و دلمان کنار همين گريستن است
خدا را چه ديده‌ای ری‌را!
شايد آنقدر بارانِ بنفشه باريد
که قليلی شاعر از پیِ گُلِ نی
آمدند، رفتند دنبال چراغ و آينه
شمعدانی، عسل، حلقه‌ی نقره و قرآن‌کريم.

حيرت‌آور است ری‌را!
حالا هرکه از روبرو بيايد
بی‌تعارف صدايش می‌کنيم بفرما!
امروز مسافر ما هم به خانه برمی‌گردد.

🎶 حیف.. › با صدایِ بابک جهانبخش

آن‌سوی پرچين گريه‌ها

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیستم خرداد ۱۳۹۹. ساعت 11:12

کتاب فوق‌العاده زیبای «نامه‌ها» سروده‌ی سیدعلی صالحی رو سال‌ها پیش خوندم فکر کنم نوجوان بودم و الان دلم می‌خواست کتابش رو دوباره می‌تونستم بخونم سروده‌های این شاعرِ عزیز، مرهم روی قلبِ خسته‌مه.. می‌شه بارها زمزمه‌‌ش کرد و هر بار سرشار از حسِ تازه شد.. حسِ زیبای غمین و لطیفی که قابل‌وصف نیست.

«بيا برويم روبه‌روی بادِ شمال
آن‌سوی پرچينِ گريه‌ها
سرپناهی خيس از مژه‌‌های ماه را بَلَدم
که بی‌راهۀ دريا نيست.

ديگر از اين‌همه سلامِ ضبط‌شده بر آدابِ لاجرم خسته‌ام
بيا برويم!

آن‌سوی هرچه حرف و حديثِ امروزست
هميشه سکوتی برای آرامش و فراموشیِ ما باقی‌ست
می‌توانيم بدون تکلم خاطره‌ای حتی کامل شويم
می‌توانيم دمی در برابر جهان
به يک واژۀ ساده قناعت کنيم
من حدس می‌زنم از آوازِ آن‌همه سال و ماه
هنوز بيتِ ساده‌ای از غربتِ گريه را بياد آورم.
من خودم هستم
بی‌خود اين آينه را روبه‌روی خاطره مگير
هيچ اتفاقِ خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت‌ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم.»

ميان مويه‌های آدمی..

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۹. ساعت 10:47

«فعلا تا فرصتِ دوباره‌ی آفتاب
ساکت باش!
خداوندِ اين دقيقه
دختربچه‌ی بازيگوشی‌ست
که در پارکِ پروانه‌ها
پیِ سنجاقْ‌سَرِ ساده‌ی تو می‌گردد.
آيا جهان
در جادوی روشنِ همين سادگی
خلاصه نمی‌شود؟
آيا ما می‌توانيم ميان مويه‌های آدمی
باز به آوازی از شادمانیِ بی‌پايانِ زندگی برسيم؟»

باشد که بمیرد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه دوازدهم اسفند ۱۳۹۸. ساعت 14:52

باشد که آوازخوانِ آتش
ما را از تاریکی به روشنایی باز آورد
برکت و گرمای رویا را به ما باز آورد
باشد که سرما بمیرد
گرسنگی بمیرد
نفرت و نادانی بمیرد...

این دعای ماه و
دختران دریا و
شاعرانِ آرامِ دوره‌ء همان سه نقطه‌ ی ساکت است!

به من که فکر می‌کنی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه نهم دی ۱۳۹۸. ساعت 10:32

اولین پولی که به دست بیارم میرم یکی دیگه از کتابای جدید استاد صالحی رو می‌خرم و از خوندن سروده‌هاش لذت می‌برم و بال درمیارم. فعلا جیبم خالیه. دیشب که مهمون اومد می‌خواستم شام بذارم گوشت نداشتیم. دفعه‌ی پیشم برام مهمون اومد به مشکل برخوردم اما آخری یه شام خوشمزه گذاشتم همه رو نوش‌جون کردند. گاهی که همسرم حواسش نمیشه یادش میره میوه دو بار می‌گیره بهش میگم خواهش می‌کنم تا وقتی توی یخچال میوه هست چیزی نگیر.. ازین که یخچالم پر از میوه بشه و توی خونه‌ی بقیه‌ی مردم چیزی واسه خوردن نباشه خجالت می‌کشم و حس خوبی ندارم.
از استاد می‌گفتم‌؛ آخه ببین چه‌قدر این شعرِ «زندگی» از آخرین عاشقانه‌های ری‌را رو زیبا سروده! حظ کردم.

«من هم مثل عده‌ای از آدميانِ همين کوچه هنوز
از کج و پيچ کردنِ کلماتِ عادیِ آسمان بَدَم می‌آيد.
بی‌راهه چرا؟
تمام اين سال‌ها
حرام از يک شبِ دُرُست
حرام از يک روز خوش
حرام از يک... از خوابِ يک لحظه، يک لبخند!

بی‌انصاف، زندگی
هی همين معنی ارزانِ از ما گرفته‌ی مجبور
تو که ما را کُشتی!

حالا که چمدانم را اين‌همه سنگين و بی‌کليد بسته‌ام
تازه می‌پرسی کجا، چرا، از چه سبب...!؟
يعنی تو داستانِ دلبستگی‌های مرا
به همين چيزهای معمولی ندانسته‌ای، نمی‌دانی؟
لااقل يک بفرمایِ ساده، يک سکوت!

انگار زود است هنوز هوای سَفَر
کوکِ بُريده‌ی باد و عطسه‌ی بی‌هنگام حباب هم
همين را می‌گويند

دلم به جا نيست
پايم به راه نمی‌آيد
هنوز چيزهای بسياری هست
که دوستشان می‌دارم

من بعد از هزار سالِ تمام
باز مُرده‌ام به خانه برخواهد گشت، برمی‌گردم
نمی‌گذارم شب‌های ساکتِ پاييزی
تو از هول و ولایِ لرزانِ باد بترسی... بابا!
هر کجا که باشم
باز کَفَن بر شانه از فرصتِ مرگ می‌گذرم، می‌آيم
مشق‌های عقب‌مانده‌ی هُدا را می‌نويسم
پتوی چهارخانه‌ی خودم را
تا زيرِ چانه‌ات بالا می‌کشم، می‌بويَمَت
و بعد... يک طوری پرده را کنار می‌کشم
که باد از شمارش مُردگانِ بی‌گورش
نفهمد که يکی کَم دار

🎶 از خوشی می‌میرم..

چشم‌های خیس همیشه‌ام

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه نهم دی ۱۳۹۸. ساعت 0:23

«بعد از سال‌ها
باز هم
سی‌ساله‌تر از دی‌ماه شصت و یک،
به ایستگاهِ موعودِ ماه باز خواهی گشت.
و در نخستین دقیقه از مردم
سراغ پیرمردی را خواهی گرفت
که هر غروب
روی همان نیمکتِ رنگ و رو رفته
چشم به راهِ تو سیگار می‌کشید.
و گاه
کلماتی را به یاد می‌آوَرد
که روزگاری جُرمِ عجیبِ حادثه بودند.

‹کدام پیرمرد؟
همو که تا دقیقه‌ای پیش‌تر
همین‌جا بود؟
بی‌کار است همیشه، و خاموش،
کاری جز تماشای رُخسارِ مردم ندارد.›

گاهی
حیرت‌زده نیمه‌خیز می‌شد
نگاه می‌کرد
و باز
بی‌باور و نومید فرو می‌نشست،
درست مثل چیزی که دیده می‌شد و ُ
باز
دیده نمی‌شد.
عصایش از دو جا شکسته بود
دنیا را خوب نمی‌دید
پیشِ پایش حتی پروانه از او نمی‌ترسید.

سال‌ها
هفته‌ها و ُ
ساعت‌ها
می‌آمد همین‌جا
روی همین نیمکت قدیمی می‌نشست
فقط مسیرِ پرندگانِ رفته از اینجا را نگاه می‌کرد.

می‌گویند هیچ ردی از تو نداشت
هیچ عکسی، راهی، خطی، خبری!
گاه می‌گفت قرار است
آخر همین هفته
مونس من
از جایی دور به خانه برگردد.

ولی داستان دیگرى هم هست
بعضی‌ها می‌گفتند
همزمان که اینجا
گوشه‌ی همین پارکِ دی‌زده بود،
او را در سالن انتظار فرودگاه نیز دیده بودند
که زیر لب چیزی می‌گفت.
و باز می‌شنیدیم:
همان لحظه کسی شبیه او
حوالیِ راه‌آهن قدم می‌زد،
و گاه در بندری مِه‌آلود
پیاده‌شدنِ مسافرانِ خسته را می‌پایید.

او به دیدنِ رُخسار معمولیِ مردم
عادت داشت.
می‌گفت خواب دیده‌ام
آخر همین هفته
اَنیس به خانه برمی‌گردد،
مثل همان سال‌های دور
سی‌ساله‌تر از دی‌ماه شصت و یک.
او
سرانجام
به ایستگاهِ موعودِ ماه می‌رسد.

وقتی رفت
سی‌ساله‌ی کامل بود
حالا بعد از هزار سالِ تمام
باز هم
سی‌ساله باز خواهد گشت،
باز خواهد گشت
و مرا از روی چشم‌های خیسِ همیشه‌ام
خواهد شناخت.

حیرت نکن اَنیس
آن سال‌ها
اسم مستعار‌ تو ری‌را بود.
حیرت نکن اَنیس،
بیست‌وهفت سال
چشم‌به‌راهِ یکی ماندن،
سنگ را هم
غبارِ قدمگاهِ گریه خواهد کرد.»

بی برو برگرد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه هفتم دی ۱۳۹۸. ساعت 13:10

«وقتی به تو فکر می‌کنم
تازه می‌فهمم چقدر بسیارم من
به این‌همه اندک!
هر کجا کلمه کم می‌آورم
تو را بلند به نام کوچکت آواز می‌دهم
بی برو برگرد
هفت‌شب و هفت‌روز تمام
می‌بینی دارد از آسمان واژه می‌بارد.»

دیگر از تاریکی نمی‌ترسم!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه سی ام آذر ۱۳۹۸. ساعت 17:27

«تا می‌‌آیم بگویم دوستت دارم
دریا می‌‌آید
رَدِ پایِ سپیده‌دم را پاک می‌‌کند.
حافظه‌‌ام یاری نمی‌‌کند
نمی‌‌دانم چرا
نمی‌‌دانم از کِی
اما خیلی وقت است
دیگر از تاریکی نمی‌‌ترسم.»

فقط تاریکی را از تکلمِ بیهودگی بازداشته‌ام

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه دوم آذر ۱۳۹۸. ساعت 15:33

«کار شاقی نکرده‌ام ؛
فقط به زانو در نیامدم
فقط تاریکی را از تکلمِ بیهودگی بازداشته‌ام.
دشوار نیست
شُما هم بگویید نور!
بگویید امید!
بگویید عشق!
آدمی چیزی شبیه بوی خوش باران است..»

این رد عطر توست

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه نوزدهم آبان ۱۳۹۸. ساعت 19:56

من با توام
می‌خواهم آغشته عطر تو زندگی کنم
اين رد عطر توست
که از حيرت بادهای شمالی
شب را به بوی بابونگی برده است
تو کيستی که تاک تشنه
از طعم تو
به تبريک می... آمده است.

باز جایی هستیم انگار

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه هجدهم مهر ۱۳۹۸. ساعت 12:11

«من
همۀ این سال‌ها
هر از گاه که خوابت را می‌بینم،
می‌بینم باز جایی هستیم انگار
و داریم تَن می‌شوئیم در لمسِ نور،
و یک جور هوای خاص،
حسِ عجیب،
میل، مَست، حلول، هَست.

هی شادمانیِ بی‌سبب
شادمانی بی‌سبب…!

تو آنقدر از مَنی
که انگار
جایی دیگر از این جهان
خواهرِ باران و روحِ مادرم بوده‌ای.»

ای کاش می‌شد می‌رفتیم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه هفتم مهر ۱۳۹۸. ساعت 22:33

«ای کاش می‌شد می‌رفتیم
سرمان را روی سنگی می‌گذاشتیم، می‌مُردیم
این همه شرمندۀ اولاد آدمی نمی‌شدیم
بگذارید اعتراف کنم:
جهان به طرز تشنه‌ای
به ظهور بی‌باور باران
نیاز مبرم دارد.»

به کدام جانب جهان

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه پانزدهم شهریور ۱۳۹۸. ساعت 1:12

«من شاعرم
من شاعرِ عاشقانه‌ترین ترانه‌های توام!
و تکرار می‌کنم:
واقعا
وقتی که تو نیستی
من نمی‌دانم برای ِگُم وُ گور شدن
به کدام جانب ِجهان بگریزم!»

ندانسته‌‌اى، نمى‌‌دانى؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۸. ساعت 10:9

«حالا كه چمدانم را
اين‌همه بى‌كليد بسته‌ام
تازه مى‌پرسى كجا، چرا، از چه سبب…!؟
يعنى تو داستان دلبستگى‌هاى مرا
به همين چيزهاى معمولى ندانسته‌اى، نمى‌دانى؟
لااقل يک بفرماى ساده، يك سكوت!»

بگذارید اعتراف کنم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۸. ساعت 19:40

«ای کاش کسی بود
نزدِ او می‌رفتیم،
بی‌هیچ هراسی
به اندوهِ بی‌پایانِ آدمی
اعتراف می‌کردیم،
می‌گفتیم:... اشتباه... اشتباه
ما از نخست اشتباه کرده‌ایم!
ای کاش می‌شد می‌رفتیم
سَرِمان را آرام روی سنگی می‌گذاشتیم
می‌مُردیم،
این همه شرمندهٔ اولادِ آدمی نمی‌شدیم!
بگذارید اعتراف کنم:
جهان به طرزِ تشنه‌ای
به ظهورِ بی‌باورِ باران
نیازِ مبرم دارد.»

تا پیچ همین کوچه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸. ساعت 11:2

«آيا مايليد با من تا پيچ همين کوچه بياييد
از سايه‌سارِ سُکوت بگذريد
دمی، دقيقه‌ای لااقل عواقبِ آفتاب را تجربه کنيد؟
می‌گويند آنجا عواقبِ آفتاب را در آوازهای آينه ديده‌اند.

آيا مايليد با من ميان اين‌همه همهمه
دمی، دقيقه‌ای لااقل از بوی بوسه يا باران سخن بگوييد؟
می‌گويند در اين دقايقِ دانا
آدمی از علاقه به آدمی، آوازهای آينه را می‌فهمد.

پس چرا گاهی‌اوقات
حتی سلام و ستاره يا کبوتر و کلمه را کتمان می‌کنيم؟
به ياد آوريد که آدمی از علاقه به آدمی
آوازهای آينه را می‌فهمد
عواقب آفتاب را می‌فهمد
و حتی سايه‌سارِ سکوت را...!

با اين حال، نه سايه‌سارِ سکوت،
نه عواقبِ آفتاب، نه آوازهای آينه،
حالا من فقط دلواپسِ خوابِ همان غنچه‌ی کوچکم
که شما دعایِ شبنمِ لرزانش را
بر گلبرگِ ساکتِ شبانه شنيده‌ايد.»

دیده‌ام که می‌گویم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۸. ساعت 14:47

«يار، هی يار، يار...
اينجا اگرچه گاه
گل به زمستان خسته،
خار می‌شود...
اينجا اگر چه روز
گاه چون شب تار می‌شود
اما بهار می‌شود!‌
من ديده‌ام که می‌گويم.»

غرق خون کبوتر

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه سوم اسفند ۱۳۹۷. ساعت 23:0

«دریغا...
همان‌طور که گفتم
دنیا درد دارد،
و دنیا دارد غرقِ خونِ کبوتر می‌شود.

دنیا دارد غرقِ خونِ کبوتر می‌شود
آن وقت
یک عده آدمِ بی‌شرف
بی‌هیچ دلیلی می‌آیند
مرا در تاریکی متهم می‌کنند که چرا از روشناییِ روز
سخن گفته‌ای…؟!

من اگر می‌دانستم چرا در تاریکی
از روشناییِ روز سخن گفته‌ام
که حال و روزم این نبود اینجا.
من
هیچ دفاعِ دُرُستی از دردهایِ بی‌دلیلِ خود
ندارم،
بی‌لطفاً اگر گلوله خدمتتان هست،
خلاص‌ام کنید!»

هی دخترِ دلنشینِ حوّاها!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه سوم بهمن ۱۳۹۷. ساعت 13:19

«من
برای همین آمده‌ام
تا نور
سرمستِ امکانِ وزیدن شود،
تا سنگ
آهسته از اذانِ اسمِ تو بگذرد.
تا تو از آنِ من باشی
تا من از آنِ علاقه، از آنِ آدمی، از آنِ امید…!

من
برای همین آمده‌ام
تا عین از حروفِ الفباء بگذرد به عشق تو
تا شین از تولدِ نوشتن بگذرد به عشق تو
تا قاف از قوسِ آسمان بگذرد به عشق تو
هی دخترِ دلنشینِ حوّاها!»

ما بايد نزديك‌تر هم بياييم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه چهاردهم دی ۱۳۹۷. ساعت 22:2

«ما نيز سال‌هاست
كه در ازدحام همين حوادث عجيب
خود، گم‌شده‌اى داريم براى خود.
البته آهسته،
و اندكى بى‌خيال
ما بايد نزديک‌تر هم بياييم
نزديک… نزديک… خيلى نزديک
تنها راه تحمل اين تاريكى
همين است.»

باید گوشهٔ قلبِ خسته‌ام پنهان‌شان کنم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۷. ساعت 18:33

«هیچ شاعری توانِ تکلمِ مرا ندارد
خاصه اگر نامِ تو در ترانه… تمام شود.
تو تمامی، کاملی، کلماتِ منی… که از منی!

دوستت دارم!
بگویم مثل چه مثلاً ؟!
مثل تشنهٔ بی‌راه که تَرَنُم آب را،
کمی قدیمی‌تر مثلاً
مثل ماهِ می‌خوش که بَدْرِ تمامِ باران را
- خاصه حوالی صبح!
اردی‌بهشت بهتر است به راهِ شمال.

می‌دانی چرا این همه من شاعرم؟!
من اصلاً هرگز شاعر نبوده‌ام
فقط یک وقت‌هایی می‌بینم دارد از آسمان
چیزهایی می‌بارد آرام
که باید گوشهٔ قلبِ خسته‌ام پنهان‌شان کنم.
من در همین فرصت‌هاست
که از ازدحامِ دردها فرار می‌کنم
می‌روم رو به جایی دور
دست‌های مادرم را می‌بوسم
بعد زنگ می‌زنم به تو:
بیا
هوا محشر است
هوا دختر است
هوا دریاست
و من فقط تو را دوست می‌دارم
که این همه
همه را دوست می‌دارم…»

می‌خواهمت پنهان مثل رازی لو رفته

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و یکم مهر ۱۳۹۷. ساعت 18:5

«می‌خواهمت
برهنه مثل پیراهنی
که باد بر قامت دریا دوخته است،
نو، ماه، مَلاح…

می‌خواهمت
بی‌طاقت‌تر از تشنه‌ای
که در بارشِ بی‌رحم تیغ و نمک،
بو، بادیه، اضطرار…

می‌خواهمت
پنهان مثل رازی لو رفته
که چوپانِ انگورهای شهریوری،
دی، دختر، بوریا…

می‌خواهمت
مثل غزلِ غزل‌های سلیمان
که بی‌وَرا… به وحیِ واژه رسیده است
رازا… رازا
رحمانهٔ هزار و یکی رحیم!
من خسته‌ام… خسته
خسته از این شبِ رجیم!»

عاقل‌تر از آنی که باورت شود

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیستم شهریور ۱۳۹۷. ساعت 20:37

«چقدر گفتم حالِ همه‌ی ما خوب است و باز
تو حتی باورت نشد!

خُب راستش را بخواهی
آن روز باد می‌آمد
من هم دروغ گفته بودم به آسمان
يعنی گفته بودم خوبيم، حالمان خوب است،
- اما تو عاقل‌تر از آنی که باورت شود!

حالا ديدی تا تنفسِ گرمِ ستاره
چند بوسه بدهکارِ دنيا بوديم؟!
با توام!
يک وقت نروی به پروانه‌ی نازنين
از آوازهای پاييزی چيزی بگويی،
به خدا من زنده‌ام هنوز
من تا هفت مرگ وُ
هفت کَفَن از خوابِ اين جهان…
نخواهم رفت!
مگر ما چقدر بدهکارِ اين لحظه‌ايم؟

گريه نکن عزيزم
بابای غمگينِ تو
تا بازآمدنِ آن پرستوی خسته
به خواب نخواهد رفت.»

پنهان زندگی کن

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۷. ساعت 19:24

«از همان به بعدِ واویلا بود
که من دیگر
به هیچ واژه‌ای اعتماد نکرده‌ام تا هنوز.
در این دیارِ به دردْاَندر،
یا پنهان زندگی کن
یا مثلِ خیلی‌ها… پَرت و پَلا بگو…!»

تَن می‌شوییم در لمسِ نور

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه سی ام مرداد ۱۳۹۷. ساعت 5:20

«من
همهٔ این سال‌ها
هر از گاه که خوابت را می‌بینم،
می‌بینم باز جایی هستیم انگار
و داریم تَن می‌شوئیم در لمسِ نور،
و یک جور هوای خاص،
حسِ عجیب،
میل، مَست، حلول، هَست.

هی شادمانیِ بی‌سبب
شادمانی بی‌سبب...!

تو آنقدر از مَنی
که انگار
جایی دیگر از این جهان
خواهرِ باران و روحِ مادرم بوده‌ای.» 💕 › من هستم

بوسه‌ی مایل به طعمِ ترانه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه نهم تیر ۱۳۹۷. ساعت 10:33

«یادت هست؟
گفتی نشانی میهن من همین گندمِ سبز
همین گهواره‌ی بنفش
همین بوسه‌ی مایل به طعمِ ترانه است؟
ها ری‌را…!
من به خانه برمی‌گردم،
هنوز هم یک دیدار ساده می‌تواند
سرآغازِ‌ پرسه‌ای غریب در کوچهْ‌باغِ باران باشد.»

خوابِ دوستت‌دارمِ تنهایی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه نهم تیر ۱۳۹۷. ساعت 10:32

«حالا بیا برویم
برویم پای هر پنجره
روی هر دیوار و
بر سنگ هر دامنه
خطی از خوابِ دوستت‌دارمِ تنهایی را
برای مردمان ساده بنویسیم
مردمان ساده‌ی بی‌نصیبِ من
هوای تازه می‌‌خواهند!
ترانه‌ی روشن، تبسم بی‌سبب و
اندکی حقیقتِ نزدیک به زندگی.»

بی‌امان

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه نهم تیر ۱۳۹۷. ساعت 9:16

«به باران بی‌امان بگو:
دل اگر دل باشد،
آب از آسیابِ علاقه‌اش نمی افتد.»

ری‌را  به خاطر داری آن روز غروب

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۷. ساعت 0:31

«ری‌را
به خاطر داری آن روز غروب
تو گفتی بوی ميخک و ستاره می‌‌آيد،
اما صدايی شبيه صدای بامداد آمد:
شما شيونِ اسپند را
بر آتش نديده‌ايد!

بعد يک فوج ستاره‌ی سپيد را ديديم
با آسمانی که باکره بود
و ترانه‌ای که لبِ پنجره
به گلویِ گلدان… نُک می‌زد!

من هنوز نمی‌دانم چرا
غروبِ هر پنج‌شنبه گريه‌ام می‌گيرد!
برايم بنويس
شاعرانِ بزرگ… به ماه کامل چه می‌گويند!»

باشد، گریه نمی‌کنم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه سیزدهم خرداد ۱۳۹۷. ساعت 10:14

«حالا که آمدی
می‌دانم
حالا سال‌هاست که دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا بعد از آن‌همه سال، آن‌همه دوری
آن‌همه صبوری
من دیدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نایِ تازه‌ی نعنای نورسیده می‌آید
پس بگو قرار بود که تو بیایی و... من نمی‌دانستم!
دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گریه‌ام
پس این‌همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟
حالا که آمدی
حرفِ ما بسیار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانی‌ست…!
به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از دیدگانِ دریا نیست!
سربه‌سرم می‌گذاری… ها؟
می‌دانم که می‌مانی
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران می‌آید.
مگر می‌شود نیامده باز
به جانبِ آن‌همه بی‌نشانیِ دریا برگردی؟
پس تکلیف طاقت این‌همه علاقه چه می‌شود؟!
تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام
تمامم نمی‌کنی، ها!؟
باشد، گریه نمی‌کنم
گاهی اوقات هر کسی حتی
از احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه می‌افتد.
چه عیبی دارد!
اصلا چه فرقی دارد
هنوز باد می‌آید،‌ باران می‌آید
هنوز هم می‌دانم هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا کم نیستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال
که فرقِ میان فاصله را تا گفتگوی گریه می‌فهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسیار و
آسمان هم که بارانی‌ست…!»

وسطِ راه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۷. ساعت 15:33

حقیقت این است که زمین
آلودۀ مویه‌های آدمی‌ست.

راهی نیست،
بگذار به قولِ مردم:
راه
از کوچۀ تاریک بگذرد.

من خودم
مقابلِ مرگ می‌ایستم.
حقیقت این است اینجا
که جز دوزخِ بی‌دلیل
هیچ بی‌کجایِ اندوهی نیست.

و…!
و… چه؟
و… هر چه به ذهنت رسید بگو!
این‌ها هرگز شرف نداشته‌اند از نخست!
› نگران نباش، همه‌چیز دُرُست خواهد شد › ص ۶۰

🎶 باران عشق › با صدایِ شهرام شکوهی

باد خواهد برد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیستم فروردین ۱۳۹۷. ساعت 20:9

«قمرى‌هاى بى‌خيال هم فهميده‌اند،
فروردين است
اما آشيانه‌ها را باد خواهد برد
خيالى نيست!

بنفشه‌هاى كوهى هم فهميده‌اند،
فروردين است
اما آفتاب تنبل دامنه را باد خواهد برد
خيالى نيست!

سنگ‌ريزه‌هاى كناره‌ى رود هم فهميده‌اند،
فروردين است
اما سايه‌روشنان سحرى را باد خواهد برد
خيالى نيست!

همۀ اين‌ها درست
اما بهار سفر كرده‌ى ما كِى برمى‌گردد؟
واقعاً خيالى نيست؟»

به ماه و پروانه‌های پاییزی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۷. ساعت 1:24

«من روز نخستِ فروردین
فرمان یافته‌ام
شناسنامه‌ام صادره از اقلیمِ سپیده‌دم است،
محلِ تولدم حُلولِ ترانه در توفان‌هاست.
از مادر به ماه می‌رسم
از پدر به پروانه‌های پاییزی.
من از این جهان چاره‌ناپذیر
هیچ بهره‌ای نبرده‌ام جز کلمات روشنی
که عشق را دوست می‌دارند
که آدمی را دوست می‌دارند
که دوست می‌دارند را دوست می‌دارند.

حالا اگر ممکن است
مرا به عنوانِ پرستارِ ماه و پروانه
قبولم کنید…
مُعرفِ یک لاقبایِ من
حضرتِ حافظ است.»

🎶 Masih & Arash AP 🎶 Goli 🎶

مگر من چه کرده‌ام

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه نهم فروردین ۱۳۹۷. ساعت 2:10

غروب شده بود. بعد از یکی دو هفته مشغله و مهمانی‌های پی‌درپی، بعد از روزها گم‌شدن در ازدحام آدم‌های زندگی‌ام؛ توانسته بودم خلوتی یابم و کمی تنها باشم. آهنگی گذاشتم و کتری گذاشته چای‌ تازه‌ دم کردم یک فنجان کوچک برای خودم ریختم و کتابی برداشتم ورق زدم و به این شعر رسیدم. زمزمه‌اش هم آرامم کرد هم دلتنگ. آسمان.. چه خسته‌ای.

«به من بگو
در این برهوتِ بی‌خواب و طی،
مگر من چه کرده‌ام
که شاعرتر از اندوهِ آدمی‌ام آفریده‌اند؟»

می‌ماندی.. ببینمت!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه هجدهم اسفند ۱۳۹۶. ساعت 10:30


«من هم مثلِ تو
باران را بی چتر و احتیاط
دوست می دارم.

می‌ماندی… ببینمت!

خدا بگویم با تو چه کند
به این لکنتِ بی‌دلیل،
آخر چرا چهل‌سالِ سیاه‌پوش
دیر پیدایت شد…!» 🎶 گل قرمز..


بيا برويم رويا ببينيم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه هشتم بهمن ۱۳۹۶. ساعت 10:38

سَرَم کنارِ گرمی رويا که سنگين می‌شود
ديگر حدودِ جهان
حدود نفس‌های من است.

سَرَم کنارِ گرمیِ رويا که سنگين می‌شود
ديگر حدود سال‌هايم
حدودِ کودکی‌های من است.
با اين همه خوابم نمی‌آيد
تنها زمزمه‌ی مداوم زنجره‌ای شبزی‌ست
با شعله‌ی صداش، که ولرم و مکرر از تنوره‌ی تيرگی می‌گذرد.

‹به قول مادرم شب است ديگر…
اما خوابم نمی‌آيد، قسم نمی‌خورم›
بايد به کوکنارِ صبح و شام نيامده بينديشم
بايد از هزاره‌ی دوش و ساعتِ صد ساله بگذرم
پس لااقل
تو سکوتِ بی‌پشت و رویِ مرا
پيشه‌ی خاموش واژگان مگير!
بيا…! بيا برويم رويا ببينيم.

سرآغازِ هزاران خطِ روشن

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۶. ساعت 23:27

«آدمی گاهی به نقطه‌ای می‌رسد
که دیگر درد ندارد، اندوه ندارد
هول ندارد، هراس ندارد.
‹نمی‌دانم تجربه کرده‌اید یا نه...›
وقتی آدمی به این نقطه می‌رسد
دست از دار و ندارِ دنیا می‌شوید
رُخ‌به‌رُخ دوزخِ بی‌دلیل
می‌ایستد،
می‌گوید:
از این‌همه سایهْ‌سارِ خُنَک
من هم سهمی دارم،
من هم انسانم
مرا نه از خاک و نه از آتش
مرا نه از درد و نه از دروغ
مرا نه از ناروا و نه از نومیدی...
مرا
از پیروزیِ بی‌امانِ زندگی آفریده‌اند.

و این نقطه... همان نقطۀ موعود است
نقطه‌ای که سرآغازِ هزاران خطِ روشن است!»

چشم به راه آن اتفاقم هنوز

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۶. ساعت 1:18

«خدایا
دردی اگر هست
که هست،
من که به تو
نزدیک تر از خستگانِ خیابان خواب نشسته‌ام،
پس چرا کاری نمی‌کنی؟
من
هزاره‌هاست چشم به راهِ آن اتفاقم هنوز.»

من هم جای دوری نبوده‌ام

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه پنجم شهریور ۱۳۹۶. ساعت 1:8

جای دوری نبوده‌ام
جای دوری نمی‌روم
من در خوابِ ناخوشِ مردمانِ شما پنهانم،
دور و بَرِ آشنای همین کوچه‌های بی‌چراغ،
همین خواب‌های زا به راه...
همین سایه‌های بلند.
دارم از پشتِ پردۀ کلمات
لحظه‌به‌لحظه با شما گریه می‌کنم.
بوی سوختنِ کبریت و بالِ کبوتر می‌آید
حتما چراغی روشن و
خبرِ خاصی به راهِ دور...!

توی راه یکی دو رهگذر از پسین و پروانه پرسیدند،
من معنی حرفشان را نفهمیدم
دیدم عده‌ای کنارم می‌روند
تا کبوترانِ چاهی به دامنه برگردند
می‌خواستم پیشگوی سکوتِ آسمان باشم،
در انتهای راه، دستمالی سفید
بر بوته‌ای گل سرخ... تکان می‌خورد.
مادرم می‌گوید
این علامتِ آمدن است
حالا آمدنِ چه کسی
فقط خدا می‌داند.

و عجیب است
حس می‌کنم باید پرده‌ای، یک چیزی
چیزی شبیه یک اتفاقِ ساده
این وسط‌ها باشد!

به من چه که نمی‌دانم از چه می‌گویم
این عادت من است
من همیشه عادت دارم
زیر چتری از بارشِ یکریز واژه‌ها وضو بگیرم،
من کاتبِ این آینه‌های شکسته
این شبِ خسته و این خوابِ ناخوشم.

کنار می‌روم
سکوت می‌کنم
کسی آهسته زیرِ گوشِ ستاره می‌گوید
همیشه نباید از وَهمِ آسمان ترسید
مخصوصا رو به روایتِ آن خوابِ مغربی،
رو به همین عصرهای عجیب
آدینۀ عدالت
میلِ شدید به زمزمۀ آزادی
و حتی تحملِ ترانه از ترکه‌های انار.

دارم خطر می‌کنم،
خطر... انارکِ آرامِ خون به دل!
دور و نزدیک ما یکی‌ست
همه خوبند
خدا هم خوب است
من هم جای دوری نبوده‌ام
همین‌جایم
دور و بَرِ آشنای همین کوچه‌های بی چراغ،
همین خواب‌های زا به راه...
همین سایه‌های بلند
فقط گمان می‌کنم در مذهب آب‌ها بود
که شبی از پیِ پیامبرِ تشنگی
به این ترانه رسیدم،
پشتِ همین پرده‌ها، خواب‌ها، کبوتران، کلمات...

حالا هر وقت، هر زمان
هر پرده و هر دیواری
که تو از پسِ گریه بگویی: «علی!»
بعد هم باران می‌آید.

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه