وقتی نمی‌دانی گم کرده‌ای یا گم شده‌ای

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۴. ساعت 1:56

«تنها نگرانِ این بودم
که به جست‌و‌جوی تو
در دورترین کوچۀ دنیا به خانه‌ات برسم
و تو به جست‌و‌جویم رفته باشی
چه غم‌بار
وقتی نمی‌دانی
گم کرده‌ای
یا گم شده‌ای»
‹کتابِ اسب من. سروده‌ی معین دهاز. نشر چشمه›


لئانید آندره‌یف

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه پنجم اسفند ۱۴۰۳. ساعت 17:33

اگه کتاب‌فروشی دم خونه‌م بود، همین الان می‌رفتم کتاب تازه‌ای که از لئانید آندره‌یف منتشر شده می‌خریدم میومدم شروع به خوندنش می‌کردم. کتاب‌های گونه‌ی روانشناختی رو خیلی دوست دارم.

رفاقت با نور

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه دوم بهمن ۱۴۰۳. ساعت 11:29

«او که راه را
از شبِ تاریک آموخته است،
هرگز گم نخواهد شد.

رفاقت با نور
آخرین تشخیصِ آدمی‌ست
که تاریکی را به تو نشان خواهد داد،
که تاب آوردن در تاریکی را
به تو نشان خواهد داد.

او که راه را
در تاریکی شب آموخته است
بی‌تردید
روزی به منزل بزرگ خواهد رسید.

بی‌هوده داوری نکن!
تنها
پاهای تاولْ‌زده در تاریکی
می‌دانند
منظور من از رفاقت با نور
یعنی چه…!»

› کتابِ سرودِ روحِ بزرگ
› سروده‌ی سیدعلی صالحی › نشر نگاه

نام مرا بر سپیده‌دمِ صخره‌ها نوشته‌اند

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه چهارم مهر ۱۴۰۳. ساعت 13:32

«همه‌ی نام‌ها
اسمِ مستعارِ من است.

هر وقت
هر کجا
به هر اسم که بخوانی‌ام
کوهستان به تو پاسخ خواهد داد.

من
همه‌ی عمر
نیمی کوه و نیمی کلمه
زیسته‌ام.
و مردم
به گردنِ من حقی دارند
چه به اسمِ عشق
چه به اسمِ امید
چه به اسمِ آدمی…

اگرچه تلخ
اگرچه تشنه
اگرچه تنها
اما باران… راه‌بلدِ بی‌دلیلِ من است.

باران هم
اسمِ مستعارِ ایام آدمی‌ست
نیمی کوه و نیمی کلمه…
نام مرا بر سپیده‌دمِ صخره‌ها
نوشته‌اند.»

› کتابِ لولی‌وشِ واژه‌ها
› سروده‌ی سیدعلی صالحی › نشر چشمه

به‌یاد مهدی آذر یزدی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۳. ساعت 17:6

یک روز پسربچه‌ای ده – دوازده‌ساله آمد و گفت: نوشته‌اید شاگرد می‌خواهید، من شاگرد می‌شوم. کمی هم با عکاسی آشنا هستم. احمد آقا نبود، از او پرسیدم: سواد داری؟ گفت: نه. گفتم: نمی‌شود. ما کسی را می‌خواهیم که حداقل بتواند شمارۀ عکس‌ها را بنویسد. گفت خیلی خوب و رفت.
بعد فهمیدم که رفته و وسط راه‌پله نشسته و گریه می‌کند. بچه بود دیگر! در زندگی هم بد دیده و مستأصل شده بود. کمی بعد احمد آقا آمد و گفت: یک بچه توی راه‌پله نشسته و دارد گریه می‌کند. رفتم ببینم چه کسی است. دیدم همان پسربچه است. به احمد آقا گفتم که این پسر برای شاگردی مغازه آمده، ولی سواد ندارد. احمد آقا ناراحت شد. گفت: این‌طور نمی‌شود. حتماً این بچه مستأصل شده که این‌طور گریه می‌کند.
رفت و او را صدا کرد. از او پرسید: کجا زندگی می‌کنی و قبلاً کجا کار می‌کردی؟ گفت که در «عکاسی تهامی» و «عکاسی کارگر» کار می‌کرده، ولی چون با او بدرفتاری می‌کردند، از آنجاها رفته است. گفت که در خانه هم وضع بدی دارد. پدرش مادرش را طلاق داده و رفته است. مادرش هم زنِ کس دیگری شده. آن مرد هم خودش دو تا بچه دارد و برادر بزرگ او را هم پذیرفته، ولی حاضر نشده او را قبول کند. احمد آقا گفت: می‌بینی آذر؟!
احمد آقا خودش دو تا زن داشت و پنج – شش تا بچه. او گفت: من چند تا بچه دارم، اما تو بچه نداری. فرض کن این بچۀ توست! فکر کن زنت را طلاق دادی یا مرده و این بچه برایت مانده. چه کارش می‌کنی؟ خیلی هم بچۀ خوبی است. زبان‌دار هم هست. من که دلم راضی نمی‌شود او را رها کنیم.
خوب، احمد آقا پدر بود و احساس پدرانه داشت. ولی من که چنین احساسی نداشتم. ولی گفتم: باشد. احمد آقا گفت: باید برویم و مادرش را ببینیم. همراه پسربچه رفتیم و با مادرش صحبت کردیم.
او گفت: من هم بدبختم و این‌طور شده. این مردی هم که حالا با او زندگی می‌کنم این بچه را نمی‌خواهد. ولی این پسر خیلی زبروزرنگ است و حریف خودش هست. دیگر خودتان می‌دانید! من هم گفتم: بسیار خوب. آن بچه، همین محمد است.
به محمد گفتم: ببین دنیا چه جوری است؟ من چهل سالم شده و زن و بچه ندارم. ولی دلم می‌خواهد یک بچه داشته باشم. تو هم مثل این است که پدر و مادر نداری. مثل این است که در این دنیا همه باید رنج بکشند. محمد گفت: بچه می‌خواهی؟ من بچه‌ات! گفتم: خیلی خوب. سر و وضع محمد خوب نبود. او را بردیم و برایش لباس و کفش و کلاه خریدیم و مرتبش کردیم. او پیش ما کار می‌کرد و خیلی هم مناعت‌طبع داشت. مثلاً یک‌بار می‌خواستیم جوراب بخریم، من و احمد آقا برای خودمان جوراب‌های بهتری خریدیم ولی برای او جوراب ارزان‌تر گرفتیم. خوب، بچه‌مان بود دیگر! یعنی قرار بود باشد. اما او گفت: من این جوراب را نمی‌پوشم. مگر من آدم نیستم؟ چرا تفاوت می‌گذارید؟ خیلی بزرگ‌منش بود. وقتی‌که حرف می‌زد، انگار یک وکیل دادگستری حرف می‌زند. الآن هم همین‌طور است. حالا هم اگر بخواهیم باهم بحث کنیم، من حریف او نمی‌شوم.
خلاصه محمد ماند و شد بچۀ من. او سواد نداشت و من شب‌ها سعی می‌کردم کم‌کم الفبا را یادش بدهم. برایش کتاب هم می‌خواندم. قصه را دوست می‌داشت. جلد اول «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» را برایش خواندم. می‌گفت: بقیۀ این قصه‌ها چه می‌شود؟ من می‌گفتم: بناست که این کتاب جلد دوم و سوم و... داشته باشد. درواقع با اصرار محمد من جلدهای دوم و سوم این کتاب را در همان عکاسی طاووس نوشتم. من وقتی کتاب خوشحال‌کننده‌ای می‌خوانم خوشحال می‌شوم و اگر کتاب ناراحت‌کننده باشد، گریه‌ام می‌گیرد. الآن هم همین‌طور هستم. اشکم دَم مَشکم است! وقتی داستان «شاهزاده و گدا»ی مارک تواین را برایش می‌خواندم، گریه می‌کردم. او می‌گفت: چرا گریه می‌کنی؟ اینکه گریه ندارد! محمد بااینکه سواد نداشت، کتاب‌دوست بود. خیلی بچۀ خوبی بود.
اعتراف مسخره‌ای است، ولی باید آن را بگویم. من تا الآن که هشتادوچند سالم است، از هیچ‌کس نشنیدم که به من بگوید: «تو را دوست دارم». خوب، مادر به بچه‌اش می‌گوید دوستت دارم. ما در بین قوم‌وخویش‌ها، بچه‌ای داشتیم که مدام از پدرش می‌پرسید: تو من را دوست داری؟ دلش می‌خواست که به او بگوید: دوستت دارم. من در تمام زندگی‌ام این جمله را فقط از محمد شنیدم…

› کتابِ حکایت پیر قصه‌گو
› گفت‌وگو با مهدی آذریزدی
› به کوشش پیام شمس‌الدینی › نشر جهان کتاب

تو که تا اینجا تحمل کرده‌ای

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۳. ساعت 23:10

«آیا
آخرین امیدِ آدمی
همین است…؟!

خودمان را مرتب گول می‌زنیم
می‌گوییم
سرانجام همه‌چیز تمام خواهد شد،
چه شب باشد
چه روز،
سرانجام همه‌چیز تمام خواهد شد.
هی هی…
شاعرِ شبگردِ بی‌تکلیف،
بی‌هوده نگو!
خسوف
هرگز علامتِ تولدِ تاریکی نیست
تو که تا اینجا تحمل کرده‌ای
باز هم تحمل کن!»

› سروده‌ی سیدعلی صالحی
› کتاب سرودِ روحِ بزرگ › انتشارات نگاه ۱۳۹۷

م. سرشکِ عزیز

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۲. ساعت 8:34

دیروز وقتی غرق در کتاب‌های دکتر کدکنی بودم، ازین همه آثار زیبا و کتاباشون قلبم با تحسینِ ایشون مدام به وجد میومد. استاد شفیعی‌کدکنی، با عمر پربرکتِ ادبی خود، چنان گنجینه‌ی ارزشمندی برای ما به جا گذاشته که بسیار باید قدردان این مردِ متواضع و قلب مهربونش بود.
از صور خیال در شعر فارسی، موسیقی شعر، در اقلیم روشنایی، درویش ستیهنده، چشیدن طعم وقت، نوشته بر دریا، با چراغ و آینه، مفلس کیمیافروش، این کیمیای هستی، شاعر آینه‌ها، تصحیحِ تذکرة‌الاولیاء و اسرارالتوحید و منطق‌الطیر و اسرارنامه و مصیبت‌نامه تا در کوچه‌باغ‌های نشابور، طفلی به‌نام شادی، مجموعه اشعار، و تازیانه‌های سلوک؛ همه ستاره‌های درخشانی‌اند که جان ما رو نور می‌بخشند. استاد.. خیلی دوستت داریم؛ مستدام باشی و سلامت.

درست نیست این‌همه درد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۲. ساعت 17:24

«من
شاعرِ همین ایامِ پُر عبارتم.
مرا این‌همه حرف،
مرا این‌همه دروغ،
مرا حرف و دروغِ این‌همه کهنگی کُشته است.

این‌ها کیستند
در این آستانه
که نه صبح دارند و نه عصر
نه روز دارند و نه شب،
آخر… چقدر دروغ!

یا حضرتِ هر‌چه امید!
من
اولادِ عاری از آزارِ آدمی‌ام
کمکم کن!
دُرُست نیست این‌همه درد
دُرُست نیست این‌همه حرف
دُرُست نیست…
من گفته باشم شما را
باور کنید!»

› کتابِ پنهانی چند شعر عاشقانه برای دو سه نفر
› سیدعلی صالحی › نشر نگاه › چاپ ۱۳۹۲

کتاب‌ها هر روز گرون‌تر

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه سی ام خرداد ۱۴۰۲. ساعت 0:37

غروب یه‌فنجون قهوه درست کردم و حین مطالعه نوشیدم و کتابای مهم تخصصی رو یادداشت کردم تا در حد توانم بخرم یا از کتابخونه بگیرم. خدای من.. مجموعه‌ی کامل شاهنامه نسخه‌ی دکتر خالقی دو میلیون تومن می‌شه! غصه‌م گرفت..
از صبح که بیدار شدم گلو درد اومد سراغم، دیشب زیر پنجره خوابیدم و با وجود پتو هوا اون‌قدر سرد بود که سرما به تنم نشسته. از خستگی نا نداشتم پا شم ببندمش. طی روز هی تبم بیشتر شد و الان دلم دوش سرد می‌خواد. مثل یتیمی می‌مونم که دلخوشی برای مراقبت از خودش نداره.
با هم قطعه‌ی مادرانه از کارن همایونفر رو گوش بدیم..؟

فیلم پدر 2021 The Father

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲. ساعت 10:49

دو هفته پیش فیلم پدر رو دیدم اما فرصت نکردم ازش بنویسم. فیلمِ «پدر 2021 The Father» به‌کارگردانی فلوریان زلر، درام روانشناختی زیبایی‌ست درباره‌ی پیرمردی به‌نام آنتونی با بازیِ فوق‌العاده‌ی آنتونی هاپکینز که بی‌آن‌که متوجه بشه دچار زوال عقل یا آلزایمر شده‌ست.
فیلم‌نامه چنان قدرتی داره که تا سکانس آخر بارها منو به اشتباه انداخت مثل اتفاقی‌که برای حافظه‌ی آنتونی افتاده و بارها به اشتباه میفته. همون سردرگمی‌ای رو تجربه می‌کنیم که آنتونی داره تجربه می‌کنه.
زوال عقل اون‌قدر غم‌انگیز و متاثرکننده‌ست که قلبم به درد میاد. اختلال در حافظه برجسته‌ترین ویژگیِ آلزایمره؛ برای‌مثال آنتونی به خاطر نمیاره چه‌طور باید بلوزش رو بپوشه و مثل یه‌کودک بین آستین‌ها و یقه گیر کرده و دخترش به کمکش میاد. آن، دختر آنتونی به‌خاطر اتفاقی‌که برای پدرش داره میفته بارها صبوری می‌کنه دلش می‌شکنه اشک می‌ریزه و گاهی هم لبریز از خشم می‌شه دلش می‌خواد ازین وضعیت خلاص شه.
از درماندگی و تنهایی آنتونی چنان دلم گرفت که یاد مادربزرگم افتادم و زوال عقلش رو در روزهای آخر به چشم دیده بودم. زوال عقل چنان ترسناکه که آرزو می‌کنم کسی گرفتارش نشه. فیلم پدر فضای آروم دنجی داشت که طراحی‌صحنه‌ی بسیار خوبش در این حس موثر بود. پدر، فیلمی‌ست که زمانی می‌تونی ازش لذت ببری که با حوصله و در سکوت تماشاش کنی.
فیلم پدر بر اساس نمایشنامه‌ای به همین نام ساخته شده که نوشته‌ی خودِ کارگردان فلوریان زلر هست که از سوی نشرِ علمی‌وفرهنگی با ترجمه‌ی ساناز فلاح‌فرد منتشر شده. چند سال پیش که درباره‌ی کتاب خوندم، دوست داشتم بخرم مطالعه‌ش کنم اما فرصت نشد تا این‌که این ماه فیلمش رو زودتر از خود کتاب دیدم. امیدوارم بتونم نمایشنامه‌ش رو هم بخونم.

این شفا برسد به دست مجروح‌ترین رویاها

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۲. ساعت 20:9

«من
برای همین آمده‌ام
تا نور
سر مستِ امکانِ وزیدن شود،
تا سنگ
آهسته از اذانِ اسمِ تو بگذرد.
تا تو از آنِ من باشی
تا من از آنِ علاقه، از آنِ آدمی، از آنِ امید...!
من
برای همین آمده‌ام
تا عین از حروفِ الفباء بگذرد به عشق تو
تا شین از تولدِ نوشتن بگذرد به عشق تو
تا قاف از قوسِ آسمان بگذرد به عشق تو
هی دخترِ دلنشینِ حوّاها!»

› کتابِ این شفا برسد به‌دست مجروح‌ترین رویاها

پس چه شد چراغ آن‌همه قرار

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۲. ساعت 0:7

«قرار بود يكی از ميان شما
برای كودكان بی‌خواب اين خيابان
فانوس روشنی از رويای نان و ترانه بياورد!

قرار بود يكی از ميان شما
برای آخرين كارتن‌خواب اين جهان
گوشه‌ی لحافی لبريز از تنفس و بوسه بياورد!

قرار بود يكی از ميان شما
بالای گنبد خضرا برود
برود برای ستارگان اين شب خسته دعا كند!

پس چه شد چراغ آن‌همه قرار و
عطر آن‌همه نان و
خواب آن‌همه لحاف؟!

من به مردم خواهم گفت
زورم به اين‌همه تزوير مكرر نمی‌رسد
حالا سال‌هاست كه
شناسنامه‌های ما را موش خورده است
"فرهاد" مرده است
و "جمعه"
نام مستعار همه هفته‌های ماست.»

› کتابِ سمفونی سپیده‌دم
› سروده‌ی سیدعلی صالحی › نشر نگاه

غمگین که می‌شوی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه سی ام بهمن ۱۴۰۱. ساعت 23:42

«غمگین که می‌شوی
مِه از تمام درّه‌های جهان
سوی خانه‌ی ما می‌آید
یک‌لحظه پشت پنجره می‌ایستد
و بعد
آرام آرام
اتاق، آشپزخانه، میز
و ما، همه
محاصره می‌شویم
در رطوبت مِه
و بعد باران
قطره، قطره به پای تو می‌افتد
حالا تمام خانه انگار روی آب می‌رود
تا روز هفتمِ خلقتت....

باید پرده‌ها را کنار بزنم
شاید فردا
روز آفتابیِ خوبی باشد.»

› گزینه‌ی اشعار حافظ موسوی › نشر مروارید

پدران و پسران

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و یکم آبان ۱۴۰۰. ساعت 1:4

«ما تقریبا تمام دلایل دردهای جسمانی را می‌دانیم، و اما امراض روحی در اثر تربیت به وجود می‌آید، در اثر آن مزخرفاتی که از کودکی در سرِ انسان پُر می‌کنند، در اثر وضع زشت اجتماع. اجتماع را اصلاح کنید، دردها ناپدید می‌شوند.»

› کتابِ پدران و پسران
› ایوان سرگی‌یویچ تورگنیف › نشر علمی‌وفرهنگی

سریال جزیره

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه پنجم آبان ۱۴۰۰. ساعت 16:0

امروز یه کم وقتم آزادتر شد تونستم سریال جزیره رو ببینم؛ خوشم اومد قشنگ‌ بود. به‌ویژه که بازیگرای موردعلاقه‌م میترا حجار و هنگامه قاضیانی و حمیدرضا پگاه و کاظم سیاحی در جزیره بازی کردند. از بازی کاظم سیاحی در میدان سرخ هم خیلی خوشم میاد.
یکی از نکته‌های جالب سریال، توجه به فرهنگ مطالعه بود؛ غیرمستقیم دو کتاب و یه فیلم معرفی کرد، اتفاقا فیلمش رو دو بار دیدم سال‌ها پیش و کتاب گریزها نوشته‌ی اولگا توکارچوک و کتابِ صلحی که همه‌ی صلح‌ها را بر باد داد و نیز از آنا آخماتوا شاعر روسی و راخمانینف پیانیست روسی نام برد.
شخصیتِ صحرا، جسارت و شهامتش جذاب بود. شخصیتِ ارشد، با بازی امیر مقاره، منو یاد حس تنهایی انداخت. و فکر کنم در قسمت‌های بعد بهتر به تصویر کشیده می‌شه. امیدوارم مثل اغلب سریال‌ها، در ادامه مخاطب رو ناامید از تماشا نکنه.
فکر کنم امشب بتونم فیلم ' مدیترانه ' رو ببینم.
🎶 Heyf 🎶 Amir Maghare 🎶

تو را کجا بازیابم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۰. ساعت 9:25

«تو را کجا بازیابم
تا یک لحظه در صدایت بە خواب روم
تا یک لحظە در بوسەات
با بال‌های آتش‌گرفته‌ی ققنوسِ لب‌هایم
خاکسترِ استخوان‌های این لحظەام را شعلەور کنم»

› کتابِ مجموعه اشعار شیرکو بی‌کس › نشر نگاه

اثر جدید ایشی‌گورو و موراکامی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۰. ساعت 4:17

به‌تازگی از کتاب جدید کازوئو ایشی‌گورو به‌نام «کلارا و خورشید» و هاروکی موراکامی به‌نام «اول شخص مفرد» چندین ترجمه منتشر شده که فکر کنم مخاطب رو گیج می‌کنه کدوم ترجمه بهتره. البته اگه مترجم‌ها رو خوب بشناسه انتخاب راحت‌تره. و نیز ازین لحاظ خوبه که مخاطب می‌تونه با تنوع در کارهای ترجمه، مترجم موردعلاقه‌ی خودش رو دنبال کنه و از سویی دیگه تجربه‌های متفاوت داشته باشه. برای‌مثال ترجمه‌های زیادی از شازده‌کوچولو ارائه شده؛ بعضی خرده می‌گیرن که چرا یه کتاب رو بارها دوباره ترجمه می‌کنن، اما مترجم کاربلد و خلاق باشه، می‌شه قدرت انتخاب بیشتری داشت.

که شب‌‌ها در مسیرِ باد گریه می‌‌کنم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه بیست و نهم خرداد ۱۴۰۰. ساعت 11:55

من از حافظۀ چشم‌‌های تو می‌‌ترسم
که خاطرۀ تماشای دیوانگی‌‌ام را
در پستوی مردمک‌‌هایشان پنهان نمی‌‌کنند
و از لب‌‌هایت؛
کودکانِ بازگشته از باغ همسایه
که به‌ شکلی شک‌‌برانگیز می‌‌خندند

من می‌‌ترسم
از اینکه این‌‌همه معلوم است
که شب‌ها در مسیرِ باد گریه می‌کنم
و از این ماهِ گیرکرده به تیر برق
که با سیم‌های مسی راه می‌افتد می‌رود یک ‌شب
رازِ اندوهم را با یک لامپ کم‌مصرف
در اتاق نویسنده‌ای حَرّاف در میان می‌گذارد

من از خودم می‌ترسم
که این‌همه دوستت دارم
من از تو می‌ترسم
که این‌همه دوستت دارم
و از مردم این شهر
که تحملِ استعارۀ یک رنگ را
در حاشیۀ میدانی شلوغ ندارند

با چشم‌هایی چون دو چاهِ عمیق ایستاده‌ام در باد
ببینم خاطرۀ دست‌های تو نجاتم می‌دهد؟
یا دست‌ روی‌ دست
می‌گذاری
قطره‌قطره از درون غرق ‌شوم؟

با چشم‌‌هایی چون دو چاهِ تاریک ایستاده‌ام در باد
و صدایم در اندوهِ نگاهم پیچیده است

نگاه کن:
«چشم‌های من آنقدر سیاه هستند
که سال‌‌ها بتوانی مخفیانه در آن‌ها زندگی کنی
و من آنقدر عاشقت هستم
که قلبم به‌رنگ سرخ،
اعتباری دوباره ‌بخشیده است.»

› کتابِ میان جیوه و اندوه. لیلا کُردبچه. نشر نگاه

از آن دروغ‌های بزرگ

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۸. ساعت 17:12

«این حرف که آدم‌ها هرچه بیشتر همدیگر را بشناسند، بیشتر همدیگر را دوست دارند از آن دروغ‌های بزرگ است! همیشه حقیقت‌های کوچک، تبدیل به دروغ‌های بزرگ می‌شود.»

› کتابِ پوست‌انداختن › نوشتۀ کارلوس فوئنتس

یاد شما در سینه‌ی من چکار می‌کند؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۸. ساعت 18:39

لحنِ نوشتاریِ محمد صالح علاء همیشه مبهوتم می‌کند گفتارش با معشوق عجیب زیبا و مودبانه‌ست و محجوبانه. یادش‌بخیر شب‌هایی که در سال‌های قبل از ازدواجم پایِ برنامه‌هایش می‌نشستم و از اجرایِ منحصربه‌فردش لذت می‌بردم. الان فرصت نمی‌کنم. ببین در کتابِ «دست‌بردن زیر لباس سیب» چه زیبا بیان می‌کند:
«هر شب این‌موقع از خودم می‌پرسم اسم شما روی زبان من چه می‌کند؟ دم‌به‌دم اسم شما را از روی لبم پاک می‌کنم ولی باز باز آواز شما را می‌خوانم. هر شب هر شب دهانم بوی اسم شما را می‌دهد. یاد شما در سینه‌ی من چکار می‌کند؟»

یه ربع مطالعه قبل از خواب

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۵. ساعت 11:0

«هر شب به جای تماشای تلویزیون، پانزده‌ دقیقه مطالعه کنید، سالی حدود پانزده کتاب را می‌خوانید؛ اگر روزی پانزده دقیقه ادبیات کلاسیک بخوانید، در مدت هفت سال، صد کتاب بزرگ ادبیات کلاسیک را خوانده‌اید. این‌گونه تبدیل به یکی از باسوادترین افراد در نسل خود می‌شوید؛ همه‌ی این‌ها با پانزده دقیقه مطالعه قبل از خواب.»

یکی می‌خواد تو چشات شنا کنه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۴. ساعت 18:2

«توی یکی از همین خونه‌ها، همین نزدیکی‌ها، دل یکی آتیش گرفته. از روی بوم هم که نیگا کنین می‌بینین که از توی پنجرۀ یکی از همین خونه‌ها آتیش می‌ریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته. تو اومدی اما کمی دیر. از ته یه خیابون دراز. مث یه سایۀ نگرانی. کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو آتیش زدی. به من میگن چیزی نگو. نباید هم بگم اما دل یکی داره آتیش می‌گیره. دل یکی اینجا داره خاکستر می‌شه. کمی دیر اومدی اما یه راست رفتی سروقت دل یکی و دست کردی تو سینه‌ش و دلش رو آوردی بیرون و انداختی تو آتیش و بعد گذاشتیش سر جاش. واسه همینه که دل یکی آتیش گرفته و داره خاکستر می‌شه. یکی داره تو چشات غرق می‌شه. یکی لای شیارای انگشتات داره گم می‌شه. یکی داره گُر می‌گیره. دل یکی آتیش گرفته. یه نفر یه چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک شه. میون این‌همه خونه که خفه‌خون گرفتن یه خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر می‌شه. یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه. یکی می‌خواد نیگات کنه. نه، می‌خواد بشنفتت. می‌خواد بپره تو صدات. یکی می‌خواد ورت داره و بردتت اون بالا و بذارتت روی کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اونجا نگات کنه. یکی می‌ترسه از نزدیک تماشات کنه. یکی می‌خواد تو چشات شنا کنه..»

› چند روایت معتبر دربارۀ زندگی › مصطفی مستور

یک زن نباید هرگز وقت داشته باشد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه هشتم فروردین ۱۳۹۴. ساعت 11:49

آلبا دسس پدس روزنامه‌نگار و نویسنده‌ی ایتالیایی در کتاب دفترچه ممنوعه می‌گوید: «مادرم همیشه می‌گفت یک زن هرگز نباید وقت داشته باشد باید مدام کار کند وگرنه به محض این‌که بیکار شود، فورا به عشق فکر خواهد کرد!»

زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه یکم بهمن ۱۳۹۳. ساعت 23:52

یکی مرا با کتاب "زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند" آشنا کرد. دنبال این هستم که پیدایش کنم و بخوانمش. این روزها با‌این‌که آرامم دیگر نمی‌توانم مثل گذشته در اوقات‌فراغتم کتاب به دست بگیرم و بخوانم تا شروع می‌کنم بی‌حوصله رها می‌کنم.
وقتی می‌گویم آرامم به‌معنای پریشانی‌ام است. وقتی می‌گویم پریشانم و بی‌حوصله دلیل نمی‌شود که بگویی حالم بد است. اما باور کن این روزها که می‌گذرد انگار چیزی را گم کرده‌ام.
خودم را از این ماه رها کنم، بی‌خیال همه‌چیز ساک سفر می‌بندم و چندروزی می‌روم سفر. از الان دارم همه‌چیز را مرتب می‌کنم تا کسی مانع نشود. فرق نمی‌کند چند اسفند باشد، بوی بهار را که حس کنم، راهی می‌شوم.
بی‌تابم. وقتی اسم "زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند" را شنیدم، یک‌دفعه یاد فیلم خارجی "رقصنده با گرگ‌ها" افتادم که سال‌ها پیش دیدم اما چیزی زیادی از فیلم یادم نمانده دلم می‌خواست یک بار دیگر آن فیلم را ببینم.

خوابِ بی‌چراغِ همين خانه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۳. ساعت 19:37

«مرا چه به ترسِ گريه از اين گمان،
که با دلِ پُر آمديم و
با دستِ خالی از خيالِ اين خانه
خواهيم رفت.

صريح و روشن و بی‌پروا
بگويمتان…
من از هی بدانيدِ اين‌همه راه
هيچ منزلی از اين کوچه را در نخواهم زد
شما خودتان بهتر از بوی باران و
بغضِ اين آينه می‌فهميد
چند ستاره‌ی رعنا
از اين خيابانِ خاموش ربوده‌اند
چند چراغِ روشن
از خواب اين خانه شکسته‌اند
چند پيراهنِ عزيز
از اين يوسفِ خسته دريده‌اند
با اين همه اما من
باز از شبِ ترس‌ْ‌خورده‌ی همين خيابانِ خاموش
خواهم گذشت
من فقط در خوابِ بی‌چراغِ همين خانه… روشنم
حرف ديگری اگر هم هست، بسم‌الله!»

› کتابِ دعای زنی در راه که تنها می‌رفت
› سروده‌ی سیدعلی صالحی › نشر کیمیا ۱۳۸۰

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه