یکی میخواد تو چشات شنا کنه
«توی یکی از همین خونهها، همین نزدیکیها، دل یکی آتیش گرفته. از روی بوم هم که نیگا کنین میبینین که از توی پنجرۀ یکی از همین خونهها آتیش میریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته. تو اومدی اما کمی دیر. از ته یه خیابون دراز. مث یه سایۀ نگرانی. کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو آتیش زدی. به من میگن چیزی نگو. نباید هم بگم اما دل یکی داره آتیش میگیره. دل یکی اینجا داره خاکستر میشه. کمی دیر اومدی اما یه راست رفتی سروقت دل یکی و دست کردی تو سینهش و دلش رو آوردی بیرون و انداختی تو آتیش و بعد گذاشتیش سر جاش. واسه همینه که دل یکی آتیش گرفته و داره خاکستر میشه. یکی داره تو چشات غرق میشه. یکی لای شیارای انگشتات داره گم میشه. یکی داره گُر میگیره. دل یکی آتیش گرفته. یه نفر یه چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک شه. میون اینهمه خونه که خفهخون گرفتن یه خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر میشه. یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه. یکی میخواد نیگات کنه. نه، میخواد بشنفتت. میخواد بپره تو صدات. یکی میخواد ورت داره و بردتت اون بالا و بذارتت روی کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اونجا نگات کنه. یکی میترسه از نزدیک تماشات کنه. یکی میخواد تو چشات شنا کنه..»
› چند روایت معتبر دربارۀ زندگی › مصطفی مستور