میترسم… بمان. جایی نمیروم
اوایل شب. خانه. اتاق.
نیما دستمال خیس بر پیشانی عالیه میگذارد. تیماردار است شاعر.
نیما: «شهریار سفارش کرد. برویم آستارا… سری بزنیم.»
عالیه: «شهریار کیه؟»
نیما: «سید محمدحسین تبریزی.»
عالیه: «ها…»
نیما: «خوب شو!»
عالیه: «شراگیم؟»
نیما: «رفته شهر، پیش عمهاش. بی پیر چهقدر شاعر است! فقط به او حسودیام میشود.»
عالیه: «کی؟»
نیما: «همین تبریزیه. اگر میتوانستم مثل او غزل بگویم، سراغ واژههای درهمشکسته نمیرفتم.»
عالیه: «خودت برو پیش رفقات. بالاخره ریرا کیه، علیخان؟ منم، لادبُن یا هیهیِ نیما به وقتِ شبانی؟»
نیما: «هیچکدام عالیه، هیچکدام، چون همهچیز تویی! میترسم… بمان. جایی نمیروم.»
عالیه: «پس این برف کی سرش را زمین میگذارد؟»
نیما: «گذاشته… خیلی وقت است. برفِ بهار وفا ندارد.»
صدای در زدن و دقالباب میآید. نیما میرود، بلند میپرسد:
«کیه؟»
صدای جلال آلاحمد: «منم.»
نیما، در برف، درگاه را باز میکند. عجیب اینکه نیما متوجه نمیشود، صدای جلال را شنید، اما سیمین دانشور دو پیاله آش توی سینی، سینی بر دست. بخار آش!
سیمین: «شیراز بودم. آقا هم رفته طالقان. این خواهر ما…» راه میافتد پشتسر نیما، عالیه سعی میکند از بستر نیمخیز شود.
دانشور جَلدی کنارش مینشیند.
دانشور: «غروبی رسیدم تهرون. فاطمه گفت: ناخوشی دختر!»
عالیه ‹به نیما›: «سینی را بذار زمین، لبِ اجاق… برو آن اتاق، حرف دارم با سیمین.»
نیما: «چشم چشم. مدادم تمام شده!» ‹به ته مداد در کف دستش نگاه میکند.›
سیمین از کیفِ در جیبِ راست، مداد نیمهای به نیما میدهد.
نیما هی بیجهت تعظیم میکند به هر سو و بیرون میرود. با خودش حرف میزند: «دیدی… دیدی… به شاعر بزرگِ بشریت میگوید برو آن اتاق، ما حرف داریم! خب من هم حرف دارم، یک دنیا… آن هم یک دنیا حرف دارم.» گلوله و مچهای برف از سر شاخۀ درختِ کهنِ حیاط روی سر برهنۀ نیما میرُمبد.
نیما آزرده، عصبی و آمادۀ دشنام به برف و بارش و آسمان نگاه میکند.
› کتابِ تورنادو… پیر میشود › نشر چشمه
› نیما یوشیج به روایت سیدعلی صالحی
