و این سکوت چه تسکین خوبیست
سخت دلت گرفت ازین که کمکت نکردند و پشتت را خالی کردند. دلشکسته، رفتی یهاستکان چای برای خود ریختی و آمدی روبرو تلویزیون دراز کشیدی. از ناراحتی چشم رو هم گذاشتی.
داشتی در ذهنت این ناراحتی را حل میکردی. تقصیر خودت بود. نباید کمک میگرفتی. برایت درس شد که دیگر کمک نخواهی. هر کاری میخواهی انجام دهی، کوچک و بهاندازه وُسعت که بتوانی بهتنهایی از پسش بربیای، آغاز کن و خودت تا انتها به عهده بگیر.
خیلی درد داشتی اما باید کار میکردی. وقتی دراز کشیدی سر رو بالش گذاشتی، دلت میخواست بخوابی تا خودِ صبح اما نمیشد هنوز مسئولیتت تمام نشده بود.
حال ساعت از یک گذشته. لای در را آرام باز میکنی؛ بعدِ دعای جوشنکبیر، خسته خوابش برده و بیبالش پتویی سرش کشیده. بالشش را از کنارش برمیداری و آرام سرش را بلند میکنی روی بالش میگذاری و چراغ را خاموش میکنی برمیگردی هال.
همهجا سکوت شده فقط از پنجرهای که باز گذاشتی، همهمهی مردم میآید که هنوز بیدارند. ظرفهای پذیرایی را میبری در آشپزخانه میگذاری و میوهها را در یخچال. کتابِ سووشون را از رو میز نهارخوری برمیداری و میآیی زیر پنجره دراز میکشی و به کنج تنهاییت تکیه میدهی و به فکر فرو میروی چهطور منسجمتر برنامهریزی کنی که به تمامی کارهایت برسی.
در دلت با خدا حرف میزنی و برایش درددل میکنی. عاشق همین لحظههای آرامی هستی که برایش از همهچیز میگویی. و این سکوت شب چه تسکین خوبیست.