بیخیالِ تموم بغضهای لعنتیِ امشب!
خاطرم بمونه فردا یه دستهی کوچیک نعنایتازه بگیرم مثل گذشته بگذارم توی بطریِ آب جوونه بزنه. بعد از مدتها دوباره شکلاتتلخ نعنایی بخرم، تقریبا یهساله که نخریدم؛ اون خنکیِ دلپذیرش اومد توی خاطرم.
بعد که برگشتم خونه، کتری بذارم و چند پَر نعنایتازه و یه قاشقکوچیک چای توی قوری دم بذارم و چایم رو بنوشم و با فراموشی بذارم قلبم دوباره جوانه بزنه.. ✨
› ۱۴:۴۶ ظهر
اول از همه رفتم واسه خودم کتونی خریدم. یه جفت کتونی ریبوکِ شیک و سبک. خیلی خوشم اومده ازش. همونلحظه که خریدم، دیگه درنیاوردم و جاش پاشنهبلندام رو گذاشتم توی جعبه و از مغازه زدم بیرون و تموم مسیر رو با کتونی جدیدم رفتم.
بهتازگی کتونیم رو ازم دزدیدند و کفش راحتی نداشتم. حالا دیگه میتونم پیادهرویهام رو دوباره شروع کنم. دو تا بندِ کفش رنگی هم گرفتم تا برای تفنن گاهی بند کفشم رو عوض کنم.
برای پسرم لوازمتحریر خریدم و یه دفترچهیادداشت کوچیکِ پُربرگ هم واسه خودم خریدم تا اینقدر یادداشتهای پراکندهم رو گم نکنم.
خیلی گرسنهم هنوز ناهار نخوردم چیزی واسه خوردن گیر نیاوردم حس آشپزی هم ندارم. به استراحت بیشتر از غذا نیاز دارم. میخوام فردا به افتخارِ مدرسهرفتن پسرم براش کیکفنجونی بپزم.
› ۲۳:۲۹ شب
بهقول استاد شهریار:
«من نمیگُنجم در آن چشمانِ تنگ
با دلِ من آسمانها نیز تنگی میکنند»
دیوان شهریار رو میبندم کنار میذارم سردرد خستهم کرده.