همدم سوز نهانی‌ام

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۳. ساعت 12:46

از زندگانی‌ام گله دارد جوانی‌ام
شرمندهٔ جوانی از این زندگانی‌ام

دور از کنارِ مادر و یارانِ مهربان
زالِ زمانه کُشت به نامهربانی‌ام

دارم هوای صحبتِ یارانِ رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانی‌ام

پروای پنج روزِ جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگیِ جاودانی‌ام

چون یوسفم به چاهِ بیابانِ غم اسیر
وز دور مژدهٔ جَرَسِ کاروانی‌ام

یک شب کمندِ گیسوی ابریشمین بتاب
ای ماه اگر ز چاه به در می‌کشانی‌ام

گوشِ زمین به نالهٔ من نیست آشنا
من طایرِ شکسته‌پرِ آسمانی‌ام

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون می‌کنند با غمِ بی‌هم‌زبانی‌ام

ای لالهٔ بهارِ جوانی که شد خزان
از داغِ ماتمِ تو بهارِ جوانی‌ام

گفتی که آتشم بِنِشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سرِ آتش نشانی‌ام

در خواب زنده‌ام که تو می‌خوانی‌ام به خویش
بیداری‌ام مباد که دیگر نرانی‌ام

شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدمِ سوزِ نهانی‌ام

هم در آن گوشه‌ی تنهاییِ خود دنیا بود

به‌قلمِ‌ آسمان‌ سه شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۱. ساعت 23:45

شهریار بعد از فوت نیما، قصیده‌ای میگه به نام 'پرواز مرغ بهشتی' و درین دو بیت از همون قصیده، چه زیبا از نیما یوشیج گفته:

«من همه عبرتی از باختنِ دیروزم
او همه غیرتی از ساختنِ فردا بود...

زیست در گوشه‌ی دنیای غم خود تنها
هم در آن گوشه‌ی تنهاییِ خود دنیا بود»

راه را گم کرده بودی نیمه‌شب شاید عزیز

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه دوم شهریور ۱۴۰۱. ساعت 11:20

آمدی در خواب من دیشب چه کاری داشتی
ای عجب از این طرف‌ها هم گذاری داشتی

راه را گم کرده بودی نیمه‌شب شاید عزیز
یا که شاید با دل تنگم قراری داشتی

مهربانی هم بلد بودی عجب نامهربان
بعد عمری یادت افتاده که یاری داشتی

سر به زیرانداختی و گفتی آهسته سلام
لب فرو بستی نگاه شرمساری داشتی

خواستم چیزی بگویم گریه بغضم را شکست
نه نگفتم سال‌ها چشم انتظاری داشتی

با نوازش می‌کشیدی آه و می‌گفتی ببخش
سر به دوشم هق‌هق بی‌اختیاری داشتی

وقت رفتن بغض کردی خیره ماندی سوی من
شاید از دیوانه‌ی خود انتظاری داشتی

صبح بوی گل تمام خانه را پر کرده بود
کاش می‌شد باز در خوابم گذاری داشتی

عشق یعنی بی‌گلایه لب فرو بستن، سکوت
دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی

بی‌خیالِ تموم بغض‌های لعنتیِ امشب!

به‌قلمِ‌ آسمان‌ دوشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۰. ساعت 0:8

خاطرم بمونه فردا یه دسته‌ی کوچیک نعنای‌تازه بگیرم مثل گذشته بگذارم توی بطریِ آب جوونه بزنه. بعد از مدت‌ها دوباره شکلات‌تلخ‌ نعنایی بخرم، تقریبا یه‌ساله که نخریدم؛ اون خنکیِ دلپذیرش اومد توی خاطرم.
بعد که برگشتم خونه، کتری بذارم و چند پَر نعنای‌تازه و یه قاشق‌کوچیک چای توی قوری دم بذارم و چایم رو بنوشم و با فراموشی بذارم قلبم دوباره جوانه بزنه.. ✨

› ۱۴:۴۶ ظهر
اول از همه رفتم واسه خودم کتونی خریدم. یه جفت کتونی ریبوکِ شیک و سبک. خیلی خوشم اومده ازش. همون‌لحظه که خریدم، دیگه درنیاوردم و جاش پاشنه‌بلندام رو گذاشتم توی جعبه و از مغازه زدم بیرون و تموم مسیر رو با کتونی جدیدم رفتم.
به‌تازگی کتونی‌م رو ازم دزدیدند و کفش راحتی نداشتم. حالا دیگه می‌تونم پیاده‌روی‌هام رو دوباره شروع کنم. دو تا بندِ کفش رنگی هم گرفتم تا برای تفنن گاهی بند کفشم رو عوض کنم.
برای پسرم لوازم‌تحریر خریدم و یه دفترچه‌یادداشت کوچیکِ پُربرگ هم واسه خودم خریدم تا این‌قدر یادداشت‌های پراکنده‌م رو گم نکنم.
خیلی گرسنه‌م هنوز ناهار نخوردم چیزی واسه خوردن گیر نیاوردم حس آشپزی هم ندارم. به استراحت بیشتر از غذا نیاز دارم. می‌خوام فردا به افتخارِ مدرسه‌رفتن پسرم براش کیک‌فنجونی بپزم.

› ۲۳:۲۹ شب
به‌قول استاد شهریار:
«من نمی‌گُنجم در آن چشمانِ تنگ
با دلِ من آسمان‌ها نیز تنگی می‌کنند»
دیوان شهریار رو می‌بندم کنار می‌ذارم سردرد خسته‌م کرده.

🎶 Meysam Ebrahimi 🎶 Khaab 🎶

چه سال‌ها که خزیدم به کنجِ تنهایی

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه یازدهم دی ۱۳۹۳. ساعت 16:31

به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم

چو مُردم از تن و جان وارهاندم از زندان
به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم

به مرگ زنده‌شدن هم حکایتی است عجیب
اگر غلط نکنم خود به جاودان مانم

در آشیانۀ طوبا نماندم از سرِ ناز
نه خاکیم که به زندانِ خاک‌دان مانم

ز جویبارِ محبت چشیدم آبِ حیات
که چون همیشه بهار ایمن از خزان مانم

چه سال‌ها که خزیدم به کنجِ تنهایی
که گنج باشم و بی‌نام و بی‌نشان مانم

دریچه‌هایِ شبستان به مهر و مَه بستم
بدان امید که از چشمِ بد نهان مانم

به امنِ خلوتِ من تاخت شهرت و نگذاشت
که از رفیقِ زیانکار در امان مانم

به شمعِ صبحدمِ شهریار و قرآنش
کزین ترانه به مرغانِ صبح‌خوان مانم

یا رب مباد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه پنجم دی ۱۳۹۳. ساعت 17:45

یا رب مباد کز پا جانانِ من بیفتد
درد و بلایِ او کاش بر جانِ من بیفتد

من چون ز پا بیفتم درمانِ دردِ من اوست
درد آن بُوَد که از پا درمانِ من بیفتد

یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانه‌ام ز چشمِ گریانِ من بیفتد

ماهم به انتقامِ ظلمی که کرده با من
ترسم به دردِ عشق و هجرانِ من بیفتد

از گوهرِ مُرادم چشمِ امید بسته است
این اشک نیست کاندر دامانِ من بیفتد

من خود به سر ندارم دیگر هوایِ سامان
گردون کجا به فکرِ سامانِ من بیفتد

خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پَری به دستش دیوانِ من بیفتد

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه