در پایان جهان بمانیم
«از حد خانه گذشته
بودیم
تمنای باغ
داشتیم
یک قطره باران
میتوانست
سکوت ما را
دو برابر
کند
و ما در پایان جهان
بمانیم.»
› کتابِ روی دریا فقط یک قایق کاغذی مانده است
› سرودهی احمدرضا احمدی › نشر نیکا
«از حد خانه گذشته
بودیم
تمنای باغ
داشتیم
یک قطره باران
میتوانست
سکوت ما را
دو برابر
کند
و ما در پایان جهان
بمانیم.»
› کتابِ روی دریا فقط یک قایق کاغذی مانده است
› سرودهی احمدرضا احمدی › نشر نیکا
«همۀ آوازهای از یاد رفته را
در لیوانی شکسته ریختیم
لیوان را
با آرامش
در پیادهرو گذاشتیم
که تنهایی میآورد
لیوان شکسته
به پیرهن سفید زنانی
که از خواب بیدار شده
در خیابان سرگردان
بودند
اصابت کرد
همهچیز را مبهم کرد.»
«زمستانها مدام
سکتهٔ ابر بود
و تأخیر برف بود
و گاهی سکوتی سرد
در کوچه میوزید»
«گاهی
در استخر میان باغ
قوهای سیاه کمیاب
یخهای استخر را
نوک میزنند
که
استخر در وهم
در نیستی غرق میشود
اما
آنها
دیگر حوصلهٔ باغ را
نداشتند»
«و
گاهی از پشتِ
درختان کهنسال تنومند
آواز زنانی شنیده میشود
که مردهاند
گاهی برگهای درختان افرا
در سایهٔ ابرها
گم میشوند»
«وقتش رسیده است
که دیگر انکار کنم
تولدم را
چشمانم را در آینه
سکوتم را در اتوبوس و مترو
روح سرگردان و مردهام را
چه ملالانگیز است
وقتی
برای زندهماندن
امیدی پیدا میکنی
شاید
دیگر اندوه مطبوع را
دوست داشته باشیم
میشود دیگر
در خوابهای عمیق
غرق شد
و
رختخواب را به مهتاب برد
باید
آرام و باشکوه
بهانهای یافت
و
در این هوای آغشته
به گُلسرخ
به قطاری که از کنارِ
گندمزار میگذرد
دل بست.»
› کتاب روی دریا فقط یک قایق کاغذی مانده است
› سرودهٔ احمدرضا احمدی › نشر نیکا

«چگونه از تو یاد کردیم
نمیدانستیم
فقط
میدانستیم تو را در خیابان نمیبینیم.
دشوار است
فراموشیِ لبخندِ تو
و لختههای خون
که در رگهای بیمارانِ عاشق
رها شدند
بازگردیم
به آن باغچهی قدیمی
که گُلهای قدیمیِ بنفشه دارد»
«من نه آخرینم
نه حوصلهی شرح و توضیح دارم
من فقط یک نفرم
که راهِ خانهام را گم کردهام»
«برای زیستن هنوز بهانه دارم
من هنوز میتوانم
به قلبم که فرسوده است
فرمان بدهم
که تو را دوست داشته باشد.»

«تا همهی ما در پاییز
در گلهای داوودی غرق نشدیم
تند پارو بزن
درد میآید و میرود
اما
پاییز پشتِ پنجره
استوار ایستاده است
تند پارو بزن
تا عمر به پایان نرسیده است…»
«بیهوده نیست
که ابرها در چشمانِ من
یقین میکنند
که آسمان جایِ
پرواز نیست
من چای را
از گرمای تابستان
حذف میکنم
مینوشم
به بالکن چوبیِ خانه میآیم
لَختی خیره به گلدانهای لادن
سپس هیچ و گم در پلههای خانه
که چوبی هستند
عطر گُلهای مریم دارند
انجام و سرانجامِ ما
لکهای دشوار
در خواب و خیال همسایه
دانستیم
که باید همسایه را دیدار کرد
همسایه را به بالکن چوبی
میخوانم
از خواب و خیال او میپرسم
همسایه فقط
از جزر و مدّ دریا
در خاموشیِ شاخههای گلهای ابریشم
و از پروانهای که در باد گم شد
سخن میگوید.
در غروب
همسایه را به بالکن چوبی
میخوانم
با بردباری و سخاوتمندی
به بالکن چوبی میآید
اما ساکت است
بر شانههای من سر را
میگذارد
فقط گریستن، گریستن
همسایه از کنار گلهای بنفشه
عبور میکند
و به خانه بازمیگردد.»
› عاشقی بود که صبحگاه دیر به مسافرخانه آمده بود
› سرودۀ احمدرضا احمدی› نشر افکار › ص ۵۲
«در عصری دلتنگ
در غروبی تهی و ناچیز
در کناره پنجرهها که از سکوت پوسیدهاند
دستی ما را به خانهای میبرد.»
«نگاه کن
که هستهی آفتاب
یک گیلاس سرخ است
مرگ اندوهبار
کوری است
که در خیابان عصا میزند
و گیلاس را نمیبیند»
› صفحۀ سیوپنجم از کتاب بود که بازکردم خوندم
› بخشی از شعر آفتابگردانها،
سرودهء احمدرضا احمدی
› میدونی شاعر چی گفت؟ گفت مرگ، زندگی رو نمیبینه. بس که پررنگه..