دیر بود

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه بیست و هشتم دی ۱۴۰۲. ساعت 14:56

گفتم: «به ملاقاتِ مردی می‌روم که در انتظارم نیست
پس نخواهد فهمید چقدر دیر کرده‌ام!»
بعد
خط چشم‌هایم را با حوصله جفت کردم و گفتم:
«هیچ‌وقت
برای دیر رسیدن دیر نیست»

- دیر بود اما -

رودِ عزیزم را
کوزه‌کوزه به خانه برده بودند
و سهمم
مثل آبی خوش از گلویشان پایین رفته بود

دیر بود
و تنها می‌توانستم
چشم‌هایم را چون دو ماهیِ سوگوارِ سرگردان
در حوضِ خانهٔ مردم رها کنم،
به خانه‌ام برگردم،
و سال‌ها تعجب کنم از این‌که بدون چشم
چگونه گریه‌ام بند نمی‌آید!

امشب و فردا شب بخونی تمومه

به‌قلمِ‌ آسمان‌ چهارشنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۲. ساعت 23:38

روبرو تلویزیون نشسته بودم و ارپاد به گوشم زده بودم، داشتم موسیقی گوش می‌دادم. پسرم اومد کنارم لم داد، به کتاب کلر نورث اشاره کرد و گفت
- کتابت رو هنوز تموم نکردی؟
- نه :)
- چقدر ازش خوندی؟
- بیشتر از نصفش
- چند صفحه‌ست مگه؟
- ۵۲۳ صفحه‌ای می‌شه. این چند شب انقدر حالم بد بوده درد داشتم، نتونستم اصلا کتاب بخونم. بهتر شم تمومش می‌کنم.
- امشب و فردا شب بخونی تمومه :)

من برگشته‌ام با گلوله‌ای در قلبم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و دوم دی ۱۴۰۲. ساعت 23:45

«هنوز آیا وقت هست
تا به او بگویم
شب‌بخیر مامان
من برگشته‌ام
با گلوله‌ای در قلبم

و این هم بالشم
می‌خواهم استراحت کنم

مامان
اگر جنگ در زد
بگو دارد استراحت می‌کند.»

تا جای بیشتری باز کنم برای نبودنت

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و دوم دی ۱۴۰۲. ساعت 0:52

«می‌توانم دست‌کم دوازده‌برابرِ این، دیوانه باشم
و هرروز برگِ تازه‌ای در جنون رو کنم
آنقدرکه هرلحظه بیشتر فرو بروم در خودم
و دست‌وپایم را بیشتر جمع کنم
تا جای کمتری بگیرم
تا جای بیشتری باز کنم برای نبودنت

می‌توانم دست‌کم دوازده‌برابرِ این، دیوانه باشم
آنقدر که عاشقت بمانم
و قلبِ واقعی‌ام را بگذارم وسط
که به آن بخندی
وقتی برای دوستانت از زنی می‌گویی
که گاهی ناچار می‌شوی از شدّتِ تپیدنِ قلبش
جایی پناه بگیری»

دیگر می‌توانم بمیرم

به‌قلمِ‌ آسمان‌ جمعه بیست و دوم دی ۱۴۰۲. ساعت 0:15

«از میان تمام واژه‌های دنیا
تنها نام تو را دوست دارم؛
واژه‌ای که مرا به گریه می‌اندازد
واژه‌ای که مرا به خنده می‌اندازد
واژه‌ای که طرز ادای حروفش را دوست دارم
با چشم‌های خودت ببینی
تا خاطره‌ای بردارم از حیرت آشکارت

من
خاطرات زیادی از تو ندارم امّا
زیاد به تو فکر می‌کنم
و از هر خیابانی که می‌گذرم،
قبلاً درحالِ فکر کردن به تو از آن گذشته‌ام

در حال فکر کردن به تو راه می‌روم، آواز می‌خوانم
در حال فکر کردن به تو می‌خوابم، بیدار می‌شوم
در حال فکر کردن به تو زندگی می‌کنم
در حال فکر کردن به تو
یک آن یادم می‌افتد که دیگر
چیز زیادی برای تجربه‌کردن نمانده ‌است

چیزی
برای تجربه‌کردن نمانده است،
آنقدر با تو زیسته‌ام بی‌تو
که فکر می‌کنم دیگر
می‌توانم بمیرم.»

با این‌همه برفِ بارانده در سینه‌ام

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه هفدهم دی ۱۴۰۲. ساعت 23:30

«سرد و سنگین بیایی اگر،
چاره چیست؟
جز اینکه با تمام شاخه‌هایم شکست را بپذیرم
منی که شانه‌های بسیارم را
برای تنها گریستن‌های بسیارم
نیاز دارم

زمستانِ کوچک من!
که شبیه تمام فصل‌های دیگرم سردی
و بی‌تفاوتی‌‌ات چون دانه‌های کوچک برف تکثیر می‌شود،
آیا قلب من سزاوار مهربانیِ بیشتری نبود؟
قلبی که از دیدنت می‌لرزید
از ندیدنت می‌لرزید
و چون سرزمین زلزله‌خیزی معلوم بود
سرانجام از روی نقشه محو خواهد شد

زمستان عزیز من!
که با این‌همه برفِ بارانده در سینه‌ام
هرشب آغازِ حکومتِ یک فصلِ سرد را اعلام می‌کنی
و هرصبح
دست‌هایت را که روی قلبم می‌گذاری،
آفتاب ظهر مرداد
چشم‌هایت را می‌زند،

زمستان عزیز من!
که ایمانم را به لباس‌های گرمم به سُخره می‌گیری
و در همان‌حال آغوشت را دریغ می‌کنی از من،

لااقل به خوابم که می‌آیی
با آغوشت بیا،
برای برگشتن شتاب نکن،
و ـ چه اشکالی دارد اصلاً؟ خواب است دیگر! ـ
گاهی جا بمان؛
فکر کن خواب بوده‎‌ای
فکر کن خواب دیده‌ای
فکر کن خواب مانده‌ای.»

چشماتو ببند

به‌قلمِ‌ آسمان‌ پنجشنبه چهاردهم دی ۱۴۰۲. ساعت 0:47

بابام رو زنگ زدم ظهر بیاد پیشم که عصر بریم سر خاک مامان. ناهار مرصع‌پلو گذاشتم، که چه‌قدر خوشمزه شده بود همه با اشتها خوردند. برای پسرمم که مدرسه بود کنار گذاشتم.
بعدِ ناهار تیزوفرز حاضر شدیم رفتیم سر خاک مامان. همه‌مون، بچه‌هاش دورش بودیم. خیلی جاش خالی بود. اون‌قدر سرد بود که بیشتر از چند دقیقه نمی‌شد موند. بعدش رفتیم سر خاک مامان‌بزرگ.
از عصر که برگشتم خونه، تنها بودم تا شب. خوابم برد تا غروب. پسرمم از راه مدرسه رفته بود سر کار همسرم که باهم برگردند. از نُه شب گذشته بود، سریال‌تلویزیونی تماشا می‌کردم که برگشتند.
حواسم به تلویزیون بود؛ پسرم رفت اتاقش که لباس عوض کنه، زودی اومد جلوم وایستاد لبخند زد گفت: روزت مبارک.. چشماتو ببند :)
غافلگیر شدم! قربون‌صدقه‌ش رفتم و خندون چشمام رو بستم. ساک هدیه‌ش رو جلوم گرفت و گفت بازش کن. بازم قربون‌صدقه‌ش رفتم و گفتم اول باید یه بوس بهم بدی. خندید گفت فقط یه‌دونه. لپش رو که آورد، اندازه‌ی چند بوسه، یه‌دونه محکم و آهنربایی ماچش کردم.
با چشای بسته، جعبه‌ای رو از ساک‌دستی کشیدم بیرون و با هیجان گفتم این چیه؟! چه سنگینه. از جعبه که بیرون کشیدم و دیدمش، چشام از شادی برق زد و گفتم خدای من.. چه‌قدر خوشگله این! به سطحش با سرانگشتام دست کشیدم و قشنگ نگاش کردم. عزیز دل من..، خودش رفته بود و با دوستش این اثر هنری رو برام خریده بود. دوباره ازش تشکر کردم.
بعدش همسرم کادوش رو آورد و پسرم گفت دوباره چشاتو ببند! خندیدم گرفتم و بازم با شوق و چشای بسته بازش کردم. خدای من.. چیزی بود که مدت‌ها بود دلم می‌خواست. ذوق کردم. گونه‌ی همسرم رو محکم بوسیدم و خیلی ازش تشکر کردم. همسرم شیرینی موردعلاقه‌مم گرفته بود.
شکر خدای‌مهربون برای امشب. کاش مادرم بود و در شادی ما سهیم می‌شد. کاش بود و بازم با کادوهایی که براش می‌گرفتم ذوق می‌کرد. عاشق سلیقه‌ی من بود..

سکوت کردم و اشکم به جای من دم زد

به‌قلمِ‌ آسمان‌ یکشنبه دهم دی ۱۴۰۲. ساعت 23:3

بهار خلسه‌ی فصلِ خزان من بودی
نسیم خوش‌خبر داستان من بودی

دوباره روح کهنسال من جوانی کرد
از آن زمان که تو‌ عشق جوان من بودی

همیشه از غم و سختی مرا هرس کردی
دلم شکفت که تو باغبان من بودی

همیشه دست کشیدی به لطف روی سرم
به جای هرکه نشد مهربان من بودی

گذشتم از همه‌ی مرزهای غربت و درد
که تو قدم‌به‌قدم مرزبان من بودی

سکوت کردم و اشکم به جای من دم زد
همیشه و همه‌جا هم‌زبان من بودی

اگر گرسنگی آمد کنار سفره نشست
غمی نبود که تو آب و نان من بودی

اگر که جان به لبم شد، اگر که جان کندم
هنوز زنده‌ام، آخر تو جان من بودی

به بودِ هیچ‌کسی قلبم احتیاج نداشت
که تا همیشه‌ی دنیا از آن من بودی

که تا همیشه خدای جهان من هستی
که از همیشه خدای جهان من بودی...

کجای جهان دیده‌ای؟

به‌قلمِ‌ آسمان‌ شنبه نهم دی ۱۴۰۲. ساعت 0:31

«کِی؟
کجای جهان دیده‌ای؟
شکوفه‌ای مصنوعی بتواند
چندتکه چوبِ خسته را دوباره درخت کند
که برگشته‌ای،
سر بر شانه‌ام گذاشته‌ای،
و برای صندلیِ شکسته‌ات گریه می‌کنی!»

تو یکی نِه ای هزاری تو چراغِ خود بیفروز
نوشته های تازه