کارد رسیده به استخوان دو روح

«چهکاره بود تن خستهی من و تنِ تو
دمی که ردّوبدل شد جنون میان دو روح؟!
کسی نگفت که زخم زمان عمیق شدهست
نگفت کارد رسیده به استخوان دو روح»
«چهکاره بود تن خستهی من و تنِ تو
دمی که ردّوبدل شد جنون میان دو روح؟!
کسی نگفت که زخم زمان عمیق شدهست
نگفت کارد رسیده به استخوان دو روح»
«بکوچ با غم و دردت به سمت سینۀ من
به قلبهای به یاد تو، جیوهاندودش...
به سینهام، که تپشهای رازآلودش،
صدای سمفونی شاهکار «بتهوون» است؛
اگرچه بیشتر نغمههاش غمناكند...»
چگونه یکتنه پر کردهای جهانم را؟!
دلم چگونه گره خورده است با لاهوت؟!
سپردهام به درختان بغل کنند تو را
سپردهام به هوا - نرم - بگذرد از موت
چه سوز سردی از آنسوی خواب میآید!
پتو کنار نیفتد - عزیز من! - از روت
دلم که ماهی سرخی شد و سُرید به خاک
ادامه یافت دو دستت در امتداد دو رود
نگاه کردی و یک جفت قوی تشنه شدم
دو قو که - نرم - در آیینه آمدند فرود
«مرا دیدی که بیاندازه قلبم
بیعدد آهم
که میریزد صدایت از گلوی ناخودآگاهم
…مرا که شاهبیتی تلخ از یك شعر کوتاهم
که چیزی از تو غیر از روح معصومت نمیخواهم
، ولی قسمت نکردی با دلم حتّی غمت را هم»
این منم - ویرانهای از خانقاهی بیمرید -
گوشهی تنهاییام کِز کرده شیخی ناامید
این منم - بیتابیِ قونیّه بعد از کوچ شمس -
هیچکس حیرانیِ پسکوچههایم را ندید
پشت لبخند تو اما در سماع و خلسهاند
رابعه، حلاج، ابراهیمِ ادهم، بایزید
استکانم را پر از غم کن نمیگویم چرا!
من که یک عمر است دائم گفتهام: هَل مِن مَزید
کور باشم تا نبینم آمده جا خوش کند
بین مشکیهای مویت آنهمه تارِ سپید
‹آب و جارو کردهام از صبح، کلّ خانه را
آشتی دادم همین امروز مو و شانه را
چیدهام سینیّ چای و بوسهی عصرانه را
میروم ساکت کنم دلشورهی پرچانه را
آمدی حتما بیاور آن دل دیوانه را
باز کن قفل زبانم را، بیا این هم کلید!›
باد، امشب نامهام را با خودش میآورد
سخت دلتنگ تو؛
امضاء: شاخهی مغرورِ بید
تو به دریا ریختی و من کماکان ماهیام
باز هم ای رود، ممنون از همین همراهیام
کاروانی تشنه بود و یوسفی در چاه و من
من: طنابی که فقط شرمنده از کوتاهیام
سکههایم از رواج افتاد و تاجم زیر پا
تلخ پایان یافت با تو جشن شاهنشاهیام
ماه با سردی به گوش موج عاشقپیشه گفت
هرچه از تو دور باشم بیشتر میخواهیام
رام دام و دانه و بامی نخواهد شد دلم
من کبوتر هم اگر باشم، کبوتر چاهیام
کولهبار بسته دارد باز دل دل میکند
من ولی با اولین پرواز فردا راهیام
«کوهم اما لابهلای ابرها دفنم کنید
کوهم اما یک قدم مانده به روز ریزشم»
«گِل کرده بودی قلبهای بیشمارم را
دستت فرو میرفت در روحم
از پنجههایت
چکه، چکه، چکه
میافتاد اندوهم
ترجیح میدادم
تندیس ققنوسی رها باشم
یک شعلهی دیوانهی بیانتها باشم
وقتی برانگیزاندی از خاکم
زنهای آتش را
وقتی دماندی در تنم این روح سرکش را.»
ما چه بودیم از همان آغاز غیر از جان هم؟
بغض هم، بیتابی هم، درد هم، درمان هم
ما چه بودیم از همان آغاز؟ یک روح و دو تن
نیمههای آشکار و نیمهی پنهان هم
بیش از این باید به بوران زمستان خو کنیم
نیست وقتی دستهای گرممان از آن هم
طعمهی هیزم شکنهایند شاخ و برگ ما
میزبان آتشی سرخیم و آتشدان هم
سر به زانوی که بگذارند وقت خستگی
قلبهای بیقرار و بی سر و سامان هم؟
زندگی منهای تو مرگ است، پس با این حساب
میتوان نامید ما را نقطهی پایان هم
در سینهی دلمردهام قلب سلیمی
بین دوراهیها صراط المستقیمی
آنگونهای در من که مخفی باشد انگار
مشتی جواهر کنج صندوقی قدیمی
من در قفس خوبم ولی عادت ندارد
روح پرستوها به توریهای سیمی
نشکست روحم را کسی غیر از غرورم
یک نیمهام آیینه بود و سنگ نیمی
آه ای اجل مهلت به لبهامان ندادی
اندازهی یک لحظه لبخند صمیمی
با گردگیری هم نخواهد رفت دیگر
از روی رفهای دلم گرد یتیمی
تو پر از آسمانی پر از فوجفوج پرنده
من پر از خاک گلدان و پروانهی بالکنده
ذهن من حوض خالی کنار حیاتی قدیمیست
ذهن تو چشمهای غرق آب زلال و رونده
گوشهی سینهام میتپند از پریروز یکریز
چشمهای تو مانند یک جفت قلب تپنده
صبح، جشن عروسیِّ گنجشکها بود در باغ
ناخودآگاه چشمم شده حجلهی اشک و خنده
هرچه شستند پیراهنم باز بوی تو را داشت
هرچه شستند پیچید در خانه عطری کُشنده
قول دستِ تو را داده بودم زمانی به دستم
سهم دستِ که خواهد شد این شاهبرگ برنده؟
تمام عمر خواهم خورد چوب اشتباهم را
کجای زندگی پنهان کنم روی سیاهم را؟
علیرغم هجوم بادهای سرد ویرانگر
بنا کردم کنار شانههایت تکیهگاهم را
مرا بیدار کن ای جاده، از این خواب خرگوشی!
که از بیراههها پیدا کنم یک روز، راهم را
گناهان مرا بر گردن قسمت، نیندازید!
که با جان میدهم عمریست تاوان گناهم را
به یادت در هوای بسترم، گنجشک میکارم
به سویت میپرانم سارهای بیپناهم را
دلم را هیزم شبهای آتشبازیات کردی
الهی دامنت هرگز نبیند دود آهم را
تمام مهرههایم را در این شطرنج، سوزاندی
ولی هرگز به این قیمت نخواهم باخت شاهم را
قصد مرا کردی ولی مقصود یادت رفت
او را که قلبش زادگاهت بود یادت رفت
یک عمر معبد ساختی از شانههای من
اما نمیدانم چرا معبود یادت رفت
در شهر پر آوازهام - در مردمکهایم -
کم بودی و جبران این کمبود یادت رفت
ذهنت شبستانی پر از زنهای خوشبخت است
حق داشتی تنهاییام را زود یادت رفت
خاموش میکردی دلم را بعد میرفتی
این گردسوز کهنهی پر دود یادت رفت
پیشانیام دلتنگ لبهای تو بود اما
هنگام رفتن بوسهی بدرود یادت رفت
«فكر میكنم رگ قطور گردنم،
امتداد لولۀ تفنگهاست
فكر میكنم كه تيلههای چشمهام،
غلت خورده لابهلای دست سنگهاست
فكر میكنم تمام كودكان جنگ،
نسخههای ديگر تن مناند
فكر میكنم
پردههای خانههای منفجر شده،
تكّههای دامن مناند.»
غم، زمانی که به من دل بسپاری بد نیست
غصه وقتی تو مرا دوست بداری بد نیست
خُم سربستهی من! منتظرم بازشوی
به هوایت همهی عمر خماری بد نیست
نگران شب و شوریدگی خانه نباش!
حال بغض من و این چند قناری بد نیست
پیش آیینه که از باغچه پاییزتر است
دلخوشی با رژلبهای اناری بد نیست
دست خالی نفرستش به هواداری من
بوسهای روی لب باد بکاری بد نیست
چشم دلتنگ مرا گاه به خوابت ببری
یا در آغوش نگاهت بفشاری بد نیست
خبری، درد دلی، راز مگویی... چیزی
نامهای هم به هوایم بنگاری بد نیست
«چیزی نمیدانی
از چشمِ مرتاضم که در پرهیزِ دیدار تو میسوزد
از این قلم
- این شاخهی عودی - که یادت را،
در لحظههایم برمیافروزد.
چیزی نمیدانی
از حرفهای من که بسیارند
از آذرخش تند لبهایم که تا امروز
یک عمر آتش را به لبهایت بدهکارند.»
شانهام را قحطی پرواز ویران کرده شاید
غم مرا در شیشهای دربسته زندان کرده شاید
چشمهایم را کلاغی اشتباهی برده با خود
با خیال اینکه الماس است پنهان کرده شاید
چالههایی نیمهخالی مانده پشت پلکهایم
شب از این بینوری کشدار طغیان کرده شاید
بند رخت و پیرهنها را به خاک و خون کشیده
بغضِ محجوب مرا هم باد عریان کرده شاید
بوی نفت سوخته میآید از لبهای سردم
گرگر قلب مرا لبخند کتمان کرده شاید
در تمام نسخهاش قرص شفابخشی ندیدم
درد را دنیا فقط با درد درمان کرده شاید
تو پر از آسمانی پر از فوجفوج پرنده
من پر از خاک گلدان و پروانهی بالکنده
ذهن من حوض خالی کنار حیاتی قدیمیست
ذهن تو چشمهای غرق آب زلال و رونده
گوشهی سینهام میتپند از پریروز یکریز
چشمهای تو مانند یک جفت قلب تپنده
صبح، جشن عروسی گنجشکها بود در باغ
ناخودآگاه چشمم شده حجلهی اشک و خنده
هرچه شستند پیراهنم باز بوی تو را داشت
هر چه شستند پیچید در خانه عطری کُشنده
قول دست تو را داده بودم زمانی به دستم
سهم دست که خواهد شد این شاهبرگ برنده؟
یادم نمیآید که آغاز غمت کِی بود
دنیا ولی در آب و تابش سخت پاپی بود
من برف بودم روی موهای تو باریدم
یادم نمیآید که روز چندم دِی بود
یکضرب نوشیدم سراپا مست فهمیدم
در مردمکهای خمارت شیشهی مِی بود
خونم دوات و شرح حال دفترم... هیهات!
من مینوشتم، استخوانهایم قلمنی بود
من مینوشتم، نامه هیزم میشد و میسوخت
دنیا سر سوزاندنم یک عمر پا پِی بود
«خوش به حال قلبِ من که پُر شد از صدایِ تو
خوش به حال سینهام که میتپد برایِ تو
خوش به حال من که چند رشته نور میشوم
من که در حوالیِ نگاه تو
نقطهای همیشه کور میشوم
میوزی دوباره
شهر مهربان شدهست
خانهام چقدر آسمان شدهست!»
در سینهی دلمُردهام، قلبِ سلیمی
بین دو راهیها صراطالمستقیمی
آنگونهای در من، که مخفی باشد انگار
مشتی جواهر کُنجِ صندوقی قدیمی
«مرگ افتادهست با روحم به تعقیب و گریز
خستهام از روزگارِ با دلِ من در ستیز»
«زندگی شیرین و کوتاه است مثل خوابِ چاشت
آی من! هرگز از این رویایِ فانی برنخیز»
«عطرِ نفست پنجره را وا میکرد
با حالِ خزانیام مدارا میکرد
در سینهی تو بوتهی یاسی وحشی
پروانگیِ مرا تماشا میکرد»
حالا تو مُرادِ منی و شعر مُریدت
حالا نفسی میشود آیا نکشیدَت
هر بار گرهخورده نگاهت به نگاهم
یک چشم به حرف آمد و یک چشم شنیدَت
دلبستگیِ ساقۀ خشکیده و ریشهست
دل بستنِ انگشتِ من و موی سپیدَت
بیعطرِ تنَت سخت پریشانم و ای کاش
میشد کلمه از حُجرۀ عطار خریدَت
ای شانۀ تو خانهترین خانۀ ممکن!
سرمستم و در دستِ من افتاده کلیدَت
دل را به تنم میکنم و با تو میآیم
پیراهنِ بخت است، الهی به امیدت!
«باران به دلِ کویر برمیگردد
خورشید به زَمهَریر برمیگردد
دنیا! نکند که طاقتت طاق شود
دندان به جگر بگیر برمیگردد»
«به پنجره فکر میکنم، که زن است وقتی سهمِ نورش را کاسهکاسه بین اتاقها قسمت میکند، وقتی مهربانیِ دهانش سر میرود از عمق بوسههای یکطرفه.
به آسمان بارانی ـ زنی که آرزوهای نامرئیاش را تمام شب گریه میکند ـ
که برفها، ناامیدیهای مجسمشدهاش هستند.
به صندلی فکر میکنم که زن است، وقتی نرمای آغوشش حیاتخلوتِ روزمرگیها میشود.
به تنها لیوان باقیمانده از جهیزیهی مادر...
حتما باید زن باشد، وقتی اینهمه سال از دست خستگیها افتاد و نشکست.
به ازدحام کلمات فکر میکنم
ـ به اینهمه زن که از پوستم بیرون زدهاند ـ
ـ به اینهمه زن که در چشمهایم راه میروند ـ
به انگشتانم که ده رودابهی خوشبختاند هر بار در شعری تو را به دنیا میآورند و در آغوش میکشند.
مینویسم برای ماده گنجشکانی که بین استخوانهایم گیر کردهاند و مجال پرواز ندارند
مینویسم برای تو که کلماتم را بو میکنی
من در دنیای دیگری متولد شدهام
دنیایی از آینه به بعد
اینجا فقط نور است و تو
اینجا فقط نور است و من
به احترامِ دلتنگیِ دستهایت، امتداد سایهی دستهایم را بگیر!
‹بیآنکه کسی بو ببرد
میدانی که عشق، سربهمُهرش زیباست.›
در سینهی دلمردهام قلب سلیمی
بین دوراهیها صراط المستقیمی
آنگونهای در من که مخفی باشد انگار
مشتی جواهر کنج صندوقی قدیمی
من در قفس خوبم ولی عادت ندارد
روح پرستوها به توریهای سیمی
نشکست روحم را کسی غیر از غرورم
یک نیمهام آیینه بود و سنگ نیمی
آه ای اجل مهلت به لبهامان ندادی
اندازهی یک لحظه لبخند صمیمی
با گردگیری هم نخواهد رفت دیگر
از روی رفهای دلم گرد یتیمی
حرف دارم میزنم با برگهای اطلسی
الاَمان از بیکسی... از بیکسی... از بیکسی
رفته بودی بالهایم را بیاری، دیر شد
پس کجایی آسمانم!؟ مُردم از دلواپسی
«تو دنیای منی؛
دنیا، حسودی میکند حتی
چرا که نیست از لبخندِ جانبخشِ تو دنیاتر
مچاله کردم و از نو نوشتم
- خیس و خطخورده -
بخوانش!
نامهای از چشمهایم
نیست خواناتر.»
«یادت نرود که عشقت آغازِ من است
لبخندِ به غم نشستهات رازِ من است
هجیشدنِ نامِ عزیزت بر لب
انگیزۀ هر روزۀ پروازِ من است»
منم؛ همان که شبیه سرابها شده است
همان که ساکن شهر نقابها شده است
شناختی؟ منم آری، منِ قناریحال
که آشیانه برای عقابها شده است
چهام به جز دو سه تا استخوان پوشالی
که هیچخانهی امنِ عذابها شده است؟
چه مانده از دل خُرد و خمیر و بیخوابم
که گندمِ همهی آسیابها شده است؟
نگاه کن به من و دردِ پشتِ خم شدهام!
که میزِ بازی عالیجنابها شده است
ببین دهانِ من است این اسیرِ آزاده
که بوسهگاهِ هنوزِ طنابها شده است
تلنگری بزنی سر به نیست خواهم شد
دلِ تو عاشقِ رقصِ حبابها شده است
اذان صبح شده از خیالِ من برخیز
که هیچم و همه ام شکل خوابها شده است
شروع شدهام؛
از شاخهگل بنفشی که فرستادهای
از کلمهبهکلمهی عطرش
که در موبهموی کلامم جاریست
شروع شدهام؛
از آمیختگی دهانم به خلسهی نفسهایت
چه بودم؟
جز پوستی پُر شده با یک مشت کلمه و خلأیی مُمتد
چه بودم؟
جز سیارهای نامکشوف و بیسَکنه
کشفِ مرا
بهنام ستارههای دنبالهدار نگاهت ثبت کن!
آنها که از هفتاقلیم آرامشت
به بیتابیِ هفتگانهی من پل زدند.
به گمبودگیِ ناپیدایم خوش آمدی
به پیداشدگیِ گم و گورم.
به خودت ـ به تمام من ـ
رد خون سربداران مانده روی تاجها
زندگی پیچیده دور گردن حلاجها
سروهای پیر همپای گوزنان میدوند
دشت افتادهست زیر پنجهی تاراجها
نردبان آسمان را باد با خود برده است
پایمان لنگ است در پیمودن معراجها
قرنها رفتهست اما باز هم خون میچکد
روز و شب از آستین کهنهی حجاجها
اشک گنجشکان و آه سارهای بیپناه
پر شده در کاسههای انتظار کاجها
یک نفس مهمانمان کن! یک صدای یا علی
تا بلرزد پایههای سرخ تخت و تاجها
سرانجام کتاب جدید خریدم! دیشب دهصفحه ازش خواندم و شگفتزده شدم از فضایی که داشت. چنان دقیق روی واژههای کتاب تمرکز کرده بودم که اگر پسرم بیدار بود و مرا میدید میگفت مامان چرا اخم کردی! و منم دوباره باید تکرار میکردم اخم نکردم فقط ناخودآگاه قیافهام بیش از حد جدی شده.
«به ازدحام کلمات فکر میکنم
ـ به اینهمه زن که از پوستم بیرون زدهاند ـ
ـ به اینهمه زن که در چشمهایم راه میروند ـ
به تکتک سلولهایم
که پناهگاه زنان شدهاند
به انگشتانم
که دَه رودابهی خوشبختاند
وقتی هر روز
تو را در شعری بهدنیا میآورند و در آغوش میکشند
اما روز، پری مهربانیست که بالهایش را گم کرده است
قرار بود به خانهام بیاید
من و شب
سالهاست چشمبهراهیم.»
حس میکنمت در دل رگهای تنم باز
با روح تو در آینهی یک بدنم باز
پروانگیام را همهجا جشن بگیرید
تا پیلهای از خاک بر این تن نتنم باز
انگار تو بودم همهی دیشب و دیروز
امروز ولی خالیِ یک پیرهنم باز
چوپانشدنم واسطهای شد که بپیچی
با نالهی هر نیلبکی در دهنم باز
یک عمر مرا سنگ زدند و نپریدم
گنجشک دلآزردهی این نارونم باز
راضی به همین سوختنم بیکه بجنگم
همسفرهی دلتنگی هیزمشکنم باز
دیوانه سر کوچه میآید به هوایی
ای لنگه در واشدهی خانه! منم باز
یادم نمیآید که آغاز غمت کی بود
دنیا ولی در آب و تابش سخت پاپِی بود
من برف بودم روی موهای تو باریدم
یادم نمیآید که روز چندم دی بود
یکضرب نوشیدم سراپا مست فهمیدم
در مردمکهای خمارت شیشۀ می بود
خونم دوات و شرححال دفترم… هیهات!
من مینوشتم استخوانهایم قلمنی بود
من مینوشتم، نامه هیزم میشد و میسوخت
دنیا سر سوزاندنم یک عمر پاپِی بود
ما همانیم، همانی که خودت میدانی
دوهواییم دمی صاف و دمی بارانی
پیشبینی شدنِ حال من و تو سخت است
دوهواییم… ولی بیشترش طوفانی
دلِ من اهلِ کجا بوده که امروز شدهست
با دل تنگِ قلمهای تو هماستانی؟!
آخرین مقصدِ تو شانهی من بود؛… نبود؟
گریه کن هرچه دلت خواست، ولی پنهانی
شاید اینبار به شوقِ تو بتابد خورشید
رو به این پنجرهی در شُرُفِ ویرانی
شهر مشرف به زمستان شدهی موهایم
چند سالیست که برفی شده و بورانی
باز باید بکشی عکسِ پریشانِ مرا
گوشهی قابِ همان روسریِ لبنانی
آب با خود همهی دهکده را خواهد برد
اگر این رود، زمانی بشود طغیانی
«از وسعت تنهاییام آنقدر بگویم
تنها کسِ من بودی و من هیچکسِ تو!»